عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از مطرب جمال تو آفاق پر صداست
عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو
عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال
ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر
جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
دیدم که مست باده عشقند هر که هست
گر پیر و گر جوان و اگرشاه وگر گداست
در عین عشق عاشق و معشوق شد یکی
احول نه یکی دو مبین احولی چراست
آن یار در ازل باسیری چو یار شد
باماست تا ابد نه که ازما دمی جداست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٨ - وله ایضاً در مدح خواجه علاءالدین هندو
روز جشن عربست ای مه خوبان عجم
وقت شادیست مباش از غم ایام دژم
می خور اندوه و غم گیتی بد عهد مخور
که کرا می نکند گیتی بد عهد بغم
بعد ازین رایت عیش و طرب افراخته دار
کز افق ماه نو عید برافراخت علم
روز عیدست بخور باده گلگون و بده
کآرزو میکندم باده ولی با تو بهم
باده از دست تو در مجلس دستور جهان
آب حیوان بود اندر چمن باغ ارم
جان فزاید می گلگون ز کف همچو توئی
خاصه در مجلس دارای عرب شاه عجم
آصف عهد علاء دول و دین هندو
که بود تارک ترک فلکش زیر قدم
آن جوانبخت که دائم فلک پیر بود
بر درش حلقه صفت پشت بخدمت زده خم
آنکه از غیرت بحر کف او ابر بهار
دارد اندر دل و در دیده مدام آتش و نم
کان ممسک بسخا چون کف رادت نبود
رشحه کوزه شناسد خرد از بحر خضم
دشمن از وی شود انجم صفت از مهر نهان
گر چه ز انجم بودش بر صفت مهر حشم
تیغ برانش گه رزم تو گوئی که مگر
رود نیل است روان گشته دراو آب بقم
خسروا چون سخن از رتبت و جاه تو رود
آسمانرا نرسد دم زدن از ملکت جم
کسوت ملک ببالای تو خیاط ازل
آن چنان دوخت که یکحبه نه بیش است و نه کم
تا در حضرت میمون تو اقبال گشاد
دولت احرام درش بست چو زوار حرم
صیقل رأی تو چون آینه از زنگ زدود
هر چه بر صفحه اوراق بد از ظلم و ظلم
شد سیاه آینه جان بد اندیش ز زنگ
بس که دادش فلک آینه گون عشوه و دم
گر بر آهو بره از نام تو حرزی بندند
از دلیری نخورد شیر جز از شیر اجم
خاکپای تو اگر باد رساند بچمن
گردش از دیده نرگس ببرد آفت نم
خلق را گر نزدی داعی جود تو صلا
کی بصحرای وجود آمدی از کتم عدم
حرص را گر چه بود علت جوع کلبی
چار پهلو کند از خوان نوال تو شکم
خرد ار رأی تو بیند که ببازار فلک
از زر مغربی مهر روانست درم
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
ز آنکه بر کسوت مدح تو دعائیست علم
تا ز نوک قلم کاتب تقدیر بود
بر رخ تخته گردون به بد و نیک رقم
بادش از آب سیه دیده بکردار دوات
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چو قلم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٩ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
منت خدای را که علی غفله الزمان
پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
بزدود سرمه وار مرا تیرگی ز چشم
خاک جناب حضرت سلطان کامران
دارای دین طغایتمورخان که عدل او
سازد ز گرگ پرورش بره را شبان
شاهی که گر خلاف طبیعت دهد مثال
گوی زمین بدور در آید چو آسمان
آرد بحکم پوست به پشت پلنگ باز
از پشت زین ارادتش ار باشد اندر آن
دشمن بگاه سورت صفرای کلک او
آرد ز ثقبه عنبی ماء ناردان
اهل خرد بتجربه اسرار غیب را
بهتر ز کلک شاه ندیدند ترجمان
گر یک شرر ز آتش خشمش بگاه کین
یابد گذر بلجه دریای بیکران
ماهی عجب مدان که دم آتشین زند
از تف قهر او چو سمندر در آبدان
از بهر ساز لشکر منصور او کند
چرخ از شهاب تیر وز قوس قزح کمان
درعی فراخ چشمه کند جوشن عدو
شاه جهان بناوک دلدوز جانستان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
از تیغ و تیر شاه مرا روشنشست آنک
یکتن توان دو کرد و دو تن را یکی توان
عین عقاب حادثه از باز رایتش
سیمرغ وار گم شده در قاف قیروان
ای ترک میگسار بیا جام می بیار
و آنگاه مطربان خوش آواز را بخوان
تا بر کشند نغمه عشاق و این غزل
خواننند روز بار ببزم خدایگان
خیز ای لب تو مایه ده عمر جاودان
در جام لاله فام فکن آب ارغوان
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده بباد فنا انده جهان
ز آن می که از مسام ترشح گرش بود
آید بجای خون ز بدن قطره روان
جان خواهدم ببوسه بها ترک نوش لب
بادش فدا اگر ببرد هم برایگان
ای از هوای شعر سیاه تو از حریر
شد پیکرم ضعیفتر از تار پرنیان
وقت طرب رسید که با نام شهریار
از دشمنان نماند بگیتی درون نشان
در ده چنان مئی که ز تأثیر سورتش
گردد خرد سبکرو و سرها شود گران
صاف و طرب فزای که گوئی سرشته اند
در جان تاک خاصیت طبع زعفران
جان پرورد چو لعل لب روحبخش یار
جامی چو نو بهار بهنگام مهرگان
از دست ساقئی که ز عکس جمال او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
خاصه ببزم خرم شاهی که لطف او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
شاه جهان طغایتمور خان که حکم اوست
در کاینات مظهر آیات کن فکان
ابن یمین ز دیرگه ای آفتاب ملک
دارد بزیر سایه الطاف تو مکان
در سایه عنایت خود دار بنده را
از تاب آفتاب غم دهر در امان
تا برکشد باوج فلک در مدیح تو
شعری که هست شعری گردونش توأمان
مهر تو گر بتاب عنایت بپرورد
مهتاب را ظفر نبود بیش بر کتان
تا روضه سپهر ز گلهای کاینات
باشد شکفته بر صفت گلشن جهان
بادا گل مراد تو در نوبهار عمر
شاداب و نو شکفته و بی آفت خزان
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای ترک بده باده گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
باد صبا چون نقاب از رخ گل برگرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عشقبازی با چو تو معشوق کاری بس خوشست
روزگار عشقت الحق روزگاری بس خوشست
نوبهار شادمانی روزگار عاشقیست
تازه بادا تا ابد کاین نوبهاری بس خوشست
گر ملامتگو نظر در وی بچشم من کند
داردم معذور چون بیند که یاری بس خوشست
خواهم افکندن سر اندرپای آن زیبا نگار
بو که گیرد دست من الحق نگاری بس خوشست
گر چه ز آن سیمین سرین بارگرانم بر دلست
در زیادت باد تا باشد که باری بس خوشست
نرگس جادوت را مخمور می بینم ولیک
تا چه می خوردست کش در سرخماری بس خوشست
گر چه کشت ابن یمین را انتظار وصل دوست
گر میسر گردد آخر انتظاری بس خوشست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
باد بهاری وزید از طرف جویبار
بر سر میخوارگان کرد بدامن نثار
از بن شاخ سمن بیضه کافور ناب
وز سر سرو سهی نافه مشک تتار
بهر صبوحی زنان قمری مقری صفت
کرد ندا صبحدم بر سر بید و چنار
کایدل اگر آگهی چون گل خیری شکفت
پای ز گلشن مکش دست ز ساغر مدار
باد در آمد بدشت لاله بر آمد بکوه
هر که شد آگه ازین هر دو بفصل بهار
گفت که عیسی بلطف دم بجهان در دمید
و آتش موسی بتافت از طرف کوهسار
فصل بهار ار بود طبع هوا معتدل
پس بچمن از چه روی نوع دگر گشت کار
غمزه نرگس چرا یافت ز صفرا اثر
طره سنبل چرا ساخت ز سودا شعار
ابن یمین صبحدم باده گلگون بکف
شد بتماشای گل با صنم گلعذار
از سر گلبن شنید غلغل بلبل که گفت
عیش و طرب کن که نیست خوشتر از این روزگار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا موسم عیدست بده ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١
من ار چند باری بدل گفته ام
که چون هست کار جهان منقلب
جهان جهانرا بشادی گذار
مکن خویشتن را بغم مضطرب
ولیکن دل خسته هم روز غم
بشب چون رساند بلهو و لعب
چو چرخ کهن هر دم از نو غمی
نهد پیش من حیث لا یحتسب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٠
ایدل چو ممکنست که روزی بشب بری
کایام جز بکام تو یک گام نسپرد
نومید بس مباش بشادی گذار عمر
شاید که عمر تو هم از آنگونه بگذرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢٨
آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧٨
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کان بحقیقت سقرست آزادم
این بخوابست که میبینم اگر بیداری
که پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پای افتادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گر چه این مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
چون باد صبا غنچه گلرا بشکافت
وز نکهتش آفاق دم غالیه یافت
خرم دل آنکه از پی عیش صبوح
چون بلبل مست سوی گلزار شتافت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
باد از رخ گل چو برقع نازکشاد
بلبل بغزل خواندنش آواز گشاد
خرم دل آنک در هوای گل و مل
پرواز کنان بال طرب باز گشاد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن دم که خم عشق بجوش آمده بود
جان از سر مستی بخروش آمده بود
روزیکه بما کاسه می میدادند
از هر طرفی صدای نوش آمده بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
آن دم که خم عشق بجوش آمده بود
جان از سر مستی بخروش آمده بود
روزی که بما کاسه می میدادند
از هر طرفی صدای نوش آمده بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۶
هم سهم سعادت بهدف باز رسید
هم لؤلؤ لالا بصدف باز رسید
دل جست و ز جان مژده نوروزی خواست
چون شمس بخانه شرف باز رسید
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۶
هنگام بهارست بتا باده بیار
کاراسته شد بزم طرب همچو نگار
گلها چو طبقهای عقیق یمنی
بر خوان زمردست در بزم بهار
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۷
یکجرعه ز جام لبش ار نوش کنیم
غمهای جهان جمله فراموش کنیم
گر جنگ کند باز خوشم آید ازو
تا وقت صفا دست در اغوش کنیم