عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳
امشب من و اوحد و مید
هر سه دو حدیث رانده یک‌دم
کانون شده قبلهٔ من از راست
قانون شده تکیه‌گاه چپ هم
در کانون اصل نقش ابلیس
در قانون علم شخص آدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۴
بیش بیش است فضل خاقانی
دولتش کم کم آمد از عالم
کار عالم همه شتر گربه است
که دهد فضل بیش و دولت کم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸
غصهٔ دل گفت خاقانی که از ابناء جنس
کس نماند و من به ناجنسان چنین وامانده‌ام
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌ام
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده‌اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده‌ام
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده‌ام
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده‌ام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۲
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسان ز من نپذرفتم
بیش می‌خواستم زمانه نداد
کم همی داد من نپذرفتم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس‌یاب نشنیدم
کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم
عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم
همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم
سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم
من به معنی صدق می‌گویم
که ز یک کس صواب نشنیدم
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۶
آه به من می‌رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
جای من نقطه‌ای است گوئی راست
زانکه سرگشته زیر پرگارم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۹
برد بیرون مرا ز ظلمت شک
این چراغ یقین که من دارم
کعب همت به ساق عرش رساند
این دو تن عقل و دین که من دارم
خیل غوغای آز بشکستند
این دو صف در کمین که من دارم
خود سگی کردنم نفرمایند
این دو شیر عرین که من دارم
قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنین که من دارم
کنم از شوره خاک شیرهٔ پاک
این کرامات بین که من دارم
نبرد ذل برآستان ملوک
این دل نازنین که من دارم
نه ز سردان خورم طپانچهٔ گرم
این رخ شرمگین که من دارم
حسبی الله مراست نقش نگین
جم ندید این نگین که من دارم
تخم همت ستاره بر دهدم
فلک است این زمین که من دارم
دل مرا در خرابه‌ای بنشاند
اینست گنج مهین که من دارم
همتم سر ز تاج در دزدد
اینت گنج مهین که من دارم
من که خاقانیم ندانم هم
که چه شاهی است این که من دارم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸
چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشد
پس جاه بتر دشمن زو نیک‌تر اندیشم
دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آرد
بر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۰
من که خاقانیم به هیچ بدی
بد نخواهم که اوست یزدانم
پس به نیکان کجا بد اندیشم
سر ز سنت چگونه گردانم
گر ضمیرم به هیچ کافر بد
بد سگالید نامسلمانم
عادت این داشتم به طفلی باز
که به‌رنجم ولی نرنجانم
خود برنجم گرم برنجانند
که ز رنج افریده شد جانم
کوه را کاصل او هم از سنگ است
بشکند زخم سنگ، من آنم
همه رنج من از وجود من است
لاجرم زین وجود نالانم
من هم از باد سر به درد سرم
ابرم، از باد باشد افغانم
همچو خاکم سزد که خوار کنند
آن عزیزان که خاک ایشانم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲
هست او سیاه چرده و من هم سپید سر
با یار، من موافقه زین باب می‌کنم
او بر رخ سیاه، سپیداب می‌کند
من بر سر سپید، سیاه آب می‌کنم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۳
آنچه افتاد چند بار مرا
پند نگرفتم ای فلان که منم
آنچه هستم چرا نمی‌گویم
گفتم ای خام قلتبان که منم
شده‌ام سیر زین جهان زیراک
نیست خیری در این جهان که منم
که مرا هیچ‌کس نمی‌داند
داند ایزد مرا چنان که منم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۵
منکوب طبعم آوخ و منکوس طالعم
بر عالم سبک سر از آن سر گران بوم
من کوب بخت بینم و منکوب از آن زیم
من کوس فضل کوبم، منکوس از آن بوم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۳
وقت آن است کز این دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم
زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بی‌خبریم
پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم
دم‌بدم می‌گذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین
ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم
خانهٔ اصلی ما گوشهٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ما گیر که درماندهٔ بی‌بال و پریم
یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی
خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۴
در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم
الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم
کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم
و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم
عقل اگر در کشت‌زار خاک آدم ده کیاست
ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم
خاک عشق از خون عقلی به که غم‌بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم
محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف
ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم
این لب خاکین ما را در سفالی باده ده
جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم
چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم
تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا
هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم
گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید
ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم
چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی
ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم
لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما
از امید جنت و بیم جهنم فارغیم
چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا
باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۶ - در موعظه
هر که را من به مهر خواندم دوست
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۷
بر اصفهان گذشتن من بود یک زمان
در وی شدن همان و برون آمدن همان
از بهر صدر خواستمی اصفهان کنون
چون صدر غایب است چه کرمان چه اصفهان
چشم آسمان به واسطهٔ آفتاب دید
بی‌آفتاب چشم چه بیند در آسمان
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۹
یک روز بپرسید منوچهر ز سالار
کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانی
گفتار حکیمان به و کردار نریمان
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۵
تا ز شروان دورم اعدا راست آسایش چنانک
اصدقا را بود در نزدیکی آرایش ز من
چون ببینی زین دو معنی آفتابم زانکه هست
در حضور آرایش و در غیبت آسایش ز من
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۸
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۴ - بالبدیهه در صفت خربزه
خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که می‌دارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به‌دل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشم‌بند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او