عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳ - تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶ - درس محبت
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن
گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم به مردی که گناه است دلی آزردن
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
می توان هر چه سیاهی به دمی بستردن
از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن
شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب
دست بشکسته مگر نیست وبال گردن
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷ - چه خواهد بودن
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
آفتابی به لب بام چه خواهد بودن
نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل
من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶ - بیاد مرحوم میرزاده عشقی
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
او بود مرد عشق که کس نیست مرد او
چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم
بس شعله ها که بشکفد از آه سرد او
بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز
پروانه تخیل آفاق گرد او
او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت
از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او
آن نردباز عشق که جان در نبرد باخت
بردی نمی کنند حریفان نرد او
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او
در عاشقی رسید بجائی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ
این کارمزد کشور و آن کارکرد او
آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه
با خون سرخ رنگ شود روی زرد او
درمان خود به دادن جان دید شهریار
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹ - بمانیم که چه
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵ - زندانی خاک
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی
نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی
نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد
پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی
بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی
اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی
شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور
به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی
کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من
سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی
تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک
به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶ - جمع و تفریق
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی
خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی
فردا که رهزنان دی از راه می رسند
نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی
گردون ز جمع ما همه تفریق می کند
با این حساب باز نماند تفاضلی
عمر منت مجال تغافل نمی دهد
مشنو که هست شرط محبت تغافلی
ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان
روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی
حالی خوش است کام حریفان به دور جام
گر دور روزگار نیابد تحولی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند
گردون به کار فتنه ندارد تعللی
شکرانه تفضل حسنت خدای را
با شهریار عاشق شیدا تفضلی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸ - مقام انسانی
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه‌ی نوشت چشم و دل چراغانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی
تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمی‌گيرد شاه را به دربانی
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی
هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی
عقده‌ی سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی
از غبار امکانت چشمه‌ی بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه‌ی خداخوانی
از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به خرگاهت ناله های زندانی
گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی
وقت خواجه ی ما خوش، کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی
روی مسند حافظ شهریار بی مایه
تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹ - جمال بقیت اللهی
سپاه صبح زد از ماه خیمه تا ماهی
ستاره کوکبه آفتاب خرگاهی
به لاجورد افق ته کشیده برکه ی شب
مه و ستاره طپیدن گرفته چون ماهی
صلای رحلت شب داد و طلعت خورشید
خروس دهکده از صیحه سحرگاهی
به جستجوی تو ای صبح در شبان سیاه
بسا که قافله آه کرده ام راهی
نمانده چشمه آب بقا به ظلمت دهر
بجز چراغ جمال بقیت اللهی
برآی از افق ای مشعل هدایت شرق
برآر گله این گمرهان ز گمراهی
ز سایه ئی که به خاک افکنی خوشم چکنم
همای عرش کجا و کبوتر چاهی
بشارتی به خدا خواندن و خدا دیدن
که این بشر همه خودبینی است و خودخواهی
به گوش آنکه صدای خدا نمی شنود
حدیث عشق من افسانه ئی بود واهی
تو کوه و کاه چه دانی که شهریارا چیست
به کوه محنت من بین و چهره کاهی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰ - دنیای دل
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
سنایی غزنوی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۳
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی
حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی
دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی
دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی
دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت
کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی
دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها
زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی
دگر پست و بلند ملک غم را می‌کند یکسان
پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی
ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا
چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری
که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم
علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست الله‌ست فاعل وین بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی
چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه
وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار
نگویی کز چه می‌بافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی
نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان
یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن
شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را
مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون
یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این
یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم
چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم
ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند
به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد
یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند
نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را
پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک
صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل
«تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت
همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران
دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که می‌گردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان
شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن
که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی
یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی
یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه
پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون
بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح
حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری
جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم
ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان
ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد
پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس
به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را
که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - از زبان منجم ماوراء النهر که تقویم آورده بود گفته‌است
ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین
زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت
عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین
بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست
زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین
نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او
بازدانی راز گردون در شهور و در سنین
من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم
نقش کردست این همه احکام در لوح یقین
زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل
بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین
گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک
هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین
خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان
غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین
بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب
در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین
ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه
خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین
این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود
کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین
سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو
من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین
شین دین اندر غریبی از همه رسواترست
باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین
تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - در مرثیهٔ تاج‌الدین ابوبکر
ای برده عقل ما اجل ناگهان تو
وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو
ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد
تابوت شوم روی شده بوستان تو
محروم گشته از گهر عقل جان تو
معزول مانده از سخن خوش زبان تو
جان تو پاسبان بقای تو بوده باز
با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو
هنگام مرگ بهر جوانی و نازکیت
خون می‌گریست بر تو همی جانستان تو
ای آفتاب جان من از لطف و روشنی
خر پشتهٔ گلین ز چه شد سایبان تو
گر آب یابدی تنت از آب چشم من
شاخ فراق رویدی از استخوان تو
ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج
چون تاج خم گرفت قد دوستان تو
تاج ملوک را سر تختست جایگاه
در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو
ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو
ای وا دریغ از آب لب شکرفشان تو
بردار سر ز بالش خاک از برای آنک
دلها سبک شدست ز خواب گران تو
یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای
کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو
نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی
رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو
شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو
تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید
آخر بیافت این شرف اندر زمان تو
مرگ آخر آن طویلهٔ گوهر فرو گسست
کز وی ستاره دید همی آسمان تو
خاک آخر آن دو دانهٔ یاقوت نیست کرد
کز تاب او پدید همی شد نشان تو
یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد
دودی کبود سر زند از دودمان تو
ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان
تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو
باری بدانمی که پر از خاک گور شد
آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو
باری بدانمی که چگونست زیر خاک
آن تیغ آب دادهٔ بسیار دان تو
باری بدانمی که بگو از چسان بریخت
آن زلف تاب دادهٔ عنبرفشان تو
دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید
آن در میان نرگس و گل دیدگان تو
گنج وفا و خدمت تو بود ذات من
تاج عطا و طلعت من بود جان تو
تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش
گنجی میان آب ندیدم جز آن تو
بودی وفا میان من و تو مقیم پار
اکنون عطا میان خدا و میان تو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - دریغاگویی از نااهلی روزگار
جهان پر درد می‌بینم دوا کو
دل خوبان عالم را وفا کو
ور از دوزخ همی ترسی شب و روز
دلت پر درد و رخ چون کهربا کو
بهشت عدن را بتوان خریدن
ولیکن خواجه را در کف بها کو
خرد گر پیشوای عقل باشد
پس این واماندگان را پیشوا کو
ز بهر نام و جان تا بام یابی
چو برگ توت گشتی توتیا کو
مگر عقل تو خود با تو نگفتست
قبا گیرم بیلفنجی بقا کو
درین ره گر همی جویی یکی را
سحر گاهان ترا پشت دوتا کو
به دعوی هر کسی گوید ترا ام
ولیکن گاه معنی شان گوا کو
سراسر جمله عالم پر یتیمست
یتیمی در عرب چون مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز شیرست
ولی شیری چو حیدر باسخا کو
سراسر جمله عالم پر زنانند
زنی چون فاطمه خیر النسا کو
سراسر جمله عالم پر شهیدست
شهیدی چون حسین کربلا کو
سراسر جمله عالم پر امامست
امامی چون علی موسی الرضا کو
سراسر جمله عالم پر ز مردست
ولی مردی چو موسی با عصا کو
سراسر جمله عالم حدیثست
حدیثی چون حدیث مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز عشقست
ولی عشق حقیقی با خدا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیرست
ولی پیری چو خضر با صفا کو
سراسر جمله عالم پر ز حسنست
ولی حسنی چو یوسف دلربا کو
سراسر جمله عالم پر ز دردست
ولی دردی چو ایوب و دوا کو
سراسر جمله عالم پر ز تختست
ولی تخت سلیمان و هوا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرغست
ولی مرغی چو بلبل با نوا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیکست
ولی پیکی چو عمر بادپا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرکب
ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو
سراسر کان گیتی پر ز مس شد
ز مس هم زر نیامد کیمیا کو
سنایی نام بتوان کرد خود را
ولیکن چون سناییشان سنا کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ایا مانده بی‌موجب هر مرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشه‌ای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸
عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی
خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی
دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو
تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی
با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی
با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی
خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری
حلقه به گوشیست درو حلقهٔ هر در که زنی
پردهٔ نزهت گه تو روی بلال حبشی
عود سراپردهٔ تو جان اویس قرنی
جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری
عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی
راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی
باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی
چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی
چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی
ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت
باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی
از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو
جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی
چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم
دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی
از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی
من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی
بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم
خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی
بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم
پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی
شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی
اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی
کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا
غمزهٔ تو عمر هبا خندهٔ تو عیش هنی
کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهٔ تو
عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹
ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی
در سر منی مکن که به ترکیب چون منی
آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک
او را کجا رسد سخن مایی و منی
از آهن مذهب معمور کرده باش
تا بر محک صرف زند زر معدنی
ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب
گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی
ای آژده به سوزن حسرت هزار دل
سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی
همسایهٔ تو گرسنه در روز یا سه روز
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی
دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر
پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی
ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت
ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی
طمع بقا چه داری معجون شخص تو
با دست و آتشست و گل تیره و منی
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور
سازند مار و مور رفیقی و برزنی
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل
در کار و بار مردم و در عالم دنی
چون صدرهٔ تو بافته از پنبهٔ فناست
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند
در تیرگی گور ز صحرای روشنی
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر
روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک
از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
در زیر خشت چهرهٔ خاتون خرگهی
در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان
ایدون کنند کز گل ایشان تو می‌کنی
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب
داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل
بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش
دین محمدی و طریق معینی
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست
پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
هر چند صدهزار گناهست مایه‌اش
هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
از رحمت خدای دلش نا امید نیست
کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
ازین زندگانی چو مردی بمانی
ازین زندگی زندگانی نخیزد
که گر گست و ناید ز گرگان شبانی
درین زندگی سیر مردان نیاید
ور آید بود سیر سیرالسوانی
برین خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی
به بستان مرگ آی تا زنده گردی
بسوز این کفن ژندهٔ باستانی
رهاند ترا اعتدال بهارش
ز توز تموزی و خز خزانی
از آن پیش کز استخوان تو مالک
سگان سقر را کند میهمانی
به پیش همای اجل کش چو مردان
به عیاری این خانهٔ استخوانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاکنون در آنی
که از مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر ارغوان و امیر ارغوانی
به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا
که آنجا امانست و اینجا امانی
به گرد سرا پردهٔ او نگردد
غرور شیاطین انسی و جانی
به نفسی و عقلی و امرت رساند
ز حیوانی و از نباتی و کانی
سه خط خدایند این هر سه لیکن
ازین زندگی تا نمیری ندانی
ز سبع سماوات تا بر نپری
ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی
ازین جان ببر زان که اندر جهنم
نه زنده نه مرده بود جاودانی
نه جانست این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار دخانی
پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب
که تا با شه جان به حضرت پرانی
به زیر آر جان خران را چو عیسا
که تا همچو عیسا شوی آسمانی
برون آی ازین سبزه جای ستوران
که تا چرمه در ظل طوبا چرانی
چو مرگت بود سایق اندر رسی تو
به جمع عزیزان عقلی و جانی
چو مرگت بود قاید اندر رهی تو
ز مشتی لت انبان آبی و نانی
تو روی نشاط دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
چو از غمز او کرد آمن دلت را
کند مهربانی پس از بی‌زبانی
نخستت کند بی‌زبان کادمی را
بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی
به یک روزه رنج گدایی نیرزد
همه گنج محمود زابلستانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگ‌ست دروازهٔ آن جهانی
وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایهٔ زندگانی
کند عقل را فارغ از «لاابالی»
کند روح را ایمن از «لن ترانی»
همه ناتوانیست اینجا چو رفتی
بدانجای چندان که خواهی توانی
ز نادانی و ناتوانی رسی تو
ازین کنج صورت به گنج معانی
بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد
ز مشتی سگ کاهل کاهدانی
بجز مرگ در گوش جانت که خواند
که بگذر ازین منزل کاروانی
بجز مرگ با جان عقلت که گوید
که تو میزبان نیستی میهمانی
بجز مرگت اندر حمایت که گیرد
ازین شوخ چشمان آخر زمانی
اگر مرگ نبود که بازت رهاند
ز درس گرانان و درس گرانی
گر افسرده کردست درس حروفت
تف مرگ در جانت آرد روانی
به درس آمدی قلب این را بدیدی
به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی
تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی
ز ننگ لقبهای اینی و آنی
اسامی درین عالمست ار نه آنجا
چه آب و چه نان و چه میده چه پانی
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد
نه بازت رهاند همی جاودانی
اگر خوش خویی از گران قلتبانان
وگر بدخویی از گران قلتبانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی