عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۴
دهان خزینه گوهر شده ست و گوش صدف
زنظم و نثر تو ای خواجه امام اجل
گه روایت شعر تو راویان تو را
همه دهان ز گهر باشد و زبان ز عسل
گر آسمان برین خوانمت روا باشد
که هست لفظ تو را رتبت علو زحل
جبل مکان جواهر شده ست و معدن لعل
بدان سبب که تو نسبت کنی همی به جبل
درخت علم تو را از بدایع است ثمر
زمین فضل تو را از نوازل است نزل
شده ست نظم تو با راحت وصول امید
شده ست نثر تو با لذت حصول امل
طراوت غزل وتری ترانه تو
دهد ز خاک نبات و کند ز سنگ رجل
چو خاک خوارم از این روزگار سنگین دل
که خاک وار ندارم به نزد خلق محل
اگر چه لفظ من آمد عیار زر سخن
از این جهان بدل زر شدم چو سیم بدل
از آن قبل که مثل گشته ام به نظم بدیع
همی زنند مرا هر کسی به جای مثل
همیشه چشم خلل سوی حال من نگرد
گمان برم که بدو عاشق آمدست خلل
ز نیکویی است که دل عشق را قبول کند
خلل ز عاشق حال من آمد از چه قبل
بدین جهان و چنین عاشق و چنین معشوق
نگاه دار تو بادا خدای عزوجل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۰
لعبت لاغر میانی دلبر فربه سرین
قامتت را سرو جفت و صورتت را مه قرین
سرو بالایی و مه سیما و جز من کس ندید
ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین
سرو کی دارد زبان و اندر زبان شیرین سخن
ماه کی دارد دهان و اندر دهان در ثمین
قامت توست ای پسر گر سرو می خواهی چنان
صورت توست ای صنم گر ماه می جویی چنین
تا ندیدم قد تو سروی ندیدم در چمن
تا ندیدم روی تو ماهی ندیدم بر زمین
هم حدیثت روز و شب با سرو باشد هم حدیث
هم نشینت سال و مه با ماه باشد هم نشین
سرو و ماهی لاجرم خورشید رویان در لقب
سرو سیمینت همی خوانند و ماه راستین
کردمی جان زاستین برسرو و ماه تو نثار
گر مرا بودی به جای دست جان در آستین
تا به میدان آمدی دیدم زقد و روی تو
ماه را با گوی و چوگان سرو را بااسب و زین
سرو و مه را آسمان و بوستان از چشم و دل
گر ندیدی خویشتن را در دل و چشمم ببین
حسن روم و چین (تو) وز تو پرچین گشت روی
سرو قدان را به روم و ماه ریان را به چین
گر همی خواهی که قدر ماه و سرو افزون کنی
بوستان و آسمان از بزم مجدالدین گزین
صدر ساده سید مشرق ابوالقاسم علی
پروریده در معالی آفریده زآفرین
آن خداوندی که اندر حلم و علم و فضل و بذل
مقتدای عالمش کرده است رب العالمین
امر و نهی او مدبر در صلاح و در فساد
حل و عقد او موثر در شهرو و در سنین
عاجز است از کوشش او هر چه گردون را نجوم
قاصرست از بخشش او هر چه قارون را دفین
هم نفوس وهم طبایع هم زمین و هم زمان
همت او را رهی و نعمت او را رهین
خاک و باد و آب و آتش نایبند از رای او
وقت حلم و وقت لطف و وقت مهر و وقت کین
کار ناید هندسی را در حساب هندسه
بی ثنای او الوف و بی عطای او مائین
ای فصاحت را بیانت چون محمد را نبی
ای سماحت را بنانت چون سلیمان را نگین
علم محضی کز تو بفروزد همی روی صواب
عقل پاکی کز تو بفزاید همی نور و یقین
از رسوم تو مکارم را همی نسخت کنند
با تو زان باشند روز و شب کرام الکاتبین
در صنوف اضطرار و از صروف روزگار
حرمتت رکن وثیق و حشمتت حصن حصین
پیش تو مفلس چو سین آیند امید و امل
باز گردند از در انعام تو منعم چو شین
در مروت گر نبوت دعویی ظاهر کند
جز دل و دست او را نیست برهان مبین
آفتاب آل پیغمبر تویی کز فر تو
مشرق و مغرب به نور نزهت و نعمت عجین
قلعه بغداد است و جیحون دجله و باغ تو کرخ
تو به حرمت اهل ایمان را امیرالمومنین
سنت و تطهیر شمس الدین که فرمودی بدو
شد بنای عشرت و نزهت چو عزم تو متین
(شادمان شد جان و دل کز سنت او کرد و گشت
راحت اندر جان مکان و شادی اندر دل مکین)
تا معونت یافت این سنت ز یمن و یسر تو
خانه ها خلد برین شد بادها ماء معین
منتشر شد لهو و راحت را زمین و در زمان
معتکف شد عیش و عشرت در یسار و در یمین
روح پروردن به لهو و شادمان بودن به دل
شد بدین سنت فریضه در طریق شرع و دین
از پی تشریف این تطهیر شاید کز خدای
آیت تحلیل خمر آرد به ما روح الامین
باده گرچه دشمن شرم است گشت از عکس او
چهره هر باده خواری همچو روی شرمگین
خرمی با جان قرین شد چون طراوت بابهار
بی غمی با دل به هم شد چون شفا با انگبین
این چنین خرم نیامد وین چنین بی غم نبود
هیچ جان در هیچ وقت و هیچ دل در هیچ حین
تهنیت گویند جدت رابدین سور و سرور
جان هر پیغمبری در روضه خلد برین
هم بقای جان او خواهند و هم اقبال تو
جان هر پیغمبری از ایزد جان آفرین
گرچه من اندیشه ای دارم چو تیر اندر کمان
هست با من گنبد گردان چو شیر اندر کمین
بینم از ایام اعزاز ار مرا داری عزیز
یابم از گردون معونت گر مرا باشی معین
تا چو نعمت را و نغمت را قلم صورت کند
حرف این ماند بدان شکل آن ماند بدین
باد با چشمت ملازم نعمت روی نکوی
باد در گوشه مجاور نغمه رود حزین
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۱
بهشت گشت به اردیبهشت و فروردین
ز لطف روی هوا و ز سبزه پشت زمین
معطر است هوای چمن به نافه مشک
مرصع است لباس چمن ز در ثمین
زمین ز سبزه تر، چون صحیفه گردون
چمن ز شاخ سمن با طویله پروین
ندیم و مطرب مستان ز بلبل و قمری
بساط و بستر بستان ز نرگس و نسرین
(زخرمی دل گل چون بهارخانه هند
ز دلبری رخ گل چون نگار خانه چین)
به راغ آهو و سبزه چو عاشق و معشوق
به باغ بلبل و گلبن چو خسرو و شیرین
هوای راغ همی خرمی دهد تعلیم
جمال باغ همی عاشقی کند تلقین
در این نگر که در این است روح را راحت
بران گذر که بدان است طبع را تسکین
نه واله است چرا باد ماند سرگردان
نه عاشق است چرا گشت آب رخ پرچین
ز دست ابر خورد گل همی شراب لطیف
بدان زند همه شب عندلیب رود حزین
اگر نه لاله به لعلی چو روی شیرین شد
چرا کند نظرش عیش تلخ را شیرین
وگرنه تیغ علی بود در میانه ابر
ز لاله دشت چرا گشت چون صف صفین
صبا ز برگ گل افکند بر چمن بستر
سر بنفشه همی زان طلب کند بالین
دهان گل نه صدف شد چرا سرشک سحاب
بدو درافتد و لولو شود هم اندر حین
همی کند همه شب بلبل از میانه باغ
طرایف چمن و حسن باغ را تحسین
مگر نسیم سپیده دم از بهشت آمد
که از لطافت او باغ شد بهشت آیین
اگر بهشت نباشد ز حور عین خالی
در این بهشت گل و نرگس اند حورالعین
هر آنچه در صفت از لفظ دیگران به خبر
در آن بهشت شنیدی در این بهشت ببین
زسرو سایه طوبی زباغبان رضوان
ز باد نافه مشک و زباده ماء معین
خجل شده ست بهشت برین ز ساحت باغ
چو از محل خداوند ما سپهر برین
رئیس شرق نظام الخلافه رکن الملک
امیر ساده قوام الامامه مجدالدین
خجسته تاج معالی علی که او دارد
ز قدر و همت عالی علو علیین
مویدی که به تایید حق بخواهد ماند
بقای دولت عالیش تا به یوم الدین
مظفری که در ایام او زشادی عدل
نمانده اند جز از ظلم ظالمان غمگین
به قدر از آل علی همچو از قریش علی
به فضل از آل نبی همچو از نبی یاسین
عبارت سخنش منتهای علم و هنر
اشارت قلمش مقتدای خان و تکین
سیاستش ننهد چرخ تند را گردن
فراستش نکند عقل محض را تمکین
قضا کشیده به قصد مخالفانش کمان
قدر گشاده به قهر منازعانش کمین
خجل کند قدمش چرخ را به قدر رفیع
مدد دهد قلمش نطق را به لفظ متین
به مدح او شده پیدا توانگر از درویش
به عدل او شده ایمن کبوتر از شاهین
عنایتش به ظفر هم ره است و هم رهبر
هدایتش به هنر هم شه است و هم فرزین
نشان طاعت او بر سر سپهر و نجوم
هوای خدمت او در سر شهور و سنین
سپهر عدل نبیند چو رای او خورشید
عروس نطق نیابد چو مدح او کابین
زهی به صدر تو کرده سخا قرار و مکان
زهی به مدح تو گشته سخن عزیز و مکین
مزاج باده ز بزم تو شد نشاط انگیز
ضمیر نافه ز خلق تو گشت مشکین آگین
دل تو بحر و از این بحر مانده بحر خجل
کف تو ابر و بر این ابر، ابر گشته ضنین
در این سرشته علاج مزاج هر مفلس
بر آن نبشته برات نجات هر مسکین
شده ست رسم تو در دیده رهبر دیدار
زده ست راد تو بر سینه ستم زوبین
ز عفو تو نظری یافته است آب حیات
زخشم تو شرری برده آذر برزین
از آن چو عفو تو شد ساختن طبیعت آن
وز آن چو خشم تو شد سوختن طبیعت این
به فضل و مرتبت هفت کوکبی در صدر
به قدر و منزلت هفت کشوری در زین
ضمیر پاک تو بر ملک فضل گشته امیر
زبان کلک تو بر سر ملک گشته امین
نموده ای به همه فضلها چو روز از شب
ستوده ای به همه لفظها چو مهر از کین
به اعتقاد تو پیدا شود حق از باطل
به اعتماد تو پیدا شود گمان ز یقین
خرد ز وصف تو سازد سفینه های امید
زمین زبهر تو دارد خزانه های دفین
رسد به وقت ثنای تو از فلک احسنت
بود به گاه دعای تو از فلک امین
بر ‌آسمان همه زان گونه رفت حکم قران
که در زمینت نباشد به هیچ فضل قرین
اگر زبانه شاهین به راستی مثل است
زبان توست امام زبانه شاهین
وگر گزیده تر از هر گزیده انسان است
تویی و ذات شریف تو زان گزیده گزین
ور آفرین ز همه لفظها ستوده تر است
نصیب توست و نصیب مخالفت نفرین
و گر به بنده معونت همی رسد ز خدای
خدای عزوجل دولت تو راست معین
وگر طویله در سخن مدیح من است
همی کنم به مدیحت قلم به مشک عجین
همیشه تا به نگین نامزد شود خاتم
بزی به شادی و ملک مراد زیر نگین
به لفظ خویش همه سورت امید بخوان
به چشم خویش همه صورت مراد ببین
چو صید و بزم همه در جهان تو را زیبد
به صید شکر گرای و به بزم ذکر نشین
به جام جاه و جلالت می کرامت نوش
ز باغ عز و متانت گل سعادت چین
گذشته بر سر بزم بهشت صورت تو
هم از موونت اردیبهشت و فروردین
ز حشمت ابدی پیش تو سپاه گران
ز دولت ازلی گرد تو حصار حصین
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۲
وقت بهار نو صفت نو بهار کن
خانه ز گل چو بتکده قندهار کن
پی بانگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنک شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله باده پیاده شد
می در فکن پیاده او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه مل ومل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری زعدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیزدار و بداندیش خوار کن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۵
جهان جوان شد از این نوبهار تازه جوان
بدین جوان نگر و تازه دار جان و روان
اگر ز برف سر کوه بود چون سر پیر
زعکس لاله سر پیر شد چو روی جوان
مگر که خیمه نوشین روان شده است سحاب
به زیر خیمه در از سبزه سبز شادروان
وگرنه طبع جهان از بهار بهره گرفت
به اعتدال طبایع زعدل نوشروان
ز هجر سبزه همی آهوان هوان دیدند
دمید سبزه و رستند آهوان ز هوان
بدانکه دیده نرگس چو چشم جانان بود
نشاط ساخت هواش از لطایف الوان
زبس که طرف چمن با چمانه صحبت یافت
شده ست از او سر سرو چمن چو مست نوان
چمن به بزم خداوند مجد دین ماند
به واجبی نتوان گفت نعت او نتوان
چو پیل پیل که از رود نیل برگذرد
پدید شد ز هوا پاره پاره ابر روان
ز رنج رفتن اگر خوی نکرده اند چراست
چو قطره قطره خوی قطره قطره باران
میان سبزه سیراب جوی پنداری
ز رود نیل گذشته است موسی عمران
چراغ سالم و سلطان اختران به حمل
گذشت و گشت بدو گشت روز و شب یکسان
ز راستیش بیاراست کار باغ و بهار
چنین بود همه چون راستی کند سلطان
بنفشه طبری را نگر به طرف چمن
چو پشت عاشق و زلف شکسته جانان
و گرنه بر رخ گل عاشق است دیده ابر
چرا چو دیده عاشق بود همی گریان
نه ابر دشمن گل شد نه باغ دشمن ابر
گل از گریستن ابر چون شود خندان
اگر نه ملت عیسی گرفت و ترسا شد
جهان ز بهر چو پوشید جامه رهبان
زبس که بر سر بستان گریست دیده ابر
به خنده لاله و گل باز کرده اند دهان
وزان قبل که صلاح دهان ز دندان است
سرشک ابر نهد در دهانشان دندان
ز جنس جنس جواهر ز نوع نوع طرف
خزانه ملکان شد میانه بستان
به باغ عمده اسلام و مسلمین بخشید
جهان خزانه یاقوت و لولو و مرجان
خبر دهند ز رضوان و روضه های بهشت
خبر به کار نیاید که حاضر است عیان
ز باغ سید مشرق ز روضه های لطیف
همی شود به نظر مشکل بهشت بیان
بهشت و روضه رضوان همی ثنا گویند
براین بهشت و براین روضه و براین رضوان
زبان لاله اگر بسته نیستی به سخن
گشایدی به سزا بر ثنای هر سه زبان
وگر نه دیده نرگس جداستی ز بصر
نبردی نظر از دیدن جمال جهان
زبس که ابر همی درفشان کند در باغ
زمین باغ صدف چهره گشت و بحر نشان
نه مدحت ملک الساده گفت ابر بهار
چو لفظ مادح او چون شده است در افشان
دو عاشقند بهار خوش و شراب لطیف
همی رقیب شود در میانشان رمضان
جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
همی رقیب شود در میانشان رمضان
جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
هم آن ز صحبت این وهم این ز صحبت آن
چه عشقها که برین عاشقان توانی باخت
گر این رقیب نباشد نشسته در دو میان
به روز اول شوال می توان خوردن
کرا وداع کند روز آخر شعبان
هنوز روی زمین پر شعاع است
شعاع می به تن و جان و چشم و دل برسان
ز عشق و می نتوان داشت دست و دل خالی
کنون که بلبل عاشق همی زند دستان
چو روی ناصح تاج المعالی از شادی
رخ زمین همه گلزار گشت و لاله ستان
ز دست آنکه گل و لاله روی و عارض اوست
به روی لاله ستان باده ای چو لاله ستان
چه باده ای که چو بویش بر آسمان گذرد
زمشتری به سعادت فزون شود کیوان
وگر زجرعه او قطره بر زمین افتد
همه به قوت او لاله روید از قطران
چو راز در دل جام است و چون از او بچشی
برون کند همه راز نهفته را ز نهان
مگر مخالفت ناصح الملوک در اوست
کز او به مال و دماغ و خرد رسد خذلان
حریف اوست یکی گوژ پشت اندک سال
نه اهل عشق و چو عشاق برگرفته فغان
گه از خزانت حکایت کند گه از نوروز
گه از وصال روایت کند گه از هجران
به روی زرد و از آن روی دور از آفت
به پشت چفته و زان پشت فارغ از نقصان
نه صلصل است و چو صلصل همی کند ناله
نه بلبل است و چو بلبل همی زند الحان
به لحن و ناله اگر مهربان گوش و لب است
چرا به خانه آزادگان رود مهمان
چو رای فخر شرف را ز دشمنان به ضمیر
بداند از دل هر عاشقی ضمیر و گمان
نوای و نغمه این را بدان بود رونق
تو گویی آن یک دعوی شده است و این برهان
لطیف پیشه و رسته تنش ز خاک کثیف
تهیش معده و گشته غذاش باد دهان
وزان سبب که همه بر دهانش بوسه دهند
غم از دمیدان او در جهان شده است جهان
چو صدر شرق به ایوان نشاط باده کند
خروش هر دو به کیوان برآید از ایوان
گه بهار به از عاشقی حدیثی نیست
حدیث عشق بگیر و نوای نای بمان
خوشا بهار و لب دلبران نوشین لب
نهاده پیش لب از بوسه های فتنه نشان
شراب در کف و گل پیش روی و دوست رفیق
شراب وصل شده درد هجر را درمان
چو شاخه های سبک را گران کنند از برگ
ترانه های سبک باید و شراب گران
به روی آنکه چو بر روی او فکندی چشم
تو خضر باشی او با تو چشمه حیوان
به جان خرید توانی سه بوسه از دو لبش
چنو شنیده ای ارزان فروش بازرگان
اگر چنو صنمی خیزد از نژاده ترک
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
مگر ز مهر نظام خلافت است رخش
که ایمن است بدو هر که دل دهد ز زیان
جمال عترت جد و جلال اهل شرف
که جز بر او همه نام شرف بود نقصان
قوام نام امامت، نظام امت جد
به جد و جود و هنر سرفراز بر اقران
اجل عالم عادل، علی بن جعفر
که چون علی است به علم و معالی و ایمان
اثر رسیده ز توفیق او به هفت اقلیم
شریف گشته به ترکیب او چهار ارکان
رسول منزلتش بر شمرده در اخبار
خدای منقبتش یاد کرده در قرآن
عبارت سخنش مقتدای هر دانا
اشارت قلمش رهنمای هر نادان
بدان سخن شده ظلم از رعیت آواره
بدین قلم شده عدل از رعایت آبادان
ستاره حرمت آن را همی کند خدمت
فلک اشارت این را همی برد فرمان
مثل زنند که طغیان رونده بر قلم است
چرا بر او نرود چون روان شود طغیان
عجب ز مرکب او دارم از قلم چه عجب
که شکل کوه گرفت و زباد ساخت عنان
اگر برابر یحموم ومثل شبدیز است
که هست مرکب صدر زمانه در جولان
به قدر صاحب او را رهین بود پرویز
به جاه راکب او را رهی سزد نعمان
اگر نه آتش از آن تیغ آب داده اوست
چو تیغ او زچه گشته است با شرار و دخان
اجل ز هیبت او هر زمان همی گوید
که ای خدای مرا از نهیب او برهان
به رنگ بحر و همه ساله جرم روشن او
چو قعر بحر پر از گوهر از کران به کران
قرین نصرت و فتح است زان گهر که دراوست
به صد هزار قران در نخیزد از عمان
به جنگ اگر چه همه لاله زار بار آرد
به وقت صلح بود همچو سبزه در نیسان
پناه صف و به بایستگی به روز مصاف
چو جامه را علم است و چو نامه را عنوان
اگر به رزم چو پیکان زره شکافد و مغز
عجب مدار که هم نسبت است با پیکان
به گاه معرکه در سایه سیاست او
زمانه ایمن و او ایمن از فسون و فسان
شود به ضربت او ریزه ریزه چون جوشن
چو راز گوی شود روز رزم با خفتان
زهی محبت تو در دل زمانه مکین
زهی جلال تو را بر سر ستاره مکان
به قصد حضرت سلطان نشاط ره کردی
عدیل حفظ و حراست قرین امن و امان
ز بهر خدمت تو چاکری کند گردون
به روز رفتن تو رهبری کند دوران
شود هوا همه پر مشک و عنبر و کافور
بود زمین همه پر لاله و گل و ریحان
ز مرکبان تو گردند بادها طیره
زبختیان تو گردند کوهها حیران
نه هیچ دیده بدیده است باد را پیکر
نه هیچ خلق بگفته است کوه را کوهان
به نور طلعت تو گل برآید از خاره
به فر دولت تو لاله روید از سندان
چو پیش تخت رسی بخت تو فزون گردد
چو آفتاب به جوزا چو ماه بر سرطان
به ذره از تو نگردد رعایت دولت
به لحظه بی تو نباشد عنایت یزدان
چو قصد من ز قضا بر ثنای مجلس توست
یکی قصیده من به بود زده دیوان
زمن به مدح فزونند مادحان لیکن
کمال مدح تو را طبع من دهد سامان
کلید کعبه به شیبانیان رسید و بسی
فزونترند بنی هاشم از بین شیبان
سخن نتیجه جان است و شعر جان سخن
ازآن به شعر و سخن انس انس باشد و جان
اگر طراوت دل خواهی این نتیجه ببین
و گر لطافت جان خواهی این قصیده بخوان
به وقت مدح تو لفظ مرا وفا نکند
مگر فصاحت مسعود سعد بن سلمان
همیشه تا که زمین ساکن است چون نقطه
فلک به گونه پرگار گرد او جولان
تو را چو جرم زمین باد مرتبت باقی
تو را چو چرخ فلک باد عمر بی پایان
ستاره از جهت حرمت تو در بیعت
زمانه از قبل خدمت تو در پیمان
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
همه مقصود ما شد راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل به عشق روی دلبر شاد کن
وز رخ و زلفش گل و شمشاد کن
عقل بیش اندیش را بر طاق نه
نفس شادی دوست را دل شاد کن
گه بنای بی غمی بر پای دار
گه سرای خرمی آباد کن
چاکران عشق را اجرای بده
بندگان حرص را آزاد کن
در جهان از ظلم ما انصاف خواه
در فلک بیداد ما را داد کن
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای باد صبحدم، دم عیسی و مریمی
کاندر دلم ز بوی تو شد زنده بی غمی
عیسی نه ای و عاشق می خواره را به صبح
جان آید از تو در تن شادی و خرمی
هر صبحدم نسیم توام جان نو دهد
گویی که بر تنم دم عیسی همی دمی
چشم امید من ز دمت نور نو گرفت
گویی که نایب دم عیسی مریمی
عیسی به آسمان شد و نزدیک عاشقان
عیسی دیگری است نسیم تو بر زمی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳
نظم راوان چو آب روان سینه را به است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
چهره کآن ماه جبین می سازد
از پی بردن دین می سازد
دهنش چشمه نوش است و در او
از سخن ماء معین می سازد
نی که حقه صدف است از پی آنک
از صدف در ثمین می سازد
نی که حلقه است و چو خاموش شود
باز از آن حلقه نگین می سازد
نی شکر هست و گه بذله در او
مغزها را شکرین می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه عدم بود و نی وجود اینجا
صورت وهم می نمود اینجا
عکس شخصی فتاد در مسکن
نیک جستیم کس نبود اینجا
حسن ما کرد جلوه یی بر ما
عشق ما دل ز ما ربود اینجا
آن که بی نطق و سمع می گویند
هست در گفت و در شنود اینجا
وآن که نادیدنیش می دانند
هست در معرض شهود اینجا
بوالبشر را قوا ملایکه اند
جزو کل راست در سجود اینجا
کرد انانیت از سجود ابا
هست ابلیس هست و بود اینجا
نزد تو جبرئیل وحی آورد
عقل برقع ز زرخ گشود اینجا
مردم چشم عالم انسانست
شخص عالم به ما نمود اینجا
دید حسن و جمال آن جا را
در بصر هر که کحل سود اینجا
نسیه ها نزد ما همه نقد است
دیر ما جمله هست زود اینجا
جام گیتی نما «نظیری » یافت
زنگ از آیینه چون زدود اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
طاعت ما نیست غیر از ورزش پندار ما
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر فلک تابد مسیحا رشته زنار ما
بر زمین منصور افرازد ستون دار ما
از معاصی توبه می کردیم پیش از عاشقی
این زمان عصیان شود از کفر استغفار ما
از شبان وادی ایمن نفس سوزان تریم
موسی اندر طور می رقصد ز موسیقار ما
شاهباز خامه ما عرض پروازی کند
مرغ جنت راست آب و دانه در منقار ما
گر به طبع زاهدان تلخ است طعم ما چه غم
روشن از رخسار می خواران شود معیار ما
خضر وقتی کو؟ که تعمیر خراب ما کند
زان که گنجی هست پنهان در ته دیوار ما
هر کجا عشق است مستولی طبیبان خسته اند
از کدامین درد واجوید دل بیمار ما
زیرکان را دانه و آب چمن خامش نکرد
عندلیب مست رمزی داند از اسرار ما
چون مگس بر قند می جوشیم بر مطلوب خویش
گرمی سودای یوسف نشکند بازار ما
خسرو نظمی «نظیری » نقش شیرین طرح کن
چرخ بار ما کشد چون عشق باشد کار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
امروز آنچه تاج سر ماست دست ماست
سرمایه درستی ما در شکست ماست
نادان بر آبگینه ما سنگ می زند
گر هوشمندیی به کسی هست مست ماست
سر می کنیم درسرپیمان خویشتن
ایمان ما همان به ندای الست ماست
اندیشه از فراز ثریا گذشته است
کوتاهیی که هست ز تقریر پست ماست
بر چهره حقیقت اگر مانده پرده یی
جرم نگاه دیده صورت پرست ماست
شاهانه فرش بر سر کرسی نهاده اند
این طارم خراب چه جای نشست ماست
ننگ است اگر به خاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار «نظیری » به شست ماست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
فرحی نیست که در پهلوی آن صد غم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مانده ام با دلی از هجر عزیزان مجروح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بر قفا چشمت نمی افتد چو این در واشود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود
آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود
دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود
هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود
زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود
شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود
عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود
کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
می روم جایی که غم آنجا ز دل ها می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود