عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ز معمار خرابی بس که همچون گنج معمورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم
جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم
مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم
مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم
نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم
همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم
ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم
ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم
قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم
هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم
جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم
مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم
مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم
نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم
همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم
ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم
ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم
قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم
هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
زیر بار عشق تو قدم دو تا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در غم عشق تو آخر ناتوان خواهم شدن
عاقبت در خاک چون تیر کمان خواهم شدن
عاشقان را خاکساری رتبه آزادگیست
زیر پای توسنت چون پرنیان خواهم شدن
وامکن بیجا متاع ظلم در دکان دهر
نقد سوای تو را من کاروان خواهم شدن
آنقدر من در خیال شوقت از خود رفته ام
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
قالب افسرده ام در راهت آخر خاک شد
زیر پایت گر زمینم آسمان خواهم شدن!
شکر آن دولت که ای ابرو کمان از راستی
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
ذره آسا پیش خورشید رخ زیبای تو
زانفعال ناکسی ها بی نشان خواهم شدن
گر چه در کویت نمی آیم به سلک عاشقان
چون سگان اندر حریمت پاسبان خواهم شدن!
جای آن دارد که طغرل فضل را باشد رواج
یک قلم همچون الف در قلب جان خواهم شدن!
عاقبت در خاک چون تیر کمان خواهم شدن
عاشقان را خاکساری رتبه آزادگیست
زیر پای توسنت چون پرنیان خواهم شدن
وامکن بیجا متاع ظلم در دکان دهر
نقد سوای تو را من کاروان خواهم شدن
آنقدر من در خیال شوقت از خود رفته ام
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
قالب افسرده ام در راهت آخر خاک شد
زیر پایت گر زمینم آسمان خواهم شدن!
شکر آن دولت که ای ابرو کمان از راستی
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
ذره آسا پیش خورشید رخ زیبای تو
زانفعال ناکسی ها بی نشان خواهم شدن
گر چه در کویت نمی آیم به سلک عاشقان
چون سگان اندر حریمت پاسبان خواهم شدن!
جای آن دارد که طغرل فضل را باشد رواج
یک قلم همچون الف در قلب جان خواهم شدن!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۵ - فراقنامه
فغان ز گردش چرخ ستمگر غدار
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۴
حلقه زنار شد تا زلف عنبر سای تو
خون مردم ریخت یکسر نرگس شهلای تو
سرو و طوبی شد خجل از آن قد بالای تو
ای که یوسف را به بازار آورد سودای تو
معجز عیسی نماید لعل جان افزای تو!
بس که بودم در غمت آشفته همچون یاسمن
از فراقت شعله بر دوشم چو شمع انجمن
غنچه لعل لبت را آشنائی در سخن
نیست ای بدخو تغافل چند باشد راهزن
لطف نبود گر غضب سازی نوازش های تو!
یک سخن از لعل خاموش تو دارم آرزو
جز می وصلت مرا نبود به عالم جستجو
عکس رخسار تو در آئینه دل روبرو
همچو طوطی با رخت پیوسته دادم گفتگو
گنجسان ویرانه دل منزل و مأوای تو!
با کدامین گفتگو وصف تو را سازم بیان؟!
از زبان ذره نآید مدح خورشید جهان!
بس که ممتازی ز خوبان همچو مه از اختران
لب شکر دندان گهر گل پیرهن ابرو کمان
ملک خوبی طی نمودم نیست یک همتای تو!
جان ز تن آید برون نآید ز دل عشقت برون
تا به کی سازی جفا بر حال زارم رحم کن!
طاقت و صبر و قرارم رفته و حالم شد زبون
می سزد گیرد ز من مجنون تعلیم جنون
توتیای چشم سازم خاک کفش پای تو!
ای که در گلزار خوبی چون تو گل را کس ندید
از چمنزار جمالت غنچه ای را کس نچید
قامتت از جویبار ناز سر بالا کشید
سبزه لعل لبت تا در لب کوثر دمید
می چرد آهوی عشق من چو در صحرای تو
نال گشته این تن مهجور بی صبر و شکیب
کاش از شمع جمالت کلبه ام یابد نصیب
نخل این گلشن ثمر آورد از نامت چو سیب
کمترین از خاک بوسان سر کویت نقیب
جرعه راحت نشد در کامم از صهبای تو!
خون مردم ریخت یکسر نرگس شهلای تو
سرو و طوبی شد خجل از آن قد بالای تو
ای که یوسف را به بازار آورد سودای تو
معجز عیسی نماید لعل جان افزای تو!
بس که بودم در غمت آشفته همچون یاسمن
از فراقت شعله بر دوشم چو شمع انجمن
غنچه لعل لبت را آشنائی در سخن
نیست ای بدخو تغافل چند باشد راهزن
لطف نبود گر غضب سازی نوازش های تو!
یک سخن از لعل خاموش تو دارم آرزو
جز می وصلت مرا نبود به عالم جستجو
عکس رخسار تو در آئینه دل روبرو
همچو طوطی با رخت پیوسته دادم گفتگو
گنجسان ویرانه دل منزل و مأوای تو!
با کدامین گفتگو وصف تو را سازم بیان؟!
از زبان ذره نآید مدح خورشید جهان!
بس که ممتازی ز خوبان همچو مه از اختران
لب شکر دندان گهر گل پیرهن ابرو کمان
ملک خوبی طی نمودم نیست یک همتای تو!
جان ز تن آید برون نآید ز دل عشقت برون
تا به کی سازی جفا بر حال زارم رحم کن!
طاقت و صبر و قرارم رفته و حالم شد زبون
می سزد گیرد ز من مجنون تعلیم جنون
توتیای چشم سازم خاک کفش پای تو!
ای که در گلزار خوبی چون تو گل را کس ندید
از چمنزار جمالت غنچه ای را کس نچید
قامتت از جویبار ناز سر بالا کشید
سبزه لعل لبت تا در لب کوثر دمید
می چرد آهوی عشق من چو در صحرای تو
نال گشته این تن مهجور بی صبر و شکیب
کاش از شمع جمالت کلبه ام یابد نصیب
نخل این گلشن ثمر آورد از نامت چو سیب
کمترین از خاک بوسان سر کویت نقیب
جرعه راحت نشد در کامم از صهبای تو!
طغرل احراری : اشعار دیگر
شمارهٔ ۳
طغرل احراری : دیوان اشعار
مثمن
نه این سودا به سر از نشئه افیون و بنگ آمد
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - تتبع مخدومی جامی
از تغار می چنان نوشم شراب ناب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
ایکه گویی در جوانی باده نوش اینک به بین
مست در دیر مغان افتاده شیخ و شاب را
کشته ای آن چشم خونریزم که بهر قصد دین
کرده جا در عین مستی گوشه محراب را
از در اهل جهان جستن مراد از فقر نیست
وصل خواهی فانیا مسدود کن این باب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
ایکه گویی در جوانی باده نوش اینک به بین
مست در دیر مغان افتاده شیخ و شاب را
کشته ای آن چشم خونریزم که بهر قصد دین
کرده جا در عین مستی گوشه محراب را
از در اهل جهان جستن مراد از فقر نیست
وصل خواهی فانیا مسدود کن این باب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - تتبع حضرت مخدومی
ای از بهار حسن تو بر چهره ام گلزارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - تتبع مولانا شاهی
شبنم که هوا ریخت به گل ها و سمنها
شد آبله عارض اطفال چمنها
گلهای چمن گر نه شهیدان فراقند
چون لاله چرا غرقه بخونند کفنها؟
در تاب اگر نیست ازان جعد دل آویز
در طره سنبل ز چه افتاده شکنها
در فصل چنین باده و یاری به کف آور
خوردن نتوان جام چو در میکده تنها
چون جانب آن بت نشتابم که زر ناب
در گردن جان بهر کسش گشته رسنها
در سر حقیقت به سخن راه نباشد
جایی نرسد ار چه بسی رفت سخنها
فانی بره فقر درا نکته مگر بیش
گر مرد رهی بیش میار این همه فنها
شد آبله عارض اطفال چمنها
گلهای چمن گر نه شهیدان فراقند
چون لاله چرا غرقه بخونند کفنها؟
در تاب اگر نیست ازان جعد دل آویز
در طره سنبل ز چه افتاده شکنها
در فصل چنین باده و یاری به کف آور
خوردن نتوان جام چو در میکده تنها
چون جانب آن بت نشتابم که زر ناب
در گردن جان بهر کسش گشته رسنها
در سر حقیقت به سخن راه نباشد
جایی نرسد ار چه بسی رفت سخنها
فانی بره فقر درا نکته مگر بیش
گر مرد رهی بیش میار این همه فنها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - تتبع خواجه
میکند وقت صبح نعره سحاب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
که زمان صبوح را دریاب
از گلستان کشید مرغ صفیر
در شبستان نمود ناله رباب
زین فغانها ز هر طرف یک یک
برگرفتند سر ز خواب احباب
نیم مخمور و نیم مست شدند
جانب بزم صبحگاه بشتاب
به حریفان دوش ساقی بزم
کرد بنیاد دور جام شراب
گر نمودی تو نیز بگشا چشم
رنجه فرما قدم سوی اصحاب
یک دو دم وقت را غنیمت دان
به حریفان بنوش باده ی ناب
باش تا آن زمان که دارد چرخ
جام زرین مهر مست و خراب
گرد بیدار زانکه چون گردی
مست بی شک دگر شوی در خواب
خواب دورو درازت اندر پیش
خیز یک دم ز خواب روی بتاب
بگشاید ز خواب ای فانی
در چشمت مفتح الابواب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - تتبع خواجه سلمان
در چمن گل را نظاره کردم از روی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - در طور خواجه
بهر عمر جاودان شد هر که را چیزی سبب
خضر را آب حیات و رند را آب عنب
گفته ای یک تیره شب تا روز همدم باشمت
تیره تر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
معنی مجموعه خوبی به خط و روی تست
دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب
چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
باعث عیش است هر چ از درد دارد چاشنی
گریه ی روز وصال آرد به غمنا کان طرب
گر چه وصل دوست را کس از طلب کردن نیافت
لیک آن کو یافت بود از زمره ی اهل طلب
کی عجب باشد تعجب از خواص باده ام
آب کش خاصیت آتش برد باشد عجب
حالت مجنون کجا فهمند جز اهل جنون
زانکه قول خود به قانون خرد دارد عرب
رسم جور یار را فانی سبب از ما مپرس
نیست چون اهل فنا را رسم پرسیدن سبب
خضر را آب حیات و رند را آب عنب
گفته ای یک تیره شب تا روز همدم باشمت
تیره تر از روز هجر ما نباشد هیچ شب
معنی مجموعه خوبی به خط و روی تست
دفتری را خوب در یک صفحه کردی منتخب
در ملامت صد چو یوسف بنده ات شد ای حبیب
چون تویی کان نمک چون سازمت یوسف لقب!
باعث عیش است هر چ از درد دارد چاشنی
گریه ی روز وصال آرد به غمنا کان طرب
گر چه وصل دوست را کس از طلب کردن نیافت
لیک آن کو یافت بود از زمره ی اهل طلب
کی عجب باشد تعجب از خواص باده ام
آب کش خاصیت آتش برد باشد عجب
حالت مجنون کجا فهمند جز اهل جنون
زانکه قول خود به قانون خرد دارد عرب
رسم جور یار را فانی سبب از ما مپرس
نیست چون اهل فنا را رسم پرسیدن سبب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - تتبع مخدومی
در شوق لعل تو که دلم خون ناب ریخت
شور آبه ایست آنکه بر آتش کباب ریخت
نقش سواد زلف تو بر صفحه دلم
شد چون سیاهی ئیکه به روی کتاب ریخت
رستست در بهار رخت لاله ها مگر
از اشک خونفشان منش ابر آب ریخت
در دیر روشنی و صفا بین که مغبچه
یاقوت ناب در قدح آفتاب ریخت
شادم به معنی دگرش اینکه محتسب
گویند سوی میکده رفت و شراب ریخت
گو در حساب عمر نویس آنکه سیم و زر
بهر نشات مطرب و می بیحساب ریخت
در میکده به کهنه سفالی گدا نیم
هر کس که باده ریخت ز بهر ثواب ریخت
گلبوی گشت باده مگر از خوی عذار
ساقی درون باده گلگون گلاب ریخت
فانی به پیری اشک به رخ ریختن خوشست
می در قدح خوش آنکه به عهد شباب ریخت
شور آبه ایست آنکه بر آتش کباب ریخت
نقش سواد زلف تو بر صفحه دلم
شد چون سیاهی ئیکه به روی کتاب ریخت
رستست در بهار رخت لاله ها مگر
از اشک خونفشان منش ابر آب ریخت
در دیر روشنی و صفا بین که مغبچه
یاقوت ناب در قدح آفتاب ریخت
شادم به معنی دگرش اینکه محتسب
گویند سوی میکده رفت و شراب ریخت
گو در حساب عمر نویس آنکه سیم و زر
بهر نشات مطرب و می بیحساب ریخت
در میکده به کهنه سفالی گدا نیم
هر کس که باده ریخت ز بهر ثواب ریخت
گلبوی گشت باده مگر از خوی عذار
ساقی درون باده گلگون گلاب ریخت
فانی به پیری اشک به رخ ریختن خوشست
می در قدح خوش آنکه به عهد شباب ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طور خواجه
بود آب زده ساحت میدان خرابات
بزم طرب آماده در ایوان خرابات
بنشسته در و پیر خرابات قدح نوش
در خدمت او صف زده رندان خرابات
جا کرده برش مغبچه شوخ به مستی
در کشور حسن آمده سلطان خرابات
هر لحظه پی بردن دل طرفه مغنی
با لحن مغانه زده دستان خرابات
از سر خرابات به رندان شده ظاهر
در هر قدحی نکته پنهان خرابات
می ده که به صد خلعت شاهی نفروشد
یک جرعه می سایل عریان خرابات
هر وصف که از کوثر و از روضه شنیدی
اندر حق می آمد و در شأن خرابات
فانی به خرابات فنا در شد و وارست
از ننگ خودی گشت چو مهمان خرابات
بزم طرب آماده در ایوان خرابات
بنشسته در و پیر خرابات قدح نوش
در خدمت او صف زده رندان خرابات
جا کرده برش مغبچه شوخ به مستی
در کشور حسن آمده سلطان خرابات
هر لحظه پی بردن دل طرفه مغنی
با لحن مغانه زده دستان خرابات
از سر خرابات به رندان شده ظاهر
در هر قدحی نکته پنهان خرابات
می ده که به صد خلعت شاهی نفروشد
یک جرعه می سایل عریان خرابات
هر وصف که از کوثر و از روضه شنیدی
اندر حق می آمد و در شأن خرابات
فانی به خرابات فنا در شد و وارست
از ننگ خودی گشت چو مهمان خرابات
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - تتبع خواجه
دید آن که پی من به خرابات فنا رفت
سرها چو حباب آمد و بر باد فنا رفت
در هجر تو آه دل من بوده که تا صبح
گفتند خلایق که مگر باد صبا رفت
در راه به زهاد بسی عربده کردست
آن کافر بد مست که دوش از بر ما رفت
غایب چو شد از ما دگر از ماش مجوئید
او بود پری رفت و ندانیم کجا رفت
سر منزل عشق تو بود کوی فنا زانک
هر چند که شاه آمد ازان سوی گدا رفت
رفت آن مه و گفتا که بیایم به برت زود
آن شوخ بلای دل غمگین چه بلا رفت
آن روز که می شد صفت مردمی از خلق
گویا ز همه بیشتر آئین وفا رفت
از صوفی رعنا چه صفا چشم توان داشت؟
کش عمر گرامی همه در زرق و ریا رفت
هر کس طرفی زد قدم از حادثه دهر
زین حادثه فانی به خرابات فنا رفت
سرها چو حباب آمد و بر باد فنا رفت
در هجر تو آه دل من بوده که تا صبح
گفتند خلایق که مگر باد صبا رفت
در راه به زهاد بسی عربده کردست
آن کافر بد مست که دوش از بر ما رفت
غایب چو شد از ما دگر از ماش مجوئید
او بود پری رفت و ندانیم کجا رفت
سر منزل عشق تو بود کوی فنا زانک
هر چند که شاه آمد ازان سوی گدا رفت
رفت آن مه و گفتا که بیایم به برت زود
آن شوخ بلای دل غمگین چه بلا رفت
آن روز که می شد صفت مردمی از خلق
گویا ز همه بیشتر آئین وفا رفت
از صوفی رعنا چه صفا چشم توان داشت؟
کش عمر گرامی همه در زرق و ریا رفت
هر کس طرفی زد قدم از حادثه دهر
زین حادثه فانی به خرابات فنا رفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷ - مخترع
آمد بهار دلکش و گلهای تر شکفت
دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
میآید از گل چمن عشق بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان
چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی
همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت
فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است
از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت
دلها ز آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
میآید از گل چمن عشق بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان
چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت
ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی
همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت
فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است
از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - تتبع مخدومی
باز در دیر مغان عربده مستانست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱ - تتبع حضرت شیخ
چشمم چو بر آن روی چو رشک قمر افتاد
از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست
کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش
هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
شامم که ز هجران تو شد روز قیامت
چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
از ناله من تا به سحر خواب نبردش
وین تهمتی در گردن مرغ سحر افتاد
در حسرت بوسی که به جانم ز لبت بود
زان لعل چه خونها که مرا در جگر افتاد
فانی بره سعدی اگر زد قدمی چند
با او سخنش بین که چو شیر و شکر افتاد
نی نی چه حد آنکه درآید به مقابل
کز پرتو اکسیر وی این خاک زر افتاد
از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست
کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش
هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
شامم که ز هجران تو شد روز قیامت
چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
از ناله من تا به سحر خواب نبردش
وین تهمتی در گردن مرغ سحر افتاد
در حسرت بوسی که به جانم ز لبت بود
زان لعل چه خونها که مرا در جگر افتاد
فانی بره سعدی اگر زد قدمی چند
با او سخنش بین که چو شیر و شکر افتاد
نی نی چه حد آنکه درآید به مقابل
کز پرتو اکسیر وی این خاک زر افتاد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷ - تتبع خواجه
صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود