عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
روشنگر چشم و دل ما کن شب ما را
صیقل نزند تیره دلی مطلب ما را
دل شکر تو را از قلم شکوه نویسد
باور نکند ساده دلی یا رب ما را
شاید که تو یکبار ندانسته بخوانی
آیینه کند نقش نگین مطلب ما را
گفتند سویدای دل صبح امید است
دیدند چو در سوختگی کوکب ما را
خاکستر پروانه سرشتند ز شبنم
کردند بنا در دل ما مکتب ما را
مستی گل تقوی و ورع موج شراب است
نشناخته تا مشرب ما مشرب ما را
از گلبن کثرت گل توحید بخندد
گر آب کند نقش جبین مذهب ما را
دیوانه اسیر از ته دل شکر خدا کن
افزود ز صدق تو جنون مذهب ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نکرده شکوه بیجا زیارت لب ما
اثر ز خود رود از انتعاش یارب ما
نه از نزاع وبالی نه از جدل خللی
فروغ آینه صاف ماست کوکب ما
غبار خاطر پرواز گل نمی گردیم
قضا به شهپر عنقا نوشته مطلب ما
ریاض غفلت از این چشمه می شود سیراب
چگونه صبح نخندد به گریه شب ما
سماع ذره و بیتابی شرار یکی است
کشید سرمه وحدت به دیده مطلب ما
به بزم یار چراغان باده رنگین تر
نسب به شوخی مشرب رسانده مذهب ما
خط تو دعوی اعجاز می تواند کرد
بنفشه زار ارم رشک برده از شب ما
نوید عمر ابد می دهد اسیر تو را
درآسمان اثر انتظار یارب ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
می رسد مست شکوه کاهی ها
گله مشتاق عذرخواهی ها
از لبش بوسه ای طمع دارم
در گدایی است پادشاهی ها
سینه صافی بهشت راحت ماست
دوزخ کیست کینه خواهی ها
روز عید بهانه جویی هاست
وای بر جان بیگناهی ها
چه تغافل چه دشمنی چه نزاع
داد از دست کم نگاهی ها
با رمیدن چه رام می گردد
صف آهوی خوش نگاهی ها
نم رحمت چه بحر سامان است
رو سفیدی است رو سیاهی ها
با تپیدن چه آرمیدنهاست
کوه را برده بادکاهی ها
من کجا داغهای عشق اسیر
می گریزم از این سیاهی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سیرگاه قدح کشان مهتاب
شوخی پیر دلجوان مهتاب
ابرو باران و روح لاله وگل
صبح نوروز می کشان مهتاب
سایه برگها چراغانها
کرده گل فرش بوستان مهتاب
در سفیداب قلع رنگ صفا
چهره پرداز گلستان مهتاب
شب هجران سیاهی داغ است
سینه داغ خونچکان مهتاب
خواب در دیده نظاره شود
چون دهد می به امتحان مهتاب
مژده وصل صبح روی تو را
می دهد از شمیم جان مهتاب
از گداز خیال او شب را
خون کند مغز استخوان مهتاب
بزم عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغ آسمان مهتاب
شده شب زنده دار یاد تو را
مژه عمر جاودان مهتاب
شده مشهور در قلمرو عشق
به رفوکاری کتان مهتاب
سفر فیض اینچنین باید
کاروانی است بیزبان مهتاب
خار تا گل از او بهار فروش
هست اکسیر جسم و جان مهتاب
پرده دیده فرش راه تو کرد
داشت تا یک نفس گمان مهتاب
سفرکعبه در جوانی کرد
مرحبا پیر رهروان مهتاب
گم کند تا فضول راه گمان
یک فلک ساخت کهکشان مهتاب
ای خوشا راه دل اسیر که هست
گردی از راه کاروان مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
اگر دنیا اگر عقبا علی بن ابیطالب
اگر امروز اگر فردا علی بن ابیطالب
فروغ دیده وحدت صفای سینه کثرت
بهشت خاطر دانا علی بن ابیطالب
لوای دولت شاهان صفای جان آگاهان
سر سرها دل دلها علی بن ابیطالب
نبینی تا قیامت خواب ویرانی اگر دانی
چه معماری است در دلها علی بن ابیطالب
به گفتن موجه دریا اگر رطب اللسان گردد
نیارد بر زبان الا علی بن ابیطالب
تعجب نیست گر بی انتظار شب ز ایمایی
کند امروز را فردا علی بن ابیطالب
در آن تنگی که در خاطر نگنجد جز خدا کس را
زند جوش از زبان ما علی بن ابیطالب
به هر ظرفی شرابی کرده لطفش در خور وسعت
امید جاهل و دانا علی بن ابیطالب
در آن وحشت که از یاد خدا دل گم کند خود را
بود ورد من شیدا علی بن ابیطالب
به صد طوفان شکستن در حبابی بار بگشاید
بگوید فاش اگر دریا علی بن ابیطالب
تجمل دستگاهان خرقه پوشان دانش آرایان
دو عالم از شما از ما علی بن ابیطالب
امیدم در بهار آرزو جای ثمر خواهد
ز باغ یثرب و بطحا علی بن ابیطالب
ز لطف بی دریغش در دو عالم مطلب ما را
خدا می داند و مولا علی بن ابیطالب
اسیر از فیض مهر کام بخشش در نمی مانم
ز بر دارم دعای یا علی بن ابیطالب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب
چون شعله از گداختگی توتیا طلب
وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست
بیگانه شو از او نگه آشنا طلب
آسودگی نتیجه دهد خاکساریت
صندل برای درد سر از خاک ما طلب
اندوه روزگار به وارستگی گذار
درمان درد خویش ز دارالشفا طلب
ترک جهان نشان دو عالم گرفته است
بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب
با حرص گر دلت نتواند جدل کند
دست نیاز خواه و زبان دعا طلب
آسودگی چکیده صاف شکستگی است
این شهد ناب را ز نی بوریا طلب
پر دیده ایم نقص ندارد توکلت
زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلبل بیا که ناله ارزان غنیمت است
ابر بهار و صحبت یاران غنیمت است
از هر لبی نوای دگر می توان شنید
تعبیر خوابهای پریشان غنیمت است
عمر عزیز کینه عبث می رود به باد
فرصت غنیمت است عزیزان غنیمت است
گلبازی اشاره و ایما شکفته تر
در سنگلاخ سیر گلستان غنیمت است
یک جلوه مهربانی احباب و صد بهار
از ابر خشک شوخی باران غنیمت است
هر یک طراز جیب و کناری است گل بچین
گلهای خیر صحبت یاران غنیمت است؟
هر یک خدیو دهری و هریک امام شهر
وحشت بیا که الفت ایشان غنیمت است
راه گریز هیچ ندانی خوش است اسیر
بودن در این مجادله نادان غنیمت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
بسکه از رشک سرشکم خاطر دریا پر است
از دل آب گهر تا غنچه دلها پر است
دختر رزخونی عیش و ملالم گشته است
کی دلم خالی شود در بزم تا مینا پر است
جلوه بسیار است خضر رهبری در کار نیست
دیده (گر) داری همه عالم ز نقش پا پر است
گر چه بر قلب کمانداران ابرو می زنم
در خور صبری که دارم نیم استغنا پر است
من که از دریا به موجی گشته ام قانع اسیر
جلوه ریگ روان در دامن صحرا پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
قفل غم بهر گشاد دل کلید دیگر است
نا امیدان را به نومیدی امید دیگر است
عالم می وسعتی دارد که در هر گوشه ای
جام نوروز دگر پیمانه عید دیگر است
گرمی هنگامه دل از زیان و گوش نیست
راز داران تو را گفت و شنید دیگر است
دید اگر داری چراغ از دور روشن می کنی
تیره بختی مشرق روز سفید دیگر است
سرگرانش دیده ای هشیار کی یابی اسیر
هر نگاه تلخ او جام نبیذ دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اقلیم درد را سحر و شام دیگر است
مستان عشق را رم و آرام دیگر است
عنقا به زور بال تجرد بلند شد
بی قید نام و ننگ شدن نام دیگر است
دردسر خمار ندارد شراب عشق
دل مست ساقی دگر و جام دیگر است
سرسایه ای چو سایه تیغ تو جست اسیر
او را در این دیار سرانجام دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
فیض نومیدی از امید مروت بیش است
اجر ناکامی از اندازه حسرت بیش است
جرم ناکرده ما را به سلامی بخشند
گل این باغ ز دامان شفاعت بیش است
شوخی می، سر رسوایی مستان دارد
هر که را حوصله بیش است خجالت بیش است
هر چه ننوشته ام از کوتهی مضمون پرس
شکوه هجر ز طومار شکایت بیش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دل اگر رفت گرفتار طلسم خاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از نگاهش خلد ایما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراموشی فراموش دل ماست
محبت حلقه در گوش دل ماست
چه دریاها که در یک قطره خون است
زمین و آسمان جوش دل ماست
می الفت فراموشی ندارد
دو عالم بیخودی هوش دل ماست
بساطی چیده ایم از سینه صافی
ادب یک جام سرجوش دل ماست
می معنی کشد از جام الفت
اسیر آیینه بیهوش دل ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چمن چمن گل آشفتگی به دامن ماست
نسیم اگر دم عیسی است برق خرمن ماست
چمن شناس نیم از خزان چرا پرسم
شکست حادثه دور از قفس که مسکن ماست
چسان جواب دل بینوای خویش دهیم
که خون ناحق صد آرزو به گردن ماست
نسیم شرطه دریا دلان شکست بس است
بجز خطر همه گر ناخداست دشمن ماست
به کاینات ز آیینه سینه صاف تریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
اسیر قدر تماشای خویش می دانیم
خیال اوست که نور دو چشم روشن ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
در تماشای تو هر چشمی دلی است
پاکی بینش قمار مشکلی است
هست برما بی بری چون بید بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلی است
آرزوی منصب دنیا بلاست
قطره را هر موج امید ساحلی است
با نظر تنگی بود دنیا فراخ
مور را هر نقش پا سرمنزلی است
تشنه را هر سایه ای سرچشمه ای
شوق را هر رهزنی صاحبدلی است
اعتقادت نیست گر ناقص اسیر
خواب هر گمراه سعی کاملی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
صیقل رسوایی راز نهان پیداست کیست
مو به مویم تا به مغز استخوان پیداست کیست
خار و گل در باغ دل جوش انا الحق می زنند
شبنم یکرنگی این بوستان پیداست کیست
دیده آیینه اختر شناسان کور باد
از غبارم پرده دار آسمان پیداست کیست
برگ برگ این چمن آیینه دار وحدت است
کی گشایم بال جرأت باغبان پیداست کیست
سایه سرو قدت موج تجلی می زند
هر کجا گلشن تو باشی باغبان پیداست کیست
بوی گل گرد کدورت گشته در گلزار ما
نوبهار خاطر نازکدلان پیداست کیست
شش جهت را شوخیش بی جلوه آیین بسته است
گم کنم تا کی نشانش بی نشان پیداست کیست
تهمت بیهوده ای بر جام و ساغر می زنند
غارت جان اسیر ای دوستان پیداست کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
فیض بیداری مسیح بخت آلود کیست
صبحدم پروانه بزم شب مولود کیست
عنبر سارای دود مجمر روحانیان
نکهت ریحان گلزار عبیر اندود کیست
فیض امشب گر نباشد قبله دور فلک
صبح مستی در طواف کعبه مقصود کیست
مردم چشم صباح انتظار فیض عید
پرتو روحانی شمع شب مولود کیست
هر طرف رو می کنم چون کعبه محراب دل است
غیر من در طوف امشب شش جهت مسجود کیست
می کشد صبح وصال از شام هجران نازها
گرمی سود است تا محشر ندانم سود کیست
از تجلی هر طرف پروانه ای پر می زند
شمع خلوتخانه وحدت شب مولود کیست
خضر از بیداری امشب زلالی گر نخورد
زنده جاوید بودن آتش بیدود کیست
دارد از گوش شنیدن چشم دیدن تازه تر
فیض بیداری ندانم صبحدم موعود کیست
گاهی از غفلت گه از بینش دلی وا می کنم
صبح و شام اسیر از چشم خواب آلود کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ما را که سر عشرت و پروای طرب نیست
گر درد به درمان نفروشیم عجب نیست
بی خضر توکل نتوان کرد سراغش
نقش پی گمنام تو در راه طلب نیست
در مکتب تسلیم شهیدان وفا را
جز جوهر شمشیر تو سرمشق ادب نیست
هر قطره ای از خون شهیدان گل صبح است
جایی که دمد صبح ز شمشیر تو شب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
همزبان بزم ما غیر از در و دیوار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست