عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۱ - در مورد شیوه و روش پارسی نگاری
بازگشت و نگاهی سرسری در این نگارش پارسی گزارش کردم، چندان ناهموار و پیچیده و سبکسار و نسجیده نیست. زنهار هنگام نگارندگی پاس هوش آور و سراپا چشم و گوش زی، تا آنجا که پیوسته سزاست گسسته نیفتد و جائی که گسسته روا پیوسته نگردد. دیده خوانندگان بیشتر بدین تازه روش نودیدار است، و آسان نگران کم کار را دانست و دید چیزهای نادیده و ندانسته بر دیده و دل بند و باز اگر هنگام نگارش انداز گزارش بر این هنجار نخیزد، ناگزر آغاز و انجام دو لخته ها را که اندازه و شماری بساز است با هم بر کنند و دریابند زیبائی گوهر و شیوائی دیدار سخن بر خواننده و نیوشنده هر دو دشوار افتد.درها خرده گیری و درشت درائی از هر در باز آرند و بی کوتاهی زبان نکوهش بر آفریننده و نگارشگر دراز، مصرع: که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
اگرت چشم هوش بیدار است و پند دانش پسند من استوار، همی نه خود این راه و روش که نگارندگی و گزارندگی بر هر مایه و منش باشد، این همایون کیش را پاس اندیش باش و از بیغاره دوست و دشمن تیاق آرای خویش. نامه دیگر نیز بر فرهنگ دری در دست است، چنانچه خوب خیز و خوش نشست افتاد، و به خواست پاک یزدان بنوره بنیادش به درستی بی شکست آمد، دیگر بارم که به آرام جای سرکاری یاری خاست، چشم افکن و گوش گزار خواهم داشت. دل زود سیر و روان دیر پذیرت، اگر مهرگیرائی و تلواس پذیرائی رست، از جان و سر نیاز سپار خواهم بود، و جاویدان نیز از ننگ نوا پوزش آور و سپاس گزار خواهم زیست. توانگر نهاد از پاس هست و بودت سیر و سرد و با همه درویشی از دسترنج خویشت نیازی به گنج باد آورد مباد.
اگرت چشم هوش بیدار است و پند دانش پسند من استوار، همی نه خود این راه و روش که نگارندگی و گزارندگی بر هر مایه و منش باشد، این همایون کیش را پاس اندیش باش و از بیغاره دوست و دشمن تیاق آرای خویش. نامه دیگر نیز بر فرهنگ دری در دست است، چنانچه خوب خیز و خوش نشست افتاد، و به خواست پاک یزدان بنوره بنیادش به درستی بی شکست آمد، دیگر بارم که به آرام جای سرکاری یاری خاست، چشم افکن و گوش گزار خواهم داشت. دل زود سیر و روان دیر پذیرت، اگر مهرگیرائی و تلواس پذیرائی رست، از جان و سر نیاز سپار خواهم بود، و جاویدان نیز از ننگ نوا پوزش آور و سپاس گزار خواهم زیست. توانگر نهاد از پاس هست و بودت سیر و سرد و با همه درویشی از دسترنج خویشت نیازی به گنج باد آورد مباد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۶ - به نواب اردشیر میرزا هنگامیکه در طهران ناخوش بوده نوشته
اگر گویم چه مایه شکنج از رهگذار رنجی که بندگان والا را خاست بر این پیر خسته و مستمند شکسته از آسمان و زمین ریخت و رست آسوده روان سرکاری که جاویدانش اندوه مباد، فرسوده کوه ها درد و آلوده دشت ها گرد خواهد شد. و چرا چنین نباشد که جز با تندرستی والا سرمایه زندگانی و پیرایه کامرانی من بنده و جهانی بر شاخ آهو و پر هما است، اگر هفتاد کشور چون من و برتر از من بر جان سپاری سر نهد و به خاکساری جان دهد، چنانستی که مشتی خاک بر باد و شکسته دیواری از بنیاد شده باشد. ولی خدای نکرده اگر سر موئی از هستی جان پرور و اندام فرشتی گوهر سرکار در کاهد، یا آسیب زخمه خاری زخم اندیش آن فرخ روان پیکر افتد تن لشکرها بدرود روان خواهد کرد و گلشن زندگانی کشورها کوب آزمای خزان خواهد شد.
روزی دو ازین پیش آن جوان هاشمی گوهر که در شمار نزدیکان درگاه است و گزیدگان فرگاه به راهی اندر فراز آمد، گزارش فرخ روزگار سرکاری باز جستم، گفت خدا را ستایش رنج جان گزا و اندوه شکنج فزا بنه کن و خانه پرداز بر کران زیست و همراه خورشید شهریاران و جمشید کامکاران که تو سن چرخش رام و دو پیکر و ماهش ساخت و ستام باد، شکار کبک و تیهو و نخجیر گوزن و آهو را رخش و فتراک سبک و گران فرمود. چهر نیازم بر این خوش سرود و زیبا نوید زمین سود و کلاه گوشه آرامش و کامم سپهر سای افتاد.
امیدوارم فرخجسته روان خداوندی را هرگز از گردش تیر و کیوان گزند نزاید و از جنبش ماه و پروین نژند نپاید. کمترین چاکر ماه و هفته پیدا و نهفته بیشتر در کوی سرکار میرزاعبدالحسینم، هر هنگام ایستاده گان بار و آگاهان کار همایون بزم مینوفر والا از رنج افزائی من بنده گرفت و دریغی نیست آگاهی فرستند پای از سر ساخته چار اسبه خواهم تاخت:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
روزی دو ازین پیش آن جوان هاشمی گوهر که در شمار نزدیکان درگاه است و گزیدگان فرگاه به راهی اندر فراز آمد، گزارش فرخ روزگار سرکاری باز جستم، گفت خدا را ستایش رنج جان گزا و اندوه شکنج فزا بنه کن و خانه پرداز بر کران زیست و همراه خورشید شهریاران و جمشید کامکاران که تو سن چرخش رام و دو پیکر و ماهش ساخت و ستام باد، شکار کبک و تیهو و نخجیر گوزن و آهو را رخش و فتراک سبک و گران فرمود. چهر نیازم بر این خوش سرود و زیبا نوید زمین سود و کلاه گوشه آرامش و کامم سپهر سای افتاد.
امیدوارم فرخجسته روان خداوندی را هرگز از گردش تیر و کیوان گزند نزاید و از جنبش ماه و پروین نژند نپاید. کمترین چاکر ماه و هفته پیدا و نهفته بیشتر در کوی سرکار میرزاعبدالحسینم، هر هنگام ایستاده گان بار و آگاهان کار همایون بزم مینوفر والا از رنج افزائی من بنده گرفت و دریغی نیست آگاهی فرستند پای از سر ساخته چار اسبه خواهم تاخت:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته
هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت، و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر، سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند. در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت. بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای، ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد. گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرائی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درائی. دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود. سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد. دیر یا زود زیان خواهد رست، و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد. دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت. بر جای ژاژخائی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجائی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم، چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست، نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد.
یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند، هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست، و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود. یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت، همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت. چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد، و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت. آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت، سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد. یار خواری که جاویدان گرامی باد، بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گوئی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت، خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت. بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت. اندک اندک از دیو خوئی بازآمده و به مردم روئی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست، بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود، که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران. با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود. دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد. پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید، بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار. شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد، و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست.
باری راز این داستان دور و دراز، و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز، نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است، همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پائی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند، هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت. این خود چه بدخوئی و خودکامی است و کدام رسوائی و بی اندامی، زین گل که کلک باد نوردت به آب داد، اگر به موئی بوئی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت. گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد، نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده.
بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی، همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد. خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود، از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه، بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید. اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین، دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی، بیت:
تو مرده کوثری و من زنده می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو
یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند، هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست، و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود. یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت، همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت. چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد، و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت. آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت، سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد. یار خواری که جاویدان گرامی باد، بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گوئی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت، خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت. بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت. اندک اندک از دیو خوئی بازآمده و به مردم روئی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست، بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود، که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران. با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود. دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد. پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید، بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار. شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد، و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست.
باری راز این داستان دور و دراز، و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز، نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است، همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پائی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند، هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت. این خود چه بدخوئی و خودکامی است و کدام رسوائی و بی اندامی، زین گل که کلک باد نوردت به آب داد، اگر به موئی بوئی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت. گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد، نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده.
بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی، همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد. خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود، از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه، بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید. اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین، دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی، بیت:
تو مرده کوثری و من زنده می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۶ - به دوستی نوشته شد
روزنامه آن پیر پریشان و پور پشیمان در دیده و کامم روز روشن و آب شیرین تلخ و تار افکند و از باغ دل و روان بر جای لاله و گل خس و خار انگیخت آری در این سودا زیان سود انگاشت و بد افتاد بهبود شمرد. بیت:
در این سست پی خانه آب و گل
به سختی نیندوخت کس کام دل
گر اندیشه تخت اگر دار کرد
گرامی شد آنکو درم خوار کرد
باری کاری است افتاده و زیانی زاده، نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن. همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم. گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد، پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود، و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد. جامه و فرمان خسروانی ستد، کامه و ارمان کدخدائی سپرد. خر این چهار اسبه از پل جست، پای آن ده مرده در گل ماند. دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید؟ خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت، مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود، و آتش خرمن کشت، تازد، به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید، دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم. و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن سائیم و به بوی کامجوئی نای گفتن فرسائیم، شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز، که بزرگان گفته اند، قطعه:
ریش گاوی است یاوه چهار اسبه
شیب و بالا دوندگی کردن
خر هر آنکس فراز بام برد
هم تواند به زیرش آوردن
من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد، اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند، نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد، رباعی:
خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند
ارزم بدرستی آسمان رام کند
بهرام بنام ساده در بزم آرد
خورشید به جای باده در جام کند
و اگر از شور بختی به زاری سستی کند، و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی، تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام؟ بهر کس راز گشائی و راه نمائی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت، و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت. سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده، درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند.
در این سست پی خانه آب و گل
به سختی نیندوخت کس کام دل
گر اندیشه تخت اگر دار کرد
گرامی شد آنکو درم خوار کرد
باری کاری است افتاده و زیانی زاده، نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن. همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم. گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد، پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود، و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد. جامه و فرمان خسروانی ستد، کامه و ارمان کدخدائی سپرد. خر این چهار اسبه از پل جست، پای آن ده مرده در گل ماند. دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید؟ خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت، مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود، و آتش خرمن کشت، تازد، به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید، دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم. و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن سائیم و به بوی کامجوئی نای گفتن فرسائیم، شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز، که بزرگان گفته اند، قطعه:
ریش گاوی است یاوه چهار اسبه
شیب و بالا دوندگی کردن
خر هر آنکس فراز بام برد
هم تواند به زیرش آوردن
من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد، اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند، نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد، رباعی:
خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند
ارزم بدرستی آسمان رام کند
بهرام بنام ساده در بزم آرد
خورشید به جای باده در جام کند
و اگر از شور بختی به زاری سستی کند، و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی، تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام؟ بهر کس راز گشائی و راه نمائی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت، و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت. سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده، درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته
مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار، آویزه گوش و پیرایه هوش آمد. با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور، جستجو تنگ و بی هنگام، چست برجستم و تنگ کمر بسته، جستن را دو اسبه آماده شدم، و جستن را بر یک پای دو، اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم، و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم، جز ندانم و راهنمائی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم. بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم، بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی، مصرع: دیدم همه هست آنچه می باید نیست.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵ - داستانی از کتاب زینت المجالس که با انشائی تازه نگاشته است
آورده اند در بخارا پسری بود و پدرش از بستگان فضل پسر بکر که پیر راه و رونده ای آگاه بود. آن پسر در ماه روزه از دختری دوشیزگی پرداخت. داد آفرین برین تباهی آگاهی یافته پسر را بند کرد و به زندان فرستاد.پدر از در درخواست دامن پیر گرفت که از فرزندم نزد مرزبان بخشایش و رهائی خواه. پیر پاسخ آورد که مانند این کارها، و آنگه در ماه روزه گناهی بزرگ است مرا پای رفتن و دست در خواه نیست. آن مرد خامه و رخنه فرا پیش پیر برد و گفت برای من بخشایش نامه ای نزد کارگزار دوزخ نویس، تا در آن جهان از آسیب آتش و گزند گرز نیازارد و نرنجاند. پیر فرمود: نوشته من نزد وی سنگی و درخواست را آب و رنگی نیست. مرد گفت ای پیر راه و دستگیر آگاه، هرگاه آمیزش من با تو به کیهان اندر سودی نبخشد و مایه رستگاری آن جان نیز نگردد، خود از درداد و راستی باز فرمای: سود آمیزش و پیوند من با تو چه خواهد بود؟ پیر پس از درنگی گران سنگ فرمود: راست گفتی سپاس بستگی و یک رنگی تو در خورد آن است که بی کوتاهی و پوزش راه انجام کامت پویم.
پس برنشست و به خانه مرزبان شد و آنچه گذشته بود و از پدر پسر شنوده بی کم و کاست بر سرود. مرزبان بر شکفت و بسیار بخندید و فرمان داد تا پسر را رها کردند.
پس برنشست و به خانه مرزبان شد و آنچه گذشته بود و از پدر پسر شنوده بی کم و کاست بر سرود. مرزبان بر شکفت و بسیار بخندید و فرمان داد تا پسر را رها کردند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۶ - به نواب بهمن میرزا در رجعت آذربایجان نگاشته
جان و تنم برخی تن و جانت، در این هنگام خجسته فرجام که فرمان آبشخورد رخت فیروزی بخت سرکاری، را از سامان آذربایجان با تختگاه کی آورد، و خاک ری از در پای بوس و الا که بلندتر آرزوی وی بود کیوان پایه و پروین پی گشت، رهی را دور از آن خرم روان به کنجی اندر رنجی دور سیر و شکنجی دیر پای که باد سرخش همی خوانند، با روئی زرد و روزی سیاه انباز بستر و بالش داشت و دمساز فریاد و نالش. ناگزر این بخت و ارون تختم چون دیگر بندگان در پیشگاه گردون فرگاه سرکاری به نماز و نیازی پایمرد و دستیار نیامد، آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله که پژوهش و تیمار بنده و آزاد، ویران و آباد را همواره پای بر آستان است و سر در آستین، از در پرسش بارها سایه بر این مشت خاک افکند و از هر جا دانست و توانست چاره اندیش این زهر بی تریاک افتاد. سرانجامم از آن لانه دل پریش به خانه خویش خواند و بزرگانه کیش کوچک نوازی پیش گرفت، و پرستاری و نواختی بیش از پیش فرمود. اندک اندک آن رنج جان گزا و شکنج تیمار فزا ساز کاستن آورد. و این تن بی تاب و جان و جان ناتوان بالای خاستن افراخت. ولی از این خاستن چه سود و از آن کاستن چه افزود؟ آنگاه پای گسسته پی را پر پویائی رست و جان خسته روان را فر جویائی، که گناه دو رستادن و دیر در پای دستوانه بزم آسمان فر والا افتادن، چنانم پژمان و پراکنده داشت و روسیاه و شرمنده، که آسیمه سر و نوان، چار اسبه چپ و راست همی بایست گریخت و آمرزش این تباهی و نامه سیاهی را زیر و بالا با دست و دندان در دامان این و آن همی آویخت. دیری است تا بر این راه، و روشم و در این خوی و منش، هیچکسم از پای دل خاری نکشید و از دوش جان باری نپرداخت.
همان خوشتر که خوشتر از این ها پایمرد و دستاویز گیرم و از سرکار والا هم سوی سرکار والا گریز، فرد:
بسکه هست از همه کس وز همه سو راه به تو
به تو برگردد اگر راه روی بر گردد
با این نگارش که آراسته راستی است و این گزارش که پیراسته کاستی به درستی خواهند یافت، که لغزش و گناهی که رفت بی دانست و توانست من بنده خاست، و این گریز و گران جانی که همی رود نه از راه ناسپاسی و نافرمانی است آن از بیماری زاد و این از شرمساری رست. اگر خداوندانه پرده داری کنند و آمرزگاری فرمایند، هر هنگام فرخ روان و فرخنده فرگاه سرکاری را پروای رنج افزائی این تباه کار سیاه نامه باشد، سربندگی بر خاک درگاه خواهم سود و گردن سر بلندی بر اوج مهر و ماه خواهم افراشت. بار خدا آگاه است و پاک نهاد بزرگان گواه، که آن هستی را که پای تا سر خداپرستی است به خداوندی بنده ام و بنده وارش از در یکتائی پرستنده، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
همان خوشتر که خوشتر از این ها پایمرد و دستاویز گیرم و از سرکار والا هم سوی سرکار والا گریز، فرد:
بسکه هست از همه کس وز همه سو راه به تو
به تو برگردد اگر راه روی بر گردد
با این نگارش که آراسته راستی است و این گزارش که پیراسته کاستی به درستی خواهند یافت، که لغزش و گناهی که رفت بی دانست و توانست من بنده خاست، و این گریز و گران جانی که همی رود نه از راه ناسپاسی و نافرمانی است آن از بیماری زاد و این از شرمساری رست. اگر خداوندانه پرده داری کنند و آمرزگاری فرمایند، هر هنگام فرخ روان و فرخنده فرگاه سرکاری را پروای رنج افزائی این تباه کار سیاه نامه باشد، سربندگی بر خاک درگاه خواهم سود و گردن سر بلندی بر اوج مهر و ماه خواهم افراشت. بار خدا آگاه است و پاک نهاد بزرگان گواه، که آن هستی را که پای تا سر خداپرستی است به خداوندی بنده ام و بنده وارش از در یکتائی پرستنده، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مُنجی دور زمان
ماه من، ای کز رخت دایم بتاب است آفتاب
نور را از رویت اندر اکتساب است آفتاب
می خرامی بر زمین از ناز و خود گویا ز رشک
هر نفس یا لیتنی کنت تراب است آفتاب
ای ظهور نور حق و ای منجی دور زمان
از فروغ بارگاهت نوریاب است آفتاب
لوحش الله کز فروغ شمع ایوانت نهان
هر شب از خجلت در این نیلی ثیات است آفتاب
رشحه ای از خامه صنعت به چارم آسمان
نقطه ای بر صفحه نیلی کتاب است آفتاب
هم ز موج بحر اجلالت حباب است آسمان
هم ز تاب تابش کاخت بتاب است آفتاب
بر سر دیوار گردون رخت، بگشاده چشم
همچو حربا، کو به سیر آفتاب است آفتاب
رفعت کاخ جلالت را چه گویم کاندر آن
بیضه ای در سایه پرّ غراب است آفتاب
با رخت مه را چه نسبت، ای که با خاک درت
بر بساط چرخ چون نقشی بر آب است آفتاب
گرنه آسیبش رسید از تیغ تو، پس از چه روی
پیکرش دایم به خون اندر خضاب است آفتاب
تا کند برگرد کویت پاسبانی روز و شب
لرز لرزان دایم اندر اضطراب است آفتاب
تا ز خامی پخته سازد منکرانت را به دهر
از افق هر صبحدم در التهاب است آفتاب
تا کند سوی تو باز ای مبدأ کل بازگشت
دایم اندر گرد کویت در شتاب است آفتاب
بهر امید ظهورت ای شه آخر زمان
بر کمیت آسمان پا در رکاب است آفتاب
خویش را بنهاده تا در بوته عشقت به مهر
در کف صراف گردون زرّ ناب است آفتاب
درجهان قدرتت باشد کنامی نه سپهر
جاگزین در بیشه اش چون شیر غاب است آفتاب
زآن میی کز جام تو نوشید در بزم ازل
تا ابد سرگشته و مست و خراب است آفتاب
آسمان بر خوان یغمای تو سیمین کاسه ای است
وز یم جودت در آن یک قطره آب است آفتاب
گرنه از طبع منیرت کرد افسر کسب نور
چون ز شعر روشنش در اکتساب است آفتاب
تا بگرد مرکز غبرا به سیر است آسمان
تا به بیداری سپهر اندر ذهاب است آفتاب
باد خصمت زآتش قهر خدا در تاب و تب
بر فراز چرخ تا دایم بتاب است آفتاب
نور را از رویت اندر اکتساب است آفتاب
می خرامی بر زمین از ناز و خود گویا ز رشک
هر نفس یا لیتنی کنت تراب است آفتاب
ای ظهور نور حق و ای منجی دور زمان
از فروغ بارگاهت نوریاب است آفتاب
لوحش الله کز فروغ شمع ایوانت نهان
هر شب از خجلت در این نیلی ثیات است آفتاب
رشحه ای از خامه صنعت به چارم آسمان
نقطه ای بر صفحه نیلی کتاب است آفتاب
هم ز موج بحر اجلالت حباب است آسمان
هم ز تاب تابش کاخت بتاب است آفتاب
بر سر دیوار گردون رخت، بگشاده چشم
همچو حربا، کو به سیر آفتاب است آفتاب
رفعت کاخ جلالت را چه گویم کاندر آن
بیضه ای در سایه پرّ غراب است آفتاب
با رخت مه را چه نسبت، ای که با خاک درت
بر بساط چرخ چون نقشی بر آب است آفتاب
گرنه آسیبش رسید از تیغ تو، پس از چه روی
پیکرش دایم به خون اندر خضاب است آفتاب
تا کند برگرد کویت پاسبانی روز و شب
لرز لرزان دایم اندر اضطراب است آفتاب
تا ز خامی پخته سازد منکرانت را به دهر
از افق هر صبحدم در التهاب است آفتاب
تا کند سوی تو باز ای مبدأ کل بازگشت
دایم اندر گرد کویت در شتاب است آفتاب
بهر امید ظهورت ای شه آخر زمان
بر کمیت آسمان پا در رکاب است آفتاب
خویش را بنهاده تا در بوته عشقت به مهر
در کف صراف گردون زرّ ناب است آفتاب
درجهان قدرتت باشد کنامی نه سپهر
جاگزین در بیشه اش چون شیر غاب است آفتاب
زآن میی کز جام تو نوشید در بزم ازل
تا ابد سرگشته و مست و خراب است آفتاب
آسمان بر خوان یغمای تو سیمین کاسه ای است
وز یم جودت در آن یک قطره آب است آفتاب
گرنه از طبع منیرت کرد افسر کسب نور
چون ز شعر روشنش در اکتساب است آفتاب
تا بگرد مرکز غبرا به سیر است آسمان
تا به بیداری سپهر اندر ذهاب است آفتاب
باد خصمت زآتش قهر خدا در تاب و تب
بر فراز چرخ تا دایم بتاب است آفتاب
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۷
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۳
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دل هر کس به کاری خوش من و عشق نگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به قربان قد و بالات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
والا نصیر ملت و دین میرزا نصیر
ای از جبین سترده همی نقش گردپا
زین پیش در رهی که گهی پا گذاشتی
صرصر به سرعتش نرسیدی به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پای مرد پا
پائی به پیش می نهم و پائی از عقب
جنگ و گریز می کنم اندر نبرد پا
گامی به کام دل نزنم بعد ازین چنین
ماند گرم ز ره فرس رهنورد پا
لطفی نما و بازرهانم ز دست درد
زین بیش دردسر ندهم تا ز درد پا
ای از جبین سترده همی نقش گردپا
زین پیش در رهی که گهی پا گذاشتی
صرصر به سرعتش نرسیدی به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پای مرد پا
پائی به پیش می نهم و پائی از عقب
جنگ و گریز می کنم اندر نبرد پا
گامی به کام دل نزنم بعد ازین چنین
ماند گرم ز ره فرس رهنورد پا
لطفی نما و بازرهانم ز دست درد
زین بیش دردسر ندهم تا ز درد پا
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی در آتش عشقت سمندری آموخت
کز آب چشم بط آسا شناوری آموخت
ز دست تست دلی هرکجا به پای فتاد
که هر بتی ز تو آداب دلبری آموخت
به جادوی تو عیان دیده ام به رأی العین
که سامری هم از او رسم ساحری آموخت
از آن خطای تو خوانم جفای خوبان را
که خصلت تو به تکران ستمگری آموخت
مرا به سینه برانگیخت حالت سپری
به غمزه تو حکیمی که خنجری آموخت
نسیم صبح که بویی بود ز باد بهشت
ز نکهت خم زلف تو عنبری آموخت
چو چرخ داد به چشم تو علم صیادی
دل مرا به ضرورت کبوتری آموخت
گرت فتاد صفایی به خاک ره چه کند
سرش به پای تو از زلف همسری آموخت
کز آب چشم بط آسا شناوری آموخت
ز دست تست دلی هرکجا به پای فتاد
که هر بتی ز تو آداب دلبری آموخت
به جادوی تو عیان دیده ام به رأی العین
که سامری هم از او رسم ساحری آموخت
از آن خطای تو خوانم جفای خوبان را
که خصلت تو به تکران ستمگری آموخت
مرا به سینه برانگیخت حالت سپری
به غمزه تو حکیمی که خنجری آموخت
نسیم صبح که بویی بود ز باد بهشت
ز نکهت خم زلف تو عنبری آموخت
چو چرخ داد به چشم تو علم صیادی
دل مرا به ضرورت کبوتری آموخت
گرت فتاد صفایی به خاک ره چه کند
سرش به پای تو از زلف همسری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر که آید به سیر جولانت
نبرد ره برون ز میدانت
دل ما را به حلقه ی گیسوی
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه زنخدانت
دل خلقی ز دست بردی و نیست
خطره ای ز احتساب سلطانت
چون ز دیوان شه نداری باک
باری اندیشه ای ز یزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تیغ ابروی و تیر مژگانت
رفتی ای دل به گوشه ای که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
دیدی آخر که احتمال شکیب
با غم او نبود امکانت
چون صفایی ضرورت است به جان
احتمال جفای جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نیست درمانت
نبرد ره برون ز میدانت
دل ما را به حلقه ی گیسوی
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه زنخدانت
دل خلقی ز دست بردی و نیست
خطره ای ز احتساب سلطانت
چون ز دیوان شه نداری باک
باری اندیشه ای ز یزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تیغ ابروی و تیر مژگانت
رفتی ای دل به گوشه ای که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
دیدی آخر که احتمال شکیب
با غم او نبود امکانت
چون صفایی ضرورت است به جان
احتمال جفای جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نیست درمانت