عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - و له هزل آذر
با هم، زن و شوی خردسالی
دور از ره و رسم هوشمندان
گفتند سخن، ولی نه بسیار؛
کردند جدل، ولی نه چندان
تاری از زلف آن کشید این
دری از درج این فگند آن
در فتنه گری نشسته آنجا
زال کچلی ز خودپسندان
هم شد از رشک معجز افگن
هم گشت ز ریشخند خندان
دیدم که نبود هیچ مویش
دیدم که نداشت هیچ دندان
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
دونان، اگرت دونان بدریوزه دهند؛
یا در عوض نماز، یا روزه دهند
پایت شکنند، و آنگهی موزه دهند؛
آبت ریزند، و آنگهی کوزه دهند!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
ای فوج طبیب را بدوزخ قائد
خواهی شودت قیمت مسهل عائد
زر نیست،ولی هر آنچه مسهل خوردم
واپس دهم اکنون مع شیء زائد
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۱ - حکایت
کهن ابلهی، نقشکی تازه بست
دو مصحف بیک جلد شیرازه بست!
یکی گفتش: ای سخره ی روزگار
که بودت در این کار آموزگار؟!
دو شه در یکی کشور، آشفتگی است
دو جان در یکی پیکر، این عقل کیست؟!
بپاسخ چنین گفت آن سست رای
کز امنیت آمد تهی این سرای
کنون نبود این کار و نبود شکی
که ماند یکی گر نماند یکی!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۰ - حکایت
شنیدم برافروخت نیک اختری
شبستان ز خورشید رخ دختری
بپرداخت چون حجله، در تنگ بست؛
بتاراج گلزار بگشاد دست
بامید گل، باغ را در گشاد؛
بشوق گهر، گنج را سر گشاد
نخستش یکی بوسه از لب گرفت
پی سفتن لعل مثقب گرفت
ز منقار بلبل گل آشفته دید
گهر از دگر مثقبش سفته دید
عجب ماند و این راز با کس نگفت
عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت
گمان برد دختر که دیدش خموش
که غافل ز عیب است آن عیب پوش
ندانست کآن مرد ایزد پرست
ز عیبش لب از شرم دانسته بست
دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا
تهی گشت از میهمانان سرا
یکی روز کآرایش کاخ کرد
بمشاطگی دست گستاخ کرد
دهد جفت تا گوشواریش جفت
دو گوش خود از سوزن سیم سفت
پس آنگاه با شوی شد همزبان
که ای نازنین همسر مهربان
منت بنده ام با سرافگندگی
بگوشم بکش حلقه ی بندگی
نیوشنده را شد دل از خنده سست
نگر تا چه گفتش جوابی درست
که: ای دلبر سرو بالای من!
درخشنده لولوی لالای من
چرا گوش کش مام بایست سفت
کنون سفتی و حلقه خواهیش جفت؟!
چرا آنچه بایستمش سفت من
بکاخ پدر سفتی ای اهرمن؟!
بگوهرشناسان گهر ز ابلهی
نسفته فروشی و سفته دهی
اگر بستمت از نکوهش زبان
مرا گول نشمار و غافل مدان!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۶ - حکایت
بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت
بدستار خوان نان، عسل نیز داشت
شنید از در خانه آواز پای
نماندش دل از بیم مهمان بجای
ز خوان زود برداشت نان وز کسل
نشد فرصتش تا رباید عسل
مگر بود آسوده زین فکر و بس
که بی نان عسل خود نخورده است کس
بمنزلگه او درآمد چو مرد
ز ناخوانده مهمان کشید آه سرد
شد آشفته چون گل ز باد خزان
باو گفت پس دل طپان، لب گزان
که: می بینمت دل ز صفرا بجوش
وگرنه چرا نیستی شهدنوش؟!
ازین حرف مهمان فزودش هوس
بجام عسل غوطه زد چون مگس
ز شیرینیش روی مهمان شکفت
نمی چون نماند از عسل خواجه گفت
که : بی نان عسل؟ دل نسوزد عجب
نگیرد عجب تن از آن سوز تب؟!
همیگفت با میزبان میهمان
که : سوزد دل، اما دل میزبان!
---
شگفت آمدش از رخ آن جوان
که چون سرو بار آورد ارغوان؟!
چو خط مه چارده ساله دید
بگرد مه چارده هاله دید
شدش کار از آن یک نگه ساخته
سوی خانه برگشت دلباخته
نیارست در خانه ماندن دمی
فزودی دمادم غمش را غمی
ببازار شد باز چون رهزنان
زنند اینچنین مرد را ره زنان!
نه از نام یاد آمدش نه ز ننگ
گل عصمتش از هوس باخت رنگ
حقوق زن و شوییش شد زیاد
بروی جوان وصل را در گشاد
ره آن جوان زد به افسونگری
بشیشه در آورد از افسون پری
بهم، عمری این نرد می باختند
دل از وصل هم شاد میساختند
یکی روز آن تازه سرو جوان
ز دنبال زن شد بمنزل روان
زن و شوی را هر دو درخانه دید
بیک خانه آن شمع و پروانه دید
نشسته در ایوان بت ماه چهر
گرفته بکف شوی میزان مهر
بطرزی خوش آن شاه ملک طراز
نهان سوی خود خواند زن را بناز
زن از دیدن او چنان گشت شاد
که بلبل ز دیدار گل بامداد
ز نظاره ی سرو بالای او
در افتاد چون سایه بر پای او
زدی بوسه بر پای او دمبدم
ازو خواستی عذر رنج قدم
نهان برد از شوی او را ببام
چو بر بام افلاک ماه تمام
به پیش هم آن رشک حور و پری
نشستند چون زهره و مشتری
کشیدند از رخ نقاب حجاب
بهم کام بخش و زهم کامیاب
بناگاه از بام دید آن جوان
بآن ساده دل مردک ناتوان
که میگیرد از آفتاب ارتفاع
ولی غافل از کار آن اجتماع
ترازوی خورشید چون دید ماه
بسر پنجه یی پیر گم کرده راه
سطرلاب، کش جم لقب جام کرد
هم اسکندر آیینه اش نام کرد
ز وضع سطرلابش آمد شگفت
سر زلف مشکین آن زن گرفت
باو گفت: در دست این مرد چیست؟!
بگو سود کاری که او کرد چیست؟!
زنش گفت: شوی من ناسپاس
ستاره شمار است و اختر شناس
کند وزن اختر ترازوی او
دهد گردش چرخ بازوی او
مقیم مقام فلک جاهی است
کزین نیلگون بامش آگاهی است
بپاسخ چنین گفتش آن هوشمند
که: ای ساده دل دلبر نوشخند
عجب کان که از اخترش کام نیست
از آن بام آگه، وزین بام نیست؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
شنیدم که بدخو زنی بد کنش
شبی کرد مر شوی را سرزنش
که چند از تو منزل نسازم جدا
چو هم قلتبان بینمت هم گدا
از آن زن چو این سرزنش را شنفت
بزیر لب آن مرد خندید و گفت
که: آمد دو عیبم بچشمت عیان
ولی نیست جرمی مرا در میان
چو خواندی مرا قلتبان و گدا
یکی را ز خود دان، یکی از خدا!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۵ - حکایت
جوانی زنی دید بر رخ نقاب
گمان برد در زیر ابر آفتاب
زغن بود، طاووس پنداشتش
هوای جوانی برآ ن داشتش
که از زاری و زر دلش کرد نرم
ز کابین او انجمن ساخت گرم
شب آورد سوی شبستان چراغ
تو گفتی پر زاغ شد، چشم زاغ
چو از روی زن پرده یکسو کشید
بجای پری، دیو در خانه دید!
دل وجان و تن خسته شد زآن جوان
دل آزرده، جان خسته، تن ناتوان
جوان را چو زن دید از خود نفور
بگفتش: کای آزاده مرد غیور
مرا چشم مردم بسی در پی است
چو غافل شوی آتش اندر نی است
بکاری گر از خانه بیرون روم
بناچار ازین پس بگو چون روم؟!
که تا بسته باشم بخود بی گمان
ز بدبین و بدگوی چشم و زبان
ز گفتار زن، مرد چون گل شکفت
تبسم کنان، لب پر از خنده گفت:
چو کاریت پیش آید ای نیک نام
بکش برقع از روی و بیرون خرام
که بی پرده بیند چو کس روی تو
نیفتد نگاهش دگر سوی تو
غرض ای که بر من جفا کرده یی
برآیی که از پرده در پرده یی!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - مخترع
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹
گوژو به جز از تو در همه پارس
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
دور دور خر است و کره خران
گر ترا باور آید ار ناید
گر عزیز نبی شود زنده
جز خرش هیچ در نظر ناید
ور فرود آید از فلک عیسی
جز به خر می سوار برناید
اربگردد همه جهان دجال
خر به پشت خر از مقر ناید
ور سر از خاک برزند قارون
جز خریدار کره خر ناید
به نسیم خرد تبسم کن
کز دم خر به جز به خر ناید
مجد با خر مگوی راز خران
که ز خر بر خرد ضرر ناید
در خری خرخر و تو عشوه مخر
که به جز خرخری ز خر ناید
ور به روی تو برکشند خری
از من رو کشیده زر ناید
ور به خر داده اند شغل ترا
جز به آنش به کار برناید
روز خر نامه خوان ولیک بدان
که ز خر نامه خوان هنر ناید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
قصد کردی به تصنع ز حسد در حق من
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
من هجاء چون کنم مطرزک را
که هجاء کردن است کژ خوانی
علت آینه که می گویند
دورقی داندی و شروانی
من نگویم که نیستش دانش
کآن طریقی بود ز نادانی
عاقل انکار حس چگونه کند
خور نگردد به میغ ظلمانی
آنچه من دیده ام ز سیرت او
نه ز مهداری و هجاخوانی
بی تکلف بگویم و نکنم
سخن آرائی و سخندانی
کافه خلق راست او بدخواه
خویش و بیگانه قاضی و دانی
آنچه او از زبان شوم کند
نکند صد خدنگ ماکانی
قصد و غمز و نفاق و خبث کند
سر به سر منطقی و برهانی
وز تکبر چو سر بگرداند
آید اندر کلام نفسانی
گر کسی استراق سمع کند
بشنود صد فسون شیطانی
به ظرافت چو گه خورد حاشا
وآرد آن خنده زمستانی
زیر هر خنده ای چو زهر بود
صد هلاهل ز حقد پنهانی
وز اباطیل پیچ پیچ چو کاف
قاف را بشکند به پیشانی
مردکی کوهی شبانکاره
بغتتاً چون شود خراسانی
لاجرم زین نمط بود فن او
که همی بینی و همی خوانی
کوه پرورده پلنگ نهاد
دور از آئین و رسم انسانی
تازی اش هست و پارسی گه گاه
می درآید به صد پریشانی
چشم شوخش ندیده در همه عمر
حشمت و نعمت و تن آسانی
شره و حرص جاه و مالش داد
چشم پوشیدگی و عریانی
عورت خویش را نمی بیند
از غرور و نشاط شهوانی
شرم بادش ز نور و شمس و عبید
وز کمال و عماد زاکانی
شمس کیشی ز جور آن بدکیش
اشک دارد چو در عمانی
در براق کمال او نرسد
صد از آن ژاژ خای کهدانی
کیست عبداله ابی سلول
حاسد اختصاص سلمانی
علم باقی همی فروشد شیخ
به حطام مزخرف فانی
نخورد بر زمال و جاه چنین
گو شود فیلسوف یونانی
خانه ای کش بنا ز ظلم بود
زود روی آورد به ویرانی
گر توئی اهل علم و فتوی و درس
... انی
نه که علم از تو سفله بیزار است
هم بدین شیوه هستی ارزانی
نی نی از فتنه جوئی و شر و شور
وز هوس های شغل دیوانی
دردهد تن به ننگ سرهنگی
خوش کند دل به عار دربانی
با چنین سیرتی که می بینی
با چنین خصلتی که می دانی
اگر او عالم و مسلمان است
وای بر علم و بر مسلمانی
بد شدم من ز صحبت بد او
نیک گفت آن حکیم روحانی
که نکوکار بد شود ز بدان
خاصه چون جور بیند از جانی
به جوانی ز هجو و غیبت و خبث
توبتم داد لطف رحمانی
کرد هیچی مرا بدین سر زال
این شغاد لعین دستانی
توبه من شکست و بشکندش
گردن از قهر عدل یزدانی
از همه گفته ها پشیمانم
گرچه کردم بسی درافشانی
وندر این قطعه از چنین گفتار
کافرم گر برم پشیمانی
یارب از غیب رحمتی بفرست
بهتر از ابرهای نیسانی
سقطه نخجوانیش نو کن
تا جهان را ز فتنه برهانی
بر چنین دیو و دد دریغ دریغ
نظر لطف آصف ثانی
نفس دیو مردمان مرساد
در چنین سیرت سلیمانی
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۷ - خنده شاعر
من که خندم، نه بر اوضاع کنون می خندم
من بدین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند بهر آبله رخساری و، من:
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون، به جنون من مجنون خندد
من بر آن کس که بخندد به جنون می خندم
آنچه بایست: به تاریخ گذشته خندم
کرده ام خنده، بر آینده کنون می خندم
هر که چون من ثمر علم فلاکت دیدی:
مردی از گریه، من دلشده خون می خندم
بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!
من بهر چه بتر علم و فنون می خندم!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۰ - گل مولا
ایکه هر خواسته دل، ز فلک می خواهی
آنقدر راضی ای از خود که کتک می خواهی
من به جز تنبلی این را، چه بنامم؟ که تو، هی:
خفته هر روزه و روزی ز فلک می خواهی
ای که هر روزه حوالات تو در بانک خداست!
به خدائی خداوند که چک می خواهی!
ای که دست تو دراز است، پی آز به خلق!
چه کمک کرده ئی آخر؟ که کمک می خواهی!
من چه باید بکنم؟ گر که تو درویشی، باش
به درک هر چه تو از هفت ترک می خواهی!
نان همه از قبل نیروی بازو خواهند
نان تو از رشته و بوق و دگنک می خواهی!
کلک است این همه! در بیستمین قرن برو!
تازه کارا، تو چه زین کهنه کلک می خواهی؟
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در هجو ضیاء الواعظین
چراغ الذاکرین، آن مرد جیغو
کند در مجلس شوری هیاهو
چراغ الذاکرین، مانند زاغ است
گمان دارد که مجلس مثل باغ است
نماید جیر و ویر نابهنگام
دهد بر حامیان ملک دشنام!
همه دانند خوب، این هوچی لوس
ز شه زر خواست اما گشت مأیوس
همه دانند خوب، این روضه خوانست
که مزد روضه او یک قران است
اگر اولادهای شمر ملعون
دهند از مزد روضه پول افزون:
برای شمر، او خواند ثناها
برای آن لعین، گوید دعاها:
غرض اینست، بر این آدم لوس
دهند ار پول خواند روضه معکوس
دو سال قبل، این هوچی آرام
به (سردار سپه) می داد دشنام
گرفتند و دو سه سیلی زدندش
که تا ایمن بمانند از گزندش
فرستادند او را شهر سمنان
به (سردار سپه) با آه و افغان:
نوشت او کاغذ با آب و تابی
تملق گفت و دادندش جوابی
بیاوردند او را سوی تهران
بدادندش خسارت بیست تومان
چو رفت این بیست تومان توی جیبش
بشد آن مبلغ عالی نصیبش:
به (سردار سپه) مداح گردید
همه چیز ورا دیگر پسندید
نوشت این مرد: آزادی پرست است
شکست او، به آزادی شکست است
بدو گفتند: یاران صمیمی
چه هست این حرف و آن حرف قدیمی؟
چرا حرف تو هر روزی به رنگیست
مگر مغز تو چون توت فرنگیست!
ز یاران این ملامتها چو بشنفت
جواب دوستان را این چنین گفت:
«به (سردار سپه) من زشت گفتم
به رشوت بیست تومانی گرفتم »
«به او بد گفتم و داد او به من بیست
اگر خوبش بگویم حق من چیست؟»
«بداعی بیست تومان داده (سردار)
نیم زین گنج، دیگر دست بردار!»
«دگر دنباله مسلک نگیرم
که تا زو بیست تومان ها بگیرم »
«چرا زیرا که بنده گشنه هستم
که حمالی نمی آید ز دستم »
«تملق گویم و گیرم اعانه
خرم سر چشمه من یک باب خانه »
«دعا گویم، به نام نیزه بازی
خورم با چای، نان پا درازی »
«به پولداران کنم خدمتگزاری
نمایم لقمه یی نان کوفت کاری »
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - کابینه نیم بند!
در نخستین روزهای اسفندماه هزار و سیصد و یک خورشیدی که کابینه مرحوم حسن مستوفی (مستوفی الممالک) متزلزل شد، نخست وزیر مزبور در برابر مخالفتهای دسته مخالف که دولتش را «کابنیه نیم بند» نامیدند بسختی ایستادگی کرد و شب هفدهم اسفندماه در مجلس شورای ملی با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت شد، عشقی فردای آن شب بهواخواهی این کابینه «سرمقاله قرن بیستم را به نام «کابینه هفت جوش » نوشت که دولت وقت برغم مخالفین هفت جوش گردید. ضمنا این قطعه را همانشب سرود و روز بعد انتشار داد که ساعت سه دیشب کابینه با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت گشت. قطعه ذیل فی البدیهه سروده شده:
ای یار لطیفه گوی مرشد!
با آن همه منطق چرندی
«کابینه نیم بند» خواندی
این دولت آبروی مندی
دیدی که بر غم گفته تو
شد دولت شصت و چاربندی
از من تو بگو به مرشد خود
کای خائن صد هزار فندی
گویا تو خیال کرده بودی
با این سخنان ریشخندی:
کابینه کند سقوط و از نو
چون بز بپری تو بر بلندی
زین پس تو به این خیال: آن به
در خانه بمانی و بگندی!
پس از انتشار قطعه بالا روزنامه قانون یکی از جراید طرفدار قوام السلطنه تحت عنوان «کابینه نیم بندی » در جواب عشقی مقاله یی نوشت. میرزاده عشقی هم در پاسخ آن مقاله قطعه ذیل را بگفت و در روزنامه قرن بیستم (مورخ سی ام بهمن هزار و سیصد و یک) منتشر ساخت:
آن زن که عفیف و بی کمال است
ز آن عالمه لوند بهتر
آن میوه که بو ندارد اصلا
زآن میوه که کرده گند بهتر
زآن دولت عهد با عدو بند
کابینه نیم بند بهتر
سپس یکی از مخالفین عشقی (که نام او بر این بنده مؤلف مجهول است) قطعه پایین را در روزنامه قانون چاپ کرد:
آن زن که نجیبه و عفیف است
در خانه نشسته باد بهتر
بر خود در خلوت و ره غیر
بگشوده و بسته باد بهتر
ور بند از ارش نیست محکم
آن بند، گسسته باد بهتر
آنگاه شادروان عشقی اشعار زیر را تحت عنوان «زن نجیبه » در قرن بیستم انتشار داد و بدین ترتیب جر و بحث روزنامه قانون و روزنامه قرن بیستم راجع به کابینه مستوفی الممالک پایان یافت.
گفتی که زن نجیبه باید:
در خانه نشسته، کم خروشد
آن زن که نجیبه است با کس
از خانه برون، همی نجوشد
هر جا که رود تو مطمئن باش
در حفظ خود او، نکو بکوشد
و آن زن که لوند بود برعکس
پند و سخن تو، کی نیوشد؟
هم عصمت خود، دهد به رندان
هم آبروی تو را فروشد!
آن به که زن لوند خانه:
بنشیند و خون دل بنوشد!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - نمایندگان ریاکار
رند شیادی که دارائی وی
یک کت و شلوار و یک سرداری است
ریش بتراشیده، اسبیل از دو سوی
راست بالا رفته، کج دمداری است
گر چه او را نیست، دیناری به جیب
هیکلش چون مردم درباری است
در خیابان هر که بیندش این چنین
گوید این شارژدافر بلغاری است
شغل این جنتلمن عالیجناب
در خیابان ها قدم برداری است
مسلکش دزدی ز هر ره شد، کنون:
للعجب بهر وطن غمخواری است
از قضا روزی، خیابان دیدمش
تند از بالا روان چاپاری است
ظهر تابستان و خور بالای سر
از در و دیوار، آتش باری است
داده او تغییر پز، من در عجب!
کاین چه طرز تازه طراری است؟
جبه و لباده و شال و قبا
در برش جای کت و سرداری است
بر سرش عمامه، رنگی نو ظهور
فینه ئی و رشته چلواری است
هشته یک خروار ریش و عقل مات
زین خر و زین ریش یک خرواری است
زود بگرفتم سر راهش که هان:
بازت این چه بازی و بیعاری است؟
خر ز گرمای هوا، تب می کند
ای خر این پالانت سنگین باری است!
وآنگه این ریش دم گامیش چیست؟
کاین چنین در صورتت گلناری است!
گفت این ریشی که بینی ریش نیست:
ریشخند مردم بازاری است!
تازه در خط وکالت رفته ام
با عوامم عزم خوش رفتاری است!
گفتمش: تغییر «اونیفورم » هم
در وکالت، چون نظام اجباری است؟
هشتی عمامه، کله برداشتی!
گفت: این رسم کله برداری است!
وین لباس و هیکل مردم فریب
اولین فرمول مردم داری است!!
ریش انباری ز رأی مردم است
راء/ی مردم اندر آن انباری است
اولین شرط وکالت: ریش و آنک
می تراشد از وکالت عاری است
دیدمش آنگه که می گفت این سخن
آبی از بینی به ریشش جاری است
کاتلین شرطش کثافت کاری است!
کاولین شرطش کثافت کاری است!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱ - آبروی دولت
دولت به ریش زرد «ظهیر» آبرو گرفت
کناس را بیار، که کابینه بو گرفت
بعد از دو سال، خواست «تدین » کند نماز
با فاضل آب حوض سفارت، وضو گرفت
نازم به «رهنما» که «تدین » کشید رنج:
در پیشگاه اجنبی و مزد او گرفت
«حلاج » پنبه زن، وطن خویش را فروخت
با پول آن، دو دست لحاف و پتو گرفت
آری شکم: عزیزتر از مملکت بود
«حلاج » را که ملک بداد و لبو گرفت
دستت رسد اگر تو، بکن قطع بی درنگ:
دستی که، دوستانه دو دست عدو گرفت
می خواست حق خلق « . . . » خورد به زور
رو شکر کن که لقمه ملت گلو گرفت(!)
طوری نموده بود به جمهوریت نعوظ
گوئی پسرعموست که دختر عمو گرفت
نفرین بلیدر سوسیالیست باد کو
دنبال این سیاست بی آبرو گرفت
عاقل طباطبائی کور است کو بمکر
با هر طرف بساخت، که مزد از سه سو گرفت
گه «اعتدال » و گه رادیکال، گاه سوسیال،
بدتر از آن زنیست که هفتاد شو گرفت
گویند در خزانه،نماندست یک فلوس
ما را هزار خنده ،از این گفتگو گرفت
این پولها چه میکند؟آن دولتی که باج
از لوله هنگ مسجد ملا عمو گرفت
میخواست «رهنما» بخورد حصه «صبا»
آن حقه باز معرکه ،با های و هو گرفت
«گلشن » بمثل گفت که عباس دوس کیست
برجست و زود آینه اش روبرو گرفت
از بسکه وام خواست «تدین »ز زید و عمر
دیگر بوام خوردن بی ربط، خو گرفت
مستی حرام باد، بمیخانه کاندر او
عارف غرابه کش شد و «دشتی » سبو گرفت
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۲ - ماستمالی
هر آن که بی خبر از فن خایه مالی شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله » ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله »
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
«قوام السلطنه » نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان » سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله » بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسی خان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک » دانم
که بی کلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله » نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله » کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور بدبستان بی خیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبائی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان » نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ » خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی » شد
تو از «اداره مالیه » مالیات مخواه
که صرف ساختن پارک های عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک »
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات » ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت توله سگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بی خیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله » تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی » شد
«وثوق دوله » بر اسبیل خویش می بالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی » به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف » عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله » که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماست مالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی » لیک
قصیده یی که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی » شد