عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
از رعونت تا به کی سرو پا در گل شوی
غنچه شو یک چند تا خلوت نشین دل شوی
با هواها برنمی آیی به نیروی جنون
وای بر روزی که دور از حاضران عاقل شوی
می گشاید شش جهت بر سروت آغوش امید
اینچنین کز جوش مستی هر طرف مایل شوی
اینقدرها هم گرفتار تن خاکی مباش
جان من ترسم خدا ناکرده خر در گل شوی
عین آگاهی است جویا چشم پوشیدن ز خویش
نیستی غافل اگر از خویشتن غافل شوی
غنچه شو یک چند تا خلوت نشین دل شوی
با هواها برنمی آیی به نیروی جنون
وای بر روزی که دور از حاضران عاقل شوی
می گشاید شش جهت بر سروت آغوش امید
اینچنین کز جوش مستی هر طرف مایل شوی
اینقدرها هم گرفتار تن خاکی مباش
جان من ترسم خدا ناکرده خر در گل شوی
عین آگاهی است جویا چشم پوشیدن ز خویش
نیستی غافل اگر از خویشتن غافل شوی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
سخن نگفته بهم جنگ و ماجرا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
مگو که سر بگریبان نشسته غمناکم
که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۸
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی صرف رضاجویی دلها باشم
فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
گاه گاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر
ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند
شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
با دل چون تو ستم پیشه داور نشناس
چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
حسرت روی ترا حور تلافی نکند
آخر از تو به چه امید شکیبا باشم؟
هوش پرگارگشای ورق بی خبری ست
گم شوم در خود و در نقش تو پیدا شوم
با چنین طاقتم آیا که برین داشت که من
طرف فتنه دلهای توانا باشم؟
در کنارم خز و ز آلایش دامن مهراس
تاب آن کو که ترا یابم و خود را باشم؟
همچو آن قطره که بر خاک فشاند ساقی
دورم از کنج لبت گر همه صهبا باشم
قبله گم شدگان ره شوقم غالب
لاجرم منصب من نیست که یک جا باشم
فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
گاه گاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر
ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند
شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
با دل چون تو ستم پیشه داور نشناس
چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
حسرت روی ترا حور تلافی نکند
آخر از تو به چه امید شکیبا باشم؟
هوش پرگارگشای ورق بی خبری ست
گم شوم در خود و در نقش تو پیدا شوم
با چنین طاقتم آیا که برین داشت که من
طرف فتنه دلهای توانا باشم؟
در کنارم خز و ز آلایش دامن مهراس
تاب آن کو که ترا یابم و خود را باشم؟
همچو آن قطره که بر خاک فشاند ساقی
دورم از کنج لبت گر همه صهبا باشم
قبله گم شدگان ره شوقم غالب
لاجرم منصب من نیست که یک جا باشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گاهی به چشم دشمن و گاهی در آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هر که یاد قامت آن سروبالا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
هر که در این در ز راه صدق درآید
بایدش اول ز خویشتن به درآید
خانهٔ فقر است جای ما و منی نیست
شاه جهان است یا گدا اگر آید
آن ز عمل های باطل است مشو خوش
آنچه ز اعمال نیک در نظر آید
از ره عبرت ز خویش هر که سفر کرد
گر به خود آید عزیز و معتبر آید
جسم گل آلوده ات نه کاسهٔ چین است
چون شکند باز از او صدا به درآید
این دل دیوانه را به زلف ببندید
گر به دو زنجیر، او ز عهده برآید
دوری خویش آن زمان ملاحظه افتد
هر که ز خود یک دو گام پیشتر آید
من ز سر خود گذشته می روم این راه
یار سعیدا مگر که سر بسر آید
بایدش اول ز خویشتن به درآید
خانهٔ فقر است جای ما و منی نیست
شاه جهان است یا گدا اگر آید
آن ز عمل های باطل است مشو خوش
آنچه ز اعمال نیک در نظر آید
از ره عبرت ز خویش هر که سفر کرد
گر به خود آید عزیز و معتبر آید
جسم گل آلوده ات نه کاسهٔ چین است
چون شکند باز از او صدا به درآید
این دل دیوانه را به زلف ببندید
گر به دو زنجیر، او ز عهده برآید
دوری خویش آن زمان ملاحظه افتد
هر که ز خود یک دو گام پیشتر آید
من ز سر خود گذشته می روم این راه
یار سعیدا مگر که سر بسر آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
همچو گرداب در قفای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خوش وقت من، که آینه کردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
تا بکی شیوه تقلید و ره آسانی؟
بخدا، گر ز خدا یک سر مو می دانی
سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی
جندا وقت خوش بی سر و بی سامانی
اندرین شهر که درمان طلبان بسیارند
درد را جوی، چرا در طلب درمانی؟
قیمت تو صفت قدر تو خواهد کردن
عارف خودشو، اگر لؤلوء، اگر مرجانی
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را بجوی نستانی
نفسی راهزن مردم هشیار شوی
نفسی مست شوی راهزن مستانی
گفته بودی که: دل قاسم ما صید که شد؟
این سخن را چه جوابست؟ تو خود میدانی
بخدا، گر ز خدا یک سر مو می دانی
سر و سامان جهان تفرقه دارد در پی
جندا وقت خوش بی سر و بی سامانی
اندرین شهر که درمان طلبان بسیارند
درد را جوی، چرا در طلب درمانی؟
قیمت تو صفت قدر تو خواهد کردن
عارف خودشو، اگر لؤلوء، اگر مرجانی
گر بدانی که چه شاهی و چه مکنت داری
ملکت هر دو جهان را بجوی نستانی
نفسی راهزن مردم هشیار شوی
نفسی مست شوی راهزن مستانی
گفته بودی که: دل قاسم ما صید که شد؟
این سخن را چه جوابست؟ تو خود میدانی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۱