عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۹ - رای زدن مختار با یاران خویش
چو نامه به دست سپهبد رسید
ز غیرت، روان درتنش بردمید
بزد کوس و برشد به زین بی شکیب
ندانست در ره فراز از نشیب
سوی کوفه آمد دمان با سپاه
وز آن سوی مختار ناورد خواه
همه یاوران را برخویش خواند
سخن ها زکردار دشمن براند
بگفتا: مرا راستی پیشه است
ز ید رایی و کژی اندیشه است
بود از شما هر که با کوفیان
بدان سو رود تا ندیده زیان
مرا آنچه ماند زمردان بس است
که یک تن موافق به از صد کس است
اگر یک تنه نیز مانم چه باک
که از مرگ نبود به دل ترسناک
من آنم که تیغ مرا مرتضی
به فرق عدو خواند تیغ قضا
بلای تن بد سگالان منم
جهان باش گو سر به سر دشمنم
سپاه و سپهدار اگر نیستم
نه آنم که از کار خود بیستم
مرا از شه بی سپه پیروی است
که زد یک تنه با هزاری دویست
سپهدار او را فکندند دست
نیامد به عزم درستش شکست
علم سرنگون بود و لشگر تباه
همی سخت تر بود در رزم، شاه
هراسش نبود آن شه از صد هزار
مرا بیم از اندک سپه؟ زینهار
اگر گشته گردم به راه حسین (ع)
روم یکسره در پناه حسین
چو یاران شنیدند گفتار میر
هم آواز و یکدل زبرنا و پیر
بگفتند: میرا، سرا، صفدرا
هوادار فرزند پیغمبرا
زجان جملگی دوستدار توایم
پرستنده و پاسدار توایم
بکوشیم و پیش تو بازیم جان
وزاین کار جوییم از حق جنان
جهان بی تو ای میر هرگز مباد
به ما مرگ پیش از شکستت رساد
بگو تا نوازند کوس نبرد
زبی یاوری چهره منمای زرد
زانبوه دشمن مدار ایج باک
که باشد تو را یار، جان های پاک
تو خونخواه فرزند پیغمبری
کند داد یزدان تو را یاوری
به کام تو گردد سپهر بلند
ز دشمن تو را هیچ ناید گزند
هم امروز و فردا ببینی سپاه
رسد با براهیم اشتر زراه
شوند این گروه ستمگر زبون
روان گردد از نایشان، جوی خون
همه وعده ی حیدر آید درست
در ایمان نباشم ای میر، سست
زگفتارشان میر گردید شاد
همه بیم و اندیشه اش شد زیاد
بدان رای پاکیزه بستودشان
سلیح آنچه بایست بخشودشان
سپس گفت: تا بر دمیدند نای
برآمد به پیکار دشمن ز جای
بپوشید تن را به رومی زره
هر آنکس که دیدش چنان،گفت زه
تو گفتی بود شرزه شیر آن دلیر
اگر هیچ پوشد زره شرزه شیر
چو ابروی خوبان به فرمان درش
کمانی چو نر اژدها هرسرش
که بودی خدنگی کزو شد رها
بلای تن شیر و نر اژدها
به دوش اندرش اسپری چون سپهر
که از قبه اش خیره بد ماه و مهر
به اسبی برآمد قوی ساق و سم
بپوشیده ز آهن ز سر تا به دم
برآهیخت تیغ و برانگیخت اسب
سوی کوفیان همچو آذر گشسب
ز بس پشت او یاوران تاختند
هیاهو به گردون در انداختند
سپه بود او را هزاری چهار
ولیکن زدشمن دو بیور هزار
چو او را چنان پور اشعث بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
نبد کوفیان را گمان کز حصار
نیاورد تارد برون نامدار
چو دیدند او را چنین ساخته
به پیکار ایشان برون تاخته
رخانشان شد از بیم چو سندورس
جهان در برچشمشان آبنوس
دلاور بدیشان خروشید و گفت:
که با جانتان دیو گردیده جفت
نمودید برخود درکینه باز
به زودی پشیمانی آید فراز
بگفت این و از جا برانگیخت شور
تن بد کنش گشت جویای گور
دو لشگر چو دو کوه برهم زدند
ز خون تا برگاو را،نم زدند
ندید اندر آن پهنه ی پر نهیب
نه دستی عنان و نه پایی رکیب
به بارش درآمد یکی ابر مرگ
که بارانش بد دست و سرها به ترگ
یکی ژرف بحر از برو جوشنا
بد آن دشت موجش همه زآهنا
درآن پهنه از بس که خون شد روان
به فرسنگها بر دمید ارغوان
زبس خون سرهای بشکافته
به خاک اطلس سرخ شده بافته
گرانمایه مختار پیروزمند
همه تاخت با آبداده پرند
چو شیری که نخجیر جوید همی
به خون چنگ و دندان بشوید همی
غو کوس بر گوشش آنگونه بود
که بر گوش میخواره گان بانگ رود
شدی تیغ او هر کجا سرگرای
بدانسوی مردی نماندی به جای
به پیش دم تیغ او جوشنا
تو گفتی پرند است نی آهنا
یلان را چنان پیش او تن همی
که از موم سازی تن آدمی
به هر دم که آوا برافراختی
هژبر فلک زهره در باختی
یکی رزم کرد آن یل تیز چنگ
که شد نام مردان پیشش، به ننگ
همی بود بر پای آن کارزار
که خورشید شد در پس کوهسار
جهان گشت مانند پر غراب
ندیدند جنبنده ای جز به خواب
نشد جان مختار سیر از نبرد
همی تیغ می راند و می کشت مرد
نیاوردی ازخواب و خور هیچ یاد
تو گفتی زکوه است بنیاد راد
همه شب به پا داشت آیین رزم
تو گفتی که بنشسته درگاه بزم
درآن شب به گردش سران سپاه
همی تافت چون اختران، گرد ماه
نیاسود یکدم از آن دارو گیر
همی سحر مرد و نی بارگیر
ندانست کس اندران جوش جنگ
شب است آنکه یا خفته کام نهنگ
گشوده دهان اژدهای بلا
به خون گشتی، آن آسیای بلا
همی تا درفش شهنشاه روز
شد از پرچم نور گیتی فروز
بمردند از بیم او اختران
چو از تیغ مختار کوفی سران
کجا چشم بیننده می کرد کار
زمین پربد از لاش اسب و سوار
نیاسود مختار از جنگ نیز
همی کرد بازار پیکار تیز
زکارش فلک ماند اندر شگفت
وزان کوشش اندازه ها برگرفت
بدانست کز وی به کوشش فزون
شود مرد پیدا گه آزمون
ولیکن ز یاران آن نامور
بدی کشته از مانده گان بیشتر
خود و باره گی را بدی بیکران
رسیده به تن زخم های گران
توان رفته از اسب و بازوی مرد
زبس کوشش و دوری از خواب و خورد
ازآن کوشش رفتن خون زتن
چو دید او همی سستی خویشتن
غمی گشت و آهی زدل برکشید
ولی خویش را در میانه بدید
به یاد آمدش از شهنشاه دین
که بی یار شد کشته ی اهل کین
به یاد آمدش زان تن تابناک
که شد بی گنه از دم تیغ چاک
شده کشته یاران و سرلشگرش
به خون خفته پور گرامی برش
علم سرنگون چتر با خاک پست
علمدار او را جدا هر دو دست
خروش زنانش غو کوس رزم
وزان بانگ ستوارتر کرده عزم
به هر زخم کو را رسیدی به تن
شدی سخت تر بر ره خویشتن
گذشت از تن و جان و مال و عیال
که رسوا شود دشمن ذوالجلال
چو با پادشاهش روان گشت جفت
همی زیر لب با نیایش بگفت:
که شاها، خدیوا، جهان داورا
فروغ جهان بین پیغمبرا
بکشتند ارقوم بی آفرین
تو خود زنده یی پیش جان آفرین
همی بنگری سوی پیکار من
بدی آگه از راز و کردار من
بدانی کزین جنگ و خون ریختن
ابا بد سگالان وز آویختن
مرا جستن خون تو آرزوست
نه شاهی طلب باشم و ملک دوست
ندانسته این را بداندیش نیز
از آن کرده در کشتنم تیغ تیز
تو برکوری این ستمکاره گان
مرا چیره دستی بده رایگان
براهیم را باز گردان به من
که گردد در این رزمگه بت شکن
مرا او رهاند ز این قوم دون
نماید درفش لئیمان نگون
چو از خونی تو جهان گشت پاک
اگر روز من برسر آید چه باک
زبدخواه تو، تا تنی زنده است
دل من زخونابه آکنده است
درفش توام سرنگونم مخواه
به پیکار دشمن زبونم مخواه
بدینسان همی گفت و خون می گریست
زغیرت ندانم که چون می گریست
به پایان چو آورد با شاه راز
به خون ریختن گشت دستش دراز
که ناگه زهامون یکی گرد خاست
وزان نعره ی باره و مرد خاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۱ - نشستن مختار وفادار به دارالاماره
بفرمود تات در برون سرای
نمودند رخشان درفشی به پای
نوشتند نام خدا و رسول (ص)
بدان رایت و نام شوی بتول (ع)
منادی نداد داد در شهر و کوی
که در پای هر رهگذر سو به سوی
شود مرد کند آوری پاسبان
مبادا شود فتنه بر پا شبان
به زیر درفش من آن کو شتافت
به جان ایمنی جست و زنهار یافت
هر آن کس ز دشمن اسیری به بند
بیارد در این پیشگاه بلند
که ما خود به کردار او بنگریم
به دارش زنیم ار نه زو بگذریم
چو برخاست این غو به بازارها
شنفته شد اینگونه گفتارها
بزرگان سوی بارگاه آمدند
زمختار زنهار خواه آمدند
گروهی فراوان زکوفی دیار
گرفتند از آن دادگر، زینهار
به زیر درفش سر سروران
چمیدند خلق از کران تا کران
تنی چند از نامداران میر
به زنجیر بر بسته پانصد اسیر
ببردند زی نامور پیشگاه
برایشان چو بگماشت لختی نگاه
بفرمود زین بستگان بلا
نبود آنکه در پهنه ی کربلا
زتیمار و بندش رها ساختند
جهان زان دگرها بپرداختند
نوشتند بر دفتری نامشان
چنین گشت نستوده فرجامشان
سپس گفت مردان دژخیم را
یلان بی اندیشه و بیم را
که درکوفه هر کس سلیح نبرد
به اندام خود بیهده راست کرد
دگر هر که کرد انجمن درفساد
چنان چون درایام ابن زیاد
بگیرند و بردارش آون کنند
جهان پاک را آن زشت ریمن کنند
همان گه که گفت این سخن ها امیر
یکی از در آورد مردی شریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۲ - به درک فرستادن مختار عبد الله ابن اسد و مالک ابن بشیر را
که بربسته بودش به بندی گران
که پردخته بودند آهنگران
بدش نام عبداله بن اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
بدو گفت مختار کای بد نژاد
که چون تو پلیدی ز مادر نزاد
چرا رفته بودی به کرب و بلا
به پیکار دارای اهل ولا
چرا سوختی خرگه شاه را
زدی در دل آتش خور و ماه را
سراپرده ای را فکندی ز پای
که روح الامین بردرش جبهه سای
بگفتا: که این من به فرمان خویش
نکردم چنین آمد از خواجه پیش
مرا خواجه ام داد فرمان چنین
از او این بدی آمد از من مبین
بفرمود دژخیم را نامدار
که برادرش از تن، سر نابکار
ز جا جست دژخیم و خنجر گرفت
بزد دست و ریش بد اختر گرفت
بردی از تن او سر پر غرور
بیفزود اله جهان را سرور
نبشتند نامش بدان دفترا
که بودی به دست دبیر اندرا
پس از بد گهر مالک ابن بشیر
بپرداخت روی زمین را امیر
که او هم سوی کربلا رفته بود
به پیکار دشت بلا رفته بود
چو نام بد اندیش بنوشته شد
که او هم به هنجار بد کشته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۳ - به درک فرستادن امیر مختار نافع و
یکی پیش ایوان کیوان غلام
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۴ - به درک فرستادن مختار، خولی اصبحی را
سریر مهی جای مختار گشت
به درگاه بسته صف بارگشت
فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش
که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان
اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست
به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای
چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟
کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟
که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟
نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان
دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست
بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید
بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد
همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم
به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت
ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز
زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن
یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار
فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت
دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را
همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق
برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟
بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش
ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام
بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن
ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی
به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را
بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد
زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون
به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست
بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر
مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا
ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان
بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست
جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است
بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی
زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد
ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار
مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه
که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن
ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد
چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد
خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک
به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست
زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام
تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی
زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون
همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا
که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین
چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست
چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را
بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی
چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی
که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد
ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر
ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد
همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا
از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت
جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده
به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا
همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن
به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته
نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت
به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی
بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست
بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟
اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست
هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی
زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند
مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه
از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو
به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد
بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟
بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو
حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)
چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم
شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش
نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم
بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس
زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی
بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته
چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور
به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته
اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی
وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست
درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور
برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری
به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر
سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود
به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار
سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور
تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟
همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم
چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد
یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود
همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان
به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده
سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش
خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور
زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک
چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند
بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی
خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)
کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار
اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را
همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را
همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو
ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر
چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری
ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا
بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور
چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان
دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز
به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد
یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر
بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور
در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)
پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه
خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل
دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش
روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل
همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین
چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین
چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم
سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور
سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین
بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا
ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد
بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)
که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟
عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست
چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز
به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟
الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من
چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟
شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم
برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد
گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا
که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور
نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند
نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند
نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم
من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار
کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین
من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی
بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر
چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت
من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر
ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان
برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم
ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی
چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید
به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار
همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند
سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن
بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو
زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت
بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند
چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید
بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش
جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید
نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار
پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن
یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۵ - به درک فرستادن امیر مختار چهار کس از قاتلان سبط احمد مختار (ص) را
چهارم عبید ابن اسود به نام
که بد خوی بود و زنسل حرام
هم اینسان به رزم خداوند دین
بدند اندر آن پهنه ی سهمگین
به دژخیم فرمود فرمانروای
کز این ناکسان هم بپرداز جای
فرومایه در خورد گفت و شنود
نپایید و سرشان ببرید زود
چنان کرد دژخیم کان نامدار
همی خواست از کشتن آن چهار
چو بگذشت زین ماجرا چند روز
به روزی که خور بود گیتی فروز
بیاراست مختار خرگاه داد
بیفروخت رخساره، کرسی نهاد
سران سپه سروران دیار
به ایوان مختار جستند بار
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۶ - به درک فرستادن مختار منقذ ابن مره ی عبدی قاتل علی اکبر (ع) را
همانگه یکی از غلامان پیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۷ - کشتن مختار
بگفت ای زدین بی خبر روی زشت
تو را نیز کشتن بود سرنوشت
بفرمود تا بر زدندش به دار
نگون سرشده با کمند استوار
به زه کرد سالار کشور کمان
یکی تیر بگشاد بر بد گمان
که بنشست بر چشم و جست از قفاش
چنین دید بیدین سزای جفاش
سپس تیر بارانش کردند سخت
به فرمان مختار پیروز بخت
چو گشت اسپری آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
سپس عمر و حجاج را سوی میر
کشیدند خوار و نژند و اسیر
که بود او نگهبان آب فرات
زآتش مباداش هرگز نجات
چو مختار بگماشت بر وی نظر
به دژخیم فرمود کاین را ببر
بدانسان که دانی مر او را رسان
بدان کشته و سوخته ناکسان
به فرموده دژخیم رخ بر فروخت
ببرد و بکشت و تن او بسوخت
از آن پس حکیم طفیل نژند
که دست سپهدار ایمان فکند
زدیدار او میر بی ترس و باک
بغرید چون ضیغم خشمناک
بدوگفت کای اهرمن زاده مرد
یکی کار کردی که کافر نکرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۸ - به درک فرستادن مختار(ع)حکیم ابن طفیل علیه العنه قاتل جناب ابولفضل العباس را
تو دست از تن میر اسلامیان
فکندی برای شه شامیان
جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای
نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش
پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر
که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود
از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار
هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی
پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت
سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت
فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا
بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید
از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر
بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش
و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران
و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش
و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار
و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش
اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را
همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون
اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب
شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک
نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند
برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار
گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ
زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار
نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان
امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش
بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار
دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت
دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو
همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت
شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد
به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی
تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست
درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد
پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را
ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن
نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار
بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید
به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون
کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار
وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند
روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد
امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت
به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۹ - گریختن شمر پلید با سنان انس و پانزده نفر
تنی چند از یاران خود را خواند
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۰ - به درک فرستادن مختار اسحق ابن اشعث پلید
چو آمد به اسحق اشعث خبر
که شد کشته شمر بد اختر گهر
بترسید و لرزید آن اهرمن
بر آن شد که جانش بر آید زتن
نخست آنکه با تیغ یازید دست
تن شاه هر دو جهان را بخست
مر این بد گهر زاده بود آن پلید
که چونین پلیدی خدا نافرید
یکی خواهرش بود آن بد سگال
که عبداله کاملش بد همال
شبی از سرای خود آن گمرها
روان شد به مشکوی عبداللها
نهانی بر خواهر آمد بگفت:
که راز از برادرت باید شنفت
مرا نیست غیر از تو فریاد رس
به کوفه ندارم به غیر از تو کس
نشسته است مختار فرخ به گاه
بدانسان که بر کرسی چرخ ماه
رده بر رده مهتران بر درش
فزونتر زانجم بود لشگرش
به خون شه یثرب آن رهنمون
همی شهر کوفه بشوید زخون
هر آنکس که بازاده ی مصطفی (ص)
سگالیده پیکار زاهل جفا
نگردد ز چنگال خشمش رها
رود گر فرو در دم اژدها
بتر دشمن شاه بیکس منم
که اکنون هراسنده از دشمنم
به شوی سرافراز از من بگوی
که ای نامور گوهر پاکخوی
به زنهار خود گر پنهاهم دهی
در این خانه ی خویش راهم دهی
دهد زینهارت به روز شمار
در آن سخت هنگامه پروردگار
مرا یادگاری تو از مادرم
سرافرازی و مهربان خواهرم
در این سخت هنگامه و داوری
مرا ای پسندیده کن یاوری
بدو خواهرش گفت: دلشاد باش
زبند غم و غصه آزاد باش
بمان اندر این خانمان تندرست
زمهمان کسی کینه هرگز نجست
نپیچد همانا سر از گفت من
که مردیست با داد و دین جفت من
بگفت این و از مهر بنواختش
به جایی در آن خانه بنشاختش
برمیهمان برد خوان و خورش
زهر گونه تا تن دهد پرورش
شبانگه که عبداله بی نظیر
به کاخ اندر آمد زنزد امیر
خرامان به نزدیک او رفت جفت
بزد پنجه بر دامن مرد و گفت:
که ای پر خرد مهتر سرفراز
به مشکوی تو سالیان دراز
شب و روز بودم پرستار وش
پی خدمتت دست کرده به کش
نه جز سوی تو دیده بگماشتم
به بی رای تو گام برداشتم
نمودم به هر کار در یاری ات
کنیزانه کردم پرستاری ات
که درسایه ی خویش راهم دهی
چو زنهار خواهم پناهم دهی
برآور کنون ای خداوند من
امید دل آرزومند من
برادرم آن شاخ بی برگ و بر
که باشد مرا یادگار از پدر
کنون اندر این مرز بیچاره است
زکاشانه ی خویش آواره است
اگر چه به هنگامه ی کربلا
ستم کرد برشاه اهل ولا
ولی زانچه گردید زو آشکار
فزونتر بود رحمت کردگار
نبسته است دادار خورشید و ماه
در توبه بر روی اهل گناه
ز بگذشته کردار بر وی مگیر
بدوبخش و این خواهش از من پذیر
از ایدر گراینده شو عذرخواه
امیر گزین را سوی پیشگاه
بگوی آنچه دانی بدان پاکخوی
به شیرین زبانی و طرز نکوی
بخواه از جهانجوی فرخ تبار
که بخشد برادرم را زینهار
برادرش را گفت آن سرفراز
بگو تا بیاید به سویم فراز
بدو گفت زن کای جهاندیده مرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
دل از کین درمانده گان پاک کن
گرت زهر خشمی است تریاک کن
مرا دل به سوگند آسوده ساز
که آسوده دل مانی و سرفراز
چو سوگند خوردی که با وی بدی
نیندیشی از مردی و بخردی
زبیغوله سوی تو باز آرمش
به پوزشگری با نیاز آرمش
دلیر گرانمایه سوگند خورد
که با او نخواهم بدی پیشه کرد
برفت بیاورد آن بد سگال
برادرش را سوی فرخ همال
چو اسحق دید آن بر و یال مرد
زمین را ببوسید و پس لابه کرد
بدو گفت: کای مهتر پاکزاد
هشیوار مرد ستوده نژاد
به زنهاری خویش منت بنه
رهایی ز چنگال مرگم بده
ز سالار کشور مرا بازخواه
اگر چه گنهکارم و روسیاه
چنان دان که کهتر غلامی به زر
خریدستی ای بخرد نامور
چو گفت این و آن کینه گستر چکید
سرشکش زمژگان به ریش پلید
بدو گفت عبداله هوشمند
که مگری تو کز ما نبینی گزند
من اینک روانم به سوی امیر
بخواهم ز سالار پوزش پذیر
که بخشد به من بر،گناه تو را
کند سرخ روی سیاه تو را
وزان پس بپیمود راه از سرای
به درگاه مختار فرخنده رای
بگفت: ای سپهدار کشور پناه
به درگاهت آمد یکی دادخواه
مرا آرزویی است در دل برآر
مکن در بر انجمن شرمسار
بدانسان که دادی به داماد خویش
امان، ای سرافراز فرخنده کیش
ببخشای اسحق را هم به من
بکن سرخ رویم بر انجمن
که اکنون نهانست در خان من
پناهنده گشته است و مهمان من
چو فرخنده مختار ازو این شنید
بدزدید یال و دم اندر کشید
نمی خواست آزرده آن مرد را
که بد شیر نیزار ناورد را
بگفتا: کنم من روا کام تو
برآرم به خورشید بر نام تو
یکی کار پیش آمد اکنون بزرگ
بدان دل گمارد دلیر سترگ
به اسب اندرآی و بجنبان سنان
از ایدر برو سوی خرمابنان
شنیدستم ای گرد فرخنده نام
که از قاتلان شه تشنه کام
در آنجا نهانند ده نابکار
هراسان و ترسان و آسیمه کار
ببند آن ده اهریمن شوم را
بپرداز از ایشان برو بوم را
ببوسید عبداله بی نظیر
به فرمان مختار فرخنده رای
به انگشت دیدش یک انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بدوگفت: کاین پر بها خاتما
که ماند به انگشترین جما
مرا ده که بر صنعتش بنگرم
یکی گر چنو باشد اندر خورم
بگویم که استاد پردازدش
سزاوار انگشت من سازدش
برون کرد خاتم زانگشت مرد
بدو داد و از کاخ شد رهنورد
ابا همرهان سوی خرمانبان
بگرداند او بارگی را عنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۱ - سوزاندن خیر غلام مختار بدن اسحق ابن اشعث را بعد از کشتن او
وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۲ - کشتن مختار عمر ابن سعد را و بیان این داستان
کنون باز بشنو تو گفتار من
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۳ - کشته شدن ابوخلیق شاعر بدست مختار
بزرگان چمیدند بر پیشگاه
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۴ - (کشتن مختار چهل نفر از قاتلان ) حضرت را
بیامد زمین را بوسید و گفت:
که رازی مرا هست اندر نهفت
که خود نام آن مرد بودی هجیم
نسوزد تن او به نار جحیم
بدو گفت مختار فرخنده خوی
که راز نهان را به من بازگوی
بگفتا: یکی مرد پیشه ورم
هم از اهل این شهر و این کشورم
بود پختن نان همی پیشه ام
به آل نبی نیک اندیشه ام
مرا هست همسایه ای زشتخوی
بداندیش پیغمبر و آل اوی
کنیزی است او را که اندر نهان
بود زنده از مهر من درجهان
مرا عاشق و پای بست من است
پریشان دل او به دست من است
ولیکن من از او گریزنده ام
ابا نفس بدخو ستیزنده ام
زمن خواجه او را در این چندگاه
برد نان بسیاری ای نیکخواه
یکی روز با آن کنیزک سخن
براندم نهانی من از انجمن
که برگوی مهمان این خواجه کیست
مر این نان بسیار از بهر چیست؟
گر این راز پنهان نداری زمن
بیابی مراد دل خویشتن
زپیوند من در جهان برخوری
گر از گفته ی راست در نگذری
مرا گفت: این نان پی آن بود
که در خانه چل مرد مهمان بود
همه بد سگالان شاه شهید
بدین در همه پیروان یزید
که خواهند زی مصعب آرند روی
از آن میر گردند زنهار جوی
چو این زان کنیزک شنیدم دمان
در این پیشگاه آمدم در زمان
تو را آگهی دادم ازکارشان
ز کیش و زآیین و هنجارشان
ز خبار مختار چون این شنفت
رخ آورد سوی ابو عمرو و گفت:
که این مرد را همره خویشتن
ببر با تنی چند شمشیر زن
بکش دشمنان شهنشاه را
ممان زنده بد کیش و بدخواه را
که مزد از خدای جهانت رسد
زخیر آنچه خواهی همانت رسد
به فرمان مختار، مرد جوان
برفت و بپرداخت زیشان جهان
بیامد همه کرده ی خود بگفت
به سالار و زو آفرین ها شنفت
هم اندر زمان پور کامل رسید
به همره درش زشت مردی پلید
که با چادر و موزه بد چون زنان
به روبند رخسار کرده نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۵ - کشتن مختار قیس ابن حفص شیبانی را
به کام اندرش نیش ها چون گراز
تو گفتی که اهریمن آمد فراز
بپرسید مختار کاین زن زکیست؟
بدین درگه آوردنش بهر چیست؟
بدوگفت عبداله این نیست زن
بگویم کنون نام او با تو من
مراین قیس بن حفص شیبانی است
که درخورد نفرین یزدانی است
بدین چادر و موزه می خواست جان،
رها سازد از خشم میر جهان
بیاوردمش تا سزایش دهی
به بدتر عقوبت جزایش دهی
که این نیز بوده است درکربلا
ستمگر بر شاه اهل ولا
بفرمود تا برخرش باژگون
نشاند دم خر به دست اندرون
چنانش برد سوی بازارها
سگالد همی با وی آزارها
پس آنگه به دوزخ روان سازدش
درآتش مکان جاودان سازدش
و را پور کامل به زخم درشت
به بازار برد و بگرداند و کشت
همان کرد کو را بفرمود میر
بپرداخت روی جهان زان شریر
بیامد یکی مرد از آن پس ز در
به مختار گفت: ای کلید ظفر
بدان ره که زی بصره گردد کشان
مرا بوستانی است مینو نشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۶ - کشتن ابراهیم چهارصد و بیست نفر از قاتلان امام مظلوم را
به مقدار فرسنگی ازکوفه دور
بود معدن رامش و جای سور
کنون هفت روز و شب اندرگذشت
که جای بداندیش و بیگانه گشت
وزان بد سگالان دور از خرد
بود بیست افزونتر از چارصد
همه قاتلان امام انام
همه زاده گان از نژاد حرام
بخواهند شد سوی مصعب همه
تو دانی کنون ای شبان رمه
شنید این چو زو مهتر پاکزاد
یکی خلعت شاهوارش بداد
بفرمود زان پس براهیم را
که بردار مردان بی بیم را
برو سوی آن باغ کاین کار تست
دل شیر، ترسان ز پیکار تست
اگر صد اگر پانصد، ار هزار؟
سرآور به شمشیرشان روزگار
سپهبد به زین برشد و باره تاخت
به همره سواران به زین برنشناخت
بدان باغ بشکفته قهرش وزان
گذر کرد چون تند باد خزان
یلان را بفرمود: کایدر نهید
بداندیش را تیغ بر سر نهید
نماند ای اینان تنی زنده جان
که یابید مزد نکو جاودان
دلیران بدان فرقه تیغ آختند
مرآن باغ از ایشان تهی ساختند
سرانشان زده برسنان بلند
سوی کوفه راندند تازان سمند
نبشه به طومار شد نامشان
چنین کیفر آمد به فرجامشان
سپهبد چو آمد سوی بارگاه
بدو آفرین کرد کشور پناه
چو آسود مختار زین داوری
بشد هفته ای چند ازان اسپری
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۷ - قتل آن ده تن که اسب به کشته ی امام شهید تاخته بودند
کشان روزبانان به زنجیر در
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۸ - کشتن مختار، کشنده ی عبدالرحمن ابن عقیل را
کشیدند زان پس دو مرد لعین
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۹ - جوشانیدن مختار در روغن زیتون سنان ابن انس ملعون را
سنان را که زی بصره بودی روان
گرفتند در قادسیه گوان
ببستند در آهنین بند سخت
کشان نزد مختار پیروز بخت
امیر سرانداز دشمن شکار
چو دید آن سرو پیکر نابکار
لب خود به دندان بخایید نرم
سترد از دل و دیده و چهره شرم
بگفت: ای تبهکار ناپاکخوی
که از خویشتن ریختی آبروی
بدا بر تو و زشت کردار تو
مرا برتو بگماشت دادار تو
که کیفر به تیغ از تو بستانمی
تو را تن در آتش بسوزانمی
همین روز، فیروزی من بود
که دربند من چون تو دشمن بود
خدا بکشدم گر گذارم تو را
که مانی چنین زنده جان ایدرا
بفرمود با آبداده پرند
گسستند پیکرش را بند بند
به دیگی ز زیتون، پر از روغنا
فکندند تاری تن ریمنا
به آتش چو آن دیگ جوشنده گشت
به دوزخ روانش خروشنده گشت
نمودند ویران پس او را سرای
نهشتند کاباد ماند به جای
ز منهال عمرو این شنیدم خبر
که از مکه ام بد یثرب سفر
سپردم ره خانه سجاد را
پناه امم، زین عباد را