عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۶ - طاهر انجدانی علیه الرحمه
اسم شریفش شاه طاهر از سادات عالی درجات انجدان مِنْمحال قم. موطنش کاشان مولدش همدان. جامع علوم صوری و معنوی بود. مدتی در کاشان خلایق را ارشاد مینمود. آخرالامر صاحب غرضان، نسبت طریقهٔ اسماعیلیه به وی داده و سلطان عهد دست ایذا و آزار به وی گشاده. لهذا سیّد عنان عزیمت به وادی هزیمت معطوف و به هندوستان رفته. در دکن مشعوف توطن گزید و سلطان نظام شاه ارادت وی را گزید و طریقهٔ حقّهٔ دین مبین اثناعشری در آن مملکت رواج یافت. هم در آن مملکت در سنهٔ ۹۵۶ به روضهٔ رضوان شتافت. جسدش را حسب الوصیت وی به عتبات عالیات برده، سپردند. غرض، آن جناب صاحب اشعار متین و این چند بیت ازنتایج طبع آن جناب است:
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهرهمند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهرهمند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۷ - ظهیر اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
وهوظهیرالدین عبداللّه بن شرف الدین عمر شفروهی. شفروه از مضافات اصفهان صِیْنَتْعَن الحَدَثانِ است. تحصیل علوم معقول ومنقول نموده و طریق تحقیق فروع و اصول پیموده. محمد عوفی در تذکرهٔ خود تمجید وی کرده. غرض، از افاضل فضلاء دوران و از اماجد عرفای ذی شان عارف معارف لاهوت و سالک مسالک جبروت. متمکن مکان طریقت ومتوطن موطن حقیقت بوده. گاهی خیالِ نظم میفرموده. تیمّناً و تبرّکاً چند رباعی از آن جناب تحریر میشود:
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۸ - عبداللّه بلیانی کازرونی
وهُوَ اوحدالدین عبداللّه بن ضیاءالدین مسعود. بلیان از مضافات کازرون شیراز است و شیخ از قدمایِ عرفایِ آفاق و از فرزندزادگان شیخ ابوعلی دقاق. گویند برهان العارفین شیخ صفی الدین اردبیلی به صحبت آن جناب رسیده و شیخ او را حواله به جناب شیخ زاهد گیلانی کرده. غرض، از افاخم کاملین و اعاظم عارفین و زبدهٔ موحدین و قدوهٔ مجردین زمان خود بوده، مشرب عالی داشته و در سنهٔ ۶۸۳ لوای سفر آخرت افراشته. مرقدش در قریهٔ مذکور است واین اشعار از اوست:
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست
که بی شک هرچه بینی جز خدا نیست
نمیگویم که عالم زوشده زانک
چنین نسبت به او کردن روا نیست
نه او عالم شده نه عالم او شد
همه جز او وزو چیزی جدا نیست
٭٭٭
اللّه اللّه جز خدا موجود نیست
واقفِ این سر بجز معبود نیست
عاشقان دوست بسیارند لیک
کس چو عبداللّه بن مسعود نیست
٭٭٭
به کین ما کمربندد کسی کش بخت برگردد
چووقت مرگ مارآیدبه گردِ رهگذر گردد
٭٭٭
ما جمله وجودِ پاکِ پاکیم
نه ز آتش و باد و آب و خاکیم
رباعی
تا حق به دو چشم سر نبینم هرگز
از پای طلب میننشینم هرگز
گویند که حق به چشمِ سر نتوان دید
این ایشانند من چنینم هرگز
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست
که بی شک هرچه بینی جز خدا نیست
نمیگویم که عالم زوشده زانک
چنین نسبت به او کردن روا نیست
نه او عالم شده نه عالم او شد
همه جز او وزو چیزی جدا نیست
٭٭٭
اللّه اللّه جز خدا موجود نیست
واقفِ این سر بجز معبود نیست
عاشقان دوست بسیارند لیک
کس چو عبداللّه بن مسعود نیست
٭٭٭
به کین ما کمربندد کسی کش بخت برگردد
چووقت مرگ مارآیدبه گردِ رهگذر گردد
٭٭٭
ما جمله وجودِ پاکِ پاکیم
نه ز آتش و باد و آب و خاکیم
رباعی
تا حق به دو چشم سر نبینم هرگز
از پای طلب میننشینم هرگز
گویند که حق به چشمِ سر نتوان دید
این ایشانند من چنینم هرگز
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۹ - عبدالخالق غجدوانی بخارایی
مقدم سلسلهٔ خواجگان و مسلم زمرهٔ زیرکان. از خلفای شیخ ابویوسف همدانی. مولد و مدفن اوده غجدوان ازولایات بخارا و آن دهی است بزرگ بر شش فرسنگی بخارا واقع است. نام والد او شیخ عبدالجلیل و از علما بوده. گویند عبدالخالق به صحبت خضرؑرسیده. در فصل الخطاب مذکور است که روش خواجه عبدالخالق در طریقت حجت است و مقبولِ فِرَق افتاده. غرض، شیخ از متقدمین سلسلهٔ نقشبندیه و آن سلسله را به وی افتخار است. شرح حالش در کتب مسطور است و این دو رباعی به نام وی مشهور است:
رباعی
اگر در دلت از کسی شکایت باشد
دردِ دل تو ازو به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدی خویش کفایت باشد
٭٭٭
چون میگذرد عمر کم آزاری به
چون میدهدت دست، نکوکاری به
چون کشتهٔ خود به دست خود میدروی
تخمی که نکوتر است اگر کاری به
رباعی
اگر در دلت از کسی شکایت باشد
دردِ دل تو ازو به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدی خویش کفایت باشد
٭٭٭
چون میگذرد عمر کم آزاری به
چون میدهدت دست، نکوکاری به
چون کشتهٔ خود به دست خود میدروی
تخمی که نکوتر است اگر کاری به
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۰ - عراقی همدانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش فخرالدین ابراهیم. گفتهاند که او و شمس الدین تبریزی در چلّهٔ خانهٔ رکن الدین سجاسی اربعین به سر میآوردند وبرخی گفتهاند به شیخ شهاب الدین سهروردی رسیده و ارادت خلیفهٔ آن جناب شیخ بهاء الدین زکریای ملتانی را گزیده. تحقیق آن است که مرید بهاءالدین زکریا وبه مصاهرت آن جناب اختصاص یافته است. غرض، شیخی است مجرد و پیری است موحد، عارفی عاشق، عاشقی صادق. سلوکش محبوبانه و سیرش مجذوبانه، عشقش بر عقلش غالب و ادراک ظهورات صفات را ازمظاهر طالب. جانش پرشور و دلش پرنور. سینهاش مخزن اسرار و دیدهاش مطلع انوار. از لمعاتش لوامع حقیقت لامع و از مطالع ابیاتش طوالع اسرار طریقت طالع. وفاتش در سنهٔ ۶۸۸ در دمشق شام و در زیر پای محی الدین عربیاش مقام و این از اشعار آن جناب است:
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
از جمالت نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
عشقت ای دوست میکند پیوست
حلقه در گوش عاشقانِ الست
عاشقان تو پاک بازانند
صیدِ عشق تو شاهبازانند
ای غم تو مجاورِ دلِ من
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
تادلم هست مبتلای تو باد
دایماً بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
اگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
آتشِ عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
فارغی از درون صاحب درد
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
هست عشق آتشی که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجابِ هرحدثان
چون بسوزد هوای پیچا پیچ
او بماند جز او نماند هیچ
عشق و اوصاف کردگار یکیست
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ الاسلام امام غزالی
آن صفابخش حالی و قالی
والهٔ حسن ماهرویان بود
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
او همی شد سواره اندر ری
از مریدان صدش فزون در پی
دلبری دید همچو ماه تمام
که برون آمد از درِ حمام
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
صورتِ دوست دید باز استاد
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در رویِ آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک مردی که بود غاشیه دار
شیخ را گفت بگذر وبگذار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
شیخ گفتش مگوی هیچ سَخُن
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
٭٭٭
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
٭٭٭
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبانِ ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
٭٭٭
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
٭٭٭
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
نشان عشق میخواهی عراقی
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
٭٭٭
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
٭٭٭
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
٭٭٭
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
٭٭٭
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
٭٭٭
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
٭٭٭
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
٭٭٭
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
٭٭٭
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
٭٭٭
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
رباعی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
٭٭٭
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
از جمالت نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
عشقت ای دوست میکند پیوست
حلقه در گوش عاشقانِ الست
عاشقان تو پاک بازانند
صیدِ عشق تو شاهبازانند
ای غم تو مجاورِ دلِ من
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
تادلم هست مبتلای تو باد
دایماً بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
اگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
آتشِ عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
فارغی از درون صاحب درد
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
هست عشق آتشی که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجابِ هرحدثان
چون بسوزد هوای پیچا پیچ
او بماند جز او نماند هیچ
عشق و اوصاف کردگار یکیست
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ الاسلام امام غزالی
آن صفابخش حالی و قالی
والهٔ حسن ماهرویان بود
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
او همی شد سواره اندر ری
از مریدان صدش فزون در پی
دلبری دید همچو ماه تمام
که برون آمد از درِ حمام
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
صورتِ دوست دید باز استاد
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در رویِ آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک مردی که بود غاشیه دار
شیخ را گفت بگذر وبگذار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
شیخ گفتش مگوی هیچ سَخُن
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
٭٭٭
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
٭٭٭
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبانِ ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
٭٭٭
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
٭٭٭
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
نشان عشق میخواهی عراقی
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
٭٭٭
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
٭٭٭
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
٭٭٭
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
٭٭٭
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
٭٭٭
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
٭٭٭
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
٭٭٭
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
٭٭٭
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
٭٭٭
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
رباعی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
٭٭٭
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۱ - عزیز نسفی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ عزیز الدین نسفی از مشاهیر محققین و از مریدان شیخ سعدالدین است. با سلطان جلال الدین بن خوارزم شاه معاصر بوده. منازل السائرین و مقصد الاقصی و کشف الحقایق و اصول و فروع از مصنفاتِ اوست. شیخ سعدالدین حموی مذکور گفته که هر سرّی که من در چهارصد و چهل جلد کتاب پنهان کردهام، عزیز نسفی در کشف الحقایق اظهار کرده است. غرض، در سنهٔ ۶۱۶ در ابرقو فوت شد. گاهی شعری میفرموده و هم از اوست:
رباعی
کس در کفِ ایّام چو من خوار مباد
محنت زده و غریب و غمخوار مباد
نه روز و نه روزگار و نه یار و نه آل
کافر به چنین درد گرفتار مباد
رباعی
کس در کفِ ایّام چو من خوار مباد
محنت زده و غریب و غمخوار مباد
نه روز و نه روزگار و نه یار و نه آل
کافر به چنین درد گرفتار مباد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۲ - علی رامتینی بخارایی علیه الرحمه
نامش علی النّساج ملقب به خواجه عزیزان. از اهل رامتین مِنْمضافات بخارا و از اعاظم طبقهٔ نقشبندیه. مرید خواجه فغنوی. مولوی در مدح او فرموده است:
گرنه علم حال فوق قال بودی چون شدی
بنده اعیان بخارا خواجهٔ نسّاج را
در کرامات و مقامات مشهور عالم بوده است. احوالاتش مفصّلاً در نفحات و رشحات ثبت است. گاهی به نظم میپرداخته. این قطعه و چند رباعی تیمّناً و تبرّکاً از آن جناب قلمی میگردد. مرقدش در گرگانجِ خوارزم کهنه است. در اوان سفارتِ خوارزم به زیارت او مستفیض شدم:
قطعه
نَفِس مرغی مقید در درون است
نگهدارش که خوش مرغیست دمساز
ز پایش بند مگسل تا نپرّد
که نتوانی گرفتن بعدِ پرواز
رباعی
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب وگلت
زینهار ز صحبتش گریزان میباش
ور نه نکند روحِ عزیزان بحلت
٭٭٭
چون ذکر به دل رسد دلت درد کند
آن ذکر بود که مرد را مرد کند
هر چند که خاصیت آتش دارد
لیکن دو جهان در دل تو سرد کند
٭٭٭
خواهی که به حق رسی بیارام ای تن
وندر طلبِ دوست به یاران میتن
خواهی مدد از روح عزیزان یابی
پا از سر خود ساز بیارامی تن
گرنه علم حال فوق قال بودی چون شدی
بنده اعیان بخارا خواجهٔ نسّاج را
در کرامات و مقامات مشهور عالم بوده است. احوالاتش مفصّلاً در نفحات و رشحات ثبت است. گاهی به نظم میپرداخته. این قطعه و چند رباعی تیمّناً و تبرّکاً از آن جناب قلمی میگردد. مرقدش در گرگانجِ خوارزم کهنه است. در اوان سفارتِ خوارزم به زیارت او مستفیض شدم:
قطعه
نَفِس مرغی مقید در درون است
نگهدارش که خوش مرغیست دمساز
ز پایش بند مگسل تا نپرّد
که نتوانی گرفتن بعدِ پرواز
رباعی
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب وگلت
زینهار ز صحبتش گریزان میباش
ور نه نکند روحِ عزیزان بحلت
٭٭٭
چون ذکر به دل رسد دلت درد کند
آن ذکر بود که مرد را مرد کند
هر چند که خاصیت آتش دارد
لیکن دو جهان در دل تو سرد کند
٭٭٭
خواهی که به حق رسی بیارام ای تن
وندر طلبِ دوست به یاران میتن
خواهی مدد از روح عزیزان یابی
پا از سر خود ساز بیارامی تن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۳ - عین القضات همدانی قُدِّسَ سِرُّه
فاضلی است گرانمایه و کاملی است بلند پایه. ابوالفضایل محمدبن عبداللّه میانجئی نام و لقب اوست. شیخ احمد غزالی او را به محبوبیت تربیت کرده. رسالهٔ سوانح العشاق را به محبت وی به قید تصنیف درآورده. شیخ را شراب زنجبیلی جذبه بر نشاء کافوری سلوک غالب و رهایی طایر لاهوتی روح را از قفس ناسوتی جسم طالب بوده. در کتب این طایفه آمده که به دعای وی احیاء و امانت حاصل شده. خود نیز در تمهیدات بیان میکند. آخرالامر او را به دعوی الوهیت متهم ساخته. محضری بر قتلش پرداخته. به سعی ابوالقاسم درگزینی وزیر خلیفه پوست او را کندند، در مدرسهٔ خودش بردار کرده، پس از آن به زیر آورده، در بوریای به نفت آلوده پیچیده، سوختند. چنانکه خود گفته است:
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم
وان هم به سه چیزِ کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
در کتاب تمهیدات گوید: بعضی از سالکان این راه در مقام بیهوشی گمان بردهاند که مساوی الطرفین شدهاند. چون صفرا غالب بود زنّار بستند و اناالحق گویان بردارِ فنا برآمدند. بعضی طعمهٔ شمشیر شدند و بعضی را سوختند و با فقیر نیز همین آش در کاسه است و من خود از خدا خواستهام. دریغا هنوز دور است کی باشد و کی. غرض، شیخی است عیسوی مشرب و منصوری مذهب. شهادتش در سنهٔ ۵۳۳ واقع گردیده. آن جناب را تصانیف عالیه است مِن جمله رسالهٔ لوایح و کتاب زبدة الحقایق که به تمهیدات معروف است. از آن جناب است:
رباعی
بیش نه آن کت به چشم بیشتر آید
بیش نه آن کس که از تو پیش تر آید
بیشی و پیشی به دانش است و توانش
از دل پاک آید آن نه از پدر آید
٭٭٭
در کوی امید منزلی باید و نیست
در کشتهٔ عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که به صبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
٭٭٭
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر
بردی دل و جان نام و نشان نیز ببر
گر هیچ اثر بماند از من به جهان
تأخیر روا مدار و آن نیز ببر
٭٭٭
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم به زلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
٭٭٭
بستردنی است آنچه بنگاشتهایم
افکندنی است آنچه بفراشتهایم
سودا بوده است آنچه پنداشتهایم
دردا که به هرزه عمر بگذاشتهایم
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم
وان هم به سه چیزِ کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
در کتاب تمهیدات گوید: بعضی از سالکان این راه در مقام بیهوشی گمان بردهاند که مساوی الطرفین شدهاند. چون صفرا غالب بود زنّار بستند و اناالحق گویان بردارِ فنا برآمدند. بعضی طعمهٔ شمشیر شدند و بعضی را سوختند و با فقیر نیز همین آش در کاسه است و من خود از خدا خواستهام. دریغا هنوز دور است کی باشد و کی. غرض، شیخی است عیسوی مشرب و منصوری مذهب. شهادتش در سنهٔ ۵۳۳ واقع گردیده. آن جناب را تصانیف عالیه است مِن جمله رسالهٔ لوایح و کتاب زبدة الحقایق که به تمهیدات معروف است. از آن جناب است:
رباعی
بیش نه آن کت به چشم بیشتر آید
بیش نه آن کس که از تو پیش تر آید
بیشی و پیشی به دانش است و توانش
از دل پاک آید آن نه از پدر آید
٭٭٭
در کوی امید منزلی باید و نیست
در کشتهٔ عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که به صبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
٭٭٭
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر
بردی دل و جان نام و نشان نیز ببر
گر هیچ اثر بماند از من به جهان
تأخیر روا مدار و آن نیز ببر
٭٭٭
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم به زلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
٭٭٭
بستردنی است آنچه بنگاشتهایم
افکندنی است آنچه بفراشتهایم
سودا بوده است آنچه پنداشتهایم
دردا که به هرزه عمر بگذاشتهایم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۴ - علاء الدّولهٔ سمنانی قُدِّسَ سِرُّهُ
وهو شیخ رکن الدین علاء الدوله احمدبن محمد البیابانکی. در عهد شباب جذبهای از جذبات الهیه به او رسید و از ملازمت استعفا گزید، به عبادات و ریاضات مشغول شد. دستِ ارادت به شیخ محمد دهستانی داد و پایِ صحبت به مجلس شیخ عبدالرحمن اسفرائینی نهاد. در مدّتِ شانزده سال صد و چهل اربعین برآورد. از سایر اوقات مختلفه نیز صد و سی اربعین به سر آورد. صاحب مجالس المؤمنین نوشته که در مدت هفتاد و هفت سال عمر دویست و هفتاد اربعین مجاهده نمود. با شیخ کمال الدین عبدالرزاق کاشانی در مسئلهٔ توحید وجودی و شهودی و مطاعن صاحب فتوحات معارضه نمود. مکاتیب ایشان در نفحات مسطور است. وفات شیخ در سنهٔ ۷۳۶ اتفاق افتاده. این رباعیات از آن جناب است:
رباعیّات
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
٭٭٭
گفتم که ز غصه مشکلی بنویسم
وز محنت هجر حاصلی بنویسم
کو دل که بدو حال دلی شرح دهم
کو دست کزو درد دلی بنویسم
٭٭٭
این من نه منم اگر منی هست تویی
ور در برِ من پیرهنی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
ور زانکه مرا جان و تنی هست تویی
٭٭٭
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را
به زانکه هزار بنده آزاد کنی
رباعیّات
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
٭٭٭
گفتم که ز غصه مشکلی بنویسم
وز محنت هجر حاصلی بنویسم
کو دل که بدو حال دلی شرح دهم
کو دست کزو درد دلی بنویسم
٭٭٭
این من نه منم اگر منی هست تویی
ور در برِ من پیرهنی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
ور زانکه مرا جان و تنی هست تویی
٭٭٭
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را
به زانکه هزار بنده آزاد کنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۵ - علی همدانی قُدِّسَ رُوْحُهُ
وهو سیدالاجل سید علی بن شهاب الدین محمد. نسب شریفش به چند واسطه به حضرت امام همام زین العابدینؑمنتهی میشود جناب میر از دوازده سالگی سالک مسلک سلوک شد. دستِ ارادت به شیخ شرف الدین محمود عبداللّه مزدقانی مرید شیخ علاء الدوله سمنانی داد و کسب طریقت در پیش تقی الدین علی دوستی سمنانی کرد. جامع علوم ظاهر و باطن گشت. سه نوبت ربع مسکون را سیاحت نمود. گویند به صحبت هزار و چهارصد نفر از اولیاءاللّه رسید. غریبتر اینکه چهارصد تن را در یک مجلس دید. احوال و اقوالش در کتاب خلاصة المناقب مندرج است. بالاخره در ماوراءالنهر به بلایی درگذشت. نعشش را به ختلان نقل نمودند. مدت عمرش هفتاد و سه سال و وفاتش در سنهٔ ۷۸۶. از اوست:
از کنار خویش مییابم دمادم بوی یار
زان همی گیرم دمادم خویشتن را در کنار
نه میانش را کناری نه کنارش را میان
وز میان آتش عشقش نمییابم کنار
قطعه
پرسید عزیزی که علی ز اهل کجایی
گفتم به ولایات علی کز همدانم
نه زان همه دانم که ندانند علی را
من زان همدانم که علی را همه دانم
رباعی
نه دیده بود که جستجویش نکند
نه کام و زبان که گفتگویش نکند
هر دل که درو محبت او نبود
گر پیش سگ افکنند بویش نکند
٭٭٭
حاشا که ز ضرب تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و خستن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم
٭٭٭
گر بدر منیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو وسعیهای بی حاصل تو
از کنار خویش مییابم دمادم بوی یار
زان همی گیرم دمادم خویشتن را در کنار
نه میانش را کناری نه کنارش را میان
وز میان آتش عشقش نمییابم کنار
قطعه
پرسید عزیزی که علی ز اهل کجایی
گفتم به ولایات علی کز همدانم
نه زان همه دانم که ندانند علی را
من زان همدانم که علی را همه دانم
رباعی
نه دیده بود که جستجویش نکند
نه کام و زبان که گفتگویش نکند
هر دل که درو محبت او نبود
گر پیش سگ افکنند بویش نکند
٭٭٭
حاشا که ز ضرب تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و خستن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم
٭٭٭
گر بدر منیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو وسعیهای بی حاصل تو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۰ - عابد بیرمی قُدِّسَ سِرُّهُ
نامش شاه زین العباد و بیرم از ولایات لار است و لار از مشاهیر دیار فارس. سید از علماء و عرفای زمان خود بوده و به شاه زنده شهرت نموده. کرامات از وی نقل کردهاند. مزارش در آن دیار در کمال اشتهار است. در حسب ونسب آن جناب تذکره نوشتهاند. دیوانی نیز دارد. زیاده بر این از حالش معلوم نگردیده است:
من آن روز بودم که اسما نبود
نشان ازوجود مسما نبود
نظر کردم از منظرِ شاهدان
بجز زلف و رویش هویدا نبود
٭٭٭
باشاخهها اخضر شدم با لالهها احمر شدم
با باغبانان در چمن من سالها گل چیدهام
با باد دوران کردهام، در دهر سیران کردهام
با ابر باران گشتهام در کوهها باریدهام
٭٭٭
من قمری اعلایم از قاف بپریده
دوری به سوی نخجیر در دهر نگردیده
از خویش برون رفتم با خویش درون گشتم
بیرون و درون خویش جز خویش نگنجیده
٭٭٭
آستین بر می فشاندم در سماع
دست یار آمد به دستم یللی
من آن روز بودم که اسما نبود
نشان ازوجود مسما نبود
نظر کردم از منظرِ شاهدان
بجز زلف و رویش هویدا نبود
٭٭٭
باشاخهها اخضر شدم با لالهها احمر شدم
با باغبانان در چمن من سالها گل چیدهام
با باد دوران کردهام، در دهر سیران کردهام
با ابر باران گشتهام در کوهها باریدهام
٭٭٭
من قمری اعلایم از قاف بپریده
دوری به سوی نخجیر در دهر نگردیده
از خویش برون رفتم با خویش درون گشتم
بیرون و درون خویش جز خویش نگنجیده
٭٭٭
آستین بر می فشاندم در سماع
دست یار آمد به دستم یللی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۱ - عبداللّه ختلانی قُدِّسَ رَوْحَهُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۲ - عطار نیشابوری رَوَّحَ اللّهُ رَوْحَهُ
شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدادی که از خلفای شیخ نجم الدین کبری است وی را تربیت فرمود. جناب شیخ از اکابر این طبقه است و در عُلو حال وی کس را مجال سخن نیست. کما قال المولوی:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما همان اندر خم یک کوچهایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:
نظم
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید:
مصیبت نامه کاندوه نهان است
الهی نامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چه گویم زود رستم زین و آن باز
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این رویی ندیدم
مصیبت نامه زاد رهروان است
الهی نامه گنج خسروان است
جهانِ معرفت اسرارنامه است
بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
مقامات طیور ما چنان است
که مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب است
ز طرزِ او که و مه با نصیب است
کسی کو چون منی را عیب جوی است
همی گوید که او بسیارگوی است
٭٭٭
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
مِنْقَصائِدِهِ
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیاء
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزّت خدا
آخر به عجز معترف آیند کی اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
عقلی که میبرد قدحی در دلش ز دست
چون آورد به معرفتِ کردگار پا
بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است
چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
ای از فنای محض به دیدار آمده
اندر قبای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
و له ایضاً فی المعارف
وقتکوچاست الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرّهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی
کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
٭٭٭
برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است
خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
٭٭٭
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیای
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
٭٭٭
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
گر مرد راه بین شدهای عیب کس مبین
از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ
چشم بگشا که جلوهٔ دیدار
متجلی است از در و دیوار
نحن اقرب الیه آمده است
دور افتادهای تو از پندار
احد است و اگر تو بشماری
واحدیت رساندت به هزار
به همین دیده بنگری ظاهر
صورت خویش را به صورت یار
هر که اینجا ندید محروم است
در قیامت ز لذت دیدار
انا لیلی بگو اگر مردی
ورنه چون ابلهان سری میخار
گر بمیری تو پیشتر ز اجل
نکند در تو تیر و خنجرکار
در شریعت بود هر آنچه حلال
در طریقت همان بود مردار
چون حقیقت نقاب برگیرد
هر دو یک گردد ای نکو کردار
این بت ار بشکنی چو ابراهیم
گر در آتش روی شود گلزار
هرکه او سر دهد زهی سرمست
هرکه او سر برد زهی عیار
از برای غریب خود، خود گشت
جلوه در قد و در قدم رفتار
تاب در زلف و وسمه بر ابرو
سرمه در چشم و غازه بر رخسار
رنگ در آب و آب در یاقوت
بوی در مشک و مشک در تاتار
قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه
هر دو یک نغمه آمد از لب یار
هرکه از وی نزد اناالحق سر
او بود از جماعتِ کفار
روزه حفظ دل است از خطرات
پس بود با مشاهده افطار
حج چه باشد ز خود سفرکردن
به کجا جانبِ بِدایتِ کار
غسل چه بود به ورطهٔ توحید
غوطه خوردن بر آمدن به کنار
بعد تجرید بایدت تفرید
یعنی از آخرت شدن بیزار
وحی چه بود هر آنچه در دل تو
سر زند از نتایج اسرار
جان من وقت را غنیمت دان
تا ابوالوقت خواندت هشیار
وله ایضاً فی المواجید
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کردهام
بیش ازین چیزی نمیدانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
٭٭٭
ای روی در کشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
آنجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
یک عینِ متفق که جز او ذرّهای نبود
چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
گر هر دو کون موج برآرند صد هزار
جمله یکیست لیک به صدبار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
معشوق را که دیده طلبکار آمده
با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک
سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
٭٭٭
گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی
شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل
تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
هزاران چشم میباید که برکارِ تو خون گرید
تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا
که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
ترادرراه یک یک دم چومعراجیاست سوی حق
ز یک یک پایه برترمیگذرچندان که بتوانی
گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو
ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری
تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی
که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن
نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری
که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری
مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
خداوندا بحق آنکه میدانی که چونم من
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش طالبان را غم یادگار ما را
٭٭٭
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
٭٭٭
بر ما چو وجود نیست ما را
چندان غم و رنج بی کران چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازهٔ این همه گمان چیست
٭٭٭
وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود
هرکه گوید یافتم دیوانهایست
٭٭٭
سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
٭٭٭
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره
اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
٭٭٭
ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل
برون شدم که برون زین بسی مقامات است
٭٭٭
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تامشغول عشقی عشق بند است
اگردر عشق از عشقت خبر نیست
ترا این عشق عشق سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پا
ازو دعوی مستی ناپسند است
٭٭٭
تو از دریا جدایی و عجب بین
ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
خیال کج مکن اینجا و بشناس
که هر کو در خداگم شد خدا نیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
وآگه نه که آشنایِ من کیست
٭٭٭
چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
٭٭٭
لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری
ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
درین دریا که من هستم نه دریایم
نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل
کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
٭٭٭
روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت
که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی
که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید
طفل راه است که او منتظر فردا شد
٭٭٭
آنچه میجویند بیرونِ دو عالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
٭٭٭
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
٭٭٭
در عشق چو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
٭٭٭
یک ذره سواد فقر در باخت
شد هر دو جهان ازو سیه پوش
٭٭٭
گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری و مکافات میکنیم
٭٭٭
سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی
من این دریای پرشورازنمککمترنمیدانم
٭٭٭
هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
مشو مغرور چندین نقشِ زیبا
بنای جمله بر دریا نهادیم
٭٭٭
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم
هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
٭٭٭
بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندانکه درمان میکنم
٭٭٭
در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا
وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
٭٭٭
قرب سی سال بود تا که همی کندم جان
که به جان راه برم راه نبردم به تنم
٭٭٭
گر در غلط اوفتیم در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
٭٭٭
ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند
و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان
ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
٭٭٭
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
٭٭٭
این پرده از نهادت بردار همچو مردان
در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
مِنْرُباعیّاتِهِ
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنه وهیچ مپرس
هم راه بگویدت که چون باید رفت
٭٭٭
جانت به گو تنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
٭٭٭
چندین دربسته بی کلید است چه سود
کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
٭٭٭
صد دریا نوش کرده وندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
ما دریاییم خشک لب زان سببیم
٭٭٭
کو راهروی که رهنوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
هر کس که میان شغل دنیا نفسی
با او باشد هزار مردش گویم
٭٭٭
میپنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد به کمال
کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
٭٭٭
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه میدارند
ور نه بپریدمی ز بی آرامی
مِنْمثنوی اسرارنامه
نبینم در جهان مقدار مویی
که او را نیست با روی تو رویی
جهان از تو پر و تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
خموشیّ تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تو را با ذرّه ذرّه راه بینم
دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
دویی را نیست ره در حضرتِ تو
همه عالم تویی و قدرتِ تو
نکو گویی نکو گفته است در ذات
که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
دو عالم جمله بر گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی در چشم تو عالم سیاه است
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از دوست نوری
میان خواب و بیداریم حالی است
که جانم را درو وجد وکمالی است
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
دو گیتی را نجوید هرکه مرد است
یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که از حق نیست برخوردار جز حق
برو بشتاب آخر تا ز جایی
به گوشت آید آواز درایی
ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
اگر اشیاء چنین بودی که پیداست
سؤال مصطفی کی آمدی راست
نه با حق مهترِ دین گفت الهی
به من بنمای اشیا را کماهی
خدا داند که این اشیا چگونه است
که در چشم تو اکنون باژگونه است
دو عالم غرقِ یک دریای نور است
ولیکن نقش عالمها غرور است
اگر آلایشی داری به کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواسِ تست در راه
همه ابلیس و دیوانند بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست
همه خشمت به دوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهای پالوده گردی
وگر پالودهای آسوده گردی
اگر در پردهای در پرده باشی
در آن چیزی که در او مرده باشی
به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست
به عقبی ور به مردن زادنِ تست
اگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
در اول نقطهای گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همان بودی که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشان است
نشانی نه هویدا نه نهانی است
نشانی نه که عین بی نشانی است
ز دو چیزت کمال است اندرین راه
فنای محض یا نه جانِ آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
اگر یک دم بگیرد دردِ دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که گاهِ کار کردن
چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
درین دریا که قعرش بی کنار است
عجایب در عجایب بی شمار است
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
اگر صد قرن یابی زندگانی
نیابی خویشتن را و ندانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
بدو بشناس او را راهت این است
طریقِ جانِ معنی خواهت این است
تو شاهی هم به آخر هم به اول
ولی بیننده را چشمی است احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را برنیابد
کس آگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا به ماهی
بقایِ ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
نه بتوان گفت، نه خامش توان بود
نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر می ندانم
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمیگریی بسی تو
مِنْمثنوی الهی نامه
که گر صد آشنا در خانه داری
چو مردی آن همه بیگانه داری
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم دو عالم را بگیری
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
اگرچه جای تو در زیر خاک است
ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
علی چون با نبی باشد ز یک نور
یکی باشند هر دو وز دویی دور
جهان گر پر سپید و پر سیاه است
همی دان کان لباسِ پادشاه است
بسی جامه است شه را در خزانه
مبین جامه تو شه را دان یگانه
تفحص گر کنی از نقدِ جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
طریقت چیست عیبِ راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماه است جز نقصان ندارد
مِنْمثنوی مصیبت نامه
چند گویم کانچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف است اما مختلف
گرچه یک ذاتست من دانا نیام
گرچه یک راه است من بینا نیام
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت میکشد
خشکیت در کبر و نخوت میکشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تَرّیت رعنایی افزاید مدام
جانْت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
آه سردت باید از برد الیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو
درد چندانی که داری میفرست
لیک دل را نیز یاری میفرست
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
از خود و از دو جهان یکسر ببر
علم جز بحرِ حیات خود مخوان
در شفا خواندن نجات خود مدان
راهرو را سالک ره فکر اوست
فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبی است مرد کار را
کار فکر ار لاجرم یک ساعت است
بهتر از هفتاد ساله طاعت است
هر کجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
راست میرو جهد میکن هوش دار
بار میکش خار میخور گوشدار
صوفیای نتوان به کس آموختن
در ازل این خرقه باید دوختن
میندانم کاین ندانم از کجاست
زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
محو باید مرد از هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از این رفتن دریغ از آمدن
با چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی ور بگریی فرق نیست
کار بیرون است از تصویرِ تو
چند جنبانم سرِ زنجیر تو
کاملی گفته است میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
بلکه باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
ای دریغا هیچکس را نیست باب
دیدهها کور و جهان پر آفتاب
ای ز پیداییِ خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
مِنْمثنوی منطق الطیر
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت ذرّهای آگاه نیست
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
آن زمان کو را عیان جویی نهانست
و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
ور به هم جویی چو بی چون است او
آن زمان از هر دو بیرون است او
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
زو نشان جز بی نشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
آن مگو کان در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز خود گم شو وصال این است و بس
وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
گر نشان یابیم ازو کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
هر لباسی کان به صحرا آمده است
سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب
تو درونِ سایه بینی آفتاب
سایه در سیمرغ گم بینی مدام
خود همه سیمرغ بینی والسلام
سد ره جان است جانْایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
ذرّهای عشق از همه عشاق به
ذرّهای درد از همه آفاق به
بود در اول همه بی حاصلی
کودکیّ و بی دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که بودی مرد کار
جان خرف درمانده تن، گشته نزار
چون ز اول تا به آخرغافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
گر پلاسی خوابگاهت آمده است
آن پلاست سدِّ راهت آمده است
ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود
هرکه گوید نیست او غرّه بود
مردمی باید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته در او اودرخدای
گر ترا نوریست در ره نار تست
ور ترا ذوقی است آن پندارتست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچه میگویی محالی بیش نیست
عُجب بر هم زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز
از تو تا یک ذرّه باقی مانده است
صد نشان از پر نفاقی مانده است
راه را انجام در ناکامی است
نام نیک مرد از بدنامی است
یک نفس بی حق برآوردن خطاست
چه به کج زو بازمانی چه به راست
علم هست آن جایگه و اسرارهست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
ور بود در حلقهای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
عشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
سیر هر کس تا کمال او بود
قرب هر کس حسب حال او بود
گر بپرّد پشهای چندانکه هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت ز آنجا تفاوت یافته است
آن یکی محراب و آن بت یافته است
کاملی باید درو جانِ شگرف
تا کند غواصی این بحرِ ژرف
صدهزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسراربین گردد تمام
هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود را اندک و بسیار کن
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن آن باشد درست
گر شما اسراردان ره شوید
آن زمان از گفت من آگه شوید
کاشکی اکنون چو اول بودمی
یعنی از هستی معطل بودمی
چون دویی برخاست در شرکت فناست
چون تویی برخاست توحیدت کجاست
تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن گم کن که تفرید این بود
هرکه گوید چون کنم گو چون مکن
تا کنون چون کردهای اکنون مکن
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچکس تا چیست حال
دل درین دریایِ بی آسودگی
می نیاید هیچ جز کم بودگی
گر ازین کم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد بسی رازش دهند
هرکه را دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
بادلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن واسرار جوی
گفت غرقِ آتشم عیبم مکن
میبسوزم گر نمیگویم سخن
آنکه پر کار است هست از خود خموش
وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
کاف کفر ای دل بحق المعرفه
خوشترم آید ز فای فلسفه
زانکه گر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از وی احتراز
لیک این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردمِ آگه زند
دانی این چندین دریغ از بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سختتر بینم به هر دم مشکلم
چون بپردازم از این مشکل دلم
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما همان اندر خم یک کوچهایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:
نظم
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید:
مصیبت نامه کاندوه نهان است
الهی نامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چه گویم زود رستم زین و آن باز
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این رویی ندیدم
مصیبت نامه زاد رهروان است
الهی نامه گنج خسروان است
جهانِ معرفت اسرارنامه است
بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
مقامات طیور ما چنان است
که مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب است
ز طرزِ او که و مه با نصیب است
کسی کو چون منی را عیب جوی است
همی گوید که او بسیارگوی است
٭٭٭
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
مِنْقَصائِدِهِ
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیاء
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزّت خدا
آخر به عجز معترف آیند کی اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
عقلی که میبرد قدحی در دلش ز دست
چون آورد به معرفتِ کردگار پا
بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است
چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
ای از فنای محض به دیدار آمده
اندر قبای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
و له ایضاً فی المعارف
وقتکوچاست الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرّهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی
کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
٭٭٭
برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است
خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
٭٭٭
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیای
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
٭٭٭
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
گر مرد راه بین شدهای عیب کس مبین
از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ
چشم بگشا که جلوهٔ دیدار
متجلی است از در و دیوار
نحن اقرب الیه آمده است
دور افتادهای تو از پندار
احد است و اگر تو بشماری
واحدیت رساندت به هزار
به همین دیده بنگری ظاهر
صورت خویش را به صورت یار
هر که اینجا ندید محروم است
در قیامت ز لذت دیدار
انا لیلی بگو اگر مردی
ورنه چون ابلهان سری میخار
گر بمیری تو پیشتر ز اجل
نکند در تو تیر و خنجرکار
در شریعت بود هر آنچه حلال
در طریقت همان بود مردار
چون حقیقت نقاب برگیرد
هر دو یک گردد ای نکو کردار
این بت ار بشکنی چو ابراهیم
گر در آتش روی شود گلزار
هرکه او سر دهد زهی سرمست
هرکه او سر برد زهی عیار
از برای غریب خود، خود گشت
جلوه در قد و در قدم رفتار
تاب در زلف و وسمه بر ابرو
سرمه در چشم و غازه بر رخسار
رنگ در آب و آب در یاقوت
بوی در مشک و مشک در تاتار
قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه
هر دو یک نغمه آمد از لب یار
هرکه از وی نزد اناالحق سر
او بود از جماعتِ کفار
روزه حفظ دل است از خطرات
پس بود با مشاهده افطار
حج چه باشد ز خود سفرکردن
به کجا جانبِ بِدایتِ کار
غسل چه بود به ورطهٔ توحید
غوطه خوردن بر آمدن به کنار
بعد تجرید بایدت تفرید
یعنی از آخرت شدن بیزار
وحی چه بود هر آنچه در دل تو
سر زند از نتایج اسرار
جان من وقت را غنیمت دان
تا ابوالوقت خواندت هشیار
وله ایضاً فی المواجید
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کردهام
بیش ازین چیزی نمیدانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
٭٭٭
ای روی در کشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
آنجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
یک عینِ متفق که جز او ذرّهای نبود
چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
گر هر دو کون موج برآرند صد هزار
جمله یکیست لیک به صدبار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
معشوق را که دیده طلبکار آمده
با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک
سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
٭٭٭
گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی
شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل
تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
هزاران چشم میباید که برکارِ تو خون گرید
تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا
که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
ترادرراه یک یک دم چومعراجیاست سوی حق
ز یک یک پایه برترمیگذرچندان که بتوانی
گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو
ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری
تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی
که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن
نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری
که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری
مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
خداوندا بحق آنکه میدانی که چونم من
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش طالبان را غم یادگار ما را
٭٭٭
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
٭٭٭
بر ما چو وجود نیست ما را
چندان غم و رنج بی کران چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
آوازهٔ این همه گمان چیست
٭٭٭
وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود
هرکه گوید یافتم دیوانهایست
٭٭٭
سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
٭٭٭
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره
اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
٭٭٭
ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل
برون شدم که برون زین بسی مقامات است
٭٭٭
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تامشغول عشقی عشق بند است
اگردر عشق از عشقت خبر نیست
ترا این عشق عشق سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پا
ازو دعوی مستی ناپسند است
٭٭٭
تو از دریا جدایی و عجب بین
ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
خیال کج مکن اینجا و بشناس
که هر کو در خداگم شد خدا نیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
وآگه نه که آشنایِ من کیست
٭٭٭
چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
٭٭٭
لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری
ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
درین دریا که من هستم نه دریایم
نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل
کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
٭٭٭
روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت
که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی
که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید
طفل راه است که او منتظر فردا شد
٭٭٭
آنچه میجویند بیرونِ دو عالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
٭٭٭
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
٭٭٭
در عشق چو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
٭٭٭
یک ذره سواد فقر در باخت
شد هر دو جهان ازو سیه پوش
٭٭٭
گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری و مکافات میکنیم
٭٭٭
سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی
من این دریای پرشورازنمککمترنمیدانم
٭٭٭
هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
مشو مغرور چندین نقشِ زیبا
بنای جمله بر دریا نهادیم
٭٭٭
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم
هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
٭٭٭
بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندانکه درمان میکنم
٭٭٭
در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا
وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
٭٭٭
قرب سی سال بود تا که همی کندم جان
که به جان راه برم راه نبردم به تنم
٭٭٭
گر در غلط اوفتیم در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
٭٭٭
ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند
و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان
ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
٭٭٭
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
٭٭٭
این پرده از نهادت بردار همچو مردان
در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
مِنْرُباعیّاتِهِ
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه درنه وهیچ مپرس
هم راه بگویدت که چون باید رفت
٭٭٭
جانت به گو تنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
٭٭٭
چندین دربسته بی کلید است چه سود
کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
٭٭٭
صد دریا نوش کرده وندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
ما دریاییم خشک لب زان سببیم
٭٭٭
کو راهروی که رهنوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
هر کس که میان شغل دنیا نفسی
با او باشد هزار مردش گویم
٭٭٭
میپنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد به کمال
کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
٭٭٭
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه میدارند
ور نه بپریدمی ز بی آرامی
مِنْمثنوی اسرارنامه
نبینم در جهان مقدار مویی
که او را نیست با روی تو رویی
جهان از تو پر و تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
خموشیّ تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تو را با ذرّه ذرّه راه بینم
دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
دویی را نیست ره در حضرتِ تو
همه عالم تویی و قدرتِ تو
نکو گویی نکو گفته است در ذات
که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
دو عالم جمله بر گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی در چشم تو عالم سیاه است
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم میرسد از دوست نوری
میان خواب و بیداریم حالی است
که جانم را درو وجد وکمالی است
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
دو گیتی را نجوید هرکه مرد است
یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که از حق نیست برخوردار جز حق
برو بشتاب آخر تا ز جایی
به گوشت آید آواز درایی
ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
اگر اشیاء چنین بودی که پیداست
سؤال مصطفی کی آمدی راست
نه با حق مهترِ دین گفت الهی
به من بنمای اشیا را کماهی
خدا داند که این اشیا چگونه است
که در چشم تو اکنون باژگونه است
دو عالم غرقِ یک دریای نور است
ولیکن نقش عالمها غرور است
اگر آلایشی داری به کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواسِ تست در راه
همه ابلیس و دیوانند بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست
همه خشمت به دوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهای پالوده گردی
وگر پالودهای آسوده گردی
اگر در پردهای در پرده باشی
در آن چیزی که در او مرده باشی
به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست
به عقبی ور به مردن زادنِ تست
اگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
در اول نقطهای گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همان بودی که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشان است
نشانی نه هویدا نه نهانی است
نشانی نه که عین بی نشانی است
ز دو چیزت کمال است اندرین راه
فنای محض یا نه جانِ آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
اگر یک دم بگیرد دردِ دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که گاهِ کار کردن
چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
درین دریا که قعرش بی کنار است
عجایب در عجایب بی شمار است
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
اگر صد قرن یابی زندگانی
نیابی خویشتن را و ندانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
بدو بشناس او را راهت این است
طریقِ جانِ معنی خواهت این است
تو شاهی هم به آخر هم به اول
ولی بیننده را چشمی است احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را برنیابد
کس آگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا به ماهی
بقایِ ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
نه بتوان گفت، نه خامش توان بود
نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر می ندانم
نداری در همه عالم کسی تو
چرا بر خود نمیگریی بسی تو
مِنْمثنوی الهی نامه
که گر صد آشنا در خانه داری
چو مردی آن همه بیگانه داری
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم دو عالم را بگیری
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
اگرچه جای تو در زیر خاک است
ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
علی چون با نبی باشد ز یک نور
یکی باشند هر دو وز دویی دور
جهان گر پر سپید و پر سیاه است
همی دان کان لباسِ پادشاه است
بسی جامه است شه را در خزانه
مبین جامه تو شه را دان یگانه
تفحص گر کنی از نقدِ جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
طریقت چیست عیبِ راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماه است جز نقصان ندارد
مِنْمثنوی مصیبت نامه
چند گویم کانچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف است اما مختلف
گرچه یک ذاتست من دانا نیام
گرچه یک راه است من بینا نیام
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت میکشد
خشکیت در کبر و نخوت میکشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تَرّیت رعنایی افزاید مدام
جانْت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
آه سردت باید از برد الیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو
درد چندانی که داری میفرست
لیک دل را نیز یاری میفرست
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
از خود و از دو جهان یکسر ببر
علم جز بحرِ حیات خود مخوان
در شفا خواندن نجات خود مدان
راهرو را سالک ره فکر اوست
فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبی است مرد کار را
کار فکر ار لاجرم یک ساعت است
بهتر از هفتاد ساله طاعت است
هر کجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
راست میرو جهد میکن هوش دار
بار میکش خار میخور گوشدار
صوفیای نتوان به کس آموختن
در ازل این خرقه باید دوختن
میندانم کاین ندانم از کجاست
زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
محو باید مرد از هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از این رفتن دریغ از آمدن
با چنین عمری که بیش از برق نیست
گر بخندی ور بگریی فرق نیست
کار بیرون است از تصویرِ تو
چند جنبانم سرِ زنجیر تو
کاملی گفته است میباید بسی
علم و حکمت تا شود گویا کسی
بلکه باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
ای دریغا هیچکس را نیست باب
دیدهها کور و جهان پر آفتاب
ای ز پیداییِ خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
مِنْمثنوی منطق الطیر
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت ذرّهای آگاه نیست
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
آن زمان کو را عیان جویی نهانست
و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
ور به هم جویی چو بی چون است او
آن زمان از هر دو بیرون است او
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
زو نشان جز بی نشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
آن مگو کان در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز خود گم شو وصال این است و بس
وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
گر نشان یابیم ازو کاری بود
ورنه بی او زیستن عاری بود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
هر لباسی کان به صحرا آمده است
سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب
تو درونِ سایه بینی آفتاب
سایه در سیمرغ گم بینی مدام
خود همه سیمرغ بینی والسلام
سد ره جان است جانْایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
ذرّهای عشق از همه عشاق به
ذرّهای درد از همه آفاق به
بود در اول همه بی حاصلی
کودکیّ و بی دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که بودی مرد کار
جان خرف درمانده تن، گشته نزار
چون ز اول تا به آخرغافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
گر پلاسی خوابگاهت آمده است
آن پلاست سدِّ راهت آمده است
ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود
هرکه گوید نیست او غرّه بود
مردمی باید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته در او اودرخدای
گر ترا نوریست در ره نار تست
ور ترا ذوقی است آن پندارتست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچه میگویی محالی بیش نیست
عُجب بر هم زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز
از تو تا یک ذرّه باقی مانده است
صد نشان از پر نفاقی مانده است
راه را انجام در ناکامی است
نام نیک مرد از بدنامی است
یک نفس بی حق برآوردن خطاست
چه به کج زو بازمانی چه به راست
علم هست آن جایگه و اسرارهست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
ور بود در حلقهای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
عشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
سیر هر کس تا کمال او بود
قرب هر کس حسب حال او بود
گر بپرّد پشهای چندانکه هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت ز آنجا تفاوت یافته است
آن یکی محراب و آن بت یافته است
کاملی باید درو جانِ شگرف
تا کند غواصی این بحرِ ژرف
صدهزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسراربین گردد تمام
هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود را اندک و بسیار کن
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن آن باشد درست
گر شما اسراردان ره شوید
آن زمان از گفت من آگه شوید
کاشکی اکنون چو اول بودمی
یعنی از هستی معطل بودمی
چون دویی برخاست در شرکت فناست
چون تویی برخاست توحیدت کجاست
تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن گم کن که تفرید این بود
هرکه گوید چون کنم گو چون مکن
تا کنون چون کردهای اکنون مکن
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچکس تا چیست حال
دل درین دریایِ بی آسودگی
می نیاید هیچ جز کم بودگی
گر ازین کم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد بسی رازش دهند
هرکه را دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
بادلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن واسرار جوی
گفت غرقِ آتشم عیبم مکن
میبسوزم گر نمیگویم سخن
آنکه پر کار است هست از خود خموش
وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو
کاف کفر ای دل بحق المعرفه
خوشترم آید ز فای فلسفه
زانکه گر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از وی احتراز
لیک این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردمِ آگه زند
دانی این چندین دریغ از بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سختتر بینم به هر دم مشکلم
چون بپردازم از این مشکل دلم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۶ - فرید دهلوی قُدِّسَ سِرُّهُ
و هُوَ شیخ فرید الدین الملقب به شکرگنج. از اکابر اصفیا و اماجد اولیاء. در رهنمایی دین حقه فرید و در توحید و تفرید وحید و جناب شیخ نظام اولیا وی را مرید خود از اعاظم سلسلهٔ علیهٔ چشتیه و ارادت به خواجه قطب الدین بختیار کاکی داشته و خواجهٔ مذکور مرید شیخ معین الدین حسن سجزی بوده و سلسلهٔ ایشان به سلطان العرفا ابراهیم ادهم قدّس سرّه منتهی میشود و سلطان مرید حضرت امام همام محمد باقر علیه الصّلوة و السّلام بوده. غرض، از آن جناب است:
هر سحرگه بر درت سر میزنم
بر طریق دوستان در میزنم
همچو مرغ نیم بسمل پیشِ تو
در میان خاک و خون پر میزنم
رباعی
شب نیست که خون دل غمناک نریخت
روزی نه که آبروی من پاک نریخت
یک شربت آب خوش نخوردم هرگز
کان باز ز راه دیده بر خاک نریخت
هر سحرگه بر درت سر میزنم
بر طریق دوستان در میزنم
همچو مرغ نیم بسمل پیشِ تو
در میان خاک و خون پر میزنم
رباعی
شب نیست که خون دل غمناک نریخت
روزی نه که آبروی من پاک نریخت
یک شربت آب خوش نخوردم هرگز
کان باز ز راه دیده بر خاک نریخت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۷ - فقیر دهلوی عَلَیهِ الرَّحمةِ
اسمش میر شمس الدین و چون از بنی عباس بوده به میر شمس الدین الی عباسی شهرت نموده. تحصیل مراتب علمی در خدمت علمای شاه جهان آباد کرده و در فقه و کلام و حدیث، صاحب مایه و بلندپایه، با وجود فضایل، طالب خدمت درویشان و غالب اوقات در صحبت ایشان. آخرالامر از برکت معاشرت ایشان به ترک علایق و عوایق دنیوی گفته و ظاهراًوباطناً طریق طریقت پذیرفته ملبس به لباس فقر شده سیاحت نموده و درجات عالیه حاصل فرمود ودر نظم ونثر تألیفات دارند و در عروض و قافیه رسالات پرداختهاند. دیوانش هفت هزار بیت میشود. با علی قلیخان لگزی معاصر بوده. از اشعار اوست:
مِنْغزلیّاتِه
نیست ممکن که به یک شهر دو سلطان باشد
در دل هر که غم اوست غم عالم نیست
٭٭٭
درد ما را چاره درد دیگر است
چون خمار می که از می میرود
٭٭٭
یار در چشم و دیدنش مشکل
راه نزدیک و طی شدن دشوار
٭٭٭
با آنکه پاره کردیم زنجیر عقل صد بار
زان زلف میتوان بست ما را به تار مویی
٭٭٭
اثر از هستیم نگذاشت فکر آتشین خویی
زسامانم چه میپرسی سری مانده است و زانویی
رباعی
در چشم کسی که صاحب عرفان است
واجب ظاهر به صورت امکان است
زان گونه که حرف و صوت خیزد ز نفس
پیدایی ما از نفس رحمان است
مِنْغزلیّاتِه
نیست ممکن که به یک شهر دو سلطان باشد
در دل هر که غم اوست غم عالم نیست
٭٭٭
درد ما را چاره درد دیگر است
چون خمار می که از می میرود
٭٭٭
یار در چشم و دیدنش مشکل
راه نزدیک و طی شدن دشوار
٭٭٭
با آنکه پاره کردیم زنجیر عقل صد بار
زان زلف میتوان بست ما را به تار مویی
٭٭٭
اثر از هستیم نگذاشت فکر آتشین خویی
زسامانم چه میپرسی سری مانده است و زانویی
رباعی
در چشم کسی که صاحب عرفان است
واجب ظاهر به صورت امکان است
زان گونه که حرف و صوت خیزد ز نفس
پیدایی ما از نفس رحمان است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۹ - فضل اللّه مشهدی
و هُوَ شیخ عمادالدین فضل اللّه بن علاء الدین علی برزش آبادی الطوسی. از اعاظم مشایخ و علمای راسخ. از عنفوان شباب مقاماتِ سلوک را در خدمت جناب شیخ حاجی محمد خبوشانی اکتساب کرده. سلسلهٔ نسبش به دو واسطه به جناب سید محمد نوربخش میرسد. بدین طریق او مرید حاجی شیخ محمد و او مرید شیخ محمد لاهیجی و او مرید سید است. جناب شیخ را تألیفات شریفه و منظومات لطیفه است و به رسالهٔ لوایح مولانا جامی شرحی نفیسه نوشته. بالاخره سعادت شهادت دریافت. در سنهٔ اربع عشر و تسع مائه در مشهد مقدس رضوی. از اوست:
رباعی
بر درگهِ دوست تحفه جز جان نبری
دردت چو دهند نام درمان نبری
بی درد ز درد دوست نالان گشتی
خاموش که عرض دردمندان نبری
رباعی
بر درگهِ دوست تحفه جز جان نبری
دردت چو دهند نام درمان نبری
بی درد ز درد دوست نالان گشتی
خاموش که عرض دردمندان نبری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۲ - قاسم تبریزی نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ
نام شریف آن جناب سید معین الدین علی. از شیخ خود قاسم الانوار لقب یافته و در اشعار قاسم، تخلص میفرموده. مرید جناب شیخ صدرالدین موسی خلف الصدق حضرت شیخ صفی الدین اسحقِ اردبیلی است و به صحبت جناب شاه نعمت اللّه کرمانی رسیده و اخلاص ورزیده. چهار بار پیاده سفر حجاز نموده. ریاضات شاقّه کشیده تا چهرهٔ شاهد مقصود دیده. به هرات رفته سکونت نمود. جمعی از عوام و خواص به خدمتش رسیدندو ارادتش گزیدند. صیت کمالات ظاهری و باطنی آن جناب در انجمن افاضل و اراذل پراکنده گشت. ارباب غرض در محفل سلطانی به سعایت وی سخن راندند و گرد ملال بر خاطر شاهرخ میرزا نشاندند. لهذا سید را عذر خواست. وی از هرات به سمرقند شتافت و از میرزاالغ بیک تعظیم و تکریم تمام یافت. در اواخر عمر به خراسان آمده، در خرجردِ جام توقف فرمود. هم در آن قصبه رحلت نمود. ولادته فی سنهٔ سبع و خمسین و سبع مائه. رحلته فی سنهٔ سبع و ثلاثین و ثمان مائه. مدت عمره ثمانین سنه. دیوان آن جناب مکرر دیده شده. تیمّناً و تبرّکاً این ابیات از ایشان قلمی شد:
مِنْقصایده
خورشیدِ آسمانِ ظهورم عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشته مظهرم
ارواح قدس چیست نمودار معنیم
اشباح انس چیست نمودارِ پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
خلقِ کریم شمهای از لطف گوهرم
از عرش تا به فرش همه ذرّهای بود
در پیشِ آفتاب ضمیر منوّرم
روشن شود ز روشنی ذاتِ من جهان
گر پردهٔ صفات خود از هم فرو درم
آبی که زنده گشت ازو خضر، جاودان
آن آب چیست قطرهای از حوضِ کوثرم
آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد
یک نفخه بود از نفسِ روح پرورم
بحرِ ظهور و بحرِ بطون قدم به هم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
بالجمله مظهر همه اسماست ذات من
بل اسم اعظمم به حقیقت چو بنگرم
مِنْغزلیّاتِهِ
ز بحر عشق تو هر قطرهای چو دریایی است
به کوی وصل تو هر پشهای چو عنقایی است
٭٭٭
نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقتِ همه اوست
٭٭٭
مرید جملهٔ ذرّات کاینات شود
دلی که جلوهٔ خورشید را طلبکار است
هر چند قدسِ ذات ز اشیاء منزه است
در هیچ ذرّه نیست که او را ظهور نیست
٭٭٭
در ملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که اول ز سرگذشت
٭٭٭
نه من توام نه تو من هرچه هست جمله تویی
که میل جان موحد به اتحاد نباشد
٭٭٭
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
ناتمامان جهان را بکند کارتمام
٭٭٭
مقرر است و معین به حجت و برهان
که غیر دوست کسی نیست درمکین و مکان
٭٭٭
گر شیر نهای مگذر ازین بیشهٔ شیران
آغشته به خونند در این بیشه دلیران
٭٭٭
طریق عاشقی وانگه سلامت
مَعاذَ اللّه ز فکرِ باطلِ من
٭٭٭
از مسجد و میخانه در کعبه و بتخانه
مقصود خدا عشقست باقی همه افسانه
٭٭٭
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را به جوی نستانی
رباعی
ای رفته به پای خود بجایی که مپرس
در دست خودی تو در بلایی که مپرس
از مسِ وجود خود دمی بیرون آی
تا راه بری به کیمیایی که مپرس
٭٭٭
از هر طرفی چهره گشایی که منم
وز هر صفتی جلوه گر آیی که منم
با این همه گه گاه غلط میافتم
نادان کس و بله روستایی که منم
٭٭٭
گر شاه زمانهای و گر دستوری
گر باز جهان شکار و ور عصفوری
گر مست طریقتی وگر مستوری
تا راه به خود نبردهای مغروری
مِنْمثنوی انیس العارفین
ای ز عشقت هر دلی را مشکلی
ای ز شوقت در جنون هر عاقلی
جانم از خلق جهان بیگانه کن
یاد خود را با دلم هم خانه کن
زُمْرَةَ الْمُشْتَاقِ قَدْقَرُبَ الْوِصال
زُبْدَةَ الْعُشَّاقِ لَا تَمْشَوا تَعال
أَیُّهَا الأَحْبَابُ قُوْمُوا مِنْمَنام
اِشْرَبُوا مِنْکَأسِهِ شُرْبَ الْمُدَام
هر که را قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
عالمی را کین صفت سر بر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
مخزنِ اسرار ربانی دل است
محرمِ انوار روحانی دل است
بر دلت گر درد جانان است و بس
خوش نگهدارش که جان آن است و بس
هرکه را با خویشتن کاری بود
نیست عاشق خویشتن داری بود
هرکه از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخوردار نیست
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنا در یار گشتی واصلی
خود به خود برخویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
مِنْقصایده
خورشیدِ آسمانِ ظهورم عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشته مظهرم
ارواح قدس چیست نمودار معنیم
اشباح انس چیست نمودارِ پیکرم
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
خلقِ کریم شمهای از لطف گوهرم
از عرش تا به فرش همه ذرّهای بود
در پیشِ آفتاب ضمیر منوّرم
روشن شود ز روشنی ذاتِ من جهان
گر پردهٔ صفات خود از هم فرو درم
آبی که زنده گشت ازو خضر، جاودان
آن آب چیست قطرهای از حوضِ کوثرم
آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد
یک نفخه بود از نفسِ روح پرورم
بحرِ ظهور و بحرِ بطون قدم به هم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
بالجمله مظهر همه اسماست ذات من
بل اسم اعظمم به حقیقت چو بنگرم
مِنْغزلیّاتِهِ
ز بحر عشق تو هر قطرهای چو دریایی است
به کوی وصل تو هر پشهای چو عنقایی است
٭٭٭
نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقتِ همه اوست
٭٭٭
مرید جملهٔ ذرّات کاینات شود
دلی که جلوهٔ خورشید را طلبکار است
هر چند قدسِ ذات ز اشیاء منزه است
در هیچ ذرّه نیست که او را ظهور نیست
٭٭٭
در ملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که اول ز سرگذشت
٭٭٭
نه من توام نه تو من هرچه هست جمله تویی
که میل جان موحد به اتحاد نباشد
٭٭٭
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
ناتمامان جهان را بکند کارتمام
٭٭٭
مقرر است و معین به حجت و برهان
که غیر دوست کسی نیست درمکین و مکان
٭٭٭
گر شیر نهای مگذر ازین بیشهٔ شیران
آغشته به خونند در این بیشه دلیران
٭٭٭
طریق عاشقی وانگه سلامت
مَعاذَ اللّه ز فکرِ باطلِ من
٭٭٭
از مسجد و میخانه در کعبه و بتخانه
مقصود خدا عشقست باقی همه افسانه
٭٭٭
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را به جوی نستانی
رباعی
ای رفته به پای خود بجایی که مپرس
در دست خودی تو در بلایی که مپرس
از مسِ وجود خود دمی بیرون آی
تا راه بری به کیمیایی که مپرس
٭٭٭
از هر طرفی چهره گشایی که منم
وز هر صفتی جلوه گر آیی که منم
با این همه گه گاه غلط میافتم
نادان کس و بله روستایی که منم
٭٭٭
گر شاه زمانهای و گر دستوری
گر باز جهان شکار و ور عصفوری
گر مست طریقتی وگر مستوری
تا راه به خود نبردهای مغروری
مِنْمثنوی انیس العارفین
ای ز عشقت هر دلی را مشکلی
ای ز شوقت در جنون هر عاقلی
جانم از خلق جهان بیگانه کن
یاد خود را با دلم هم خانه کن
زُمْرَةَ الْمُشْتَاقِ قَدْقَرُبَ الْوِصال
زُبْدَةَ الْعُشَّاقِ لَا تَمْشَوا تَعال
أَیُّهَا الأَحْبَابُ قُوْمُوا مِنْمَنام
اِشْرَبُوا مِنْکَأسِهِ شُرْبَ الْمُدَام
هر که را قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
عالمی را کین صفت سر بر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
مخزنِ اسرار ربانی دل است
محرمِ انوار روحانی دل است
بر دلت گر درد جانان است و بس
خوش نگهدارش که جان آن است و بس
هرکه را با خویشتن کاری بود
نیست عاشق خویشتن داری بود
هرکه از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخوردار نیست
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنا در یار گشتی واصلی
خود به خود برخویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۳ - قطب اوشی کاکی عَلَیهِ الرّحمةُ
وهُوَ خواجه قطب الدین بختیار از اعاظم عرفاست و ارادت به خواجه معین الدین حسن سجزی چشتی داشته و شیخ فرید الدین شکرگنج دهلوی در خدمت وی لوای کمال افراشته. غرض، از اعاظم و افاخم سلسلهٔ علّیهٔ چشتیه است. گویند وجه تسمیهٔ کاکی این بوده که در ایام ریاضات و عبادات هر روز قرصی نان خشک از عالم غیب به جهت وی میرسید. چه، نان خشک را کاک گویند و معرب آن قاق است. غالباً در ایام مجاهده به نان خشکی قناعت میکرده. به این لقب ملقب آمده. استماع شد که از زمان حیات آن عالی درجات الی الان همه روزه از همان قسم نان در سر مزار او پخته به زایرین و مجاورین دهند. مزارش در سه فرسنگی دهلی در سمت جنوب واقع است. از اوست:
من به چندین آشنایی میخورم خونِ جگر
آشنا را حال چون این وای بر بیگانهای
قطبِ مسکین گر گناهی میکند عیبش مکن
دور نبود گر گناهی میکند دیوانهای
من به چندین آشنایی میخورم خونِ جگر
آشنا را حال چون این وای بر بیگانهای
قطبِ مسکین گر گناهی میکند عیبش مکن
دور نبود گر گناهی میکند دیوانهای
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۴ - قتّالی خوارزمی عَلَیهِ الرّحمةُ
اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریای ولی. بین الخواص و العوام مشهور و معروف و به فضایل صوری و معنوی موصوف. احوال فرخنده مالش در کتب تواریخ و تذکرهٔ شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده. بعضی او را پسر بوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آن جناب بسته. هذا اصح بایّ تقدیر عارفی کامل و کاملی واصل بوده. حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده. مثنوی کنز الحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن به هم آمیخته، غالباً از کنز الحقایق بوده باشد. زیرا که کتاب کنزالحقایق در سنهٔ ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن راز را منظوم نموده. وفاتش در سنهٔ ۷۲۲، مزارش در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت این رباعی را گفت و علی الصباح بر سجادهاش یافتند:
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس میباید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور میباید بود
با ملک دو کون عور میباید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
میباید دید و کور میباید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۸ - کمال خجندی نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَهُ
نام شریفش شیخ کمال الدین مسعود، از اعاظم خجند بوده و از فیض صحبت اهل حال و ارباب کمال علایق و عوایق دنیوی را ترک نموده، به خدمت عرفا مشغول و از یاد غیر معزول، به زیارت مکّهٔ معظمه رفته و پس از مراجعت در تبریز توطن گرفته. مدتها مجمعش مرجع عرفاء و فضلا بود و جمعی کثیر را تربیت نمود. عاقبت توقتیمش خان ترک به تبریز آمد. شیخ را به همراه خود به سرای ترکستان برد. او بعد از چهار سال، دیگرباره به تبریز مراجعت نمود. سلطان حسین ابن اویس جلایر در تبریز به جهت او منزلی نیکو ترتیب داد و شیخ به عبادت مشغول شد. میران شاه بن تیمور به دیدن وی رفت و در اثنای سیر باغچهٔ او میوهای از آن باغ خورده هزار دینار قرض شیخ را داد. وفاتش در تبریز در سنهٔ ۷۹۲ و بعضی در سنهٔ ۸۰۳ گفتهاند. این اشعار از اوست:
مِنْغزلیّاتِه
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
٭٭٭
منع کمال از عاشقی جان برادر تا به کی
پندِ پدر مانع نشد رسوای مادرزاد را
٭٭٭
گفتی کمال چون رست از تیره روزگاری
سر برزد آفتابی از مطلعِ عنایت
٭٭٭
این تکلفهای من در شعر من
کَلِّمِینْی یا حُمَیرایِ من است
٭٭٭
نیست او را دهن اما سخنی ساختهاند
سخنی ساخته شیرینترازین نتوان ساخت
٭٭٭
اندیشه ز سر نیست که شد در سرِکارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
٭٭٭
به فرشتگانِ رحمت برم این شکایت از تو
که مرا حبیب کشت و به مزار من نیاید
٭٭٭
هرگل که ز خاک من بروید
عاشق شود ار کسی ببوید
٭٭٭
دوست داران بجز از دوست نخواهند زدوست
که نباشد به از او آنچه ازو میطلبند
٭٭٭
ما خانه خراب کردگان را
در دل غمِ خانمان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد
٭٭٭
شده از ساقیِ لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
٭٭٭
من نه به اختیار خود میروم از قفایِ او
کان دو کمند عنبرین میکشدم کشان کشان
و له
خرقههای صوفیان در دورِ چشمِ مستِ تو
سالها باید که از رهنِ شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون خانقه مست و خراب آید برون
وله
تا خلوتِ جان خالی از اغیار نیابی
بام و درِ این خانه پر از یار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست چو سر یابی و دستار نیابی
مِنْغزلیّاتِه
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
٭٭٭
منع کمال از عاشقی جان برادر تا به کی
پندِ پدر مانع نشد رسوای مادرزاد را
٭٭٭
گفتی کمال چون رست از تیره روزگاری
سر برزد آفتابی از مطلعِ عنایت
٭٭٭
این تکلفهای من در شعر من
کَلِّمِینْی یا حُمَیرایِ من است
٭٭٭
نیست او را دهن اما سخنی ساختهاند
سخنی ساخته شیرینترازین نتوان ساخت
٭٭٭
اندیشه ز سر نیست که شد در سرِکارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
٭٭٭
به فرشتگانِ رحمت برم این شکایت از تو
که مرا حبیب کشت و به مزار من نیاید
٭٭٭
هرگل که ز خاک من بروید
عاشق شود ار کسی ببوید
٭٭٭
دوست داران بجز از دوست نخواهند زدوست
که نباشد به از او آنچه ازو میطلبند
٭٭٭
ما خانه خراب کردگان را
در دل غمِ خانمان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد
٭٭٭
شده از ساقیِ لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
٭٭٭
من نه به اختیار خود میروم از قفایِ او
کان دو کمند عنبرین میکشدم کشان کشان
و له
خرقههای صوفیان در دورِ چشمِ مستِ تو
سالها باید که از رهنِ شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون خانقه مست و خراب آید برون
وله
تا خلوتِ جان خالی از اغیار نیابی
بام و درِ این خانه پر از یار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست چو سر یابی و دستار نیابی