عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۴
هرگز به چشم شوخی ابرو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۰
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکبازشد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن راکه چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیروزبرکردهند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سردگاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تاجنون که هنگامه ساز شد
صائب نمی شود خمش از سرمه خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۱
تا چهره تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۹
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۳
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۱
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۷
چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر
که سبک‌سیرتر از موج بود ساحل عمر
سیل از کوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود از باد خزان
نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر
از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بی‌خبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۶
از ره مرو به جلوه ناپایدار عمر
کز موجه سراب بود پود و تار عمر
فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند می گذرد جویبار عمر
برگ سفر بساز که با دست رعشه دار
نتوان گرفت دامن باد بهار عمر
کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک
در جسم زار جلوه ناپایدار عمر
بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
آبی که ماند درته جو سبز می شود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر
زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست
در دست من ز نقره کامل عیار عمر
دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است
جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر
فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است
در رشته نفس گهر آبدار عمر
مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر
آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود
هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر
روز مبارکی است که با عشق بوده ام
روز گذشته ای که بود در شمار عمر
اشگ ندامتی است چو باران نوبهار
چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تا چند بر صحیفه ایام چون قلم
صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۱
نخل خزان رسیده ما را فشانده گیر
برگ ز دست رفته ما را ستانده گیر
تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟
آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر
زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود
این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر
چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است
خود رابه منتهای مطالب رسانده گیر
از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست
چون آفتاب روی زمین راستانده گیر
چون دست آخر از تو به یک نقش می برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر
درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است
مرکب به روی پیشه گردون جهانده گیر
این آهوی رمیده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گیر
چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گیر
زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است
درخاک و خون شکاری خود رانشانده گیر
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
از بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیر
دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست
این شاهباز رازنشیمن پرانده گیر
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۰
غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۶
ریخت دندانهاو در فکر لب نانی هنوز
مهره بازیچه گردون گردانی هنوز
شد بنا گوشت سفید و ظلمت غفلت بجاست
صبح روشن گشت و در خواب پریشانی هنوز
شاهراه کشور مرگ است هر موی سفید
ره نمایان گشت ودر رفتن گرانجانی هنوز
شد بلند، آوازه طبل رحیل کاروان
از پریشان خاطری در فکر سامانی هنوز
قامت خم گشته چوگان است گوی مرگ را
تو همان سرگرم بازی همچوطفلانی هنوز
گر چه پیری در سر دست تو گیرایی نهشت
با هزاران آرزو دست و گریبانی هنوز
شد طناب عمر سست و خیمه بیرون زد حواس
در سرانجام عمارت سخت بنیانی هنوز
در چنین وقتی که می باید به خود پرداختن
واله خال و خط رخسار خوبانی هنوز
در چنین وقتی که صائب ساده لوحیهاست باب
تو ز کوته بینشی در جمع دیوانی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۸
ز گنجهای گرانمایه بی نثار چه حظ؟
اگر ز خود نفشانی ز برگ و بار چه حظ؟
بهارتازه کند داغ تخم سوخته را
دماغ سوخته را از وصال یار چه حظ؟
خوش است دامن تحریک نیم سوخته را
جنون کامل مارا زنوبهار چه حظ؟
چراغ صبح به یک جلوه می شود خاموش
مرابه موسم پیری ز اعتبار چه حظ؟
درخت خشک به نشو و نما نمی جوشد
ترا که نیست جنون درسر،ازبهار چه حظ؟
تمام دلخوشی روزگار در عشق است
ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟
خوش است سوختن داغ با سیه چشمان
ترا که داغ نسوزی ز لاله زار چه حظ؟
ز انتظار شود آب تلخ آب حیات
ز وصل باده گلرنگ بی خمار چه حظ؟
ترا که غم نگرفته است درمیان صائب
ز مهربانی یاران غمگسار چه حظ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۵
از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک
بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمه های تر که بود در رباب خشک
از سوز عشق گریه من شد بدل به آه
خون مشک گشت درجگر این کباب خشک
بگذشت آب عمر و مرا دربساط ماند
چون موجه سراب همین پیچ و تاب خشک
آخر مروت است کز آن لعل آبدار
باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک
جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت
زنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشک
باآبرو بساز که جاوید زنده ماند
چون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشک
از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار
کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک
دایم بود چو آبله سیراب گوهرش
هرکس قدم به صدق نهد درسراب خشک
باور که می کند که ازان تیغ آبدار
چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟
صائب امید من ز بزرگان بریده شد
تاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۹
گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم
دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
محرمی نیست در آفاق به محرومی من
عین دریایم و سرگشته تر از گردابم
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش کنند احبابم
بس که آلوده عصیان شده ام، می ترسم
که درین گرد زمین گیر شود سیلابم
نبض من چون رگ سنگ است ز جستن ایمن
بس که سنگین شده ز افسانه غفلت خوابم
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم قلابم
برگ عیش است مرا باعث غفلت صائب
همچو نرگس برد ایام بهاران خوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۸
در پله آغاز ز انجام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۱
عمر اگر باشد ز قید تن رها خواهم شدن
بی گره چون موجه آب بقا خواهم شدن
بینوا سازد مرا گر چند روزی برگریز
در بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدن
می کند بر مدعای من فلک ها سیر و دور
گر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدن
چون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطر
گر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدن
هوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدم
تا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدن
غافل از مرکز نگردد گردش پرگار من
ساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدن
از بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشم
من که در اندک زمانی توتیا خواهم شدن
برندارد خاکساری دست از دامن مرا
بر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدن
گر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مرا
حلقه بیرون این ماتم سرا خواهم شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن
گشت خط آشنارو پرده بیگانگی
با تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدن
منزل اول گرانباری به خاکم می کند
گر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدن
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۰
ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن
قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا
به کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!
درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتش
چو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدن
مده در مستی از کف رشته اشک ندامت را
که گمراهی ندارد در میان راه خوابیدن
مکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندین
که بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدن
نباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمن
ز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟
چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدن
مده زحمت به دیدن های پی در پی عزیزان را
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وادیدن
دل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانی
که دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدن
مرا از منزل مقصود دور انداخت خودداری
ندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدن
به دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گردد
که با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدن
به اوراق خزان شیرازه بستن نیست بینایی
بساط عمر را ناچیده می بایست برچیدن
به نالیدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتی دارم
که از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدن
ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب
که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۳
ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه تقوی خراب کن
آیینه شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۴
اشکی که از ندامت ریزند باده خواران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۰
شد رعشه پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو
انگور شود غوره چو بسیار بماند
شد غوره درین باغ ز مهلت عنب تو
پیری که زدی آب بر آتش دگران را
شد هیزم خشکی پی نار غضب تو
عمرت شد و یک ساغر تبخال ندامت
بر سر نکشید از کف افسوس لب تو
در فکر سفر باش که هر موی سفیدی
از غیب رسولی است برای طلب تو
این یک دو نفس را ز سر درد برآور
در غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
غافل مشو ایام خزان از نفس سرد
در خنده سرآمد چو بهار طرب تو
شوخی مکن ای پیر که هر موی سفیدی
شمشیر زبانی است برای ادب تو
در هر چه شود صرف به جز آه حرام است
چون صبح ز عمر این نفس منتخب تو
گاهی به لگد، گاه به پهلو دهی آزار
در مرگ و حیات است زمین در تعب تو
پیری که ز اسباب وقارست بشر را
مپسند که بی وقر شود از سبب تو
هر لوح مزاری ز فرامشکده خاک
دستی است برون آمده بهر طلب تو
صائب به ادب باش که گردون ز حوادث
صد دست برآورده برای ادب تو