عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
اول ره کار را نشان باید داد
در موقع کار امتحان باید داد
چون کار به عالم جوان نسپاری
پس کار به پیر کاردان باید داد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر رشته سعی و کار پیوند شود
افکار عموم شاد و خرسند شود
با بودجه کافی و جدیت ما
باید بلدیه آبرومند شود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
روزی که ز دل بانگ خبردار زنیم
صد طعنه به سالار و به سردار زنیم
هر کس که بود ناقض قانون، او را
«منصور» بود گر همه بردار زنیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زهی طغرای نام نامیت عنوان دیوانها
نیابد زیب بی نام همایون تو عنوانها
ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی
که افشانند از آن گل دیده ها گلها بدامانها
ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی
وز آن چاک گریبان چاکها بین بر گریبانها
ندارد طاقت دیدار جانان چشم مهجوران
از آن شد چشمهای ما حجاب دیده ی جانها
ز درمان بی نیاز است آنکه آمد خسته ی عشقش
که بیماران او را دردهای اوست درمانها
شبستانهای قرب دوست را راهیست بس روشن
که شد نور رسالت شمع راه آن شبستانها
شه عرش آشیان یعنی محمد فخر انس و جان
که آمد بر درش روح الامین از خیل دربانها
مکن ز آلوده دامانی (سحاب) اندیشه تا داری
هم از فیض سحاب لطف ایشان چشم احسانها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر خرد سنجد مه روی تو را با آفتاب
آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر
باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی
عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی
چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟
گفتمش: چون بینمت پنهان شوی گفتا: بلی
چون (سحاب) آید نگردد آشکارا آفتاب
آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک
ز آفتاب چتر شاهنشاه دنیا آفتاب
آفتاب سلطنت فتحعلی شه آن که سود
بر درش هر شام روی عالم آرا آفتاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
داد چو بر زلف سمن سا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خسروا صحن فلک ساحت میدان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خویش مکن رنجه بهر مکتوبی
که چون گشایمش از آب دیده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
نخست جرعه ی ساقی نصیب خاک شود
به باغ از آن گل عارض دمید رایحه یی
صبا چو خواست گریبان غنچه چاک شود
دگر بشوق جنان سر ز خاک بر نکند
کسی که بر سر کوی حبیب خاک شود
بعدل شاه نسازد که آه و اشک (سحاب)
ز دیده تا سمک از سینه ی سماک شود
ستوده فتحعلی شه که شاید از بیمش
روان به جای می ار خون دل ز تاک شود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
روزی که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روزی که یکی شیفته آمد به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - فرید زمان
فرید زمان آنکه آمد به دنیا
نظیر وعدیلش چو اکسیر و عنقا
وحید زمان میرزا احمد آنکش
ز طلعت بود نور حق آشکارا
ملک پاسبانی فلک آستانی
که با قدرش ادنی بود چرخ اعلا
بلند اختری کزو جود شریفش
زند طعنه هر دم ثری بر ثریا
پی خدمت و طاعت او به درگه
میان بسته کیوان، کمر بسته جوزا
ملک دیده تا رفعت قدر او را
زانجم خوی خجلتش بین بر اعضا
به علمش بود رمز عالم معاین
به رایش بود راز گیتی هویدا
به زیب وفاق است ذاتش مزین
ز عیب نفاق است رایش مبرا
تهی گشته از بذل او زر زمخزن
امان جسته از جود او درز دریا
ز بذلش بود خانه ی بخل ویران
به دستش بود رایت جود بر پا
نه او راست سودی نه او را زیانی
زکین اعادی زمهر احبا
چه سود و زیان مهر را باشد آری
ز بی مهری و مهر خفاش و حربا
بود ظاهر از رای و پیدا ز نطقش
هم اعجاز موسی هم انفاس عیسا
بود یوسف مصر اجلال از وی
جوان گشته زال جهان چون زلیخا
کف او گهر پاش چون چشم وامق
دل او گهر زای چون لعل عذرا
نگاهش به دیدار درویش خوشتر
ز نظاره ی سعد بر روی اسما
به گوشش چنان است آواز سائل
که در گوش خسرو سرود نکیسا
زعمان طبعش خجل گشته عمان
ز بیضای رایش ضیا جسته بیضا
اگر ذکر او صاف او نیست باعث
زبان در دهان از چه گردید گویا؟
اگر گوهر مدح او نیست مطلب
چنین بحر طبع از چه آمد گهرزا؟
چه از طالع سعد و بخت همایون
شد اسباب عیشش به گیتی مهیا
برازنده فرزندیش داد ایزد
که بودش ز ایزد به دل این تمنا
رخش زیور عالم و زیب دوران
قدش غیرت سدره ورشک طوبا
به ذاتش فنون کمال است مضمر
ز رویش نشان جلال است هویدا
چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش
که نادان بود در برش عقل دانا
سزد گر پدر نازد از نسبت او
که نازان از او امهاتند و آبا
یقین چون محمد علی گشت نامش
شود دین آن هر دو را رونق افزا
جهان چون شد از گلستان وجودش
به باغ ارم طعنه زن رشک فرما
به تاریخ کلک سحابش رقم زد:
که آمد محمد علی فخر دنیا
غرض چون شد از مدح آن خامه حیران
غرض چون شد از وصف این عقل شیدا
هم از مدح آن خامشی جستن انسب
هم از وصف این لب فرو بستن اولی
به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت
بود تا مسرت ده و محنت افزا
هم اعدای آن را به دل زهر حسرت
هم احباب این را به لب صاف صهبا
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در وصف بهار و مدح
ز نکهت گل و فیض صبا ورشح سحاب
جهان پیر دگر باره یافت عهد شباب
بهار قد عروسان باغ را آراست
به رنگ رنگ لباس و به گونه گونه ثیاب
زعکس لاله و گل شد ملون آب شمر
چه نقش ها که نزد دست نو بهار بر آب
گرفتم اینکه ز سیماب ساخت که شنگرف
چمن چه کرد که زنگار ساخت از سیماب
دهد به جسم زمین فسرده رشحه ی ابر
همان خواص که در طبع خستگان جلاب
کنون که فصل کتان است و توزی از چه سبب
درخت کرده به بر قاقم و هوا سنجاب
زیان نکرد اگر ابر ریخت در به زمین
که این زمرد شاداب داد و لعل خوشاب
چو دست ساقی بزم امیر پاک ضمیر
زلاله باغ به کف بر گرفته جام شراب
سپهر جود محمد حسین خان که درش
ز حادثات بود خلق را مقرو مآب
دگر چه باشد ازین بیش خونبهای (سحاب)
که در حساب شهیدان تست روز حساب
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - زهره ی زهرا
این چه بزم است که آرایش دنیا آمد
محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد
فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر
ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پی رامش و آرایش این بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد
از سما سوی ثری عقد ثریا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر
لازم عیش مهناست، مهیا آمد
محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد
خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید
آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد
هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان
بر بط باربدونای نکیسا آمد
هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم
لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد
زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل
هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت
که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد
از پی شعبده هر سو کف آتش بازی
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا
وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد
آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد
پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید
پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن
آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد
آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت
که برون هر شرری از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرری
چون گل سوری، از عنبر سارا آمد
یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود
که پدید از شکن طره ی لیلا آمد
شد پس شعری پروین ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد
هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت
وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد
به هوا گشت یکی پیک شرربار روان
که به نیروی رسن مرحله پیما آمد
ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری
که پدید از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق این باشجر آنست همانا که به بار
از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد
این زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر
این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد
ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد
که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد
گفت هنگام زفاف متعالی گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد
فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد
آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد
آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید
فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد
بر سر رایت جاهش که هما سایه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود
اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد
بهره یکسان به اعادی و احبا آمد
تابش مهر یکی مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد
میل انداز لقایش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بینا آمد
اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گویا آمد
از نهیب سخط و از مدد تقویتش
کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهی و موهم گردید
رایش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از میمنت بخت مهیا آمد
خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی
که به نسبت خلف سید بطحا آمد
هم گواه حسبش طینت اجداد گرام
هم قرین گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مریم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد
داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل
یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:
«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گردید
تا تجرد صفت خالق یکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادی و احبا آمد
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - به مناسبت مراسم همسری و آتش بازی سروده است
فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزین است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر
سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره های مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش
زنوک خامه تراود در معانی آذر
زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی
که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر
چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین
ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر
به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش
چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر
نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستی الف آن و در خمی قد دالش
چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر
زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما
مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر
زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین
زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله
خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر
نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری
نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق
چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی
که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر
سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر
کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین
منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو
به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر
زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر
به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم
به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد
یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری
عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی
قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر
ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل
ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟
سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور
بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان
بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر
چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر
چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زیمن تربیت و فیض تو است میسر
کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور
رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم
به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر
چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر
رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
حبذا ای کاخ کیوان رفعت گردون اساس
شمس از مقیاس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع های محفل تو است اینکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگین مسندت را فرش زیرین است از آن
اطلس افلاک ماند ایمن زنقص آندراس
صورت زیرین اشکال تو باشند این صور
کاندرین زنگار گون مرآت دارند انعکاس
کبک و بازت سال و مه انبازهم در یک کنام
گور و شیرت روز و شب دمسازهم در یک کناس
نه غزالان تو را از حمله ی گرگان گریز
نه گوزنان ترا از هیبت شیران هراس
شاهدانت به خلاف خوب رویان زمان
با یکی دارند دایم باده ی عشرت به کاس
مایه ی ماهیت هفتم سپهر آمد پدید
دود شمعت یافت تا در زیر سقفت احتباس
گرنه شبها تا سحر از بهر پاست نغنوند
از چه در هر صبح باشد چشم انجم را نعاس؟
با وجود گرد راهت ایمن است از سکته چرخ
کآسمان را بر دماغ از این عطوس آمد عطاس
رنگ زنگار تو چون صیقل زداید زنگ غم
عکس شنگرف تو چون روناس دارد روی ناس
بر سپهر ساکنی هم مشرق و هم مغرب است
در گهت زآمد شد شاهنشه گردون اساس
مظهر الطاف حق فتحعلی شه آنکه کرد
آفتاب از آفتاب چتر او نور اقتباس
کرده وقت سعی و کوشش برده گاه قهر و بیم
جذب ادراک از عقول و فعل احساس از حواس
ره زشش سو بسته می خواهند بر خصمش از آن
شد مسدس چو سرای نحل این دیر سداس
آن زمان کز برق تیغ لعلگون سیم سپهر
سرخ گردد آنچنان کز تابش آتش نحاس
چهر مهر از گرد گیرد برقعی تاریک رنگ
پشت دشت از کشته یابد پشته ی گردون مساس
پیکر مردان به نیلی حله گردد مختفی
خنجر گردان به لعلی جامه یابد التباس
پاک خواهد ز رخ گرد کینه زان پس تیغ او
زآن به جا آرد به خون خصم رسم ارتحاس
الغرض چون یافت این عالی بنا اتمام، خواند
عرش بر فرشش درود و خلد بر خانش سپاس
از پی تاریخ سالش زد رقم کلک (سحاب)
سجده گاه پادشاهان است این عالی اساس
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
چو شد مشاطه ی خورشید سوی برج حمل
عروس دهر محلی شد از حلی و حلل
زمین چو کان زمرد ز سبزه شد به قیاس
چمن چو معدن بسد زلاله شد به مثل
جبل چو رنگ شقایق چنانکه پنداری
فکنده است جل لعل گون به دوش، جمل
سحاب شمع فلک تیره کرد و در عوضش
ز شاخ گل بر زمین بر فروخت بس مشعل
تو گوئی اطلس شنگرف گون فکنده بهار
بجای خرقه ی کافور گون به دوش جبل
رسید موکب اردیبهشت و بهر نثار
همی سحاب فشاند گهر ز جیب و بغل
کنون به منقل کانون چه احتیاج بود
هزار ابر بهاران...................
که این زشاخ درخت و چو لمعه در کانون
که آن به باغ فروزد چو شعله در منقل
محیط ابر درر بار شد به باغ و به راغ
بسیط خاک گهر زای شد چه دشت و چه تل
یکی چو دست امیر زمین و فخر زمان
یکی چو دست خدیو اعزوخان اجل
چراغ انجمن سروری چراغ علی
که در زمانه بود حضرتش پناه ملل
امیر خوب گهر داور سخا گستر
خدیو نیک سیر سرور سپهر محل
دلیر شیر شکاری که شیر رایت او
زهم دردا سد چرخ را بسال حمل
به جسم نکهت الطاف اوست اصل حیات
به چشم هیأت شمشیر اوست شخص اجل
بجار در بر قدرش به قدر یک قطره
جبال در بر حلمش به قدر یک خردل
نه موسی است ولی رمح او عصای کلیم
نه عیسی است ولی لطف او شفای علل
فروغ انجم، بارای روشنش تیره
سپهر اعلا، با قدر عالیش اسفل
چو نام او شنود بدسگال جان سپرد
که هست نکهت گل باعث هلاک جعل
زهی ز قدر تو بر پا لوای عزو شرف
خهی ز پاس تو محکم بنای دین و ملل
نزاده ما در گیتی تو را شبیه و عدیل
ندیده دیده ی گردون تو را نظیرو بدل
به پیش رای تو معلوم گشته هر مجهول
به جنب فکر تو معنی گزیده هر مهمل
به عقل تو که کند رازهای گیتی کشف
به فکر تو که کند عقده های گردون حل
بود ز حفظ تو ارکان مملکت محکم
شود زقهر تو اوضاع آسمان مختل
نا آفتاب بود اینکه داغ طاعت تواست
که کرده خنگ سبک سیر چرخ زیب کفل
مزاج تیغ تو محرور یافت چرخ و از آن
زخون خصم تو بر جبهه مالدش صندل
به جنب عزم تو خود ساکن است استعمال
به پیش علم تو خود ماضی است مستقبل
هم از شراب سخای تو سرخ روی امید
هم از سحاب عطای تو سبز کشت امل
زنعل رخش تو بر تارک سما اکلیل
زنوک رمح تو بردیده ی قضا مکحل
گه سخا چو بر آری ز جیب دست عطا
به روز کین چو کشی از نیام تیغ جدل
زبذل دست تو گیرد امور خلق نظام
زبیم تیغ تو یابد نظام دهر خلل
فلک جناب خدیوا عروس فکر تو راست
رخ از جمال جمیل پری رخان اجمل
زرشحه ی قلمم رشک برده نافه ی چین
زشکر سخنم تلخ گشته کام عسل
نیم ز بستن انواع نظم کم ز کسی
چه در فنون قصاید چه در سیاق غزل
جز از جناب صبا آنکه خود به عزوجلال
نیافرید نظیرش خدای عزوجل
چو آورد به بنان خامه گاه نظم، سزد
عطارد قلمش را مداد جرم زحل
رساله ی سخن الحق به نام او شد ختم
چنانکه ختم رسالت به سید مرسل
دو مصحفند همانا به فارسی و دری
یکی به او شده نازل یکی به این منزل
جواهر سخن او اگر کسی طلبد
ز طبع همچو منی آنچنان بود به مثل
که کس تلألو گوهر بخواهد از خارا
و یا حلاوت شکر بجوید از حنظل
سخن (سحاب) کنون بس که نزد اهل خرد
بسی بود سخن اقصر احسن از اطول
همیشه تا که بدن می کند به روح دوام
مدام تا ز اجل می رسد به عمر خلل
تو را به روح احبا رسد شعف به دوام
تو را به عمر اعادی رسد خلل زاجل
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
مگر زناز بر افشانده دلستان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
عیان شد چو خورشید زین سبز طارم
منور شد از طلعتش چشم عالم
سپهر از رخ مهر شد موسوی ید
هوا از دم صبح شد عیسوی دم
زمین شد به دیبای رومی ملبس
فلک شد به دستار زرین معمم
کف موسی از بزم عیسی عیان شد
ویا روی عیسی زدامان مریم
کنار افق از شفق آنچنان شد
که پهلوی سهراب از زخم رستم
زگیتی هزیمت گزید اهرمن چون
ز دست سلیمان عیان گشت خاتم
ویا رایت کاوه از سمت خاور
پی دفع ضحاک بنمود پرچم
شد از تخت هر مزعیان تاج خسرو
به بزم فریدون روان ساغر جم
من از دور این ساقی زهر پیما
به ساغر می عشرتم تلخ چون سم
نه جز رنج و محنت رفیق و مصاحب
نه جز آه و افغان هم آغوش و همدم
برون رفتم از کلبه ی خود که شاید
زمانی بیا سایدم خاطر از غم
دلم بود جویای فرخنده جائی
کزان شاید این حزن افزون شود کم
فتادم گذر ناگه از بخت میمون
به باغ خدیو زمان خان اعظم
به باغی که شد دولت آباد نامش
چو از دولت او شد آباد و خرم
به باغی که گوئی بود هر نهالش
نشاطی مصور حیاتی مجسم
فضایش زر نگین شقایق ملون
زمینش به سیمین جداول معلم
نهالش به ازهار از هر مطرز
فضایش به اوراق اخضر مخیم
به زینت چو گردون به رفعت چو کیوان
به صافی چو کوثر به پاکی چو زمزم
بر این مکدر نجوم منور
بر آن محقر سپهر معظم
درازها راین نکهت عمر مضمر
در آثار آن لذت روح مدغم
چو خوی بر گل عارض لاله رویان
هوایش بر عارض لاله شبنم
همانا پی زخم تیر حوادث
در آب و گل اوست تأثیر مرهم
گر آن باغ فردوس مانند دیدی
شدی نام فردوس از یاد آدم
زلالش که باشد مصفا و روشن
هوایش که آمد فرح ز او خرم
یکی غیرت دست موسای عمران
یکی رشک انفاس عیسای مریم
زداید الم را هوایش پیاپی
فزاید طرب را فضایش دمادم
ز دل غم چو لطف امیر مظفر
به تن جان چو خلق خدیو مکرم
سپهر جلالت محمد تقی خان
که آمد جلالش فلک را مسلم
فلک در گهی عدل پرور که دایم
برد رشک از درگهش چرخ اعظم
قدر قدرتی آسمان قدر کآمد
قدر تابع حکم او آسمان هم
همش قدر عالی سپهریست اعلا
همش امر جاری قضائیست مبرم
هم از ذهن صافی زهر عارف اعرف
هم از علم وافی زهر عالم اعلم
به پیش ضمیرش نباشد به گیتی
یکی رمز مخفی یکی راز مبهم
قدر را نه رمزی که او نیست واقف
قضا را نه رازی که او نیست محرم
ز بحر دل و دل بحر نالان
زابر کفش دیده ی ابر پرنم
پی دفع اعداش زهر اجل را
قضا کرده با آب شمشیر اوضم
ایا سر فراز فلک جاه کآمد
به تعظیم جاه تو پشت فلک خم
ظهورت مؤخر و لیکن به رتبت
وجودت در ایجاد اشیا مقدم
کتاب عدالت به خط تو معرب
حروف جلالت زکلک تو معجم
فلک با جنابت یکی سقف اسفل
قمر با ضمیرت یکی جرم مظلم
منور نبود این چنین دیده ی خور
مکحل نبودت گر از خاک مقدم
بجز سعی و کوشش فلک را چه یارا
به امری که رأی تو گردد مصمم
بر مهر رأیت که مهریست تابان
بر بحر طبعت که بحریست معظم
بود عاری از نور مهر از ضیأمه
بود خالی از لعل کان از گهریم
ز پاست که محفوظ از آن مانده گیتی
زعدلت که معمور از آن گشته عالم
کند خوابگه صعوه در چنگ شاهین
کند جایگه بره در کام ضیغم
ز اندیشه ی شحنه ی احتسابت
شود عیش زهره مبدل به ماتم
(سحابا) چسان دم توان زد زمدحی
کش از ذکر یک شمه شد عقل ملزم
کنون بر دعا کوش کز ذکر مدحش
بیان گشته عاجز زبان گشته ابکم
همی تا نیابند هرگز به گیتی
ز نحل و زا رقم بجز شهد و جز سم
به جام محب و به جام عدویت
بود شهد نحل و بود زهر ارقم