عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۴) حکایت سلطان محمود با آن مرد که همنام او بود
مگر محمود می‌شد با سپاهی
ز هامون تا بگردون پایگاهی
سپه می‌راند هر سوئی شتابان
که تا صیدی بیابد در بیابان
خمیده پشت پیری دید غمناک
برهنه پای و سر با روی پُر خاک
درمنه می‌کشید و آه می‌کرد
میان خار خود را راه می‌کرد
شه آمد پیشش و گفت ای گرامی
زبان بگشای و بر گو تا چه نامی
چنین گفتا که من محمود نامم
چو هم نام تو ام این خود تمامم
شهش گفتا که ماندم در شکی من
تو یک محمود باشی و یکی من
تو یک محمود و من محمودِ دیگر
کجا باشیم ما هر دو برابر
جوابش داد پیر و گفت ای شاه
همی چون هر دو برخیزیم از راه
رویم اول دو گز زینجا فروتر
بمحمودی شویم آنگه برابر
برابر گر نیم با تو که خُردم
برابر گردم آن ساعت که مردم
تو خوش بر تخت رَوکین نیلگون سقف
کند از چوبِ تختت تختهٔ وقف
چه خواهی کرد ملکی درجهانی
که نتوانی که خوش باشی زمانی
بنتوانی شدن تنها براهی
نه کارت راست آید بی سپاهی
نه هم بی چاشنی گیری خوری آب
نه شب بی پاسبانی آیدت خواب
غم ملکی چرا چندان خوری تو
که نتوانی که در وی نان خوری تو
اگر همچون کیانت تختِ عاجست
وگر برتر ز نوشروانت تاجست
نصیبت زان چنان تاجی و تختی
نخواهد بود الّا خاک لختی
چه ملکست این و تو چه پادشائی
که با میر اجل برمی نیائی
اگر یک گِرده هر روزت تمامست
چو تو دو گرده می‌جوئی حرامست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۵) حکایت سلطان محمود و گازر
مگر می‌رفت محمود جهاندار
بره درگازری را دید در کار
کشیده پشتهٔ کرباس دربند
بدو گفت این همه کرباس را چند
جوابش دادگازر کای شهنشاه
ترا کرباسِ ده گز بس درین راه
چو زین جمله ترا ده گز پسندست
چرا پرسی ز جمله تا بچندست
چو این بشنید گریان گشت ازو شاه
غریبی خشت زن را دید ناگاه
رخ از خورشید چون انگشت کرده
ره صحرا همه پر خشت کرده
شهش گفتا همه خشتت بچندست
چنین گفت او که ده خشتت پسندست
چو ده خشتت ازین جمله تمامست
چه می‌خواهی دگر جمله حرامست
وبال تست اگر خوبی وگر زشت
فزون از ده گزی کرباس وده خشت
ز دنیا این دو چیزت هم وثاقست
دگر چون زین گذشتی طم طراقست
ترا زین کار اگر سودی رسیدست
جهان انگار تا رودی رسیدست
ز نف شوم بگذر با خردساز
بترک ملک گوی و کارِخود ساز
چو تو از ملک جز یک دم نداری
بکن کاری که این دم هم نداری
چو شه بشنود گفت آن دو تن را
بخاک افکند حالی خویشتن را
بسی بگریست تا بی‌خویشتن شد
بآخر کارساز آن دو تن شد
بسی زر داد آن دو مهربان را
بشهر آمد بگفت این داستان را
چو قسمت این دو چیزست از زمانه
چه خواهی کرد این مردارخانه
اگر تو بر فلک بهرامِ زوری
بروز واپسین بهرامِ گوری
وگر از پرده رخشانی چو یاقوت
شوی بهرامِ چوبین زیرِ تابوت
بترس ای گورخان از گورخانه
که باید خفت، چند آری بهانه
بنه رگ راست تا این کوژ رفتار
نگرداند ترا در تو گرفتار
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین
حکیمی دید ذوالقرنین در راه
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی
سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم
کنون من می‌روم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست می‌باید نهادن
چو می‌دانی که بر می‌بایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟
که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی
چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست
بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی
چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام
نمی‌بینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند
همه سرگشته می‌گردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟
چو می‌بینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست
اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند
تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه
بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو
مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش
که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری
جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی می‌رود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمی‌دانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام
نشسته بود ابراهیمِ ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم
یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او
درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان
غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد
چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟
خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو می‌آیم اینجا
زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم
رباطش از چه می‌خوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه
چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست
چو می‌آیند و می‌گذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند
درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست
چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر می‌توان کرد
چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت
بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه
مگر محمود می‌شد با سپاهی
رسیدش پیش درویشی براهی
سلامی کرد شاه او را دران دشت
علیکی گفت آن درویش و بگذشت
بلشکر گفت شاه پاک عنصر
که بینید آن گدا با آن تکبّر
بدو درویش گفت ار هوشمندی
گدا خود چون توئی بر من چه بندی
که در صد شهر وده افزون رسیدم
بهر مسجد گدائی تودیدم
چو جَوجَو نیم جَو بر هر سرائی
نوشتند از پی چون تو گدائی
ندیدم هیچ بازار و دکانی
که از ظلمت نبود آنجا فغانی
کنون گر بینش چشمت تمامست
ز ما هر دو گدا بنگر کدامست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت
مگر شد سنجر پاکیزه اوصاف
بخلوة پیشِ رکن الدینِ اکّاف
زبان بگشاد شیخ و گفت آنگاه
کزین شاهی نیاید ننگت ای شاه؟
که هرگز پیر زالی پُر نیازی
نسازد خویشتن را پی پیازی
که تا زان پی پیاز آن زن زال
بنستانی تو چیزی در همه حال
شهش گفتا که شیخا من ندانم
که چون از پی پیازی می‌ستانم
چنین گفت او که زالی ناتوانی
بخون دل بریسید ریسمانی
چو بفروشد باندک سیم ای شاه
خرد پیه و پیاز و هیزم آنگاه
هم از بازار ترّه می‌ستانی
هم از هیزم هم پِی، می ندانی؟
ز یک یک بُز مواشی می‌بخواهی
گدائی بِه بسی زین پادشاهی
شه آفاق نقد خویشتن یافت
ز کوة از پی پیاز پیرزن یافت
دل سنجر ازان تشویر خون شد
ببخشید از سر ناز و برون شد
گدا در راهِ او چون پادشاهست
شه دنیا گدای خاک راهست
گدای راهِ او با هیچ در دست
بدان ماند که در دستش همه هست
شهی کورا هزاران گنج کم نیست
بدان ماند که نقدش یک درم نیست
درین ره سیم و زر حرمت ندارد
که حرمت جز قوی همّت ندارد
برای یک درم درمانده باشد
ولی دست ازجهان افشانده باشد
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت
برای درمنه برخاست آن پاک
درمنه چون برون می‌کرد از خاک
برون افتاد حالی صرّهٔ زر
ازان غم دست می‌زد سخت بر سر
بحق گفتا که کردی تیره روزم
چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم
چرا چیزی دهی از پیشگاهم
که در حالم بسوزد، می‌نخواهم
من از تو عدل می‌خواهم ستم نه
درمنه بایدم امّا درم نه
اگر تو همّتی داری چو مردان
بهمّت خویشتن را مرد گردان
ز شاهت گر امید زرّ و سیمست
دل و جان ترا پیوسته بیمست
چرا باید طلب کردن زر و سیم
چو آخر جانت باید کرد تسلیم
بترک سیم و زر گو، جان نگه دار
که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار
چنین آوازهٔ محمود ازان یافت
که جان او ز درویشی نشان یافت
که گر در ملک کردی کِبر پیشه
نکردی خلق ذکر او همیشه
چو سلطان می‌شود از فقر مذکور
توانی شد تو هم در فقر مشهور
که شاهانی که سِرّ فقر دیدند
پناه از سایهٔ زالی گزیدند
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۱۲) حکایت سلطان محمود با پیرزن
مگر یک روز محمود نکو روی
ز لشکر اوفتاده بود یک سوی
بره در پیشش آمد پیرزالی
عصائی چون الف قدّی چو دالی
یکی انبان بگردن برنهاده
که سوی آسیا می‌شد پیاده
شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
که در انبان رگست و در تو رگ نیست
بیار انبان چو سر محکم ببستی
به پیش اسبِ من نِه باز رستی
نهاد آن پیرزن انبانش در پیش
چو بادی شد روان یک رانش از پیش
چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال
زبان بگشاد وشه را گفت در حال
که گر با من نه اِستی ای شه امروز
نه اِستم با تو من فردا در آن سوز
چو اَبرَش گرم کردی در دویدن
که در گرد تو می نتوان رسیدن
اگر فردا بسی مرکب بتازی
تو هم در گردِ من نرسی چه سازی
مکن امروز این تعجیل ای شاه
که تا فردا بهم باشیم در راه
شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد
عنان بر تافت با او هم عنان شد
اگر درس وفا تعلیق داری
چو محمودت دهد توفیق یاری
کَرَم اینست و عهد این و وفا این
نکوکاری و تسلیم و رضا این
اگر زین نافه هرگز بوی بردی
ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی
وگر نه اوفتادی در ندامت
که هرگز برنخیزی تا قیامت
تو ای مرد گدا احسان درآموز
گدائی از چینن سلطان درآموز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
جواب پدر
پدر گفتش که ملک این جهانی
که ملکی است بی پاداشِ فانی
برای آن چنین بگزیدهٔ تو
که ملک آخرت نشنیدهٔ تو
اگر زان ملک تو آگاه گردی
هم اینجا بر دو عالم شاه گردی
بزرگانی که ملک آن ملک دیدند
بیک جَو ملکِ دنیا کی خریدند
چو می‌دیدند ملک جاودانی
برافشاندند ملک این جهانی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۱) حکایت پسر هارون الرشید
زُبَیده را ز هارون یک پسر بود
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده می‌پرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق می‌بردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب می‌نخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ می‌لرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب می‌کرد هارون هر زمانش
نمی‌یافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بی‌خویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نه‌بینم بر تودلسوز
اجابت می‌نکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون می‌باید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که می‌باید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه می‌خواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون می‌رسید آوازِ آهش
نگه می‌داشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازه‌تر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم می‌کشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر می‌بایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۲) حکایت هارون با بهلول
مگر روزی گذر می‌کرد هارون
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار
قوی در خشم شد هارون بیکبار
سپه را گفت کیست این بی سر و پای
که می‌خواند بنامم در چنین جای
بدو گفتند بهلولست ای شاه
روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
بدو گفتا ندانی احترامم
که می‌خوانی تو بی‌حاصل بنامم؟
نمی‌دانی مرا ای مردِ مجنون؟
که بر خاکت بریزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پُر معانی
که می‌دانم تو این نیکو توانی
که در مشرق اگر زالیست باقی
که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی
وگر جائی پُلی باشد شکسته
که گرداند بُزی را پای بسته
تو گر در مغربی از تو نترسند
بترس ای بیخبر کز تو بپرسند
بسی بگریست زو هارون بزاری
بدو گفتا اگر تو وام داری
بگو تا جمله بگزارم بیکبار
جوابش داد بهلول نکوکار
که تو وامی بوامی می‌گزاری
چو مال خویشتن یک جَو نداری
ترا گر مال مال مردمانست
که نیست آن تو هر چت این زمانست
برَو مال مسلمانان ز پس ده
که گفتت مالِ کس بستان بکس ده
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
که ای استاده در دنیا چنین راست
نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست
ز رویت محو گردان آن نشانی
وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی
دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم
کجا شد آن همه اعمالِ دینم
بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال
که همچون اهلِ دوزخ داری احوال
دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم
نسَب نقدست باری از رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنیدی
فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟
دگر ره گفت هان ای کم بضاعت
امیدم منقطع نیست از شفاعت
بدو گفتا که بی اِذن الهی
شفاعت نکند او زین می چه خواهی
سپه را گفت هارون هین برانید
که او ما را بکُشت و می ندانید
چو نه ملکست اینجا و نه مالک
نجات تست اگر گردی تو هالک
چو سنگی صد هزاران سال برجای
بمی ماند نمی‌مانی تو بر پای
چه خواهی کرد درجائی درنگی
که آنجا بیش ماند از تو سنگی
دلا کم گیر چرخ سرنگون را
چه خواهی کرد این دریای خون را
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
قدم باید بگردون بر نهادن
سر این دیگ پر خون بر نهادن
چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش
مزن انگشت در وی سر فرو پوش
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده می‌گردد در آن خون
جهانی خلق بین در هم فتاده
همه از بهرِ زیر خاک زاده
همه خاک زمین خون سیاهست
سیاوش وار خلقی بی گناهست
عیان بینی اگر باشی تو با هُش
ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه
سلیمان کوزهٔ می‌خواست روزی
که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
که آن کوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مردگان افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب از یک طلب کار
یکی دیوی درآمد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فرو شد سرنگون سار
هزاران گز فرو برد او بیکبار
ز قعر آن همه خاکی برانداخت
ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه می‌پرسی نشانی
کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی
تن خلقست چندانی که خواهی
ازان خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست
یقین می‌دان که آن از خاک گوریست
خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی
ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
که هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا درد بینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک و در خون باز مانده
درون ره نی ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت ازجان پاکست
ببین تا خاک گورستان چه خاکست
که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی
ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی
چو گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان گذر تا می‌توانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شود نقدت بدان عالم رسیدن
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقالة السابع عشر
پسر گفتش بر محبوب و معیوب
تو می‌دانی که ملکت هست مطلوب
بزرگان و حکیمان زبردست
بایشان قوت می‌جویند پیوست
نه هرگز جمع دیدم نه پریشان
که فارغ بود از درگاه ایشان
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
جواب پدر
پدر گفتش عزیزا چند گوئی
ز غفلت ملک فانی چند جوئی
چو باقی نیست ملکت جز زمانی
مکن در گردنت بار جهانی
چو بار خود بتنها بر نتابی
ببار خلق عالم چون شتابی؟
ز درویشی چو مردن هست دشوار
ز شاهی چون بمیری آخر کار؟
چو می‌بینی زوال پادشاهی
عجب می‌آیدم تا می چه خواهی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۲) حکایت باز با مرغ خانگی
ز مرغ خانگی بازی برآشفت
بمرغ خانگی آنگه چنین گفت
که مَردُم داردت تیمارخانه
دمی نگذاردت بی آب و دانه
نگه می‌دارد از اعدات پیوست
که تابر تو نیابد دشمنی دست
تو پیوسته ز مردم می‌گریزی
چنین بد عهد از بهر چه چیزی
وفای تست مردم را همیشه
ترا جز بی‌وفائی نیست پیشه
نیامیزی تو با مردم زمانی
چو تو نشنیده‌ام نامهربانی
مرا باری اگر مردم بصد بار
ز پیش خویش بفرستد بصد کار
درآیم عهد ایشان را بپرواز
بزودی هم بر ایشان رسم باز
وفایی نیست مرغ خانگی را
که پیشه می‌کند بیگانگی را
چو مرغ خانگی بشنید این راز
جواب باز داد اندر زمان باز
که ای بی دانش بی قدر و مقدار
نه بینی باز کُشته سر نگون سار
ولی صد مرغ بینی سر بریده
به پای آویخته سینه دریده
وفای آدمی گر این چنینست
ازان بیزار گشتم این یقینست
چنین عهد و وفا را در زمانه
چه بهتر، خاک بر سر جاودانه
چه گر این ساعتم می‌پرورد لیک
برای کشتنم می‌پرورد نیک
تو گر این را وفا دانی جفا بِه
بسی کفر از چنین مهر و وفا به
ز دیری گه ترا ای چرخ گردان
روانست آسیا برخون مردان
شگفتا کارِ تو ای چرخ ناساز
که در خاک افکنی پروردهٔ ناز
جهانا حاصل پروردن ما
چه خواهد بود جز خون خوردن ما
کس از خون خوردن تو نیست آگاه
که پنهان می‌کنی در خاک و در چاه
جهانا چون حیات تو مماتست
وفا ازتو طمع کردن وفاتست
جفات اوّل مرا در شور انداخت
وفات آخر مرا در گور انداخت
نمی‌دانم که تا این بی در وبام
برای چیست گردان بام تا شام
عجایب نامهٔ این هفت پرگار
مرا در خون بگردانید صد بار
ز سر تا پای رفتم هر زمان من
نمی‌دانم سراپای جهان من
چو گوئی بی سر و بی پای ازانم
که سر از پای و پای از سر ندانم
چو جان اینجا نفس از خود نهان زد
چگونه لاف دانش می‌توان زد
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها
اُسامه گفت سیّد داد فرمان
که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز
پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
برو بابا جهازت هرچه داری
چنان خواهم که در پیش من آری
اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز
بحیدر می‌کنم تسلیمت امروز
شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه
برون آورد در ساعت ز خانه
یکی کهنه حصیر از برگِ خرما
یکی مسواک و نعلینی مطرّا
یکی کاسه ز چوب آورد با هم
یکی بالش ز جلد میشِ محکم
یکی چادر ولیکن هفت پاره
همه بنهاد و آمد در نظاره
پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس
بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس
ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت
عمر آن بالش اندر راه برداشت
پس آنگه فاطمه نور پیمبر
بشد بر سر فکند آن کهنه چادر
پس آن نعلین را در پای خود بست
پس آن مسواک را بگرفت در دست
اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم
ز گریه روی مردم می‌ندیدم
پیمبر گفت ای مرد نکوکار
چرا می‌گرئی آخر این چنین زار
بدو گفتم ز درویشیِ زهرا
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست
جهاز دخترش اینک عیانست
ببین تا قیصر و کسری چه دارد
ولی پیغمبر از دنیی چه دارد
مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز
چو پای و دست و روی و جسم و جانت
نخواهد ماند گو این هم ممانت
جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی
چو زین سانست تو در چه فسوسی
شنودی حال پیغمبر زمانی
تو می‌خواهی که گرد آری جهانی
چو کار این جهان خون خوردن تست
چه گرد آری، که بار گردن تست
چو خورشیدت اگر باشد کمالی
بوَد آن ملک را آخر زوالی
اگرچه آفتاب عالم افروز
بتخت سلطنت بنشست هر روز
ز دست آسمان با روی چون ماه
کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه
اگر این پردهٔ نیلی نبودی
نه کوژی یافتی کس نه کبودی
فلک کوژست از سر تا به پائی
نیابی راستش در هیچ جائی
چو بگرفتست ازو کوژی جهانی
نیابی راستی از وی زمانی
فلک در خونِ مردان چرخ زن شد
زدلوش حلقِ مردان در رسن شد
زمین بر گاو افتادست مادام
ولی گردون ندارد هیچ آرام
نمی‌دانم چه کارست اوفتاده
که گردون می‌دود گاو ایستاده
فلک را قصدِ جان تو ازانست
که با تو پای گاوش در میانست
زمین بر گاو مانده دشمن تست
که دایم گاوِ او درخرمن تست
میان گاو چندینی چه خفتی
لُباده برفکن بر گاو و رفتی
گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو
فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟
ولی ازجسمِ دل مرده پریشان
شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان
بچرخ چنبری ره نیست هیچی
بخودبر چون رسن تا چند پیچی
اگر مهر فلک عمری بورزی
بدوزد یا بدرد همچو درزی
تنوری تافته‌ست از قرصِ آتش
که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش
کجا ازماه سنگت لعل گیرد
که او هر ماه خود را نعل گیرد
که می‌داند که این گردنده پرگار
چه بازی می‌نهد هر لحظه در کار
سپهرا عمر مشتی بی سر و پای
بپیمای و بپیمای و بپیمای
ازین پیمانه پیمودن بادوار
نمی‌آرد ترا سرگشتگی بار؟
نکوکاری نکردی ای نگون کار
که در بازی کنی عالم نگونسار
چو طشتی خون به سر سرپوش می‌باش
پیاپی می‌کُش و خاموش می‌باش
چرا افسوس میداری همیشه
چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه
سپهر پیر چون شش روزه طفلی
ز علو افکنده ناگاهت به سفلی
توئی ای شصت ساله تیره حالی
که این شش روزه کردت درجوالی
نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه
که این شش روزه طفلت برد از راه
چه گرامروز پیر ناتوانی
ولی درگور طفل آن جهانی
بنیروی اسد تا چند نازی
که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی
چو طفلی و ترا نه تن نه زورست
قِماط تو کفن، گهواره گورست
چو پنبه گشت مویت ای یگانه
که پنبه خواهدت کردن زمانه
جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز
تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست
مگر پیری یکی دختر جوان خواست
نیامد کار این با کارِ آن راست
بخود می‌خواندش بهر بوسه آن پیر
نمی‌امیخت با او چون مَی و شیر
رفیقی داشست پیر سال خورده
بدو گفت ای بسی تیمار برده
بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است
تو پیر و او جوان این باژگونه ست
چنین گفت او که گمراهم من از وی
که هر ساعت که بوسی خواهم از وی
مرا گوید ندارم موی تو دوست
که پنبه در دهان مرده نیکوست
چو تو در بوسه آئی هر زمانم
نهی چون پنبه موی اندر دهانم
برَو پنبه خوشی از گوش برکش
که پنبه گرد موی تو ترا خوش
مگر پنبه ز گوشت برکشیدی
که موی خویش همچون پنبه دیدی
ازان پشتت به پیری چون کمان شد
که چون تیر از گناهت سرگران شد
ز حق پیش از اجل بیدارئی خواه
چو مست غفلتی هشیارئی خواه
برافشان هرچه داری همچو مردان
چه سازی چون زنان با چرخ گردان
اگر داری گل اندر سر چه شوئی
سرت در گل نخواهد ریخت گوئی؟
حجابت از تن ویرانه بردار
طبق پوش از طبق مردانه بردار
که تا ویرانه جای شرک و علت
شود معمورهٔ دین، اینت دولت
اگر در شرک میری وای بر تو
که خون گریند سر تا پای بر تو
کسی عمری در ایمان ره سپرده
در آخر، چون بوَد، کافر بمرده
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق
شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل می‌نماید
ولیکن خلق غافل می‌نماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله
مگر سُفیان ثوری چون جوان بود
ز کوژی قامت او چون کمان بود
یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی
بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست
که پشت تو چنین دیدن روا نیست
چه افتادست، ما را حال برگوی
نشانی ده بیانی کن خبرگوی
چنین گفت او که استادیم بودست
که دایم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگِ او آمد پدیدار
ببالینش شدم می‌دیدمش زار
بغایت اضطرابی در درونش
که می‌جوشید همچون بحر خونش
همه جان ودلش پر آتش رشک
بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک
میان جامه در لرزیده چون برگ
دل او را امیدی بر در مرگ
بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در وبالست
به پنجه سال در خون گشته‌ام من
کنون از تیغِ مرگ آغشته‌ام من
خطاب آمد که تو مردودِ مائی
تو زین در دور شو، ما را نشائی
چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پُشت من چون روی این بود
نصیب اوستادم چون چنینست
کجا شاگرد را امّید دینست
چو شد انجامِ اُستاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم
چراغی را که ره بر باد باشد
نمی‌دانم که چون آزاد باشد
چراغ روح تو چون مُرد ناگاه
نیابی سوی او یا بوی او راه
چراغ مُرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی، چند پوئی
چراغ مُرده را ماتم مکن تو
که افسوسست هین مشنو سخن تو
خنک آن سگ که مُردورست از عمِ
ولی بیچاره این فرزندِّآدم
ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی
ازین وادی خاموشان خبر خواه
وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه
بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر
جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشادست
ترا گر نیز کار افتد بزودی
درین معنی نه کمتر از جهودی