عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
این منم کاینسان خجل از خاک توس
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ساقی کامشب نشاط انگیخته است
زین باده که در ساغر ما ریخته است
غم سوزد و عمر سازد افزون گویی
با آب حیات آتش آمیخته است
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
با عهد تو چرخ را قراریست درست
کاید هر سال خوش تر از سال نخست
یا رب هرگز دلت جز آسوده مباد
کاسایش حلق در دل آسانی تست
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ای ساقی بخت جام نصرت برگیر
ای شاهد دولت از ظفر زیور گیر
ای چرخ ببر زمان غم را زمیان
از دور زمانه یک زمان کمتر گیر
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
آن بخت نداریم که فرزانه شویم
مقبول به کعبه یا به بتخانه شویم
برخیز که باز سوی میخانه شویم
جامی بزنیم و مست و دیوانه شویم
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندرین بزم
مراهم توبه هم ساغر شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
دل آهنگ شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
میگفت بقاصد این جواب است
مکتوب مرا چو پاره میکرد
گویند که بیش از این اثرها
آه دل پر شراره میکرد
میکرد ولی نه در دل دوست
کی آه اثر بخاره میکرد
امروز نشاط باز از آن کو
میآمد و حامه پاره میکرد
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
حسرت شودم فزون چه حاصل
گیرم به رخش نظاره کردم
چون خواست جواب نامه قاصد
گفتا که نخوانده پاره کردم
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱
با هزار امید درد دل چو گفتم با طبیب
گفت جز مردن نباشد چاره ی بیمار ما
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۸
میروم تا چه کند مکرمت باده فروش
نقد جانی بکف و حسرت جامی دارم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از هجوم اشک بر دریا گذر داریم ما
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوئیا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
رهروان عشق را زاد دگر در کار نیست
توشه ای در راهش از خون جگر داریم ما
ساز قانون محبت را نباشد زیر و بم
در طریق عشق دائم پا ز سر داریم ما
دوش در بزم ادب بودیم سر مست طرب
کز خمار باده اکنون درد سر داریم ما
دیده ما از غبار سرمه دامنگیر شد
توتیا از خاک پایش در نظر داریم ما!
غنچسان جمعیت دل ها ز دلبر داشتیم
دلبر ما رفت از دل کی خبر داریم ما؟!
آنقدر آماده شهد معانی کرده ایم
بند در بند سخن از نیشکر داریم ما!
کفر باشد در سلوک عشق عیب عاشقان
کی ز تیر طعنه زاهد حذر داریم ما؟!
طغرل آسان کی بود غواصی بحر سخن؟!
سر به جیب فکر از بهر گهر داریم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قامتی در زیر بار عشق خم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ساقیا باده ده بهار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می کنم جان در غم او کندن جانم عبث
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چاک است گویا پیراهن صبح
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آه از دور فلک یک لحظه بر کامم نشد
قرعه فال طرب یک بار بر نامم نشد!
در هوای وصل مطلب کردم از آرام رم
هیچ امری موجب تسکین آرامم نشد
سوختم در آتش حسرت چو هندو بارها
خال هندوی بتان از بخت بد رامم نشد
گر چه نوشیدم بسی پیمانه های زهر غم
از می عشرت ولی یک جرعه در جامم نشد
تا نهادم در پس صید طلب دام امید
مرغ این وحشت سرا در حلقه دامم نشد
خانه بر دوش خیالش منتظیر شب تا سحر
یک طلوع کوکب بخت از لب بامم نشد
طغرلم در دام شد زان هر دو بادام ترش
یک علاج خشکی سودا ز بادامم نشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای عارض گلگون تو از باده گهر ریز
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آبله شد سد ره منزلم
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!