عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گر چه رنگ و بو دلیل و شاهد روی گل است
لیک اندر روی گل پیرایه ز آه بلبل است
ساز عیشی نیست اندر بزم امکان دم به دم
از شکست رنگ میای دلم را قل قل است
سرنوشتم شد ز دیوان قضا آشفتگی
خامه تصویر من گویا که تار سنبل است
نرگس بی باک او میخانه دارد در بغل
مستی چشمش نه از کیفیت جام مل است
سوختم چندان که پیچیدم به خود در نار غم
دود شمع دل مرا از پیچ و تاب کاکل است
نیستم چون شانه از سودای زلف او برون
یاد گیسویش کنون در گردن جانم غل است
هر زمان پرواز می سازد سوی صید سخن
طغرل ما را که از فکر معانی چنگل است
لیک اندر روی گل پیرایه ز آه بلبل است
ساز عیشی نیست اندر بزم امکان دم به دم
از شکست رنگ میای دلم را قل قل است
سرنوشتم شد ز دیوان قضا آشفتگی
خامه تصویر من گویا که تار سنبل است
نرگس بی باک او میخانه دارد در بغل
مستی چشمش نه از کیفیت جام مل است
سوختم چندان که پیچیدم به خود در نار غم
دود شمع دل مرا از پیچ و تاب کاکل است
نیستم چون شانه از سودای زلف او برون
یاد گیسویش کنون در گردن جانم غل است
هر زمان پرواز می سازد سوی صید سخن
طغرل ما را که از فکر معانی چنگل است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
تا درین وادی غبار ما به دامان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمه ای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیده ام
جوهر آئینه ام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گر چه با دست کریمان آشناست
می تپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دل ها افکند
زخم های سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیده اش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجز نوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمه ای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیده ام
جوهر آئینه ام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گر چه با دست کریمان آشناست
می تپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دل ها افکند
زخم های سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیده اش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجز نوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
سرشکم دانه بی حاصل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
رخش امشب چراغ خانه کیست؟!
نگاهم شهپر پروانه کیست؟!
حدیث کوته زلفش دراز است
شب ما روز از افسانه کیست؟!
زده اشکم ز شادی خیمه غم
سواد چشم من کاشانه کیست؟!
جنون خیزد درین راه از غبارم
خرام شوخی مستانه کیست؟!
ندارد حاصلی جز ناامیدی
ندانم تخم دل از دانه کیست؟!
خماری دارم از درد سر غم
غبارم از خط پیمانه کیست؟!
زبان حرف گیسویش ندانم
که آخر ترجمانم شانه کیست؟!
سر زلفش فتد در پای هوشم
ندانم حلقه دیوانه کیست؟!
غلام حلقه بر دوش دو گوشم
حدیث دلکش جانانه کیست؟!
خوشا از مصرع بیدل که طغرل
سرشکم نسخه دیوانه کیست؟!
نگاهم شهپر پروانه کیست؟!
حدیث کوته زلفش دراز است
شب ما روز از افسانه کیست؟!
زده اشکم ز شادی خیمه غم
سواد چشم من کاشانه کیست؟!
جنون خیزد درین راه از غبارم
خرام شوخی مستانه کیست؟!
ندارد حاصلی جز ناامیدی
ندانم تخم دل از دانه کیست؟!
خماری دارم از درد سر غم
غبارم از خط پیمانه کیست؟!
زبان حرف گیسویش ندانم
که آخر ترجمانم شانه کیست؟!
سر زلفش فتد در پای هوشم
ندانم حلقه دیوانه کیست؟!
غلام حلقه بر دوش دو گوشم
حدیث دلکش جانانه کیست؟!
خوشا از مصرع بیدل که طغرل
سرشکم نسخه دیوانه کیست؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آمد و در پیش من از ناز جولان کرد و رفت
خاطرم را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
بس که سیلاب سرشکم آمد از جوش غمش
قصر بنیاد دلم را سخت ویران کرد و رفت
دوش دیدم در چمن از ناز او را جلوه گر
دست ما اندر گریبان گل به دامان کرد و رفت
بودم ایمان اگر چه در پیغمبر حسنش ولی
کفر زلفش آمد و تاراج ایمان کرد و رفت
دیشب از لعل بدخشان شد حکایت لعل او
خنده ای از ناپسندی در بدخشان کرد و رفت
برقع از رخ برفکند و چهره خود را نمود
طاقت و صبر و قرارم بر دو سامان کرد و رفت
کرد با نیم نگه جان مرا از تن برون
مشکل سخت مرا بسیار آسان کرد و رفت
تا به عرض جلوه آمد در چمن روی گلش
بلبل شوریده را در باغ نالان کرد و رفت
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خانه دل در سر ره بود ویران کرد و رفت
خاطرم را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
بس که سیلاب سرشکم آمد از جوش غمش
قصر بنیاد دلم را سخت ویران کرد و رفت
دوش دیدم در چمن از ناز او را جلوه گر
دست ما اندر گریبان گل به دامان کرد و رفت
بودم ایمان اگر چه در پیغمبر حسنش ولی
کفر زلفش آمد و تاراج ایمان کرد و رفت
دیشب از لعل بدخشان شد حکایت لعل او
خنده ای از ناپسندی در بدخشان کرد و رفت
برقع از رخ برفکند و چهره خود را نمود
طاقت و صبر و قرارم بر دو سامان کرد و رفت
کرد با نیم نگه جان مرا از تن برون
مشکل سخت مرا بسیار آسان کرد و رفت
تا به عرض جلوه آمد در چمن روی گلش
بلبل شوریده را در باغ نالان کرد و رفت
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خانه دل در سر ره بود ویران کرد و رفت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سرو من باز آ که تا سرو خرامان بینمت
هر طرف جولان نما تا مست جولان بینمت!
شد دلم پروانه اندر آتش شمع رخت
کز فروغ چهره بر آن رو چراغان بینمت
خاک شد در راه عشقت همچو من بسیار کس
از غبار عاشقان گردی به دامان بینمت!
نیست جز خاک درت دارالشفای خستگان
مرهمی در التیام زخم هجران بینمت!
دوش دیدم با هزاران جلوه چون طاوس باغ
همچو گل امروز با طرف گلستان بینمت
می زند مهر رخ از صبح بناگوش تو دم
آسمان حسن را خورشید تابان بینمت!
کی کند فکر فلاطون امتیاز نبض ما؟!
درد بی درمان غم را سخت درمان بینمت!
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
تا ابد یا رب عصای ناتوان بینمت!
هر طرف جولان نما تا مست جولان بینمت!
شد دلم پروانه اندر آتش شمع رخت
کز فروغ چهره بر آن رو چراغان بینمت
خاک شد در راه عشقت همچو من بسیار کس
از غبار عاشقان گردی به دامان بینمت!
نیست جز خاک درت دارالشفای خستگان
مرهمی در التیام زخم هجران بینمت!
دوش دیدم با هزاران جلوه چون طاوس باغ
همچو گل امروز با طرف گلستان بینمت
می زند مهر رخ از صبح بناگوش تو دم
آسمان حسن را خورشید تابان بینمت!
کی کند فکر فلاطون امتیاز نبض ما؟!
درد بی درمان غم را سخت درمان بینمت!
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
تا ابد یا رب عصای ناتوان بینمت!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
شهاب آسا نگاهم از سپهر دیده می تازد
تماشا در بساط عارضش شطرنج می بازد
الا شاهی که فرزینوش رقیب کج به او همدم
مرا او بیگنه از راستی رخمات می سازد
همین بار غمش عمریست همچون فیل بر دوشم
به سوی او بود آیا که اسپ بخت من تازد؟!
مپرس آئین چشم ساحر آن شوخ ظالم را
که تاریک نگاهش عالمی در خاک اندازد
یم هر قطره اشکم اگر طوفان نما گردد
و اگر نوح است از بیم سرشکم کشتی آغازد!
رود تا دامن خورشید دود آه عشاقان
فلک را تندر برقم عجب نبود که بگدازد
ز یمن مقدم آن شهسوار کشور خوبی
بساط صحن غب را تا ابد با خویشتن نازد
ازین مشرق طلوع آرد شه اورنگ محبوبی
دم اندیشه ات طغرل اگر چون صبح خمیازد
تماشا در بساط عارضش شطرنج می بازد
الا شاهی که فرزینوش رقیب کج به او همدم
مرا او بیگنه از راستی رخمات می سازد
همین بار غمش عمریست همچون فیل بر دوشم
به سوی او بود آیا که اسپ بخت من تازد؟!
مپرس آئین چشم ساحر آن شوخ ظالم را
که تاریک نگاهش عالمی در خاک اندازد
یم هر قطره اشکم اگر طوفان نما گردد
و اگر نوح است از بیم سرشکم کشتی آغازد!
رود تا دامن خورشید دود آه عشاقان
فلک را تندر برقم عجب نبود که بگدازد
ز یمن مقدم آن شهسوار کشور خوبی
بساط صحن غب را تا ابد با خویشتن نازد
ازین مشرق طلوع آرد شه اورنگ محبوبی
دم اندیشه ات طغرل اگر چون صبح خمیازد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نزاکت زان خرام قد دلجو می چکد
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شبنم عرض ادب از چشم حیران ریختند
دانه امید را چون مهر یکسان ریختند
هر که شد همچون صدف در سعی سامان عمل
عاقبت اندر دهانش آب نیسان ریختند
از وجود خویش دارم گرمی مهر عدم
شبنم ما را چسان در باغ امکان ریختند؟
مخزن گنج قناعت بس که بی ابرام بود
آب روی خویش آخر این گدایان ریختند!
بس که در باغ جهان الفت پرست شبنمیم
از سرشک ما به عالم موج طوفان ریختند
مزرع ما در خور جمعیت دلها نبود
دانه سنبل به خاک ما پریشان ریختند
آبرو خواهی نشین در خلوت جیب ادب
آب گوهر را به دامن از گریبان ریختند
چون سراب از چشمه اش یک قطره ای ظاهر نشد
بر دل زاهد مگر آب از زمستان ریختند؟
گر چه در ملک سخن من طغرل احراری ام
لیک جام قسمتم از خاک توران ریختند
دانه امید را چون مهر یکسان ریختند
هر که شد همچون صدف در سعی سامان عمل
عاقبت اندر دهانش آب نیسان ریختند
از وجود خویش دارم گرمی مهر عدم
شبنم ما را چسان در باغ امکان ریختند؟
مخزن گنج قناعت بس که بی ابرام بود
آب روی خویش آخر این گدایان ریختند!
بس که در باغ جهان الفت پرست شبنمیم
از سرشک ما به عالم موج طوفان ریختند
مزرع ما در خور جمعیت دلها نبود
دانه سنبل به خاک ما پریشان ریختند
آبرو خواهی نشین در خلوت جیب ادب
آب گوهر را به دامن از گریبان ریختند
چون سراب از چشمه اش یک قطره ای ظاهر نشد
بر دل زاهد مگر آب از زمستان ریختند؟
گر چه در ملک سخن من طغرل احراری ام
لیک جام قسمتم از خاک توران ریختند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
عنبر زلف کژت بازار عنبر بشکند
قیمت لعل لبت سودای گوهر بشکند
با قد شمشاد سوی باغ گر آری گذر
زنفعال قامتت شاخ صنوبر بشکند
در ره عشقت شدم خاک و ولی ترسم از آن
کز غبار من تو را نعل تکاور بشکند
الحذر از فتنه یعجوج چشم ساحرت
آخر این خیل بلا سد سکندر بشکند!
لعل خود گر واکنی چون غنچه هنگام سخن
از تبسم های لعلت نرخ شکر بشکند
حیرت آئینه از عکس رخ زیبای توست
از عرق هر دم به روی خویش جوهر بشکند
مد ابروی تو در تاراج دل ماند به آنک
زلفقار مرتضی دیوار خیبر بشکند
یک شبی سرمست صهبای وصال خویش کن
گر شکستی این سخن دل هم برابر بشکند
دارم اندر دل هوای عشقت ای نازآفرین
این خمار من کی از هر جام و ساغر بشکند؟!
چون روم سویت ولی از سنگباران رقیب
تا حریم وصل تو صدجا مرا سر بشکند!
انگبینت طعنه سازد با شراب سلسبیل
نرگس بی باک مستت قدر ابحر بشکند
نام تو تا بر سر هر بیت طغرل تاج شد
از خجالت افسر فغفور و قیصر بشکند
قیمت لعل لبت سودای گوهر بشکند
با قد شمشاد سوی باغ گر آری گذر
زنفعال قامتت شاخ صنوبر بشکند
در ره عشقت شدم خاک و ولی ترسم از آن
کز غبار من تو را نعل تکاور بشکند
الحذر از فتنه یعجوج چشم ساحرت
آخر این خیل بلا سد سکندر بشکند!
لعل خود گر واکنی چون غنچه هنگام سخن
از تبسم های لعلت نرخ شکر بشکند
حیرت آئینه از عکس رخ زیبای توست
از عرق هر دم به روی خویش جوهر بشکند
مد ابروی تو در تاراج دل ماند به آنک
زلفقار مرتضی دیوار خیبر بشکند
یک شبی سرمست صهبای وصال خویش کن
گر شکستی این سخن دل هم برابر بشکند
دارم اندر دل هوای عشقت ای نازآفرین
این خمار من کی از هر جام و ساغر بشکند؟!
چون روم سویت ولی از سنگباران رقیب
تا حریم وصل تو صدجا مرا سر بشکند!
انگبینت طعنه سازد با شراب سلسبیل
نرگس بی باک مستت قدر ابحر بشکند
نام تو تا بر سر هر بیت طغرل تاج شد
از خجالت افسر فغفور و قیصر بشکند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تا شنیدم از صبا افسانه های زلف یار
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای روی تو آفتاب خاور
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
شب که با یاد رخت داشت دلم سوز و گداز
برق آهم به تکاپوی تو شد در تک و تاز
هوشم از سر به خیال سر زلف تو برفت
همچو موسی طرف تور دوان از پی راز
صانع روز ازل را تو چه خوش مصنوعی
که به عکس تو بود آئینه را روی نیاز!
لعبتان را روش پرده افسون یک موست
کرده زیر و بم عشق تو مرا لعبت باز
چون به هنگام خرامی تو به گلگشت چمن
چشم نرگس به تماشای جمالت شده باز
مست صهبای جمالی و به خود مینازی
یا مگر کلک قضا بسته اساس تو ز ناز؟!
مرغ دل بس که به تیر نگهت معتاد است
صرف هر سفله مکن جانب طغرل انداز!
برق آهم به تکاپوی تو شد در تک و تاز
هوشم از سر به خیال سر زلف تو برفت
همچو موسی طرف تور دوان از پی راز
صانع روز ازل را تو چه خوش مصنوعی
که به عکس تو بود آئینه را روی نیاز!
لعبتان را روش پرده افسون یک موست
کرده زیر و بم عشق تو مرا لعبت باز
چون به هنگام خرامی تو به گلگشت چمن
چشم نرگس به تماشای جمالت شده باز
مست صهبای جمالی و به خود مینازی
یا مگر کلک قضا بسته اساس تو ز ناز؟!
مرغ دل بس که به تیر نگهت معتاد است
صرف هر سفله مکن جانب طغرل انداز!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای عارض گلگون تو از باده گهر ریز
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شهادت بسملم از یک نگاه چشم مستستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
ای به خوبی در میان خوبرویان معترف
جبهه گلراست از شرم رخت داغ کلف!
گر چه در بند جنونم لیک هر سو می کشد
دامن زلفش گریبان مرا از هر طرف
خاک گردیدم به راهش بر امید انتظار
گر رسد پایش به فرقم بس بود اینم شرف!
پای نه در وادی غم دامن از عالم بکش
تا به کی پیچی سر خود در گریبان چون کشف؟!
خوانده ام درس محبت پیش استاد جنون
شد ازان اسرار عشق او دلم را منکشف
نیست این صحرای عالم جز چراگاه دوآب
تا به کی چشم تو باشد همچو حیوان در علف؟!
مگذر از آئین نیکانی که بودند قبل ازین
رفتگان رفتند اندر سنت اهل صلف
با هنر بگذر تو از غواصی بحر سخن
برنیاید در قیمت از درون هر صدف
بس که در ملک معانی من نشان شهرتم
سینه من شد ازان تیر حوادث را هدف
صد در معنی به سلک نظم می آرم ولی
نیست صرافی که سازد فرق گوهر از خزف
بنده ای از بندگان حضرت عشقم کنون
گر چه باشم در قطار آل سلطان نجف
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
تا توانی عالمی دارد تکلف بر طرف
جبهه گلراست از شرم رخت داغ کلف!
گر چه در بند جنونم لیک هر سو می کشد
دامن زلفش گریبان مرا از هر طرف
خاک گردیدم به راهش بر امید انتظار
گر رسد پایش به فرقم بس بود اینم شرف!
پای نه در وادی غم دامن از عالم بکش
تا به کی پیچی سر خود در گریبان چون کشف؟!
خوانده ام درس محبت پیش استاد جنون
شد ازان اسرار عشق او دلم را منکشف
نیست این صحرای عالم جز چراگاه دوآب
تا به کی چشم تو باشد همچو حیوان در علف؟!
مگذر از آئین نیکانی که بودند قبل ازین
رفتگان رفتند اندر سنت اهل صلف
با هنر بگذر تو از غواصی بحر سخن
برنیاید در قیمت از درون هر صدف
بس که در ملک معانی من نشان شهرتم
سینه من شد ازان تیر حوادث را هدف
صد در معنی به سلک نظم می آرم ولی
نیست صرافی که سازد فرق گوهر از خزف
بنده ای از بندگان حضرت عشقم کنون
گر چه باشم در قطار آل سلطان نجف
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
تا توانی عالمی دارد تکلف بر طرف
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
یار ما را پیرهن از برگ گل باشد لطیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
خوشا روزی که از مضمون طغرل
به عرض آید در مکنون طغرل!
سمند فکر خود را زن تو مهمیز
نماید جلوه در هامون طغرل
سخن هایی که چون سحر حلال است
مرتب گشته از افسون طغرل
پر از گوهر شود دامان فکرت
روی در قلزم مشحون طغرل
روان شد از غمش دریا ز چشمم
حذر سازید از جیحون طغرل!
عجب نبود که از راه تلطف
به دست آورد دل محزون طغرل
مکش با تیغ هجرانم که اکنون
نمی ارزد جهان در خون طغرل!
خیال قامت دلدار باشد
عصای قامت واژون طغرل!
به عرض آید در مکنون طغرل!
سمند فکر خود را زن تو مهمیز
نماید جلوه در هامون طغرل
سخن هایی که چون سحر حلال است
مرتب گشته از افسون طغرل
پر از گوهر شود دامان فکرت
روی در قلزم مشحون طغرل
روان شد از غمش دریا ز چشمم
حذر سازید از جیحون طغرل!
عجب نبود که از راه تلطف
به دست آورد دل محزون طغرل
مکش با تیغ هجرانم که اکنون
نمی ارزد جهان در خون طغرل!
خیال قامت دلدار باشد
عصای قامت واژون طغرل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
در محفل رقیبان رویت شکفته گل گل
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ای نهال قامتت نخل گلستان ارم
سرو آزادت زان رو شد به آزادی علم
کلک تقدیر از خط ریحان به ریحان خطت
نسخ تعلیق وفا را کرد بر لعلت رقم
طائر نظاره عشاق بر گرد سرت
همچو امواج کبوتر بر لب بام حرم
مانی چین گر ببیند نقش مطبوع تو را
صورت خوبان عالم محو سازد یک قلم
هست این معنی مرا روشن که مانند تو نیست
چون تو معشوق پری زادی بود بسیار کم!
طرفه صیادیست چشمان هر دم می کند
از خدنگ سایه مژگان ناز خویش رم
مشک از حسرت به ناف آهوی چین چون شود
گر صبا زلف تو را آشفته سازد صبحدم
طالع برگشته ای دارم که طغرل در جهان
صبح اقبالی ندیدم هیچ غیر از شام غم!
سرو آزادت زان رو شد به آزادی علم
کلک تقدیر از خط ریحان به ریحان خطت
نسخ تعلیق وفا را کرد بر لعلت رقم
طائر نظاره عشاق بر گرد سرت
همچو امواج کبوتر بر لب بام حرم
مانی چین گر ببیند نقش مطبوع تو را
صورت خوبان عالم محو سازد یک قلم
هست این معنی مرا روشن که مانند تو نیست
چون تو معشوق پری زادی بود بسیار کم!
طرفه صیادیست چشمان هر دم می کند
از خدنگ سایه مژگان ناز خویش رم
مشک از حسرت به ناف آهوی چین چون شود
گر صبا زلف تو را آشفته سازد صبحدم
طالع برگشته ای دارم که طغرل در جهان
صبح اقبالی ندیدم هیچ غیر از شام غم!