عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۲
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۷ - در مناجات با حضرت قاضی الحاجات
مر محبین را فنای ثالث است
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۸ - عشق و جان بازی پروانه در پای شمع
همچو آن پروانه شمع افروختن
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
خیانت و غدر در مال
صفت هفتم:خیانت و غدر است در مال یا عرض کسی، یا حرمت و آبروی او.
و از جمله افراد این صفت خبیثه است، مال مردم را پنهانی خوردن، و حبس مال مردم بدون عذر شرعی، و کم فروشی، و غش، و تدلیس، و غیر اینها و این صفت، از صفات مهلکه، و اخلاق خبیثه است و در خصوص حرمت و مذمت هر یک از افراد آن، اخبار بسیار وارد شده است.
و ضد این صفت، امانت و راستکاری است و آن، از جمله شرایف صفات، و فضایل ملکات، و باعث عزت و رستگاری در نزد خالق و خلق است.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «خدا هیچ پیغمبری را مبعوث نکرد مگر به راستگوئی و ادای امانت به بر و فاجر» و نیز از آن بزرگوار مروی است که فرمود: «فریب مخورید از نماز و روزه مردم، به درستی که بسا باشد که مردی این قدر نماز و روزه کند که اگر آن را ترک کند وحشت می کند و لیکن امتحان کنید ایشان را در وقت راستگوئی و امانت گذاری» و نیز از آن حضرت منقول است که «ببین حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام به چه چیز در نزد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مرتبه ای که داشت رسید، آن چیز را ترک مکن به درستی که رسید به راستگوئی و اداء امانت» و فرمود: «سه چیز است که عذر احدی در ترک آنها مسموع نیست: اداء امانت به بر و فاجر، و وفای به وعده از برای بر و فاجر و نیکی به والدین، خواه خوب باشند یا بد» و فرمود که «پدرم می گفت که چهار چیز است که در هر که بوده باشد ایمان او کامل است، اگر چه سر تا قدم او را گناهان فرو گرفته باشد: راستی، و امانت گذاری، و حیا، و حسن خلق» روزی به آن حضرت عرض کردند که «زنی است در مدینه که مردم دختران را پیش در او می گذارند که تربیت کند و با وجود این کسب ضعیف، هیچ کس را ندیده ام که روزی بر آن ریخته شود مانند آن زن حضرت فرمود: او راستگو است و اداء امانت می کند و اینها روزی را وسیع می گرداند» و هر که ملاحظه احوال امینان را کند و عزت و احترام و وسعت ایشان را ببیند و مشاهده حال خیانتکاران و رسوائی و فضیحت و تهیدستی و بی اعتباری ایشان را کند، البته ترک صفت خیانت را می کند و به تجربه ثابت و واضح است که هر خیانتکاری تنگ دست و پریشان روزگار، و هر امینی غنی و مالدار است.
و از جمله افراد این صفت خبیثه است، مال مردم را پنهانی خوردن، و حبس مال مردم بدون عذر شرعی، و کم فروشی، و غش، و تدلیس، و غیر اینها و این صفت، از صفات مهلکه، و اخلاق خبیثه است و در خصوص حرمت و مذمت هر یک از افراد آن، اخبار بسیار وارد شده است.
و ضد این صفت، امانت و راستکاری است و آن، از جمله شرایف صفات، و فضایل ملکات، و باعث عزت و رستگاری در نزد خالق و خلق است.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «خدا هیچ پیغمبری را مبعوث نکرد مگر به راستگوئی و ادای امانت به بر و فاجر» و نیز از آن بزرگوار مروی است که فرمود: «فریب مخورید از نماز و روزه مردم، به درستی که بسا باشد که مردی این قدر نماز و روزه کند که اگر آن را ترک کند وحشت می کند و لیکن امتحان کنید ایشان را در وقت راستگوئی و امانت گذاری» و نیز از آن حضرت منقول است که «ببین حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام به چه چیز در نزد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مرتبه ای که داشت رسید، آن چیز را ترک مکن به درستی که رسید به راستگوئی و اداء امانت» و فرمود: «سه چیز است که عذر احدی در ترک آنها مسموع نیست: اداء امانت به بر و فاجر، و وفای به وعده از برای بر و فاجر و نیکی به والدین، خواه خوب باشند یا بد» و فرمود که «پدرم می گفت که چهار چیز است که در هر که بوده باشد ایمان او کامل است، اگر چه سر تا قدم او را گناهان فرو گرفته باشد: راستی، و امانت گذاری، و حیا، و حسن خلق» روزی به آن حضرت عرض کردند که «زنی است در مدینه که مردم دختران را پیش در او می گذارند که تربیت کند و با وجود این کسب ضعیف، هیچ کس را ندیده ام که روزی بر آن ریخته شود مانند آن زن حضرت فرمود: او راستگو است و اداء امانت می کند و اینها روزی را وسیع می گرداند» و هر که ملاحظه احوال امینان را کند و عزت و احترام و وسعت ایشان را ببیند و مشاهده حال خیانتکاران و رسوائی و فضیحت و تهیدستی و بی اعتباری ایشان را کند، البته ترک صفت خیانت را می کند و به تجربه ثابت و واضح است که هر خیانتکاری تنگ دست و پریشان روزگار، و هر امینی غنی و مالدار است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اخلاص
ضد ریا، اخلاص است و آن عبارت است از خالص ساختن قصد از غیر خدا، و پرداختن نیت از ما سوی الله و هر عبادتی که قصد در آن به این حد نباشد از اخلاص عاری است پس کسی که طاعت می کند اگر به قصد ریا یعنی وانمودن به مردم و حصول قدر و منزلت در نزد ایشان باشد آن مرائی مطلق است و اگر به قصد قربت باشد، و لیکن با آن، غرض دنیوی دیگری غیر از ریا نیز به آن ضمیمه باشد، مثل اینکه در روزه نیز قصد پرهیز بکند یا در آزاد کردن بنده ای که خریدار نداشته باشد، قصد فرار از خراجات یا خلاصی از شرارت و بد خلقی او را نیز بکند یا در حج، نیت خلاصی از بعضی گرفتاریهای وطن یا شر دشمنان کند یا در تحصیل علم، قصد عزت و برتری نماید یا در وضو و غسل، نیت خنک شدن یا پاکیزگی کند یا در تصدق به سائل، نیت خلاصی از «ابرام» او کند، و نحو اینها اگر چه در این وقت، آن شخص، مرائی نباشد، و لیکن عمل او از اخلاص خارج است.
پس، اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد و بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق مقصور است و بجز او مقصودی و مطلوبی ندارد و این مرتبه، اخلاص صد یقین است و نمی رسد به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر قید تو از هر دو عالم آزاد است
و رسیدن به این مرتبه میسر نیست مگر اینکه از همه خواهشهای نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا أنوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و أنس با او در دل تو جای گیرد.
و پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آنها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا پندارد و حال آنکه در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: سی سال نماز خود را که در مسجد در وصف اول خوانده بودم قضا کردم به جهت اینکه یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام.
و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد اکثر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آنها بجز از سیئه و معصیت نیست چنانچه خدای تعالی می فرماید «و بدا لهم سیئات ما عملوا» یعنی «ظاهر شود از برای ایشان بدیهای آنچه کرده اند» «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» یعنی «و پیدا شود از جانب خدا از برای آنها آنچه را گمان نمی کردند» «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا» یعنی «بگو که می خواهید خبر دهم شما را از زیانکارترین مردم از حیثیت اعمال؟ آنچنان کسانی هستند که سعی ایشان در زندگانی دنیا ضایع شد، و چنان پندارند که عمل می کنند» پس چون روز قیامت درآید، و غش اعمال ظاهر گردد، بجز روسیاهی و ندامت چیزی نماند.
و مخفی نماند که آفاتی که سرچشمه اخلاص را تیره و مکدر می سازند و نیت را مشوب و آلوده می گردانند، درجات مختلفه دارند بعضی در نهایت ظهور و جلا هستند، که اشتباهی در آن نیست، چون ریای ظاهر، و عمل به قصد خودنمایی در پیش مردمان و بعضی، فی الجمله خفایی دارد، مثل اینکه در حضور مردمان عبادت را نیکوتر از خلوت به جا آوری، و بیشتر سعی در خضوع و خشوع کنی، به قصد اینکه تو مرجع مردمانی، و آنچه از تو مشاهده می کنند فرا می گیرند در این عمل، مردم به تو اقتدا کنند و ایشان نیز سعی نمایند و اگر این عمل از برای خدا بودی، در خلوت ترک نکردی، چون اگر این قدر خضوع در عبادات را خوب می دانی، و از برای مردمان ترک آن را نمی پسندی، چگونه خود را در خلوت ترک می کنی؟ و از برای خود ترک آن را می پسندی؟ و نیز، از هر کسی عبادت بسیار ترک می شود، و معاصی بی شمار سر می زند، تو اصلا به فکر آنها نمی افتی، و در صدد اصلاح ایشان برنمی آیی، چگونه شد که در این وقت به محض احتمال اینکه شاید مرا متابعت کنند، این قدر بر ایشان مشفق و مهربان شدی؟ و از این دقیق تر آنکه چون به این تدلیس شیطان برخوردی، آن لعین، مکری لطیف تر سرکند، و گوید حال که به جهت اقتدای مردم به تو، عبادت را در حضور ایشان در نهایت خشوع به جا می آوری باید در خلوت نیز چنین نمایی، تا حالت خلوت و حضور یکسان باشد، و نیت تو مشوب نباشد پس در خلوت نیز به تحسین عبادت پردازی و اگر دیده بینا داشته باشی، می بینی که این نیز از فریب شیطان لعین است و در مجمع و خلوت، هر دو قصد تو خالص نیست و خواهی گفت:
دزد می آید نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم
چون هنوز تو ملتفت خلقی، و خضوع خلوتی تو، به جهت خضوع مجمع است، و خضوع مجمع، نه به جهت قربت است و هنگامی نیت تو خالص است که اصلا ملتفت به خلق نباشی، و وجود و عدم جمیع مخلوقات در حال عبادت، نزد تو یکسان باشد و تفاوتی میان اطلاع بهایم بر طاعت تو، و اطلاع انسان بر آن نبوده باشد.
آن را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به در کند همه مهری و کینه ای
پس مادامی که از برای بنده در احوال و اعمال او، به جهت مشاهده کسی تفاوت حاصل می شود، از ملاحظه چهارپایی از اخلاص خالص خالی است و باطن او به شوائب آلوده است.
و بدان که آن قصدی که با قربت ممزوج، و غرضی که با اخلاص مخلوط است، اگر ریا باشد، یعنی از غرضهای دنیویه باشد، که راجع به حب جاه یا طمع به مال است، عبادت را فاسد می کند، خواه آن قصد، غالب بر قربت باشد یا مساوی آن، یا از آن ضعیف تر باشد و علاوه بر این که عمل باطل می شود، به جهت ریا، عذاب علیحده بر آن مترتب می گردد و اگر آن عبادت از واجبات باشد، عذابی دیگر به جهت ترک آن عبادت نیز ثابت می شود مگر اینکه قضایی باشد قابل قضا کردن باشد که آن را قضا کند و اگر از مقاصد صحیحه شرعیه باشد، که به حسب شریعت مقدسه رجحانی داشته باشد، مثل تعلیم غیر، یا اقتدای غیر به او و امثال اینها، عبادت را فاسد نمی کند، و از اجر و ثواب، چیزی که نمی گردد.
پس، اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد و بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق مقصور است و بجز او مقصودی و مطلوبی ندارد و این مرتبه، اخلاص صد یقین است و نمی رسد به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر قید تو از هر دو عالم آزاد است
و رسیدن به این مرتبه میسر نیست مگر اینکه از همه خواهشهای نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا أنوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و أنس با او در دل تو جای گیرد.
و پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آنها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا پندارد و حال آنکه در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: سی سال نماز خود را که در مسجد در وصف اول خوانده بودم قضا کردم به جهت اینکه یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام.
و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد اکثر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آنها بجز از سیئه و معصیت نیست چنانچه خدای تعالی می فرماید «و بدا لهم سیئات ما عملوا» یعنی «ظاهر شود از برای ایشان بدیهای آنچه کرده اند» «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» یعنی «و پیدا شود از جانب خدا از برای آنها آنچه را گمان نمی کردند» «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا» یعنی «بگو که می خواهید خبر دهم شما را از زیانکارترین مردم از حیثیت اعمال؟ آنچنان کسانی هستند که سعی ایشان در زندگانی دنیا ضایع شد، و چنان پندارند که عمل می کنند» پس چون روز قیامت درآید، و غش اعمال ظاهر گردد، بجز روسیاهی و ندامت چیزی نماند.
و مخفی نماند که آفاتی که سرچشمه اخلاص را تیره و مکدر می سازند و نیت را مشوب و آلوده می گردانند، درجات مختلفه دارند بعضی در نهایت ظهور و جلا هستند، که اشتباهی در آن نیست، چون ریای ظاهر، و عمل به قصد خودنمایی در پیش مردمان و بعضی، فی الجمله خفایی دارد، مثل اینکه در حضور مردمان عبادت را نیکوتر از خلوت به جا آوری، و بیشتر سعی در خضوع و خشوع کنی، به قصد اینکه تو مرجع مردمانی، و آنچه از تو مشاهده می کنند فرا می گیرند در این عمل، مردم به تو اقتدا کنند و ایشان نیز سعی نمایند و اگر این عمل از برای خدا بودی، در خلوت ترک نکردی، چون اگر این قدر خضوع در عبادات را خوب می دانی، و از برای مردمان ترک آن را نمی پسندی، چگونه خود را در خلوت ترک می کنی؟ و از برای خود ترک آن را می پسندی؟ و نیز، از هر کسی عبادت بسیار ترک می شود، و معاصی بی شمار سر می زند، تو اصلا به فکر آنها نمی افتی، و در صدد اصلاح ایشان برنمی آیی، چگونه شد که در این وقت به محض احتمال اینکه شاید مرا متابعت کنند، این قدر بر ایشان مشفق و مهربان شدی؟ و از این دقیق تر آنکه چون به این تدلیس شیطان برخوردی، آن لعین، مکری لطیف تر سرکند، و گوید حال که به جهت اقتدای مردم به تو، عبادت را در حضور ایشان در نهایت خشوع به جا می آوری باید در خلوت نیز چنین نمایی، تا حالت خلوت و حضور یکسان باشد، و نیت تو مشوب نباشد پس در خلوت نیز به تحسین عبادت پردازی و اگر دیده بینا داشته باشی، می بینی که این نیز از فریب شیطان لعین است و در مجمع و خلوت، هر دو قصد تو خالص نیست و خواهی گفت:
دزد می آید نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم
چون هنوز تو ملتفت خلقی، و خضوع خلوتی تو، به جهت خضوع مجمع است، و خضوع مجمع، نه به جهت قربت است و هنگامی نیت تو خالص است که اصلا ملتفت به خلق نباشی، و وجود و عدم جمیع مخلوقات در حال عبادت، نزد تو یکسان باشد و تفاوتی میان اطلاع بهایم بر طاعت تو، و اطلاع انسان بر آن نبوده باشد.
آن را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به در کند همه مهری و کینه ای
پس مادامی که از برای بنده در احوال و اعمال او، به جهت مشاهده کسی تفاوت حاصل می شود، از ملاحظه چهارپایی از اخلاص خالص خالی است و باطن او به شوائب آلوده است.
و بدان که آن قصدی که با قربت ممزوج، و غرضی که با اخلاص مخلوط است، اگر ریا باشد، یعنی از غرضهای دنیویه باشد، که راجع به حب جاه یا طمع به مال است، عبادت را فاسد می کند، خواه آن قصد، غالب بر قربت باشد یا مساوی آن، یا از آن ضعیف تر باشد و علاوه بر این که عمل باطل می شود، به جهت ریا، عذاب علیحده بر آن مترتب می گردد و اگر آن عبادت از واجبات باشد، عذابی دیگر به جهت ترک آن عبادت نیز ثابت می شود مگر اینکه قضایی باشد قابل قضا کردن باشد که آن را قضا کند و اگر از مقاصد صحیحه شرعیه باشد، که به حسب شریعت مقدسه رجحانی داشته باشد، مثل تعلیم غیر، یا اقتدای غیر به او و امثال اینها، عبادت را فاسد نمی کند، و از اجر و ثواب، چیزی که نمی گردد.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
سرپرست ما که می نوشد سبک رطل گران را
می کند پامال شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمین پیکران را
شد سیه روز جهان، از لکه ی سرمایه داری
باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را
انتقام کارگر ای کاش آتش برفروزد
تا بسوزد سربه سر این توده ی تن پروران را
غارت غارت گران گردید بیت المال ملت
باید از غیرت به غارت داد این غارتگران را
مادر ایران عقیم آمد برای مرد زادن
همچو زن ها پیروی کن صنعت رامش گران را
نوک کلک فرخی در آمه ی خون شد شناور
تا که طوفانی نماید، این محیط بیکران را
می کند پامال شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمین پیکران را
شد سیه روز جهان، از لکه ی سرمایه داری
باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را
انتقام کارگر ای کاش آتش برفروزد
تا بسوزد سربه سر این توده ی تن پروران را
غارت غارت گران گردید بیت المال ملت
باید از غیرت به غارت داد این غارتگران را
مادر ایران عقیم آمد برای مرد زادن
همچو زن ها پیروی کن صنعت رامش گران را
نوک کلک فرخی در آمه ی خون شد شناور
تا که طوفانی نماید، این محیط بیکران را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده زارع چرا اختر شماری می کند؟
تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می کند؟
خاکپای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهر یاری می کند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می کند!
نیشهای نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می کند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری می کند
با کبوتر پنجه باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده زارع چرا اختر شماری می کند؟
تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می کند؟
خاکپای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهر یاری می کند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می کند!
نیشهای نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می کند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دانی که از کیم می وصلت به جام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
گر به جانی می فروشد وصل خویش
من ندارم نیم جانی نیز بیش
گر قبولش می کند قربان کنم
من دریغ از وی ندارم جان خویش
مرهمی نه بر دل مسکین من
کز غم هجران دلی داریم ریش
چون دلم ریشست در هجران تو
بر سر ریشم مزن زنهار نیش
دل چو می دارم به عشقت دلبرا
آیت هجران تو خواندم ز پیش
من ندارم خویش و گر باشد یقین
رحمت بیگانه به باشد ز خویش
کیشم آن باشد که قربانش شوم
برنگردد تا جهان باشد ز کیش
من ندارم نیم جانی نیز بیش
گر قبولش می کند قربان کنم
من دریغ از وی ندارم جان خویش
مرهمی نه بر دل مسکین من
کز غم هجران دلی داریم ریش
چون دلم ریشست در هجران تو
بر سر ریشم مزن زنهار نیش
دل چو می دارم به عشقت دلبرا
آیت هجران تو خواندم ز پیش
من ندارم خویش و گر باشد یقین
رحمت بیگانه به باشد ز خویش
کیشم آن باشد که قربانش شوم
برنگردد تا جهان باشد ز کیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم