عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۰۸
کیست درین دور پیر اهل معانی
آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور به معانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست تو را خانه در حدود مکانی
در نفسی هر چه آن تست ببازی
در ندبی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی انا الحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان به چشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحهٔ این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هر که مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان به علمهای زبانی
گر خورد آب حیوة زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور به معانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست تو را خانه در حدود مکانی
در نفسی هر چه آن تست ببازی
در ندبی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی انا الحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان به چشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحهٔ این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هر که مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان به علمهای زبانی
گر خورد آب حیوة زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵
دنیا که من و تو را مکان است
بنگر که چه تیره خاکدان است
پر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگان است
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن نه انس جان است
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه به که خری گران است،
بیدار درو نیافت بالش
کاین بستر از آن خفتگان است
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوان است
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهان است
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوان است
از بهر خلاص تو درین حبس
کاندر خطری و جای آن است،
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبان است
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایهٔ زیان است
نا ایمن و خوار در وی امروز
آن کس که عزیز انس و جان است
چون صید که در پیاش سگانند
چون کلب که در پی کسان است
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه گرد خوان است،
چون سگ شکمش نمیشود سیر
با آنکه چو سفره پر ز نان است
آن کس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آن است
بنگر که چه تیره خاکدان است
پر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگان است
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن نه انس جان است
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه به که خری گران است،
بیدار درو نیافت بالش
کاین بستر از آن خفتگان است
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوان است
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهان است
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوان است
از بهر خلاص تو درین حبس
کاندر خطری و جای آن است،
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبان است
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایهٔ زیان است
نا ایمن و خوار در وی امروز
آن کس که عزیز انس و جان است
چون صید که در پیاش سگانند
چون کلب که در پی کسان است
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه گرد خوان است،
چون سگ شکمش نمیشود سیر
با آنکه چو سفره پر ز نان است
آن کس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آن است
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۰
ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسهای بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال تو را به خال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بیزوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بیوبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت به اتصال حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
مینکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهٔ حقالیقین چو چشمهٔ خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوتآ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه میکرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسلهای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسهای بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال تو را به خال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بیزوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بیوبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت به اتصال حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
مینکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهٔ حقالیقین چو چشمهٔ خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوتآ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه میکرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسلهای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۷
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمیرفت
بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمیگشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بیعقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
بنگر و امروز بین کزآن کیان است
ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمیکرد هر کرا که توان بود
هر که صدیقی گزید دوستی او
سود نمیکرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی به دست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هر که را غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
مرگ ز راحت به خلق مژدهرسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من به زمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
شرع الاهی و سنت نبوی را
هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ به روی و سیاهدل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبع است
بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی و حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسرا شهر و خانهدار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
دیدهوری کو به آخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود
کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمیرفت
بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمیگشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بیعقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
بنگر و امروز بین کزآن کیان است
ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمیکرد هر کرا که توان بود
هر که صدیقی گزید دوستی او
سود نمیکرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی به دست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هر که را غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
مرگ ز راحت به خلق مژدهرسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من به زمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
شرع الاهی و سنت نبوی را
هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ به روی و سیاهدل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبع است
بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی و حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسرا شهر و خانهدار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
دیدهوری کو به آخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۸ - فی التوحید الباری تعالی
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بیمنازع و ملک تو بیوزیر
بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه مینگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
دانستم از صفات که ذاتت منزه است
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو میکند به زبان قلم صریر
هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
در وکر سینه مرغ دلم میزند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومهٔ ثنای تو تالیف میکنم
باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آروزی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
کان قوم خوردهاند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و عذریست، در پذیر
فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بیمنازع و ملک تو بیوزیر
بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه مینگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
دانستم از صفات که ذاتت منزه است
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو میکند به زبان قلم صریر
هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
در وکر سینه مرغ دلم میزند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومهٔ ثنای تو تالیف میکنم
باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آروزی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
کان قوم خوردهاند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و عذریست، در پذیر
فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۲
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
رخت اندرو منه که نهای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینههای مور
چون موش نقب کرده درین تودههای خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد مینکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعلهور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمیرسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشتفزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخمپروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بیعشق مرد را علم همت است پست
بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذرههای خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
رخت اندرو منه که نهای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینههای مور
چون موش نقب کرده درین تودههای خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد مینکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعلهور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمیرسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشتفزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخمپروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بیعشق مرد را علم همت است پست
بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذرههای خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۶
ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکر فشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطهٔ منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهرهٔ نازک شریعت
مخراش به ناخنان معقول
پنداشتهای که از حقیقت
مغزی است در استخوان معقول
بر سفرهٔ حکمت آزمودند
بس بینمک است نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ میرود از کمان معقول
سر بر نکنی به عالم قدس
از پایهٔ نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بستهٔ ریسمان معقول
زردشت نهای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شهره شرع مصطفی رو
نه در پی رهزنان معقول
کز منهج حق برون فتادهست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگهدار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی به زر مطلاست
در کیسهٔ زرگران معقول
در خانهٔ دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرع است
و آنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخرهٔ جاودان معقول،
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بینشان معقول
طوطی شکر فشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطهٔ منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهرهٔ نازک شریعت
مخراش به ناخنان معقول
پنداشتهای که از حقیقت
مغزی است در استخوان معقول
بر سفرهٔ حکمت آزمودند
بس بینمک است نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ میرود از کمان معقول
سر بر نکنی به عالم قدس
از پایهٔ نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بستهٔ ریسمان معقول
زردشت نهای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شهره شرع مصطفی رو
نه در پی رهزنان معقول
کز منهج حق برون فتادهست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگهدار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی به زر مطلاست
در کیسهٔ زرگران معقول
در خانهٔ دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرع است
و آنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخرهٔ جاودان معقول،
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بینشان معقول
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را
بیبها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را
حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخوردهست کس امروز غم فردا را
کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بیپروا را
عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را
سیلی از گریهٔ من خاست ولی میترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را
به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را
بیبها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را
حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخوردهست کس امروز غم فردا را
کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بیپروا را
عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را
سیلی از گریهٔ من خاست ولی میترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را
به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
مکن حجاب وجودت لباس دیبا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را
تو را برهنه در آغوش باید آوردن
گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را
ز پای تا به سرت میمکم چو نیشکر
به دستم ار بسپارند آن سر و پا را
هنوز اهل صفا پرده در میان دارند
بیار ساقی مجلس می مصفا را
ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی
که در قدح نگری خندههای صهبا را
شبانه جام جهانبین ز دست ساقی گیر
که آشکار ببینی نهان فردا را
چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی
که سوخت خرمن مجنون دشتپیما را
کمال حسن وی از چشم من تماشا کن
ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را
دلش هنوز نیامد به پرسش دل من
مگر به دلها نشیند راه دلها را
سحر فرشتهٔ فرخ سرشتهای دیدم
که مینوشت به زر این سه بیت غرا را
ستاره درگه مولود شاه ناصردین
گرفت دامن اقبال مهد علیا را
ستوده پرده نشینی که فر معجز او
شکسته اختر پرویز و تاج دارا را
خجسته کوکب بختش به آسمان میگفت
که من خریدم خورشید عالمآرا را
فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم
چنان کشید که رخشنده مهر حربا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را
تو را برهنه در آغوش باید آوردن
گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را
ز پای تا به سرت میمکم چو نیشکر
به دستم ار بسپارند آن سر و پا را
هنوز اهل صفا پرده در میان دارند
بیار ساقی مجلس می مصفا را
ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی
که در قدح نگری خندههای صهبا را
شبانه جام جهانبین ز دست ساقی گیر
که آشکار ببینی نهان فردا را
چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی
که سوخت خرمن مجنون دشتپیما را
کمال حسن وی از چشم من تماشا کن
ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را
دلش هنوز نیامد به پرسش دل من
مگر به دلها نشیند راه دلها را
سحر فرشتهٔ فرخ سرشتهای دیدم
که مینوشت به زر این سه بیت غرا را
ستاره درگه مولود شاه ناصردین
گرفت دامن اقبال مهد علیا را
ستوده پرده نشینی که فر معجز او
شکسته اختر پرویز و تاج دارا را
خجسته کوکب بختش به آسمان میگفت
که من خریدم خورشید عالمآرا را
فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم
چنان کشید که رخشنده مهر حربا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را
گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را
محمود بوسه میزد پای ایاز و میگفت
بنگر چه میکند عشق سلطان محتشم را
بر تختگاه شاهی آسوده کی توان شد
بگذار تاج کی را، بردار جام جم را
چندی غم زمانه میخورد خون ما را
تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را
پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم
تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را
در عامل دو بینی کام از یکی نبینی
بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را
دلها به شام زلفش نام سحر ندانند
که اینجا کسی ندیدست دیدار صبحدم را
کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید
تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را
خورشید را ز عنبر افکندهای به چنبر
تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را
تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم
آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن
تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را
در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت
الحق کسی نخوردست زین خوبتر قسم را
روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی
کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را
جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست
هم ملت عرب را، هم دولت عجم را
گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را
محمود بوسه میزد پای ایاز و میگفت
بنگر چه میکند عشق سلطان محتشم را
بر تختگاه شاهی آسوده کی توان شد
بگذار تاج کی را، بردار جام جم را
چندی غم زمانه میخورد خون ما را
تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را
پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم
تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را
در عامل دو بینی کام از یکی نبینی
بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را
دلها به شام زلفش نام سحر ندانند
که اینجا کسی ندیدست دیدار صبحدم را
کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید
تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را
خورشید را ز عنبر افکندهای به چنبر
تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را
تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم
آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن
تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را
در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت
الحق کسی نخوردست زین خوبتر قسم را
روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی
کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را
جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست
هم ملت عرب را، هم دولت عجم را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما
آماده شد بلای دل دردمند ما
ما مهر از آن پسر سر مویی نمیبریم
برند اگر به خنجر کین بندبند ما
تا چشم خود به دورهٔ ساقی گشادهایم
دور زمانه چشم ببست از گزند ما
گفتم که نوشداروی عشاق خسته چیست
گفتا تبسمی ز لب نوشخند ما
شیرین لبان به خون دل خود تپیدهاند
در صیدگاه خسرو گلگون سمند ما
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشود
گر جلوهگر شود بت مشکین کمند ما
یا رب مباد چشم بد آن چشم مست را
کز دست برد هوش دل هوشمند ما
از چشم روزگار ستانیم داد خویش
گر دانههای خاک تو گردد سپند ما
بگشا به خنده غنچه میگون خویش را
تا مدعی خموش نشیند ز پندما
ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود
تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما
آماده شد بلای دل دردمند ما
ما مهر از آن پسر سر مویی نمیبریم
برند اگر به خنجر کین بندبند ما
تا چشم خود به دورهٔ ساقی گشادهایم
دور زمانه چشم ببست از گزند ما
گفتم که نوشداروی عشاق خسته چیست
گفتا تبسمی ز لب نوشخند ما
شیرین لبان به خون دل خود تپیدهاند
در صیدگاه خسرو گلگون سمند ما
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشود
گر جلوهگر شود بت مشکین کمند ما
یا رب مباد چشم بد آن چشم مست را
کز دست برد هوش دل هوشمند ما
از چشم روزگار ستانیم داد خویش
گر دانههای خاک تو گردد سپند ما
بگشا به خنده غنچه میگون خویش را
تا مدعی خموش نشیند ز پندما
ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود
تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پایه عمر گرانمایه بر آب است برآب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب
باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب
بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب
گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب
رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب
آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب
تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب
در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب
گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب
باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب
بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب
گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب
رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب
آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب
تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب
در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب
گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سودهایم
تا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاست
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سودهایم
تا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاست
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
غمش را غیر دل سر منزلی نیست
ولی آن هم نصیب هر دلی نیست
کسی عاشق نمیبینم و گر نه
میان جان و جانان حایلی نیست
کی اش مجنون لیلی میتوان گفت
کسی کافسانه در هر محفلی نیست
کجا گردد قبول خواجهٔ ما
غلامی راکه بخت مقبلی نیست
نشاطی هست در قربان گه عشق
که مقتولی ملول از قاتلی نیست
شرابی خوردهام از جام طفلی
که در خم خانهٔ هر کاملی نیست
من از بی حاصلی حاصل گرفتم
و زین خوشتر کسی را حاصلی نیست
سر کوی عدم گشتم که آنجا
دو عالم را وجود قابلی نیست
شدستم غرق دریایی که هرگز
غریقش را امید ساحلی نیست
من و آن صورت زیبا فروغی
که این معنی به هر آب و گلی نیست
ولی آن هم نصیب هر دلی نیست
کسی عاشق نمیبینم و گر نه
میان جان و جانان حایلی نیست
کی اش مجنون لیلی میتوان گفت
کسی کافسانه در هر محفلی نیست
کجا گردد قبول خواجهٔ ما
غلامی راکه بخت مقبلی نیست
نشاطی هست در قربان گه عشق
که مقتولی ملول از قاتلی نیست
شرابی خوردهام از جام طفلی
که در خم خانهٔ هر کاملی نیست
من از بی حاصلی حاصل گرفتم
و زین خوشتر کسی را حاصلی نیست
سر کوی عدم گشتم که آنجا
دو عالم را وجود قابلی نیست
شدستم غرق دریایی که هرگز
غریقش را امید ساحلی نیست
من و آن صورت زیبا فروغی
که این معنی به هر آب و گلی نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
خداخوان تا خدادان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد
موحد را به مشرک نسبتی نیست
که واجب تا به امکان فرق دارد
محقق را مقلد کی توان گفت
که دانا تا به نادان فرق دارد
مناجاتی خراباتی نگردد
که سیر جسم تا جان فرق دارد
مخوان آلودهدامن هر کسی را
که دامان تا به دامان فرق دارد
من و ابروی یار و شیخ و محراب
مسلمان تا مسلمان فرق دارد
من و میخانه، خضر و راه ظلمات
که می با آب حیوان فرق دارد
مخوان دور فلک را دور ترسا
که دوران تا به دوران فرق دارد
مکن تشبیه زلفش را به سنبل
پریشان تا پریشان فرق دارد
مبر پیش دهانش غنچه را نام
که خندان تا به خندان فرق دارد
چه نسبت شاه ایران را به خاقان
که سلطان تا به سلطان فرق دارد
مظفر ناصرالدینشاه غازی
که فرش با سلیمان فرق دارد
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد
موحد را به مشرک نسبتی نیست
که واجب تا به امکان فرق دارد
محقق را مقلد کی توان گفت
که دانا تا به نادان فرق دارد
مناجاتی خراباتی نگردد
که سیر جسم تا جان فرق دارد
مخوان آلودهدامن هر کسی را
که دامان تا به دامان فرق دارد
من و ابروی یار و شیخ و محراب
مسلمان تا مسلمان فرق دارد
من و میخانه، خضر و راه ظلمات
که می با آب حیوان فرق دارد
مخوان دور فلک را دور ترسا
که دوران تا به دوران فرق دارد
مکن تشبیه زلفش را به سنبل
پریشان تا پریشان فرق دارد
مبر پیش دهانش غنچه را نام
که خندان تا به خندان فرق دارد
چه نسبت شاه ایران را به خاقان
که سلطان تا به سلطان فرق دارد
مظفر ناصرالدینشاه غازی
که فرش با سلیمان فرق دارد
رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در میخانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در میخانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند
حال در ماندهٔ عشق تو نمیداند چیست
دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند
یک سحر کاش که در دامن گلزار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند
بی تو از هیچ دلی صبر نمیباید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند
حال در ماندهٔ عشق تو نمیداند چیست
دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند
یک سحر کاش که در دامن گلزار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند
بی تو از هیچ دلی صبر نمیباید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند