عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
فضولی : اضافات
ترکیب بند
ای خوش آن دم که بهر نیک و بدم کار نبود
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
فضولی : ساقی نامه
بخش ۷ - مناظره با چنگ
شبی محفلی داشتم پر سرور
ببزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لاله رنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
باو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
باحسان او بسته طول امل
زده دست عمری بدامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیم لطف او ره نمود
ازان منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم شدم پایمال
بهجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشته ام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
بمقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دور مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم بفوت و فنا
عزیزی بصد خواریم برد دوش
که بندد بکاری ز من رفت هوش
که بازم برای جفا می برند
نمی دانم آیا کجا می برند
بمنزلگه خود مرا بسته برد
بتعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
بحیرت در اندیشه کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کرده ام او مرا
همان منعم پیش را یافتم
ولی نعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
بهم شکر لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم می زنیم
دم از پرسش حال هم می زنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرر چنین گشته بر اهل حال
که می خیزد از هم فراق وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا می کند می رساند بهم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ
جدایی مکن در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوری وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولی ناکام را در فراق
بیک مژده وصل خوش کن مذاق
خوشا آن خراباتی باده نوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر
ببزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لاله رنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
باو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
باحسان او بسته طول امل
زده دست عمری بدامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیم لطف او ره نمود
ازان منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم شدم پایمال
بهجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشته ام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
بمقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دور مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم بفوت و فنا
عزیزی بصد خواریم برد دوش
که بندد بکاری ز من رفت هوش
که بازم برای جفا می برند
نمی دانم آیا کجا می برند
بمنزلگه خود مرا بسته برد
بتعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
بحیرت در اندیشه کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کرده ام او مرا
همان منعم پیش را یافتم
ولی نعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
بهم شکر لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم می زنیم
دم از پرسش حال هم می زنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرر چنین گشته بر اهل حال
که می خیزد از هم فراق وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا می کند می رساند بهم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ
جدایی مکن در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوری وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولی ناکام را در فراق
بیک مژده وصل خوش کن مذاق
خوشا آن خراباتی باده نوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مرا در آتش غم، عشقت آن زمان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ای دل! بلا بکش چو دلت مبتلای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
حیات زنده دلان جز به عشقبازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هردم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هرکه پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هردم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هرکه پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم نیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
(حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد)
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم نیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
(حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد)
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای صبا هست رخ یار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دلیل ما شد آن ساقی به دارالعیش میخانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بر گرد مه ز مشک خطی برکشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر شبی دولت به دستم زلف یار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی