عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتاده‌ام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت
هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
کی آن ز حال سیه‌بخت عشق آگاه است
که تیره‌روز ز سودای خط و خالی نیست
مجو ز بلبل دستان سرای عشق نوا
در آن ریاض که مرغ ضعیف نالی نیست
چه داند آنچه به پیرانه سرکشم از عشق
کسیکه شیفته طفل خوردسالی نیست
زند بخرمن هستی گر آتشم چه عجب
مزاج سرکش او را که اعتدالی نیست
ز وصل یار وگر فال میزنی مشتاق
بگوبگو که ازین به خجسته فالی نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیم غمین که بگردون مرا فغان نرسد
اگر ببار رسد گو بآسمان نرسد
چه پرورش دهم آن نخل را درین گلشن
که چون رسد ثمر او بباغبان نرسد
چرا کشم چو نه آهم رسد ز ضعف بر او
که از کمان جهد این تیر و بر نشان نرسد
بده برنج ره عشق تن کجا مشتاق
رسد بمنزل جانانه تا بجان نرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
می‌کش نیم‌ کنون که مرا آفریده‌اند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر که‌و او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گیرم که بر آن عارض گلگون نگرد کس
محرومی حسرت نگران چو نگرد کس
بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا
غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس
چینم چه گل از گلشن روی تو که حیرت
افزون شودش هر قدر افزون نگرد کس
شادیم بزندان محبت که ندارد
همچون قفس آن رخنه که بیرون نگرد کس
راهیست ره عشق که تا چشم کند کار
صد دجله روان هر طرف از خون نگرد کس
خود تافته صدبار عنان بر سر فرهاد
شیرین که نمیخواست به گلگون نگرد کس
کی بس کندش طعنه مگر بر رخ لیلی
از روزنه دیده مجنون نگرد کس
مشتاق نهان ساخته‌ام زخم دل اما
ترسم که باین دیده پرخون نگرد کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آن باده که باید لب از او تر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخ‌کام از کویت ایشیرین‌دهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیت‌الحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچه‌سان مهر خموشی بر دهن رفتم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من
برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من
نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم
گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من
بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی
نه من ز امیدواران توام امیدگاه من
مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم
بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من
من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد
ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من
ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد
رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
آمد امروز یار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینه‌ایم و حیف که نیست
یار ما یار یار دیرینه
آمد و رسم دوستداری نو
کرد با دوستدار دیرینه
یاد از بنده کهن نکند
جز خداوندگار دیرینه
جوربس از تو ناامید مباد
گردد امیدوار دیرینه
کیست بر آستانه‌ات مشتاق
بنده‌ای خاکسار دیرینه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گو در ره عشقم نرسد راهنمائی
کافتاده‌ام و نیست مرا قوت پائی
پی برگ تراز گلبن خشگیم درین باغ
هیهات که مرغی رسد از ما بنوائی
ران اشک خود از چشم من افتاده که هرگز
زین قطره گیاهی نکند نشو و نمائی
آسوده بکوی عدمم کز کسی آنجا
نه بیم جفائیست نه امید وفائی
در راه صبا دیده امید مرا بس
گردی که گهی آوردم از کف پائی
تنها نه ز من عشق تو شد فاش که هر دم
سر میزند این آتش سوزنده ز جائی
مستیم و ندانیم درین میکده مشتاق
غیر از زدن دستی و کوبیدن پائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته می‌پنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خورده‌ام زین دانه‌افشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه می‌پنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده می‌انگاشتم روزی
مجو بی‌طلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذره‌ای گرداشتم روزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
شنیدم تشنه‌ای جویای آبی
ز سوز دل سرا پا التهابی
که در بر از تف لب تشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
بدشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
بآن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیرشهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محالست
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
بمردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
برنگ ابر نیسانی سحابی
بکامش قطره‌افشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنه‌ای گیرد گلابی
زوصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جوئی و نیابی
ترا ای تشنه‌کام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی بتن هست
که باز آید بجوی رفته آبی
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۶ - تاریخ جلوس علی شاه
بما دوش این مژده روح‌پرور
ز فیض نسیم سحرگاه آمد
که از کعبتین مه و مهر ما را
همه نقش امید دلخواه آمد
ز دور فلک کوکب ما ز پستی
چو یوسف برون از ته چاه آمد
سرش بود آخر همه سربلندی
بما آنچه از بخت کوتاه آمد
نخواهیم چون شمع ما تیره‌روزان
بجان بعد ازین ز آتش و آه آمد
که از روشنی کوکب طالع ما
شب‌افروز چون مشغل ماه آمد
جهان شد تهی از غم و پر ز عشرت
که بدخواه رفت و نکوخواه آمد
برای چه در پرده سنجم نوائی
که عشرت فزا و الم کاه آمد
ز اقلیم شاهنشهی رفت نادر
برون و خدیو ملک جاه آمد
برازنده تخت و دیهیم یعنی
علی آن شه عرش در گاه آمد
پس از رفتن آن جفا پیشه خسرو
چو این عدل پرور شهنشاه آمد
بگوشم ز مرغان گلزار غیبی
بتاریخش این نغمه دلخواه آمد
که چون نادر از کشور پادشاهی
برون رفت سلطان علی شاه آمد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ زفاف
جوان جوان بخت و فیروز طالع
ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۶ - فتح قلعه بلخ
لشکر اسلام چون شد داخل بلخ وز بلخ
اوزبک از افغان پست و بخت وارون شد برون
کلک مشتاق از پی تاریخ سالش زد رقم
لشکر دین داخل بلخ ازبک دون شد برون
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۱
چند از ستم فلک درین باغ خراب
گریم چو سحاب
از سوز جگر رود ز چشمم خوناب
مانند کباب
باشد که رهائیم دهد زین تب و تاب
کو بانگ رباب
شاید که بر آتش من افشاند آب
کو جام شراب
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
تا دامن مطلبم بچنگ آمده است
با من ز جفا بخت بجنگ آمده است
از شیشه نکرده می بساغر پایم
لغزیده و شیشه‌ام بسنگ آمده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
پیمانه لب پیاله‌نوشی بوده است
خم کالبد باده‌فروشی بوده است
صدبار درین میکده هر مشت گلی
ساغر بکفی سبو بدوشی بوده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
از می که عدو شکار شست من و تست
ساقی فلک بلند و پست من تست
از چرخ میندیش که تا ساغر می
داریم بدست دست دست من و تست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
دشمن که برغم بخت وارون منست
یار تو و یار دل محزون منست
می در قدحش ز شک گلگون منست
می نیست که با تو میخورد خون منست