عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دوست سلطان و دل ولایت اوست
خرم آن دل که در حمایت اوست
هر کرا دل بعشق اوست گرو
از ازل تا ابد ولایت اوست
پس نماند ز سابقان در راه
هر کرا پیش رو هدایت اوست
عرش بر آستانش سر بنهد
هر کرا تکیه بر عنایت اوست
در دو عالم ز کس ندارد خوف
هرکه در مأمن رعایت اوست
چون ز غایات کون در گذرد
این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را
مقبل آنکس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه
مصحف کون پر زآیت اوست
خود عبارت نمی توان کردن
زآنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود
اندکی زین نمط کفایت اوست
خرم آن دل که در حمایت اوست
هر کرا دل بعشق اوست گرو
از ازل تا ابد ولایت اوست
پس نماند ز سابقان در راه
هر کرا پیش رو هدایت اوست
عرش بر آستانش سر بنهد
هر کرا تکیه بر عنایت اوست
در دو عالم ز کس ندارد خوف
هرکه در مأمن رعایت اوست
چون ز غایات کون در گذرد
این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را
مقبل آنکس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه
مصحف کون پر زآیت اوست
خود عبارت نمی توان کردن
زآنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود
اندکی زین نمط کفایت اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت
جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت
مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار
رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت
ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو
بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت
هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد
غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت
بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت
پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت
کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت
پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند
با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت
هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست
همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت
باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت
بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی
کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت
ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت
سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه
مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت
مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار
رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت
ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو
بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت
هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد
غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت
بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت
پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت
کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت
پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند
با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت
هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست
همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت
باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت
بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی
کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت
ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت
سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه
مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عشق از هستی کس عین و اثر نگذارد
هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد
عشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرد
اندر آن مملکت از غیر اثر نگذارد
آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد
هیچ بر گردن هستی تو سر نگذارد
هستی تست گناه تو و او با همه لطف
این گنه تا بنمیری ز تو در نگذارد
منزل فقر ترا خانه مات آمد و هست
عشق شاهی که از آن خانه بدر نگذارد
چون درآمد بدل از دل غم دنیا برود
دل که منزلگه عیسیست بخر نگذارد
دل آزاد بغوغای علایق ندهد
لب قاروره بدندان تبر نگذارد
سیف فرغانی نومید مشو از در یار
یار در بارگه وصلت اگر نگذارد
تو شکر را ز مگس دور کنی وز غیرت
او درین مصر مگس را بشکر نگذارد
هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد
عشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرد
اندر آن مملکت از غیر اثر نگذارد
آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد
هیچ بر گردن هستی تو سر نگذارد
هستی تست گناه تو و او با همه لطف
این گنه تا بنمیری ز تو در نگذارد
منزل فقر ترا خانه مات آمد و هست
عشق شاهی که از آن خانه بدر نگذارد
چون درآمد بدل از دل غم دنیا برود
دل که منزلگه عیسیست بخر نگذارد
دل آزاد بغوغای علایق ندهد
لب قاروره بدندان تبر نگذارد
سیف فرغانی نومید مشو از در یار
یار در بارگه وصلت اگر نگذارد
تو شکر را ز مگس دور کنی وز غیرت
او درین مصر مگس را بشکر نگذارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد
وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد
زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل
در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد
ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک
درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد
خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو
در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد
چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،
کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد
ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق
گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد
راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست
عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد
چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک
اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد
آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو
همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد
ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو
آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد
ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست
کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد
ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی
بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد
چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو
از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد
وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد
زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل
در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد
ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک
درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد
خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو
در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد
چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،
کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد
ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق
گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد
راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست
عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد
چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک
اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد
آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو
همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد
ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو
آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد
ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست
کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد
ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی
بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد
چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو
از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد
گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد
هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید
کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد
با چنین ملک سگ کوی گدای اورا
عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد
نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد
در کم خویش میفزای که آن از همه بیش
در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد
من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم
او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد
خلق در وی نگرانند که چونست ولیک
بنده در آینه قدرت بیچون نگرد
تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را
عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد
سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک
ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد
هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید
کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد
با چنین ملک سگ کوی گدای اورا
عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد
نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد
در کم خویش میفزای که آن از همه بیش
در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد
من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم
او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد
خلق در وی نگرانند که چونست ولیک
بنده در آینه قدرت بیچون نگرد
تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را
عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد
سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک
ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند
هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند
چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند
گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند
وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند
گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند
سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اول نظر که سوی تو جانان نظر کند
عشق از دل تو دوستی جان بدر کند
آخر بچشم تو زفنا میل درکشد
تا دل بچشم او برخ او نظر کند
عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک
زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند
تیغ قضاست تیر غم او واین عجب
کندر درون بماند وز آهن گذر کند
با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند
بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند
باری در آبمجلس ما تا بیک قدح
ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند
صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی
عیسی پرست بندگی سم خر کند
همت بلند دار که پرواز در هوا
عاشق ببال همت و عنقا بپر کند
هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری
در راه دوست سیر بپا او بسر کند
هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود
هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند
نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام
هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند
هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو
واثق مشو که کور ترا دیده ور کند
ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف
آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند
عشق از دل تو دوستی جان بدر کند
آخر بچشم تو زفنا میل درکشد
تا دل بچشم او برخ او نظر کند
عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک
زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند
تیغ قضاست تیر غم او واین عجب
کندر درون بماند وز آهن گذر کند
با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند
بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند
باری در آبمجلس ما تا بیک قدح
ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند
صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی
عیسی پرست بندگی سم خر کند
همت بلند دار که پرواز در هوا
عاشق ببال همت و عنقا بپر کند
هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری
در راه دوست سیر بپا او بسر کند
هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود
هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند
نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام
هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند
هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو
واثق مشو که کور ترا دیده ور کند
ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف
آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هرکه او نام تو گوید دم او نور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود
گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود
مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود
جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود
عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود
هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود
سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود
گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود
مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود
جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود
عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود
هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود
سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شود
ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود
از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر
آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود
تخت دولت می نهد در هند دین احمدی
کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود
شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار
شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود
زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم
کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود
یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو
میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود
در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو
زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود
در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور
هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود
اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب
خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود
دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر
چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود
حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم
خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود
سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن
ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود
ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود
از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر
آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود
تخت دولت می نهد در هند دین احمدی
کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود
شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار
شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود
زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم
کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود
یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو
میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود
در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو
زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود
در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور
هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود
اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب
خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود
دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر
چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود
حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم
خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود
سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن
ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
عقل در کفر و دین سخن گوید
عشق بیرون ازین سخن گوید
آن بیک شبهه در گمان افتد
وین ز حق الیقین سخن گوید
آن خود از علم جان نداند هیچ
وین ز جان آفرین سخن گوید
با تو عشق از نخست چون قرآن
همه از مهر و کین سخن گوید
تا بدان جا که من ورای حجاب
با تو آن نازنین سخن گوید
طعن کرده است عقل و گفته مرا
او که باشد که این سخن گوید
خویشتن سوزد او چو پروانه
که چو شمع آتشین سخن گوید
عقل ازین می نخورد هشیارست
مست گردد همین سخن گوید
من نه شاگرد طبع خود رایم
که نه بر وفق دین سخن گوید
راوی جانم از محدث عشق
باجازت چنین سخن گوید
سخن شاعر از سر طبعست
ضفدع از پارگین سخن گوید
زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست
برگل و یاسمین سخن گوید
عشق بر هر لبی که مهر نهاد
بی زبان چون نگین سخن گوید
با کسانی که کشته عشق اند
مرده اندر زمین سخن گوید
سیف فرغانی ار خمش باشی
بزبان تو دین سخن گوید
عشق بیرون ازین سخن گوید
آن بیک شبهه در گمان افتد
وین ز حق الیقین سخن گوید
آن خود از علم جان نداند هیچ
وین ز جان آفرین سخن گوید
با تو عشق از نخست چون قرآن
همه از مهر و کین سخن گوید
تا بدان جا که من ورای حجاب
با تو آن نازنین سخن گوید
طعن کرده است عقل و گفته مرا
او که باشد که این سخن گوید
خویشتن سوزد او چو پروانه
که چو شمع آتشین سخن گوید
عقل ازین می نخورد هشیارست
مست گردد همین سخن گوید
من نه شاگرد طبع خود رایم
که نه بر وفق دین سخن گوید
راوی جانم از محدث عشق
باجازت چنین سخن گوید
سخن شاعر از سر طبعست
ضفدع از پارگین سخن گوید
زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست
برگل و یاسمین سخن گوید
عشق بر هر لبی که مهر نهاد
بی زبان چون نگین سخن گوید
با کسانی که کشته عشق اند
مرده اندر زمین سخن گوید
سیف فرغانی ار خمش باشی
بزبان تو دین سخن گوید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق
چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق
ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم
سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم
مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم
قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم
ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم
هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم
باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم
بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم
مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم
قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم
ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم
هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم
باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم
بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
من از خدای جهان عمر میخوهم چندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان