عبارات مورد جستجو در ۴۶۷ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
در کوی دوست با غم و باشیون آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آشکارا، روز طعن و لعن زندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۰ - حکایت
شبی یاد دارم که پروانه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمیدانم چهسان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانهتر بایست کشتن بسمل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمیدانم چهسان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانهتر بایست کشتن بسمل خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
سوخت هر جا خستهای ما بیمحابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوهها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمة خود میدهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوهها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمة خود میدهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۷ - در مدح نجم الدین لقبی و درخواست دو چیز از او
ایا نجم دین گر تو احسان کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۹ - در غزل است
دل عاشق ز بیم جان نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح ابراهیم میرزا
زهی گرم از تو بازار جدایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱