عبارات مورد جستجو در ۵۴۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۱ - سرسرالربوبیه
ربوبیت بسر سر بود آن
ظهور رب بصورتهای اعیان
پس آن باشد زحیث مظهریت
ز بهر رب قائم بر هویت
که ظاهر بر تعینهای خود بود
بود هم بروجود خویش موجود
پس آن ارباب اعیانی محقق
ازین حیثند مربوبون و رب حق
ربوبیت نشد پس در حقیقت
یکی حاصل مگر بر ذات حضرت
بود اندر ازل بروجه معلوم
بحال خویش اعیان جمله معدوم
ربوبیت وراسریست درسر
بآن ثابت بود در عین و حاضر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۸ - شواهد الاسماء
شواهدهای اسماء بی‌منافات
در اکوان شد ظهور اختلافات
باحوال و باوصاف و بافعال
شود ظاهر بتفصیل و با جمال
چو حی و میت و مر زوق لایق
بمحیی و ممیت و هم برازق
چو اسماء در حقیقت مختلف بد
ظهورش هم در اکوان مختلف شد
تخالفها در اکوان بیخلاف است
که از اسماست کانجا اختلافست
زوجه اختلاف آن ز تاویل
ترا جای دگیر گویم بتفصیل
چو در بحرالحقایق از مراتب
بهر جائیست تحقیقی مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۹ - الشئون
شئون ذاتی و افعالی است آن
بتعبیر از نفوس و عین اعیان
خود اعیان و حقایق ز اعتبارش
در آن ذات‌الاحد دان برقرارش
چو اثمار شجر و اغصان و اوراق
که در تخم است مدغم بی‌زاغلاق
خود اندر واحدیت رخ نماید
ز هم پس منفصل در علم آید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۵ - صورالاراده
صورهای اراده گر بری پی
بود قطع اراده غیر از شی‌ء
اراده غیر حق یعنی که واقع
نه بیند هیچ در شبی از مواقع
وقوع جمله اشیاء را محقق
به بیند بر اراده حق مطلق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۰ - عبدالمصور
ولیی کو بود عبدالمصور
ز فعل حق فعال اوست صادر
بوفق حق نماید بی‌تکلف
بر اشیاءء جمله تصویر و تصرف
هر آنصورت که از کلکش رقم بست
بدستور مصور در قلم بست
مصور در صورها غیر حق نیست
منافر صورتی زان در ورق نیست
منافر گر بود نسبت بغیر است
چو نبود غیر صورتها بخیر است
هنوزت تا که چشم غیر بین است
فرار از صورت قهرت متین است
بقلبت گرفتد نور مصور
نه بینی هیچ تصویری مغایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۸ - عبدالباسط
تو عبدالباسط آنرا دان که مبسوط
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بی‌اصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۶ - عبداللطیف
خود آن عبداللطیف اندر مقام است
که لطفش بر عبادالله تمام است
بموقعهای لطف او هست بینا
ز ادراک لطیف و قلب دانا
بداند لطف را موقع کدام است
چه لطفی هم سزای خاص و عامست
بخلق او واسطه لطف است از حق
هم آگه بر بواطن اوست مطلق
بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر
ندانند از چه ره شد لطف ظاهر
چو از نام لطیفش حق در اطوار
تجلی کرد و آن ناید در ابصار
بلطف محض ساری حق در اشیاءست
از آن مخفی هر شیئی اثرهاست
نباشد آن اثرها بر تو معلوم
چو در آن جمله اسراریست مکتوم
لطافت باشد از اوصاف یکتا
بیکتائی لطیف است او در اشیاء
بهر شیئی که لطفش اختفا یافت
در آن شی‌ء سر شیئیت خفا یافت
لطیف‌الصنع از آن شد جستجو را
که بهر آب جنبانی سبو را
بری بر خم ز بهر باده‌ئی پی
دگر از بهر کیفی در خمت می
ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر
دگر از بهر شهدی قند و شکر
همه صنعش بجای خود نکوشد
که در هستی دلیل ذات او شد
بلطف ار بنگری یعنی بدقت
به بینی کثرتش را عین وحدت
یکی بنگر که این رنگ از کجا بود
که با گل ز اختصاصی آشنا بود
چرا او را باین طیب اختصاص است
بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است
خود این ز آثار آن صنع لطیف است
که هر شیئی ز تلطیفش شریف است
دگر هم لطف بر معنای علم است
بر اشیاء لطف او بر جای علم است
چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست
وجود لف عین ممکنات است
بلطف آنسرو قامت معتدل شد
روان در جویبار آب و گل شد
بد این معنای لطف اندر حیقت
بود معنای دیگر در شریعت
بود لطف آب دادن سرو و گل را
نمودن خود رعایت نظم کل را
بود لطف آنکه گر خاریست در راه
کنی از بیخ و بری سر زبد خواه
بود لطف آنکه ظالم را کنی پست
بود لطف آنکه سارق را بری دست
گیاه هرزه رو و خار و خس را
ز باغ ار ندروی سوزی نفس را
ثمر فاسد شود اشجار عاطل
نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل
از ین ره هشت نظم شرع و دین را
که بینی لطف آن نظم آفرین را
که یک اسمی ز اسمایش لطیف است
همه لطفش بجای خود شریف است
کند این اسم بر عبدی تجلی
که عالم باید از لطفش تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۷ - عبدالخبیر
دگر هم زاولیا عبدالخبیر است
که ز اشیاء آگه از لطف ضمیر است
ز هر چیزی حق او را مطلع کرد
حجاب از چشم قلبش مرتفع کرد
ز قبل و بعد هر شیئی خبر یافت
ز سر و جهر او علم و اثر یافت
خود این باشد دلیل از کشف اعیان
حقایق چون در اعیانست یکسان
در اعیان شد عیان شیئیت شیی
بود ثابت در آن عینیت وی
بر اعیان باشد اسماء را تعلق
مبین گشت در بحرالحقایق
بود عبدالخبیر آنکس که این اسم
شود زو جلوه‌گر در عالم جسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۹ - عبدالقیوم
کسی او عبد قیوم است مطلق
که بیند قائم این اشیاءست بر حق
کند پس در حقیقت حق تعالی
بقیومیتش بر جان تجلی
بگرداند هم او را در مفاتح
بخلقان قیم از بهر مصالح
بر احوال و حیات و عیش لازم
بود بر ماسوا قیوم و قایم
بود این از خواص اسم قیوم
که بهر مظهر او گشته مرسوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۵ - عبدالقادر
ز عبدالقادر ار خواهی شد آگاه
خود او شاهد بود بر قدرت الله
الا در کل مقدورات صادر
کند بروی تجلی اسم قادر
بدان پس صورت دست الهش
که گیرد باوی و دارد نگاهش
نباشد لطف او را امتناعی
بود ز و هر عطا و انتزاعی
عیانش وجه تأثیر مؤثر
شود بر کل بتقدیر مقدر
هم ایصال مدد کورا دوام است
بمعدوم از وجود کل که تام است
رسد امداد هستی هر دم از وی
بمعد و مات اعیانی پیاپی
مع‌الکونی که معدم الذواتند
بمعدومیت خود بر ثباتند
به بیند نفس خود معدم بالذات
چنان کاندر عدم بد ذات ذرات
بعین آنکه در اشیاء مؤثر
بود با قدرت حق بی‌مغایر
بعین آنکه دارد قدرت از حق
در آنقدرت بود معدم مطلق
ز حق باشد بقدرت گر چه معلوم
نه بیند ذات خود را جز که معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۸ - عبدالمؤخر
بود عبدالمؤخر آنکه تأخیر
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۱ - عبدالظاهر
بعبدالظاهر از حق گشت ظاهر
ظهور حق که بیند در مظاهر
ز بس پیداست پنداری نهانست
چوبی ضدست این پندار از آنست
چون هر چیزی بضد اوست ظاهر
نباشد ضد ذاتش در مظاهر
شناسی روز را از آنکه شب داشت
شب آمد نور او را محتجب داشت
بلاضد ذات پاک حق تعالی است
ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست
چو اشیاء جمله معدوم الذواتند
هویدا از هویدائی ذاتند
بجز یک ذات را نبود ظهوری
ظهور غیر او را نیست نوری
ظهرو غیر او نقش و نمود است
نمایشها چو شد باقی وجود است
بعبدالظاهر این وصفست مکشوف
که او بر ظاهریت گشت موصوف
کند دعوت خلایق را بظاهر
بود احکام حقش بر ظواهر
که عالم جز بظاهر بر نسق نیست
هر آن خارش شمارد اهل حق نیست
بود عالم چون تن گر تن نباشد
ظهور از هستی ذوالمن نباشد
حق انرد پیکر عالم چو روح است
کسی داند که در روحش فتوح است
در اعضا گر نباشد هم نظامی
میسر نیست جسمی را دوامی
نظام جسم در تصحیح اعضاست
از این حسن نظام شرع پیداست
نظام شرع بهر حفظ ملک است
عبور از بحر با تنظیم فلک است
اگر فلکی شود سوراخ یا خرق
شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق
کنی گر ترک ظاهر خوار باشی
مگر مجذوب یا بیمار باشی
چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس
بود ساعی و این امریست محسوس
خلاف نظم ناموس ار کند کس
ز نظم ممکنات اندازدش پس
ز بس موسی بظاهر داشت رایات
بخط زر نوشت الواح تورات
بظاهر تا بود افزون نمودش
بحجم و عظم و افزونی فزودش
بتشبیه است او را حکم غالب
معادش هم بجسمانی مناسب
از آن ره رب ارنی گفت در طور
که بر اثبات تشبیه است منظور
بدانی تا تو این ظاهر کمال است
در این ظاهر ظهور ذوالجلالست
بذات خویش حق بیچند و چونست
منزه از ظهور و از بطونست
ولی چون هستیش را خواست ظاهر
تجلی کرد در کل مظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۵ - عبدالمغنی
تو عبدالمغنی آن را دان بمعنی
که بر انجاح حاجاتست مغنی
ز بعد از آنکه آن سلطان ذاتش
غنی کرد از تمام ممکناتش
نمودش بهر انجاح مطالب
بموجودات مغنی ذات واجب
غنای حق ازو چون ظل ممدود
رسد بیفاصله بر کل موجود
به نسبت باز اشیاء را بمعنی
بهم فرمود حق محتاج و مغنی
غنی باشد ز جوی و شط اگریم
بود محتاج آب آسمان هم
‌بدانی تا تو حق ذوالمنن را
غنای او و فقر خویشتن را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۰ - عوالم اللبس
عوالم چیست با لبست بحاصل
مراتب کز احد گردید نازل
چو آمد در تنزل ذات اقدس
تعینهاست در هر عالمش بس
بهر جا متصف شد ذات عالی
بروحانی صفات و هم مثالی
بپا از جود هر جا کرد اساسی
بپوشید از همان معنی لباسی
شناسد عارفش در هر لباس است
که چشم تیز بینش شه‌شناس است
غرض باشد لباس او عوالم
شناسد در لباسش عین سالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۸ - الغنا
غنا مالکیست بی‌آسیب و مالی
که آنرا نیست از حیثی زوالی
غنای تام جز حق را محال است
که مستغنی بذات او در کمال است
غنای عبد از حیث فنا شد
که مستغنی بحق از ماسوا شد
چو شداز هستی یکذات فائز
بهستیهاست حکمش جمله جایز
هر آنکس ره بدریا برد دریاست
حباب و موج و قطره جمله او راست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۰ - غیب الهویه و غیب المطلق
دهد غیب الهویه در تمکن
خبر از ذات حق لاتعین
باین معنی بود هم غیب مطلق
که آنجا نیست غیر از هستی حق
در آنجا هیچ غیر از ذات حق نیست
نشان از نقطه و خط در ورق نیست
در آنجا کنز مخفی بی‌نشان است
نه از «احببت ان اعرف» بیان است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۱ - غیب‌المصون و غیب‌المکنون
دگر غیب‌المصون و غیب مکنون
عبارت دان ز سر ذات بیچون
نیابد کس بکنه ذات او راه
زکنه او بجز او نیست آگاه
مصون باشد ز استحضار اغیار
دگر مکنون ز ادراکات و ابصار
ز خود بنمود آثار و صفت را
معین کرد حد معرفت را
که بشناسند او را تا بآن حد
و زان پس راه عرفانش بود سد
بود آن حد مقام واحدیت
وزان پس نیست رسم از خلق و خلقت
مگر صوفی که اسرار از کمون گفت
خود آنرا غیب مکنون و مصون گفت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۴ - القدم
قدم باشد از حق آنحکم سابق
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۳ - اللوامع
لوامع باشد آن انوار ساطع
که مر اهل بدایت راست لامع
بحس مشترک عکس خیال است
و زآنجا منعکس بر حس و حال است
مشاهد را شود پیدا بظاهر
چه نور مهر و مه مشهور و باهر
گهی باشد که آید سرخ در دید
خود آن از قهر برنفس است و تهدید
و گر از لطف و احسانست و رحمت
مکاشف را بود مایل بخضرت
غلبه نور لطف و قهر غالب
بسبز و سرخ لامع بر مناسب
ز بهر مبتدی اغلب لوامع
بود نوری که بر دل گشت طالع
گه احمرگاه اخضر باشد آنهم
بحکم قهر و لطف الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۰ - المتحقق المطلق
متحقق بحث است آن مشاهد
که بیند در تعیین وجه واحد
متعین بهر شیئ بی ز تقیید
باو یعنی مقید نیست در دید
شود مشهود حق در هر مقید
باسم و وصف و حیثی بر موحد
باسمی یا صفت یا اعتباری
پس او را نیست در وی انحصاری
بشییء منحصر چون ز اعتلانیست
تقید را در او ره مطلقا نیست
بشییء منحصر گر بی‌نشان بود
مقید هم بر آن شییء می‌توان بود
متعین بهر موجود او شد
ولی بی‌انحصار و بی تقید
ندانی معنی اطلاقش ار چیست
بهستی بین که شییء منحصر نیست
پس او خود مطلقی باشد مقید
که با قید است مطلق بر مشاهد
منزه باشد از تقیید و اطلاق
ز لا اطلاق هم در ذات خود طاق
نه تقیید ونه لا قیید او راست
ز اطلاق و ز لا اطلاق یکتاست
هر آن شییء که بینی غیر وی نیست
خود او هر شیئی و خود در هیچ شیی نیست
برون از شرط و وصف و اشتراکست
ز شرط و لابشرطی هر و پاکست
همه موجند اشیاءء اندر آن یم
بلا اشیاءعیان ز اشیاءست فافهم