عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلب‌گاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محمل‌نشین، امشب ترا چون خواب می‌آید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت می‌آید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که می‌سود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بی‌غم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کرده‌ای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بنده‌ای نیست که داند شدن آزاد از تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
سوی من شادی نیاید،تا نیایم سوی تو
روی شادی آن زمان بینم که بینم روی تو
من دلی دارم که در وی روی شادی هیچ نیست
غیر از آن ساعت که آرد باد صبحم بوی تو
هر کسی از غم پناه خود به جایی می‌برد
من چو غم بینم روم شادی‌کنان در کوی تو
چشم ترکت را غلامان گر چه بسیارند، لیک
زین غلامان مقبل آن خالست و مخلص موی تو
من به غم خوردن نهادم گردن بیچارگی
زانکه کس شادی نبیند در جهان از خوی تو
اوحدی، تن در شب غم ده، کزین شیرین‌لبان
روز شادی کس نخواهد کرد جست و جوی تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو
خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور
زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو
امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم
مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشق روی توام، خستهٔ هجرم چه کنی؟
نفسی از بر این عاشق مهجور مرو
دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا
ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو
اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد
سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو
دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند
لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز
چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت
ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو
از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش
سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید
کاتش ما برفروخت هر چه خریدیم ازو
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو
ما، که نشان وفا می‌طلبیدیم ازو
باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد
رو، که به جز باد نیست هر چه شنیدیم ازو
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو
چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی
خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره به دست صبر وا داده
طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
خبر کن سینهٔ ما را و بستان مژده‌ای نیکو
اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته
ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما
علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته
اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد
بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته
عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی
در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟
نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه
به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته
به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم
که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته
زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان
برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
دلی می‌باید اندر عشق جان را وقف غم کرده
میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده
جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته
بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده
گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده
نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده
وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده
خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده
رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده
حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته
وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده
طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته
قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده
میان بیشهٔ هستی به تیغ نامرادیها
درخت هر مرادی را، که می‌دانی، قلم کرده
بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم
فغان و نالهٔ خود را عدیل زیر و بم کرده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه
من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه
با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای
گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه
ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه
خلقی به بوی زلف تو از خویش رفته‌اند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه
گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه
ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه
شهری به آرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه
با اوحدی طریق جدایی گرفته‌ای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان
از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود
ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه
تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
دلبرا، روز جدایی یاد ما می‌کرده‌ای
یا چو از ما دور گشتی دل جدا می‌کرده‌ای
اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار
با که می‌بودی؟ بگو: عشرت کجا می‌کرده‌ای؟
چون سلامت می‌فرستادم به دست باد صبح
راست گو: دشنام دادی؟ یا دعا می‌کرده‌ای؟
همچنین بیگانه بودی، یا چنان کت عادتست
هر زمان بیگانه‌ای را آشنا می‌کرده‌ای؟
گر گرفتی دوستان نو روا باشد، ولی
ترک یاران قدیم آخر چرا می‌کرده‌ای؟
از بهای بوسه گنج آورده باشی زین سفر
هم‌برین صورت که می‌بینم بها می‌کرده‌ای
هر چه میکردی صوابست، اینکه پیش اوحدی
نامه‌ای ننوشته‌ای هرگز، خطا می‌کرده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی
خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی
سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز
در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی
دارم شکایت از تو، ولی منع میکند
حسن وفا که: باز نمایم شکایتی
روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن
پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!
خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست
تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی
از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست
گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر
کز کافری بدیع نباشد جنایتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی
به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی
هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز
ضرورتست که از دیگران فرو بندی
اگر به تیغ ترا می‌توان برید از دوست
حدیث عشق رها کن، که سست پیوندی
و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین
که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی
هزار نامه به خون جگر سیه کردم
هنوز قاصرم از شرح آرزومندی
بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم
به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی
ز بندگی به جفایی چگونه بر گردم؟
که گر به تیغ زنی هم چنان خداوندی
به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی
هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی
نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل
اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی
احوال خود به زاری گفتیم اگر شنیدی
گفتی که: باز دارم گوشی به جانب تو
ای بی‌وفا چه داری؟ گفتیم اگر شنیدی
دردی که هست ما را در دوری تو صد پی
با باد نوبهاری گفتیم اگر شنیدی
نه رونق تو ماند،نه سوز دردمندان
تا دیده بر گماری، گفتیم اگر شنیدی
صد روز وعده دادی ما را به وصل، جانا
روزی همی شماری، گفتیم اگر شنیدی
جانیست آن لب تو، یک دم بما سپارش
آیین جان سپاری، گفتیم اگر شنیدی
اصل محبت از ما پرسی که: چیست هر دم؟
مهرست و سازگاری، گفتیم اگر شنیدی
گفتی که: اوحدی را روزی بر خود آرم
گویی ولی نیاری، گفتیم اگر شنیدی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
من به هر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری
گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد
بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری
گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم
اشک باریدن در آن شبهای تاری
بر ندارم سر ز خاک آستانت
من خود این خیر از خدا خواهم به زاری
با تو خواهم گفت هر جوری که کردی
گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری
اوحدی مقبل شود در هر دو عالم
ار قبولش می‌کنی روزی به یاری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی
توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی
هر ساعتی به شکلی، هر لحظه‌ای بینگی
دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی
گر تشنه‌ای به خونم، حاکم تویی،ولیکن
در پای خویش ریزش،روزی اگر بریزی
مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی
چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی
در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزی
لعل تو گر بخندد، شهری شکر بریزی
بالله که برنگیرم سر ز آستانهٔ تو
گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی
صد نوبت اوحدی را خون ریختی و گر تو
آنی که می‌شناسم، بار دگر بریزی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی
ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
حاصل از عشقت نمی‌بینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی
سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی