عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۹
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۰
عطار نیشابوری : مظهر
در آفرینش انسان و مبدأو معاد او فرماید
ترا در علم معنی راه دادند
بدستت پنجهٔ الله دادند
ترا از شیر رحمت پروریدند
براه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان بقدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باوّل نطفهاش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
بگرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او برمثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
باو میخواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
بنور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من بتو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مرّیخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتریاش
نظرها بود با او بس قوّیاش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مراو را پرورش دارد عطارد
باو صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا به سی و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد باو خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر دروی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
بدور دیگرش دارد ز حل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
ترادر پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کلّ جهان است
بعرش و فرش و کرسیاش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
بنامت نام کل انعام بستی
ز تو بر جاست نام عز و شاهی
ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی
هر آنکس کو نشد انسان کامل
مراو را کی بود زاد ورواحل
ترا حق درکمال خود چهها گفت
ز انوار تجلیّات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
تو اندر اینجهان از بهر اوئی
نه درچوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سرّ کار آگاه
ز سرّ کار آنکس آگهی یافت
که او باسالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان میتوان یافت
درون باغ ریحان میتوان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
ترا آن بوی از فیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین وآسمانست
بتو همره مثال کاروانست
بتو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام بادهٔ من نوش گیرش
بدان کافلاک نه باشد بحکمت
که آن عالم کبیر آمد بقدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
بظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدأت بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن
برو با نُه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
بروی آدمیش نغز میخوان
بتو همراه این هفت همچو سدّ است
یکایک گویمت این دم که حدّ است
دلت شمس است و معده چون قمردان
زحل شُش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتریات
ازو باشد حرارت پس قویات
بود مریخ زهره زُهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
بقول دیگران نوع دگر دان
بتو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین با طاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمّهٔ از برج افلاک
که با تو همرهندی خود باین خاک
به آن عالم که کُبری نام دارد
دوانزده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و بادوبینی
دهان و ناف بادو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوانزده ببین در عینت ایمه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مرا او را چار جزواست
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امّهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا بنافت بادبین است
ز نافت تا برُکبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
بقول دیگران این نکته دانی
بیا برگو که عمر رفته دانی
بنوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد دروجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
بهمراهیّ انسان باشکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکوست
که چنداست استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر میشود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت بمثل اوست برپا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگردر این جهانست هفت اقلیم
بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند بمثل آسیاها
مر او را در شبانروزی چه سیراست
بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
بدرجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا بعاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست بابست
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آنکس کو ز رحمت بهرهمند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بودهٔ ازحال ایشان
همه اشیاء ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
بعالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان بمعنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که توذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی برفراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطّار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبورا
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده از آسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
بدرویشی توسالک پادشاهی
بدستت پنجهٔ الله دادند
ترا از شیر رحمت پروریدند
براه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان بقدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باوّل نطفهاش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
بگرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او برمثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
باو میخواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
بنور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من بتو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مرّیخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتریاش
نظرها بود با او بس قوّیاش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مراو را پرورش دارد عطارد
باو صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا به سی و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد باو خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر دروی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
بدور دیگرش دارد ز حل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
ترادر پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کلّ جهان است
بعرش و فرش و کرسیاش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
بنامت نام کل انعام بستی
ز تو بر جاست نام عز و شاهی
ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی
هر آنکس کو نشد انسان کامل
مراو را کی بود زاد ورواحل
ترا حق درکمال خود چهها گفت
ز انوار تجلیّات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
تو اندر اینجهان از بهر اوئی
نه درچوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سرّ کار آگاه
ز سرّ کار آنکس آگهی یافت
که او باسالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان میتوان یافت
درون باغ ریحان میتوان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
ترا آن بوی از فیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین وآسمانست
بتو همره مثال کاروانست
بتو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام بادهٔ من نوش گیرش
بدان کافلاک نه باشد بحکمت
که آن عالم کبیر آمد بقدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
بظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدأت بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن
برو با نُه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
بروی آدمیش نغز میخوان
بتو همراه این هفت همچو سدّ است
یکایک گویمت این دم که حدّ است
دلت شمس است و معده چون قمردان
زحل شُش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتریات
ازو باشد حرارت پس قویات
بود مریخ زهره زُهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
بقول دیگران نوع دگر دان
بتو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین با طاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمّهٔ از برج افلاک
که با تو همرهندی خود باین خاک
به آن عالم که کُبری نام دارد
دوانزده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و بادوبینی
دهان و ناف بادو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوانزده ببین در عینت ایمه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مرا او را چار جزواست
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امّهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا بنافت بادبین است
ز نافت تا برُکبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
بقول دیگران این نکته دانی
بیا برگو که عمر رفته دانی
بنوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد دروجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
بهمراهیّ انسان باشکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکوست
که چنداست استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر میشود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت بمثل اوست برپا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگردر این جهانست هفت اقلیم
بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند بمثل آسیاها
مر او را در شبانروزی چه سیراست
بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
بدرجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا بعاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست بابست
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آنکس کو ز رحمت بهرهمند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بودهٔ ازحال ایشان
همه اشیاء ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
بعالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان بمعنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که توذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی برفراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطّار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبورا
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده از آسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
بدرویشی توسالک پادشاهی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
زین گدائی بر ایاز آشفته شد
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت نوشروان درآن ویرانهٔ
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
داشت اندر خانه اسحق ندیم
بندهٔ در خدمت او مستقیم
دایماً هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
مینزد یک دم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتادهام
سرنگون در زیر پا افتادهام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
ماندهام درآمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا ماندهام
گه بمعنی گه بدعوا ماندهام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگیرد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خردغل باری گران راهی دراز
بندهٔ در خدمت او مستقیم
دایماً هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
مینزد یک دم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتادهام
سرنگون در زیر پا افتادهام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
ماندهام درآمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا ماندهام
گه بمعنی گه بدعوا ماندهام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگیرد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خردغل باری گران راهی دراز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود شهری بس قوی اما خراب
پای تا سر شوره خورده زافتاب
صد هزاران منظر و دیوار و در
اوفتاده سرنگون بر یکدگر
دید مجنونی مگر آن شهر را
درعمل آورده چندان قهر را
در تحیر ایستاد آنجایگاه
شهر را میکرد هر سوئی نگاه
نیمروز آنجایگه منزل گرفت
گوئی آنجا پای او در گل گرفت
سایلی گفتش که ای مجنون راه
از چه حیران ماندهٔ این جایگاه
سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ
می چه اندیشی که چنین ماندهٔ
گفت ماندم در تعجب بیقرار
کانزمان کاین شهر بودست استوار
وانگهی پر خلق بودست این همه
مصر جامع مینمودست این همه
آن زمان کاین بود شهر مردمان
من کجا بودم ندانم آن زمان
وین زمان کاینجا شدم من آشکار
تا کجا رفتند چندان خلق زار
من کجا بودستم آخر آن زمان
یا کجااند این زمان آن مردمان
من نبودم آن زمان و ایشان بدند
من چو پیدا آمدم پنهان شدند
می ندانم این سخن را روی وراه
این تعجب میکنم این جایگاه
کس چه میداند که این پرگار چیست
یا ازین پرگار بیرون کار چیست
چون بسی رفتم ندیدم پیش باز
گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز
هیچ دل را جز تحیر راه نیست
وز شد آمد جان کس آگاه نیست
پای تا سر شوره خورده زافتاب
صد هزاران منظر و دیوار و در
اوفتاده سرنگون بر یکدگر
دید مجنونی مگر آن شهر را
درعمل آورده چندان قهر را
در تحیر ایستاد آنجایگاه
شهر را میکرد هر سوئی نگاه
نیمروز آنجایگه منزل گرفت
گوئی آنجا پای او در گل گرفت
سایلی گفتش که ای مجنون راه
از چه حیران ماندهٔ این جایگاه
سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ
می چه اندیشی که چنین ماندهٔ
گفت ماندم در تعجب بیقرار
کانزمان کاین شهر بودست استوار
وانگهی پر خلق بودست این همه
مصر جامع مینمودست این همه
آن زمان کاین بود شهر مردمان
من کجا بودم ندانم آن زمان
وین زمان کاینجا شدم من آشکار
تا کجا رفتند چندان خلق زار
من کجا بودستم آخر آن زمان
یا کجااند این زمان آن مردمان
من نبودم آن زمان و ایشان بدند
من چو پیدا آمدم پنهان شدند
می ندانم این سخن را روی وراه
این تعجب میکنم این جایگاه
کس چه میداند که این پرگار چیست
یا ازین پرگار بیرون کار چیست
چون بسی رفتم ندیدم پیش باز
گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز
هیچ دل را جز تحیر راه نیست
وز شد آمد جان کس آگاه نیست
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
علتی محمود را گشت آشکار
شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار
در سه روز و شب نجنبید او زجای
عقل زایل تن در افتاده ز پای
وی عجب آنگه که شاه حق شناس
شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس
روز چارم شاه چون هشیار گشت
آن غلام از بیهشی بیدار گشت
چشم چون بگشاد از هم پادشاه
دید ایاز خویش را آنجایگاه
گفت تو کی آمدستی ای غلام
گفت این ساعت زهی عالی مقام
ای گدای صحبت سلطان طلب
تادرآموزی توبی حاصل ادب
چون خلیفه زادهٔ حقی ترا
کی کند اندر گدا طبعی رها
بود بر بالین او حاضر وزیر
گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر
شد سه روز و شب که بر بالین شاه
هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه
نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم
نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم
وانگهی گوید که اکنون آمدم
من کنون زین کذب بیرون آمدم
شاه گفتش ای غلام بی فروغ
بر سر من از چه میگوئی دروغ
گفت هرگز در دروغم نیست راه
لیک چون باشد وجودم غرق شاه
شاه چون بیخودشود بیخود شوم
چون بخود بازآید او بخرد شوم
از سر خویشم وجود خاص نیست
این سخن جز از سر اخلاص نیست
چون وجود من بود از شهریار
کی شودبی او وجودم آشکار
بنده دایم از تو موجودست و بس
خود که باشد بنده محمودست و بس
جهد کن پیش از اجل ای خود پرست
تا زخلت ذرهٔ آری بدست
گر شود یک ذره خلت حاصلت
باز خندد آفتابی در دلت
شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار
در سه روز و شب نجنبید او زجای
عقل زایل تن در افتاده ز پای
وی عجب آنگه که شاه حق شناس
شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس
روز چارم شاه چون هشیار گشت
آن غلام از بیهشی بیدار گشت
چشم چون بگشاد از هم پادشاه
دید ایاز خویش را آنجایگاه
گفت تو کی آمدستی ای غلام
گفت این ساعت زهی عالی مقام
ای گدای صحبت سلطان طلب
تادرآموزی توبی حاصل ادب
چون خلیفه زادهٔ حقی ترا
کی کند اندر گدا طبعی رها
بود بر بالین او حاضر وزیر
گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر
شد سه روز و شب که بر بالین شاه
هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه
نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم
نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم
وانگهی گوید که اکنون آمدم
من کنون زین کذب بیرون آمدم
شاه گفتش ای غلام بی فروغ
بر سر من از چه میگوئی دروغ
گفت هرگز در دروغم نیست راه
لیک چون باشد وجودم غرق شاه
شاه چون بیخودشود بیخود شوم
چون بخود بازآید او بخرد شوم
از سر خویشم وجود خاص نیست
این سخن جز از سر اخلاص نیست
چون وجود من بود از شهریار
کی شودبی او وجودم آشکار
بنده دایم از تو موجودست و بس
خود که باشد بنده محمودست و بس
جهد کن پیش از اجل ای خود پرست
تا زخلت ذرهٔ آری بدست
گر شود یک ذره خلت حاصلت
باز خندد آفتابی در دلت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
خسروی میرفت در صحرا و شخ
با سپاهی در عدد مور و ملخ
جملهٔ صحرا غبار و گرد بود
بانگ پیل و کوس و بردا برد بود
بود بر ره شاه را ویرانهٔ
خفته بر دیوار آن دیوانهٔ
شاه چون پیش آمدش او برنخاست
همچنان میبود کرده پای راست
شاه گفتش ای گدای خاک راه
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
شاه میبینی و لشکر پیش و پس
برنخیزد چون منی را چون تو کس
پیش شه دیوانهٔ آزادوش
همچنان خفته زبان بگشاد خوش
گفت آخر از چه دارم حرمتت
یا کجا در چشمم آید نعمتت
گر بقارونی برون خواهی شدن
همچو قارون سرنگون خواهی شدن
ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه
همچو او گردی بیک پشه تباه
ور نکو روئیست در غایت ترا
کافری باشی ز ترکان ختا
ور ترا علمست و با آن کار نیست
از تو تا ابلیس ره بسیار نیست
ور تو همچون صاحب عادی بزور
سردهد چون عوج یک سنگت بگور
ور بهشت آمد سرایت خشت خشت
همچو شدادت کشند اندر بهشت
ور نداری این همه عیب و بدی
پس چو هم باشیم هر دو در خودی
هر دو از یک آب در خون آمدیم
هر دو از یک راه بیرون آمدیم
هر دو از یک زاد بر پائیم ما
هر دو از یک باد برجائیم ما
هر دو در یک گز زمین افتادهایم
هر دو اندر یک کمین افتادهایم
هر دو از یک مرگ خیره میشویم
هر دو با یک خاک تیره میشویم
در همه نوعی چو باتو همدمم
من چرا برخیزم ازتو چه کمم
با سپاهی در عدد مور و ملخ
جملهٔ صحرا غبار و گرد بود
بانگ پیل و کوس و بردا برد بود
بود بر ره شاه را ویرانهٔ
خفته بر دیوار آن دیوانهٔ
شاه چون پیش آمدش او برنخاست
همچنان میبود کرده پای راست
شاه گفتش ای گدای خاک راه
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
شاه میبینی و لشکر پیش و پس
برنخیزد چون منی را چون تو کس
پیش شه دیوانهٔ آزادوش
همچنان خفته زبان بگشاد خوش
گفت آخر از چه دارم حرمتت
یا کجا در چشمم آید نعمتت
گر بقارونی برون خواهی شدن
همچو قارون سرنگون خواهی شدن
ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه
همچو او گردی بیک پشه تباه
ور نکو روئیست در غایت ترا
کافری باشی ز ترکان ختا
ور ترا علمست و با آن کار نیست
از تو تا ابلیس ره بسیار نیست
ور تو همچون صاحب عادی بزور
سردهد چون عوج یک سنگت بگور
ور بهشت آمد سرایت خشت خشت
همچو شدادت کشند اندر بهشت
ور نداری این همه عیب و بدی
پس چو هم باشیم هر دو در خودی
هر دو از یک آب در خون آمدیم
هر دو از یک راه بیرون آمدیم
هر دو از یک زاد بر پائیم ما
هر دو از یک باد برجائیم ما
هر دو در یک گز زمین افتادهایم
هر دو اندر یک کمین افتادهایم
هر دو از یک مرگ خیره میشویم
هر دو با یک خاک تیره میشویم
در همه نوعی چو باتو همدمم
من چرا برخیزم ازتو چه کمم
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
کرهٔ میتاخت سلطان در شکار
میگریخت از وی شکار بیقرار
بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه
شاه گفتش ای غلام نیک خواه
از چه پیدا شد چو باران اشک تو
گفت چون پنهان نماند از رشک تو
تاچرا تو بادتک تازی براه
از پی چیزی که بگریزد ز شاه
چون توئی خواهندهٔ این بینوا
واو ز تو بگریزد این نبود روا
گفت اسب اندر عقب زان تازمش
تا بگیرم یا فرو اندازمش
گفت شد یک رشک من اینجا هزار
تامرا گیری نه اورادر شکار
گفت ازانش می بگیرم دردناک
تا کشم اورا و خون ریزم بخاک
گفت اکنون رشک من شد صد هزار
تا چرا نکشی مرا وانگاه زار
گفت ازانش میکشم من ای غلام
تاخورم او را که خواهد این مقام
گفت شد رشک من اینجا بی قیاس
تا چرا قوتی نسازی از ایاس
گفت اگر من قوت سازم از تنت
محو گردی هیچ ناید از منت
گفت لا واللّه اگر شاه جهان
قوت خود سازد ازین شوریده جان
گر کنون هستم غلامی ناکسم
آن زمان محمود گردم این بسم
میگریخت از وی شکار بیقرار
بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه
شاه گفتش ای غلام نیک خواه
از چه پیدا شد چو باران اشک تو
گفت چون پنهان نماند از رشک تو
تاچرا تو بادتک تازی براه
از پی چیزی که بگریزد ز شاه
چون توئی خواهندهٔ این بینوا
واو ز تو بگریزد این نبود روا
گفت اسب اندر عقب زان تازمش
تا بگیرم یا فرو اندازمش
گفت شد یک رشک من اینجا هزار
تامرا گیری نه اورادر شکار
گفت ازانش می بگیرم دردناک
تا کشم اورا و خون ریزم بخاک
گفت اکنون رشک من شد صد هزار
تا چرا نکشی مرا وانگاه زار
گفت ازانش میکشم من ای غلام
تاخورم او را که خواهد این مقام
گفت شد رشک من اینجا بی قیاس
تا چرا قوتی نسازی از ایاس
گفت اگر من قوت سازم از تنت
محو گردی هیچ ناید از منت
گفت لا واللّه اگر شاه جهان
قوت خود سازد ازین شوریده جان
گر کنون هستم غلامی ناکسم
آن زمان محمود گردم این بسم
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز سئوال کردن مردی از حضرت شاه اولیا که در بهشت روز هست
بیامد پیش حیدر مرد دانا
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بیرنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کاملتر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بیرنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کاملتر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
عطار نیشابوری : وصلت نامه
غزل در بیان مقام انس با حق تعالی
انس چون بادوست باشد باد و آتش هم توئی
انس چون با دوست باشد آدم عالم توئی
انس چون با دوست باشد ذرهها دریا شود
انس چون با دوست باشد رازها پیدا شود
انس چون بادوست باشد طالبان مطلوب شد
انس چون با دوست باشد هر بلا محبوب شد
انس چون بادوست باشدخاکدان شدآسمان
انس چون با دوست باشد خودمکان شدلامکان
انس چون بادوست باشددوزخت جنت شود
انس چون بادوست باشد لعنتت رحمت شود
انس چون بادوست باشد این جهان شدآن جهان
انس چون با دوست باشد سر پنهان شد عیان
انس چون با نور باشد نار را تونور دان
انس چون بادوست باشد دیو را تو حور دان
انس چون بادوست باشدظلمت تو روشنست
انس چون بادوست باشد گلخن تو گلشن است
انس چون بادوست باشد راه تو منزل شود
انس چون با دوست باشد کام تو حاصل شود
انس چون با دوست باشد آدم عالم توئی
انس چون با دوست باشد ذرهها دریا شود
انس چون با دوست باشد رازها پیدا شود
انس چون بادوست باشد طالبان مطلوب شد
انس چون با دوست باشد هر بلا محبوب شد
انس چون بادوست باشدخاکدان شدآسمان
انس چون با دوست باشد خودمکان شدلامکان
انس چون بادوست باشددوزخت جنت شود
انس چون بادوست باشد لعنتت رحمت شود
انس چون بادوست باشد این جهان شدآن جهان
انس چون با دوست باشد سر پنهان شد عیان
انس چون با نور باشد نار را تونور دان
انس چون بادوست باشد دیو را تو حور دان
انس چون بادوست باشدظلمت تو روشنست
انس چون بادوست باشد گلخن تو گلشن است
انس چون بادوست باشد راه تو منزل شود
انس چون با دوست باشد کام تو حاصل شود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان بی وفای جهان
در جهان دانی که گردد معتبر
آنکه او را باک نبود از خطر
کم کند با کس وفا این روزگار
جور دار نیستاش با مهر کار
آنکه با تو روز غم میبست کار
روز شادی هم بپرساش زینهار
روز نعمت گر تو پردازی بکس
روز محنت باشدت فریاد رس
چون بیابی دولتی از مستعان
اندر آن دولت مبر از دوستان
مر ترا هر کس که او در غم بود
چو رسد شادی همان همدم بود
آنکه او را باک نبود از خطر
کم کند با کس وفا این روزگار
جور دار نیستاش با مهر کار
آنکه با تو روز غم میبست کار
روز شادی هم بپرساش زینهار
روز نعمت گر تو پردازی بکس
روز محنت باشدت فریاد رس
چون بیابی دولتی از مستعان
اندر آن دولت مبر از دوستان
مر ترا هر کس که او در غم بود
چو رسد شادی همان همدم بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
عشق در راه طلب راهبر مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
از سرخویش گذشتن ظفر مردانست
هنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشی
به پر عشق پریدن هنر مردانست
همه دلهاست فسرده همه جانها تیره
گرم و افروخته آه سحر مردانست
چشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشت
خبری از اثر چشم تر مردانست
گهر اشک ندامت بقیامت ریزد
هر که در فکر شکست گهر مردانست
فیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاند
هم از آنروست که او خاک در مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
از سرخویش گذشتن ظفر مردانست
هنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشی
به پر عشق پریدن هنر مردانست
همه دلهاست فسرده همه جانها تیره
گرم و افروخته آه سحر مردانست
چشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشت
خبری از اثر چشم تر مردانست
گهر اشک ندامت بقیامت ریزد
هر که در فکر شکست گهر مردانست
فیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاند
هم از آنروست که او خاک در مردانست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
عشق بری پیکران می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
با دوست مگو رازی هرچند امین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد
رازی که نبی از حق بیدم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امین باشد
از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید
در سینه نگه دارم تا پردهنشین باشد
آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی
گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد
چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد
شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند
چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد
گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل
صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد
گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی
زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد
گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد
مه پیکری از مهرش تیری زندم بر دل
من مشتری آنم کان زهره چنین باشد
آنرا که هوای او در فیض نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد
رازی که نبی از حق بیدم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امین باشد
از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید
در سینه نگه دارم تا پردهنشین باشد
آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی
گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد
چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد
شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند
چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد
گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل
صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد
گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی
زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد
گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد
مه پیکری از مهرش تیری زندم بر دل
من مشتری آنم کان زهره چنین باشد
آنرا که هوای او در فیض نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عشق بر اکوان محیطست و وسیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
فرمان نمیبرد این دل چهسان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم
دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چهسان کنم
روز ازل جنون و خرد بخش کردهاند
مجنون بسعی بیهده عاقل چهسان کنم
نقص و کمال جمله خلایق نوشتهاند
آنرا که ناقص آمده کامل چهسان کنم
با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چهسان کنم
دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چهسان کنم
کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چهسان کنم
افتادهام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چهسان کنم
آزادگان چست بمنزل رسیدهاند
با ننگ واپسی من کاهل چهسان کنم
فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم
دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چهسان کنم
روز ازل جنون و خرد بخش کردهاند
مجنون بسعی بیهده عاقل چهسان کنم
نقص و کمال جمله خلایق نوشتهاند
آنرا که ناقص آمده کامل چهسان کنم
با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چهسان کنم
دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چهسان کنم
کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چهسان کنم
افتادهام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چهسان کنم
آزادگان چست بمنزل رسیدهاند
با ننگ واپسی من کاهل چهسان کنم
فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم