عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجه‌ام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیده‌ام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، می‌دانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
دامان مرا اشک، پر انجم دارد
وز خون دلم، دیده تنعم دارد
حاصل، که چو سنگ آسیا، چرخ مرا
سرگشته برای رزق مردم دارد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
نتوان ز قضا گریختن با تک و تاز
با چرخ چه چاره از جدل کردن ساز
گیرم که شود ناخن تدبیر دراز
نتوان گره ستاره را کردن باز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای خواهش عشقت آرزوی همه کس
پرواز کند سوی تو عنقا و مگس
مرغان همه نزدیک به دام آمده‌اند
تا بخت به نام که زند فال قفس
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۷
در عشق، به جز زیان ندارد سودم
از تیرگی اختر خود خشنودم
از بخت سیاه، بر سرم منت‌هاست
چون لاله، چراغ روشن است از دودم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
قدسی من و بخت اگرچه توام بودیم
وز روز ازل جدا ز هم کم بودیم
با من نشد آمیخته در صفحه خاک
با آن که چو حرف و نقطه با هم بودیم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
آوازه من به هند و روم افتاده
من خود به کدام مرز و بوم افتاده
هر سو که رود، ستارگان کوچه دهند
این اختر بخت من چه شوم افتاده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
از کتابت مشو جلال ملول
قلم کاهلی به خط درکش
سخن خال شود نویس که هست
سخن خال و خط نوشتن خوش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کران لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد بغین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بودست و خامی
مه نو ز ابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان نا تمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چوآنها از نظامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سنگ و سفال میکده گوهر کند شراب
رنگ شکسته را گل احمر کند شراب
جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود
زان پیشتر که لاله به ساغر کند شراب
صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت
تا آشنا به عالم دیگر کند شراب
آبی به تخم سوخته داغ می دهد
صحرای سینه، دامن محشر کند شراب
دارد حزین مست ندانم چها به سر
کامشب به کاسهٔ سر قیصر کند شراب؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بی پا و سر ز قدر و شرف کام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در همه عمر، بر صحیفهٔ دهر
هر چه این کلک مشکبار نوشت
اول آن را به لوح خاطر من
قلم فیض کردگار نوشت
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
تا بر لب عاشق می گلگون ناید
از دیده نمی شود شط خون ناید
خود را به خم باده درانداز حزین
هر بار، سبو درست بیرون ناید
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
تدبیر به کار من چه خواهد کردن؟
ساغر به خمار من چه خواهد کردن؟
گر عشق هزار شمع داغ افروزد
با این شب تار من چه خواهد کردن؟