عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش میزدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
در ماتخانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش میزدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
در ماتخانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
برگذر ای دل غافل که جهان بر گذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است
پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستی و جهان پردهدر است
رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان
که جهان گذران با تو به جان در گذر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است
آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر
این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است
چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک
مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نیست آن لاله که از خاک دمد، خون تر است
شکم خاک پر از خون دل سوختگان
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است
از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک
خون فرو میچکد و خواجه چنین بیخبر است
هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی
گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است
از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است
تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ
که اجل در پی و عمر تو چنین بر گذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفنپوش و هنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف
بچه طبعی تو، کنون است که وقت سفر است
چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب
عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است
غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک
زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است
چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی
که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین
عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است
بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سیم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمیدانی و آگاه نهای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوهده و عشوهخر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است
مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزه ی تو مغز خر است
ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر
استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب نهای
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خور است
چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس
توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است
حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا
که دل پاک تو آئینهٔ خورشیدفر است
یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فریادش رس
که تو را از بد و از نیک نه نفع و ضرر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است
پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستی و جهان پردهدر است
رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان
که جهان گذران با تو به جان در گذر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است
آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر
این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است
چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک
مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نیست آن لاله که از خاک دمد، خون تر است
شکم خاک پر از خون دل سوختگان
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است
از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک
خون فرو میچکد و خواجه چنین بیخبر است
هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی
گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است
از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است
تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ
که اجل در پی و عمر تو چنین بر گذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفنپوش و هنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف
بچه طبعی تو، کنون است که وقت سفر است
چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب
عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است
غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک
زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است
چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی
که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین
عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است
بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سیم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمیدانی و آگاه نهای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوهده و عشوهخر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است
مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزه ی تو مغز خر است
ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر
استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب نهای
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خور است
چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس
توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است
حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا
که دل پاک تو آئینهٔ خورشیدفر است
یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فریادش رس
که تو را از بد و از نیک نه نفع و ضرر است
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
نه پای آنکه از کرهٔ خاک بگذرم
نه دست آنکه پردهٔ افلاک بردرم
بی آب و دانه در قفسی تنگ ماندهام
پرها زنم چو زین قفس تنگ برپرم
زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است
تا سر درآرد از رسن خود به چنبرم
سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا
روزی به صد زحیر همی با شب آورم
از بسکه همچو نقطهٔ موهوم شد دلم
سرگشتهتر ز دایره بیپای و بیسرم
تا عالم مجاز نهادم به زیر پای
همچو سراب شد همه عالم سراسرم
تا روح و نفس هر دو به هم بازماندهاند
گاهی فرشتهطبعم و گه دیوپیکرم
بر کل کاینات سلیمان وقتمی
گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم
معلوم شد مرا که منم تا که زندهام
مجبور در صفت که به صورت مخیرم
کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق
عمری است تا به فکرت این کار اندرم
بر پی شوم بسی و چو گم کردهاند پی
از سر پی اوفتادم از آن پی نمیبرم
از عشوههای خلق به حلقم رسید جان
نه عشوه میفروشم و نه عشوه میخرم
هر بیخبر برادر خویشم لقب نهد
آری چو یوسفم من و ایشان برادرم
دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق
چند از سپید کاری خلق سیه گرم
بی وزن ماندهام چو ندارم چه سود سنگ
لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم
مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم
چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم
بر من مزوری کند از هر سخن حسود
بیمار اوست چند نماید مزورم
نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم
گر خلق یار نیست خدا هست یاورم
چون من بساط شکر کنون گستریدهام
از گفتهٔ حسود شکایت چه گسترم
چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست
یک ذره آفتاب ضمیر منورم
دیوان من درین خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم
معنی نگر که چشمهٔ خضر است خاطرم
دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم
در چار بالش سخنم پادشاه نظم
وز حد برون معانی بکر است لشکرم
تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم
آن تیغ گوهری است زبان سخنورم
گر خصم منقطع شده برهان طلب کند
برهان قاطع است زبان چو خنجرم
در قوت و طراوت معنی نظیر من
صورت مکن که بر صفت آب و آذرم
گر خصم بالشی کند از آب و آتشم
بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم
خورشید جانفزای بود نور خاطرم
جام جهاننمای بود رشح ساغرم
هر خون که جوش میزند از عشق در دلم
آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم
هر مهرهای که من به سخن گوهری کنم
از حقهٔ سپهر فشانند گوهرم
چون من کمان گروههٔ فکرت کنم به چنگ
از چارچوب عرش در آید کبوترم
گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است
از بس که هست بر فلک خاطر اخترم
نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است
هم در شب است من ز حسابش بنشمرم
بیاختر است روز و نیم من به روز او
کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم
گر باورم نداری ازین شرح نکتهای
سکان هفت دایره دارند باورم
خوانی کشیدهام ز سخن قاف تا به قاف
هم کاسهای کجاست که آید برابرم
نظاره را بخوان من آیند جن و انس
چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم
خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی
یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم
وان گرده گاه پاره کند گه درست باز
یعنی که هم نمیدهم و هم نمیخورم
من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد
از غیب میزبانی صد خوان دیگرم
از رشک خوان من فلک ار طعمهای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم
روحانیان شدند برین خوان پر ابا
شیرینسخن ز لذت حلوای شکرم
هر صورت جماد که برخوان من نشست
برخاست جانور ز دم روح پرورم
میخوارهای که کاسه بدزدد ز خوان من
بیشک بود فضولی کاسه کجا برم
همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم
گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم
هر روز طشت دار فلک دست شوی را
آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم
اول به پای آمد و آخر به سر بشد
کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم
یارب بسی فضول بگفتم ز راه رسم
استغفرالله از همه گردان مطهرم
بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است
سیرم بکن که تشنهٔ آن بحر اخضرم
زین هفت حقه فلکم بگذران که من
چون مهرهای فتاده درین تنگ ششدرم
روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن
سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم
روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب
رسوام مکن میانه غوغای محشرم
رویم مکن سیاه که در روز رستخیز
ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم
گر رد کنی مرا واگر درپذیریم
خاک سگان کوی توام بلکه کمترم
فی الحال سرخروی دو عالم شوم به حکم
گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم
تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو
سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم
بر خاک درگه تو شفاعت گری کند
از خون دیده گر سر مویی شود ترم
فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم
و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم
آزاد از گنه کن و از بندگیت نه
کز بندگیت خواجگی آمد میسرم
عطار بر در تو چو خاک است منتظر
یارب درم مبند که من خاک آن درم
نه دست آنکه پردهٔ افلاک بردرم
بی آب و دانه در قفسی تنگ ماندهام
پرها زنم چو زین قفس تنگ برپرم
زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است
تا سر درآرد از رسن خود به چنبرم
سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا
روزی به صد زحیر همی با شب آورم
از بسکه همچو نقطهٔ موهوم شد دلم
سرگشتهتر ز دایره بیپای و بیسرم
تا عالم مجاز نهادم به زیر پای
همچو سراب شد همه عالم سراسرم
تا روح و نفس هر دو به هم بازماندهاند
گاهی فرشتهطبعم و گه دیوپیکرم
بر کل کاینات سلیمان وقتمی
گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم
معلوم شد مرا که منم تا که زندهام
مجبور در صفت که به صورت مخیرم
کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق
عمری است تا به فکرت این کار اندرم
بر پی شوم بسی و چو گم کردهاند پی
از سر پی اوفتادم از آن پی نمیبرم
از عشوههای خلق به حلقم رسید جان
نه عشوه میفروشم و نه عشوه میخرم
هر بیخبر برادر خویشم لقب نهد
آری چو یوسفم من و ایشان برادرم
دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق
چند از سپید کاری خلق سیه گرم
بی وزن ماندهام چو ندارم چه سود سنگ
لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم
مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم
چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم
بر من مزوری کند از هر سخن حسود
بیمار اوست چند نماید مزورم
نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم
گر خلق یار نیست خدا هست یاورم
چون من بساط شکر کنون گستریدهام
از گفتهٔ حسود شکایت چه گسترم
چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست
یک ذره آفتاب ضمیر منورم
دیوان من درین خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم
معنی نگر که چشمهٔ خضر است خاطرم
دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم
در چار بالش سخنم پادشاه نظم
وز حد برون معانی بکر است لشکرم
تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم
آن تیغ گوهری است زبان سخنورم
گر خصم منقطع شده برهان طلب کند
برهان قاطع است زبان چو خنجرم
در قوت و طراوت معنی نظیر من
صورت مکن که بر صفت آب و آذرم
گر خصم بالشی کند از آب و آتشم
بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم
خورشید جانفزای بود نور خاطرم
جام جهاننمای بود رشح ساغرم
هر خون که جوش میزند از عشق در دلم
آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم
هر مهرهای که من به سخن گوهری کنم
از حقهٔ سپهر فشانند گوهرم
چون من کمان گروههٔ فکرت کنم به چنگ
از چارچوب عرش در آید کبوترم
گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است
از بس که هست بر فلک خاطر اخترم
نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است
هم در شب است من ز حسابش بنشمرم
بیاختر است روز و نیم من به روز او
کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم
گر باورم نداری ازین شرح نکتهای
سکان هفت دایره دارند باورم
خوانی کشیدهام ز سخن قاف تا به قاف
هم کاسهای کجاست که آید برابرم
نظاره را بخوان من آیند جن و انس
چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم
خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی
یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم
وان گرده گاه پاره کند گه درست باز
یعنی که هم نمیدهم و هم نمیخورم
من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد
از غیب میزبانی صد خوان دیگرم
از رشک خوان من فلک ار طعمهای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم
روحانیان شدند برین خوان پر ابا
شیرینسخن ز لذت حلوای شکرم
هر صورت جماد که برخوان من نشست
برخاست جانور ز دم روح پرورم
میخوارهای که کاسه بدزدد ز خوان من
بیشک بود فضولی کاسه کجا برم
همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم
گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم
هر روز طشت دار فلک دست شوی را
آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم
اول به پای آمد و آخر به سر بشد
کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم
یارب بسی فضول بگفتم ز راه رسم
استغفرالله از همه گردان مطهرم
بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است
سیرم بکن که تشنهٔ آن بحر اخضرم
زین هفت حقه فلکم بگذران که من
چون مهرهای فتاده درین تنگ ششدرم
روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن
سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم
روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب
رسوام مکن میانه غوغای محشرم
رویم مکن سیاه که در روز رستخیز
ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم
گر رد کنی مرا واگر درپذیریم
خاک سگان کوی توام بلکه کمترم
فی الحال سرخروی دو عالم شوم به حکم
گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم
تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو
سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم
بر خاک درگه تو شفاعت گری کند
از خون دیده گر سر مویی شود ترم
فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم
و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم
آزاد از گنه کن و از بندگیت نه
کز بندگیت خواجگی آمد میسرم
عطار بر در تو چو خاک است منتظر
یارب درم مبند که من خاک آن درم
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مسعود و کودک ماهیگیر
گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گمشدن شبلی از بغداد
گم شد از بغداد شبلی چندگاه
کس بسوی او کجا میبرد راه
باز جستندش به هر موضع بسی
در مخنث خانهای دیدش کسی
در میان آن گروهی بیادب
چشمتر بنشسته بود و خشک لب
سایلی گفت ای برنگ راز جوی
این چه جای تست آخر بازگوی
گفت این قومند چون تردامنی
در ره دنیا نه مرد و نه زنی
من چو ایشانم، ولی در راه دین
نه زنی در دین نه مردی چند ازین
گم شدم در ناجوانمردی خویش
شرم میدارم من از مردی خویش
هرک جان خویش را آگاه کرد
ریش خود دستارخوان راه کرد
همچو مردان دل خرد کرد اختیار
کرد بر استادگان عزت نثار
گر تو بیش آیی ز مویی در نظر
خویشتن را از بتی باشی بتر
مدح و ذمت گر تفاوت میکند
بتگری باشی که او بت میکند
گر تو حق رابندهٔ، بتگر مباش
ور تو مرد ایزدی، آزر مباش
نیست ممکن در میان خاص و عام
از مقام بندگی برتر مقام
بندگی کن بیش از این دعوی مجوی
مرد حق شو، عزت از عزی مجوی
چون ترا صد بت بود در زیر دلق
چون نمایی خویش را صوفی به خلق
ای مخنث، جامهٔ مردان مدار
خویش را زین بیش سرگردان مدار
کس بسوی او کجا میبرد راه
باز جستندش به هر موضع بسی
در مخنث خانهای دیدش کسی
در میان آن گروهی بیادب
چشمتر بنشسته بود و خشک لب
سایلی گفت ای برنگ راز جوی
این چه جای تست آخر بازگوی
گفت این قومند چون تردامنی
در ره دنیا نه مرد و نه زنی
من چو ایشانم، ولی در راه دین
نه زنی در دین نه مردی چند ازین
گم شدم در ناجوانمردی خویش
شرم میدارم من از مردی خویش
هرک جان خویش را آگاه کرد
ریش خود دستارخوان راه کرد
همچو مردان دل خرد کرد اختیار
کرد بر استادگان عزت نثار
گر تو بیش آیی ز مویی در نظر
خویشتن را از بتی باشی بتر
مدح و ذمت گر تفاوت میکند
بتگری باشی که او بت میکند
گر تو حق رابندهٔ، بتگر مباش
ور تو مرد ایزدی، آزر مباش
نیست ممکن در میان خاص و عام
از مقام بندگی برتر مقام
بندگی کن بیش از این دعوی مجوی
مرد حق شو، عزت از عزی مجوی
چون ترا صد بت بود در زیر دلق
چون نمایی خویش را صوفی به خلق
ای مخنث، جامهٔ مردان مدار
خویش را زین بیش سرگردان مدار
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
احوال مالک دینار
مالک دینار را گفت آن عزیز
من ندانم حال خود، چونی تو نیز
گفت برخوان خدا نان میخورم
پس همه فرمان شیطان میبرم
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی به جز قولیت نیست
در غم دنیا گرفتارآمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
گر ترا گفتم که کن دنیا نثار
این زمان میگویمت محکم بدار
چون بدو دادی تو هر دولت که هست
کی توانی دادن آسانش ز دست
ای ز غفلت غرقهٔ دریای آز
میندانی کز چه میمانی تو باز
هر دو عالم در لباس تعزیت
اشک میبارند و تو در معصیت
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد
آرزو و آز تو جانت ببرد
چیست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون وز نمرود باز
گاه قارون کرده قی بگذاشته
گاه شدادش به شدت داشته
حق تعالی کرده لاشی نام او
تو به جان آویخته در دام او
رنج این دنیای دون تا کی ترا
لاشه نابوده زین لاشی ترا
تو بمانده روز و شب حیران و مست
تا دهد یک ذره زین لاشیء دست
هرک در یک ذره لاشی گم بود
کی بود ممکن که او مردم بود
هرک رابگسست در لاشیء دم
او بود صد باره از لاشی کم
کار دنیا چیست، بیکاری همه
چیست بیکاری ،گرفتاری همه
هست دنیا آتش افروخته
هر زمان خلقی دگر را سوخته
چون شود این آتش سوزنده تیز
شیرمردی گر ازو گیری گریز
همچو شیران چشم ازین آتش بدوز
ورنه چون پروانه زین آتش بسوز
هرک چون پروانه شد آتش پرست
سوختن را شاید آن مغرور مست
این همه آتش ترا در پیش و پس
نیست ممکن گر نسوزی هر نفس
درنگر تا هست جای آن ترا
کین چنین آتش نسوزد جان ترا
من ندانم حال خود، چونی تو نیز
گفت برخوان خدا نان میخورم
پس همه فرمان شیطان میبرم
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی به جز قولیت نیست
در غم دنیا گرفتارآمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
گر ترا گفتم که کن دنیا نثار
این زمان میگویمت محکم بدار
چون بدو دادی تو هر دولت که هست
کی توانی دادن آسانش ز دست
ای ز غفلت غرقهٔ دریای آز
میندانی کز چه میمانی تو باز
هر دو عالم در لباس تعزیت
اشک میبارند و تو در معصیت
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد
آرزو و آز تو جانت ببرد
چیست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون وز نمرود باز
گاه قارون کرده قی بگذاشته
گاه شدادش به شدت داشته
حق تعالی کرده لاشی نام او
تو به جان آویخته در دام او
رنج این دنیای دون تا کی ترا
لاشه نابوده زین لاشی ترا
تو بمانده روز و شب حیران و مست
تا دهد یک ذره زین لاشیء دست
هرک در یک ذره لاشی گم بود
کی بود ممکن که او مردم بود
هرک رابگسست در لاشیء دم
او بود صد باره از لاشی کم
کار دنیا چیست، بیکاری همه
چیست بیکاری ،گرفتاری همه
هست دنیا آتش افروخته
هر زمان خلقی دگر را سوخته
چون شود این آتش سوزنده تیز
شیرمردی گر ازو گیری گریز
همچو شیران چشم ازین آتش بدوز
ورنه چون پروانه زین آتش بسوز
هرک چون پروانه شد آتش پرست
سوختن را شاید آن مغرور مست
این همه آتش ترا در پیش و پس
نیست ممکن گر نسوزی هر نفس
درنگر تا هست جای آن ترا
کین چنین آتش نسوزد جان ترا
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
پند دیوانهای با خواجهای ناسپاس
خواجهای میگفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
آن سخن دیوانهای بشنید ازو
گفت رحمت میبپوشی زود ازو
تو ز ناز خود نگنجی در جهان
میخرامی از تکبر هر زمان
منظری سر بر فلک افراشته
چار دیوارش به زر بنگاشته
ده غلام و ده کنیزک کرده راست
رحمت اینجا کی بود بر پرده راست
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار
جای رحمت داری آخر شرم دار
گر چو من یک گرده قسمت داریی
آنگهی تو جای رحمت داریی
تا نگردانی ز ملک و مال روی
یک نفس ننمایدت این حال روی
روی این ساعت بگردان از همه
تا شوی فارغ چو مردان از همه
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
آن سخن دیوانهای بشنید ازو
گفت رحمت میبپوشی زود ازو
تو ز ناز خود نگنجی در جهان
میخرامی از تکبر هر زمان
منظری سر بر فلک افراشته
چار دیوارش به زر بنگاشته
ده غلام و ده کنیزک کرده راست
رحمت اینجا کی بود بر پرده راست
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار
جای رحمت داری آخر شرم دار
گر چو من یک گرده قسمت داریی
آنگهی تو جای رحمت داریی
تا نگردانی ز ملک و مال روی
یک نفس ننمایدت این حال روی
روی این ساعت بگردان از همه
تا شوی فارغ چو مردان از همه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتار مردی پاکدین
پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی
مرد را در نزع گردانند روی
پیش از این این بیخبر را بر دوام
روی گردانیده بایستی مدام
برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود
روی چون اکنون بگردانی چه سود
هرک را آن لحظه گردانند روی
او جنب میرد تو زو پاکی مجوی
دیگری گفتش که من زر دوستم
عشق زر چون مغز شد در پوستم
تا مرا چون گل زری نبود به دست
همچو گل خندان بنتوانم نشست
عشق دنیا و زر دنیا مرا
کرد پر دعوی و بیمعنی مرا
گفت ای از صورتی حیران شده
از دلت صبح صفت پنهان شده
روز و شب تو روز کوری مانده
بستهای صورت چو موری مانده
مرد معنی باش در صورت مپیچ
چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ
زر به صورت رنگ گردانیده سنگ
تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ
زر که مشغولت کند از کردگار
بت بود ، در خاکش افکن زینهار
زر اگر جایی به غایت در خورست
هم برای قفل فرج استر است
نه کسی را از زر تو یاریی
نه ترا هم نیز برخورداریی
گر تو یک جو زر دهی درویش را
گاه او را خون خوری گه خویش را
تو به پشتی زری با خلق دوست
داغ پهلوی تو بر پشتی اوست
ماه نو مزد دکان میبایدت
چه دکان آن مزد جان میبایدت
جان شیرینت شد و عمر عزیز
تا درآمد از دکانت یک پشیز
این همه چیزی به هیچی داده تو
پس چنین دل بر همه بنهاده تو
لیک صبرم هست تا در زیر دار
نردبانت از زیر بکشد روزگار
در جهان چندانک آویزت بود
هر یکی صد آتش تیزت بود
غرق دنیا هم بباید دینت نیز
دین بنیزی دست ندهد ای عزیز
تو فراغت جویی اندر مشغله
چون نیابی، در تو افتد ولوله
نفقهای چیزی که داری چار سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
هرچ هست آن ترک میباید گرفت
گر بود جان، ترک میباید گرفت
چون ترا در دست جان نتوان گذاشت
مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت
گر پلاسی خوابگاهت آمدست
آن پلاست بند راهت آمدست
آن پلاست خوش بسوز ای حقشناس
تا کی از تزویر با حق هم پلاس
گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم
کی رهی فردا ز پهنای گلیم
هرک صید وای خود شد وای او
گم شود از وای سر تا پای او
وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام
هر دو را در خاک و خون بینی مدام
واو را بین در میان خون قرار
پس الف را بین میان خاک خوار
مرد را در نزع گردانند روی
پیش از این این بیخبر را بر دوام
روی گردانیده بایستی مدام
برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود
روی چون اکنون بگردانی چه سود
هرک را آن لحظه گردانند روی
او جنب میرد تو زو پاکی مجوی
دیگری گفتش که من زر دوستم
عشق زر چون مغز شد در پوستم
تا مرا چون گل زری نبود به دست
همچو گل خندان بنتوانم نشست
عشق دنیا و زر دنیا مرا
کرد پر دعوی و بیمعنی مرا
گفت ای از صورتی حیران شده
از دلت صبح صفت پنهان شده
روز و شب تو روز کوری مانده
بستهای صورت چو موری مانده
مرد معنی باش در صورت مپیچ
چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ
زر به صورت رنگ گردانیده سنگ
تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ
زر که مشغولت کند از کردگار
بت بود ، در خاکش افکن زینهار
زر اگر جایی به غایت در خورست
هم برای قفل فرج استر است
نه کسی را از زر تو یاریی
نه ترا هم نیز برخورداریی
گر تو یک جو زر دهی درویش را
گاه او را خون خوری گه خویش را
تو به پشتی زری با خلق دوست
داغ پهلوی تو بر پشتی اوست
ماه نو مزد دکان میبایدت
چه دکان آن مزد جان میبایدت
جان شیرینت شد و عمر عزیز
تا درآمد از دکانت یک پشیز
این همه چیزی به هیچی داده تو
پس چنین دل بر همه بنهاده تو
لیک صبرم هست تا در زیر دار
نردبانت از زیر بکشد روزگار
در جهان چندانک آویزت بود
هر یکی صد آتش تیزت بود
غرق دنیا هم بباید دینت نیز
دین بنیزی دست ندهد ای عزیز
تو فراغت جویی اندر مشغله
چون نیابی، در تو افتد ولوله
نفقهای چیزی که داری چار سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
هرچ هست آن ترک میباید گرفت
گر بود جان، ترک میباید گرفت
چون ترا در دست جان نتوان گذاشت
مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت
گر پلاسی خوابگاهت آمدست
آن پلاست بند راهت آمدست
آن پلاست خوش بسوز ای حقشناس
تا کی از تزویر با حق هم پلاس
گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم
کی رهی فردا ز پهنای گلیم
هرک صید وای خود شد وای او
گم شود از وای سر تا پای او
وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام
هر دو را در خاک و خون بینی مدام
واو را بین در میان خون قرار
پس الف را بین میان خاک خوار
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژندهپوش
در خراسان بود دولت بر مزید
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شبفروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانهای بس گرسنه
ژندهای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش میسوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شبفروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانهای بس گرسنه
ژندهای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش میسوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
قحطی مصر و مردن مردم و گفتهٔ مرد دیوانه
خاست اندر مصر قحطی ناگهان
خلق میمردند و میگفتند نان
جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را میخورده بود
از قضا دیوانه چون آن بدیدای
خلق میمردند و نامد نان پدید
گفت ای دارندهٔ دنیا و دین
چون نداری رزق کمترآفرین
هرک او گستاخ این درگه شود
عذر خواهد باز چون آگه شود
گر کژی گوید بدین درگه نه راست
عذر آن داند به شیرینی نه خواست
خلق میمردند و میگفتند نان
جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را میخورده بود
از قضا دیوانه چون آن بدیدای
خلق میمردند و نامد نان پدید
گفت ای دارندهٔ دنیا و دین
چون نداری رزق کمترآفرین
هرک او گستاخ این درگه شود
عذر خواهد باز چون آگه شود
گر کژی گوید بدین درگه نه راست
عذر آن داند به شیرینی نه خواست
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران
در عجم افتاد خلقی از عرب
ماند از رسم عجم او در عجب
در نظاره میگذشت آن بیخبر
بر قلندر راه افتادش مگر
دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن
جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در پلیدی هریک از هم پاک تر
هر یکی را کردهٔ دزدی به دست
هیچ دردی ناچشیده جمله مست
چون بدید آن قوم را میلش فتاد
عقل و جان بر شارع سیلش فتاد
چون قلندریان چنانش یافتند
آب برده عقل و جانش یافتند
جمله گفتندش درآ ای هیچ کس
او درون شد بیش و کم این بود بس
کرد رندی مست از یک دردیش
محو شد از خویش و گم شد مردیش
مال و ملک و سیم و زر بودش بسی
برد ازو در یک ندب حالی کسی
رندی آمد دردی افزونش داد
وز قلندر عور سر بیرونش داد
مرد میشد همچنان تا با عرب
عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب
اهل او گفتند بس آشفتهای
کو زر و سیمت، کجا تو خفتهای
سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا
شوم بود این در عجم رفتن ترا
دزد راهت زد، کجا شد مال تو
شرح ده تا من بدانم حال تو
گفت میرفتم خرامان در رهی
اوفتاده بر قلندر ناگهی
هیچ دیگر میندانم نیز من
سیم و زر رفت وشدم ناچیز من
گفت وصف این قلندر کن مرا
گفت وصف اینست و بس قال اندرا
مرد اعرابی فنایی مانده بود
زان همه قال اندرایی مانده بود
پای درنه یا سر خود گیر تو
جان ببر یا نه به جان بپذیر تو
گر تو بپذیری به جان اسرار عشق
جان فشانان سرکنی در کار عشق
جان فشانی و بمانی برهنه
ماندت قال اندرایی دربنه
ماند از رسم عجم او در عجب
در نظاره میگذشت آن بیخبر
بر قلندر راه افتادش مگر
دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن
جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در پلیدی هریک از هم پاک تر
هر یکی را کردهٔ دزدی به دست
هیچ دردی ناچشیده جمله مست
چون بدید آن قوم را میلش فتاد
عقل و جان بر شارع سیلش فتاد
چون قلندریان چنانش یافتند
آب برده عقل و جانش یافتند
جمله گفتندش درآ ای هیچ کس
او درون شد بیش و کم این بود بس
کرد رندی مست از یک دردیش
محو شد از خویش و گم شد مردیش
مال و ملک و سیم و زر بودش بسی
برد ازو در یک ندب حالی کسی
رندی آمد دردی افزونش داد
وز قلندر عور سر بیرونش داد
مرد میشد همچنان تا با عرب
عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب
اهل او گفتند بس آشفتهای
کو زر و سیمت، کجا تو خفتهای
سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا
شوم بود این در عجم رفتن ترا
دزد راهت زد، کجا شد مال تو
شرح ده تا من بدانم حال تو
گفت میرفتم خرامان در رهی
اوفتاده بر قلندر ناگهی
هیچ دیگر میندانم نیز من
سیم و زر رفت وشدم ناچیز من
گفت وصف این قلندر کن مرا
گفت وصف اینست و بس قال اندرا
مرد اعرابی فنایی مانده بود
زان همه قال اندرایی مانده بود
پای درنه یا سر خود گیر تو
جان ببر یا نه به جان بپذیر تو
گر تو بپذیری به جان اسرار عشق
جان فشانان سرکنی در کار عشق
جان فشانی و بمانی برهنه
ماندت قال اندرایی دربنه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را
دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را
هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را
زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را
وین گروه لاابالی جان عشقانگیز را
ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود
بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را
دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را
هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را
زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را
وین گروه لاابالی جان عشقانگیز را
ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود
بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
هر آن روزی که باشم در خرابات
همی نالم چو موسی در مناجات
خوشا روزی که در مستی گذارم
مبارک باشدم ایام و ساعات
مرا بی خویشتن بهتر که باشم
به قرایی فروشم زهد و طاعات
چو از بند خرد آزاد گشتم
نخواهم کرد پس گیتی عمارات
مرا گویی لباسات تو تا کی
خراباتی چه داند جز لباسات
گهی اندر سجودم پیش ساقی
گهی پیش مغنی در تحیات
پدر بر خم خمرم وقف کردست
سبیلم کرد مادر در خرابات
گهی گویم که ای ساقی قدح گیر
گهی گویم که ای مطرب غزلهات
گهی باده کشیده تا به مستی
گهی نعره رسیده تا سماوات
مرا موسی نفرماید به تورات
چو کردم حق فرعونی مکافات
چو دانی کاین سنایی ترهاتست
مکن بر روی سلامی خواجه هیهات
همی نالم چو موسی در مناجات
خوشا روزی که در مستی گذارم
مبارک باشدم ایام و ساعات
مرا بی خویشتن بهتر که باشم
به قرایی فروشم زهد و طاعات
چو از بند خرد آزاد گشتم
نخواهم کرد پس گیتی عمارات
مرا گویی لباسات تو تا کی
خراباتی چه داند جز لباسات
گهی اندر سجودم پیش ساقی
گهی پیش مغنی در تحیات
پدر بر خم خمرم وقف کردست
سبیلم کرد مادر در خرابات
گهی گویم که ای ساقی قدح گیر
گهی گویم که ای مطرب غزلهات
گهی باده کشیده تا به مستی
گهی نعره رسیده تا سماوات
مرا موسی نفرماید به تورات
چو کردم حق فرعونی مکافات
چو دانی کاین سنایی ترهاتست
مکن بر روی سلامی خواجه هیهات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات
کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی
چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات
من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم
چون شاه خرابات بود ماه خرابات
گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف
حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات
بشنو که سنایی سخن صدق به تحقیق
آن کس که چنو نیست هواخواه خرابات
او نیست به جز صورت بی هیئت بی روح
افکنده به میدان شهنشاه خرابات
آن روز مبادم من و آن روز مبادا
بینند ز من خالی درگاه خرابات
شیر نر اگر سوی خرابات خرامد
روباه کند او را روباه خرابات
آن کو «لمن الملک» زند هم حسد آید
او را ز خرابات و علیالاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات
کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی
چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات
من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم
چون شاه خرابات بود ماه خرابات
گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف
حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات
بشنو که سنایی سخن صدق به تحقیق
آن کس که چنو نیست هواخواه خرابات
او نیست به جز صورت بی هیئت بی روح
افکنده به میدان شهنشاه خرابات
آن روز مبادم من و آن روز مبادا
بینند ز من خالی درگاه خرابات
شیر نر اگر سوی خرابات خرامد
روباه کند او را روباه خرابات
آن کو «لمن الملک» زند هم حسد آید
او را ز خرابات و علیالاه خرابات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
انگشت نمای همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خویش بخارد
با زحمت شانه چکند چنبر زلفی
کاندر شب او عقل همی روز گذارد
مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد
کی زشت شود روی نکو ار بنشویند
کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد
ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام
در مزرعهٔ جان تو جز لاف نکارد
مشاطهٔ تو چون تو بوی دیو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد
کانکس که مر او را نبود جلوهگر از عشق
شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد
هر روز دگر لام کشی از پی خوبی
زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد
آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی
جان را بگذارد چو تویی را نگذارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
انگشت نمای همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خویش بخارد
با زحمت شانه چکند چنبر زلفی
کاندر شب او عقل همی روز گذارد
مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد
کی زشت شود روی نکو ار بنشویند
کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد
ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام
در مزرعهٔ جان تو جز لاف نکارد
مشاطهٔ تو چون تو بوی دیو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد
کانکس که مر او را نبود جلوهگر از عشق
شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد
هر روز دگر لام کشی از پی خوبی
زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد
آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی
جان را بگذارد چو تویی را نگذارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خیز تا می خوریم و غم نخوریم
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران
هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نهای بتا ز معذوران
گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران
برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران
فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بینوران
از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران
گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران
نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران
لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران
معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران
آنجا که مصیر ما بود فردا
بیرنج دهند مزد مزدوران
هجر تو فزود عبرت دوران
هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نهای بتا ز معذوران
گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران
برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران
فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بینوران
از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران
گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران
نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران
لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران
معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران
آنجا که مصیر ما بود فردا
بیرنج دهند مزد مزدوران