عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱
تا کی ای کوکب این ستمکاری
آخر آرزمی فلک زین دلازاری
چند در دورانت ای چرخ زنگاری
دودهٔ عزت همی از تو در خواری
هر امیری را رو به جنگ آمد
پشت خاک از خون او لاله رنگ آمد
هر صغیری را حلق و لب پاره
تیر پستان، شیر خون، خاک گهواره
هر شهیدی را رخ به خاک افتاد
از سم اسبان تنش چاک چاک افتاد
هر قتیلی را زین چو وارون شد
کسوت از خاک سیاه خلعت از خون شد
هر عزیزی را رنج خواری ها
در زمین و آسمانش قطع یاری ها
هر مریضی را تن به تاب آمد
صبح و شامش خون و خاک خورد و خواب آمد
هر غریبی را ناله بر گردون
و اشک مرجان رنگش از دیده بر هامون
هر اسیری را خون روان از دل
ناقهٔ عریان از او مانده پا در گل
هر یتیمی را کف و مو بر سر
پیش چشم ناکسان پرده و معجر
شد صفایی راخاطر خرم
در غم لبتشنگان محفل ماتم
آخر آرزمی فلک زین دلازاری
چند در دورانت ای چرخ زنگاری
دودهٔ عزت همی از تو در خواری
هر امیری را رو به جنگ آمد
پشت خاک از خون او لاله رنگ آمد
هر صغیری را حلق و لب پاره
تیر پستان، شیر خون، خاک گهواره
هر شهیدی را رخ به خاک افتاد
از سم اسبان تنش چاک چاک افتاد
هر قتیلی را زین چو وارون شد
کسوت از خاک سیاه خلعت از خون شد
هر عزیزی را رنج خواری ها
در زمین و آسمانش قطع یاری ها
هر مریضی را تن به تاب آمد
صبح و شامش خون و خاک خورد و خواب آمد
هر غریبی را ناله بر گردون
و اشک مرجان رنگش از دیده بر هامون
هر اسیری را خون روان از دل
ناقهٔ عریان از او مانده پا در گل
هر یتیمی را کف و مو بر سر
پیش چشم ناکسان پرده و معجر
شد صفایی راخاطر خرم
در غم لبتشنگان محفل ماتم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۵
سرها همه بر نیزه و تن ها همه بر خاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۶
شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۰
دردا که ماند در دل بس حسرت از جوانان
آوخ که سوخت جان ها بر داغ مهربانان
تن کی سبک پی از بند دل گرانان
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
در مرگ دوستداران دل چون تحمل آرد
کی ز آستین توان بست چشمی که خون ببارد
از تاب تن چه تشویش آن را که جان سپارد
دل داده را ملامت کردن چسود دارد
می باید این نصیحت کردن به دل ستانان
با درد هجر نشگفت گر هردمت بگریم
بی چهر عالم آرا یک عالمت بگریم
برکشته ات بنالم در ماتمت بگریم
بر اشک من بخندی گر در غمت بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
چرخم به قید و چنبر زین آستان کشاند
وز نعش کشتگانم با تازیانه راند
ور ساعتی بپایم خصمم بسر دواند
شکر فروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر آن آستین فشانان
بعد از تو ای برادر هرچند دستگیرم
وز پیش دوستداران دشمن برد اسیرم
لیکن به داغ و حسرت تا در غمت نمیرم
چشم از تو برنگیرم ور می زنند تیرم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
ای ساربان زمانی بار سفر مبندم
کاین تشنه کشتگان را چون ناقه پای بندم
ور باشد از اعادی هرگام صد گزندم
من ترک مهر اینان برخود نمی پسندم
بگذار تا بیاید برمن جفای آنان
هست از کشاکش خصم این ره که می سپارم
ورنی چنین نبایست نعشت بجا گذارم
آن نیستم که بی دوست آنی تحمل آرم
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
غم نیست گر به مهرت انباز داغ و دردیم
طومار شادمانی بهر تو درنوردیم
با جان و سر نپیچیم وز راه برنگردیم
ما اختیار خود را تسلیم عشق کردیم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان
آنجا که حق پرستان صف برزنند سعدی
وز باده ی شهادت ساغر زنند سعدی
باید که چون صفاییت خنجر زنند سعدی
شاید که آستینت برسر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکر دهانان
آوخ که سوخت جان ها بر داغ مهربانان
تن کی سبک پی از بند دل گرانان
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
در مرگ دوستداران دل چون تحمل آرد
کی ز آستین توان بست چشمی که خون ببارد
از تاب تن چه تشویش آن را که جان سپارد
دل داده را ملامت کردن چسود دارد
می باید این نصیحت کردن به دل ستانان
با درد هجر نشگفت گر هردمت بگریم
بی چهر عالم آرا یک عالمت بگریم
برکشته ات بنالم در ماتمت بگریم
بر اشک من بخندی گر در غمت بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
چرخم به قید و چنبر زین آستان کشاند
وز نعش کشتگانم با تازیانه راند
ور ساعتی بپایم خصمم بسر دواند
شکر فروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر آن آستین فشانان
بعد از تو ای برادر هرچند دستگیرم
وز پیش دوستداران دشمن برد اسیرم
لیکن به داغ و حسرت تا در غمت نمیرم
چشم از تو برنگیرم ور می زنند تیرم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
ای ساربان زمانی بار سفر مبندم
کاین تشنه کشتگان را چون ناقه پای بندم
ور باشد از اعادی هرگام صد گزندم
من ترک مهر اینان برخود نمی پسندم
بگذار تا بیاید برمن جفای آنان
هست از کشاکش خصم این ره که می سپارم
ورنی چنین نبایست نعشت بجا گذارم
آن نیستم که بی دوست آنی تحمل آرم
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
غم نیست گر به مهرت انباز داغ و دردیم
طومار شادمانی بهر تو درنوردیم
با جان و سر نپیچیم وز راه برنگردیم
ما اختیار خود را تسلیم عشق کردیم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان
آنجا که حق پرستان صف برزنند سعدی
وز باده ی شهادت ساغر زنند سعدی
باید که چون صفاییت خنجر زنند سعدی
شاید که آستینت برسر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکر دهانان
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۴
دیدی آخر که فلک ریخت چه خاکی به سرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد
چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد
وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم
صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم
چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی
با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی
وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم
باز دشمن برد از کوی توام چون یابم
روی در راه و به بالین تو محکم رایم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم یاد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من
برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من
خار سودای تو آویخته در دامن من
شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم
گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند
لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد
چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد
وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم
صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم
چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی
با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی
وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم
باز دشمن برد از کوی توام چون یابم
روی در راه و به بالین تو محکم رایم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم یاد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من
برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من
خار سودای تو آویخته در دامن من
شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم
گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند
لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۵
آه که شد برادرم غرقه به خون برابرم
خاک عجب مصیبتی ریخت زمانه برسرم
کاش از این خبر صبا قصه برد به مادرم
کشته برادر از جفا گشته اسیر خواهرم
وای که بی برادرم ساخت زمانه آخرم
در غم یاوران مرا صبر کجا قرار کو
تاب و توان و طاقتم از در اختیار کو
قاسم نو خطم کجا اصغر شیرخوار کو
اکبر نوجوان چه شد میر علمدار کو
از ستم معاندین بی کس و خوار و مضطرم
گه ز جفای دشمنان پیش تو شکوه سرکنم
روی زمین ز خون دل از ره ی دیده ترکنم
یکسره شرق و غرب را از غم خود خبر کنم
بسکه پدر پدر کنم گوش سپهر کر کنم
جامه ی جان چو پیرهن منع مکن که بردرم
من که ندادمی زکف یکسر مو به عالمت
نعش نهاده برزمین می روم از براین دمت
زیبد اگر رود مرا خون ز دو دیده در غمت
سینه به جای پیرهن پاره کنم به ماتمت
کشته تو و هنوز من زنده که خاک برسرم
محنت همرهان همی فرقت یاوران مرا
وحشت کودکان همی دهشت دختران مرا
غارت خانمان همی حسرت خواهران مرا
گر نکشد کشد همی داغ برداران مرا
بخت سیاه شوم بین آه بسوزد اخترم
گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون
پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون
کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون
باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون
و ز سر کینه نگذرد خصم ستیزه گسترم
همچو صفایی از وفا باقی عمر خویشتن
در غم شاه کربلا برسر آن شدم که من
جز به عزای او زبان باز ببندم از سخن
بو که به چشم مرد و زن سر چو برآرم از کفن
چشم رضا و مرحمت باز کند به محشرم
خاک عجب مصیبتی ریخت زمانه برسرم
کاش از این خبر صبا قصه برد به مادرم
کشته برادر از جفا گشته اسیر خواهرم
وای که بی برادرم ساخت زمانه آخرم
در غم یاوران مرا صبر کجا قرار کو
تاب و توان و طاقتم از در اختیار کو
قاسم نو خطم کجا اصغر شیرخوار کو
اکبر نوجوان چه شد میر علمدار کو
از ستم معاندین بی کس و خوار و مضطرم
گه ز جفای دشمنان پیش تو شکوه سرکنم
روی زمین ز خون دل از ره ی دیده ترکنم
یکسره شرق و غرب را از غم خود خبر کنم
بسکه پدر پدر کنم گوش سپهر کر کنم
جامه ی جان چو پیرهن منع مکن که بردرم
من که ندادمی زکف یکسر مو به عالمت
نعش نهاده برزمین می روم از براین دمت
زیبد اگر رود مرا خون ز دو دیده در غمت
سینه به جای پیرهن پاره کنم به ماتمت
کشته تو و هنوز من زنده که خاک برسرم
محنت همرهان همی فرقت یاوران مرا
وحشت کودکان همی دهشت دختران مرا
غارت خانمان همی حسرت خواهران مرا
گر نکشد کشد همی داغ برداران مرا
بخت سیاه شوم بین آه بسوزد اخترم
گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون
پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون
کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون
باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون
و ز سر کینه نگذرد خصم ستیزه گسترم
همچو صفایی از وفا باقی عمر خویشتن
در غم شاه کربلا برسر آن شدم که من
جز به عزای او زبان باز ببندم از سخن
بو که به چشم مرد و زن سر چو برآرم از کفن
چشم رضا و مرحمت باز کند به محشرم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۴۸- تاریخ تعمیر میدان فرخی به اهتمام مردم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸۸- سید صفی ز ری به سقر چون نهاد روی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - اوحدی فرماید
ای پیکر خجسته چه نامی فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸ - سید نعمت الله فرماید
مائیم کز جهان غم دلبر گرفته ایم
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
در جواب آن
ارمک عزیز ماست که در بر گرفته ایم
سر تا بپای او همه در زر گرفته ایم
از پیشک طلا و در دگمهای جیب
محبوب صوف در زر و زیور گرفته ایم
خشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم
بگشاده ایم بسته دو صدره عمامه را
عقده نگو نیامده از سر گرفته ایم
صمد بار پیش قحبه والا بشاهدی
در شامگاه شده بچادر گرفته ایم
در جامه خانه دلبر ماهست نرمدست
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
قاری شدند سیر خلایق زاطعمه
روی زمین بالبسه یکسر گرفته ایم
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
در جواب آن
ارمک عزیز ماست که در بر گرفته ایم
سر تا بپای او همه در زر گرفته ایم
از پیشک طلا و در دگمهای جیب
محبوب صوف در زر و زیور گرفته ایم
خشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم
بگشاده ایم بسته دو صدره عمامه را
عقده نگو نیامده از سر گرفته ایم
صمد بار پیش قحبه والا بشاهدی
در شامگاه شده بچادر گرفته ایم
در جامه خانه دلبر ماهست نرمدست
دل داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
قاری شدند سیر خلایق زاطعمه
روی زمین بالبسه یکسر گرفته ایم
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۷
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باده سر جوش و جام لب به لب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - درباره بیبی عالم، همسر شاعر
شکسته زلف بتی مست در سرای من است
که روی دلکش او باغ دلگشای من است
فرشته خوی و پری روی و آدمی رفتار
به جای من مگر او رحمت خدای من است
منم غلامش و خود را غلام من خواند
چه نادر است که هم شاه و هم گدای من است
به هر چه خوانمش از جان اسیر حکم من است
به هر چه گویمش از دل مطیع رای من است
میان جان و دل من همیشه جای وی است
کنار زلف و بر او هماره جای من است
چنان موافق طبع است و دلنشین خیال
که آفریده مگر گویی از برای من است
مگر که آب و گلش در هوای من به سرشت
خدای من که هوایش همه هوای من است
چنان رضای من از جان و دل بجوید کش
هواهوای من است و رضا رضای من است
به هیچ روی نگنجد میان ما سخنی
که اقتضای وجودش به اقتضای من است
عجب موافق طبع است و سازگار مزاج
چه لقمه ای است که در خورد اشتهای من است
همیشه ورد زبانم همه دعای وی است
هماره ورد زبانش همه دعای من است
به هرچه امر کند من به مدعای ویم
به هر چه حکم کند او به مدعای من است
به هر دو عالم من در خور و سزای ویم
به هر دو گیتی او در خور و سزای من است
چو گویدم که فدای توام فدای ویم
چو گویمش که فدای توام فدای من است
حقیقت دو جهان در جمال او نگرم
که در مشاهده جام جهان نمای من است
ببین به لطف و تواضع که گرچه تاج سر است
هم از فروتنی و عجز خاک پای من است
سزد که دیده نبیند به ماسوای ویم
که چشم دوخته از هر که ماسوای من است
سزد که قبله ی خود خوانمش به گاه نماز
که زمزم و حجر و مشعر و منای من است
اگر دو لعل لبش حکم خون من دادند
هم از تبسم جان بخش خون بهای من است
حریف حجره و گرمابه و ندیم حضور
جلیس بزمگه و خادم سرای من است
به چین و کاشغر و تبت و ختا نروم
که چین و کاشغر و تبت و ختای من است
که روی دلکش او باغ دلگشای من است
فرشته خوی و پری روی و آدمی رفتار
به جای من مگر او رحمت خدای من است
منم غلامش و خود را غلام من خواند
چه نادر است که هم شاه و هم گدای من است
به هر چه خوانمش از جان اسیر حکم من است
به هر چه گویمش از دل مطیع رای من است
میان جان و دل من همیشه جای وی است
کنار زلف و بر او هماره جای من است
چنان موافق طبع است و دلنشین خیال
که آفریده مگر گویی از برای من است
مگر که آب و گلش در هوای من به سرشت
خدای من که هوایش همه هوای من است
چنان رضای من از جان و دل بجوید کش
هواهوای من است و رضا رضای من است
به هیچ روی نگنجد میان ما سخنی
که اقتضای وجودش به اقتضای من است
عجب موافق طبع است و سازگار مزاج
چه لقمه ای است که در خورد اشتهای من است
همیشه ورد زبانم همه دعای وی است
هماره ورد زبانش همه دعای من است
به هرچه امر کند من به مدعای ویم
به هر چه حکم کند او به مدعای من است
به هر دو عالم من در خور و سزای ویم
به هر دو گیتی او در خور و سزای من است
چو گویدم که فدای توام فدای ویم
چو گویمش که فدای توام فدای من است
حقیقت دو جهان در جمال او نگرم
که در مشاهده جام جهان نمای من است
ببین به لطف و تواضع که گرچه تاج سر است
هم از فروتنی و عجز خاک پای من است
سزد که دیده نبیند به ماسوای ویم
که چشم دوخته از هر که ماسوای من است
سزد که قبله ی خود خوانمش به گاه نماز
که زمزم و حجر و مشعر و منای من است
اگر دو لعل لبش حکم خون من دادند
هم از تبسم جان بخش خون بهای من است
حریف حجره و گرمابه و ندیم حضور
جلیس بزمگه و خادم سرای من است
به چین و کاشغر و تبت و ختا نروم
که چین و کاشغر و تبت و ختای من است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
این کیست که او پرده ز رخسار کشیده است
سرمست و چمان جانب گلزار چمیده است
در دشت چنین لاله خودرو نشکفته است
در باغ چنین میوه شیرین نرسیده است
چون است که هر کس که طمع کرده بدان باغ
زین لاله و گل غیرخس و خار نچیده است
دانی بحقیقت که گلی بوی نکرده است
هر کس که بپایش سرخاری نخلیده است
زلفت چه ببینم ز شب هجر کنم بیم
آن مار گزیده است که آن موی بدیده است
سرهای عزیزان همه را همچو سرزلف
در پای فکنده است و پس آنگاه بریده است
از جور رقیب تو چرا شکوه کنم من
حلوا که چشیده است که صفرا نکشیده است
زینگونه سخن گفتن شیرین حبیبت
پیداست که وقتی لب لعل تو مکیده است
سرمست و چمان جانب گلزار چمیده است
در دشت چنین لاله خودرو نشکفته است
در باغ چنین میوه شیرین نرسیده است
چون است که هر کس که طمع کرده بدان باغ
زین لاله و گل غیرخس و خار نچیده است
دانی بحقیقت که گلی بوی نکرده است
هر کس که بپایش سرخاری نخلیده است
زلفت چه ببینم ز شب هجر کنم بیم
آن مار گزیده است که آن موی بدیده است
سرهای عزیزان همه را همچو سرزلف
در پای فکنده است و پس آنگاه بریده است
از جور رقیب تو چرا شکوه کنم من
حلوا که چشیده است که صفرا نکشیده است
زینگونه سخن گفتن شیرین حبیبت
پیداست که وقتی لب لعل تو مکیده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بر لبم گوش نه که بانگ نی است
از دلم نوش کن که خم می است
خشت بر لب خمش ستاده چو خم
می چو سر جوش گشت وقتی قی است
جام ما چون تهی شود از می
نقش وارونه از کلاه کی است
من که لب بر لبی نهان دارم
زان من نیست ناله، زان وی است
شیخ گودم مزن بموسم دی
که دمش سخت سردتر ز فصل دی است
کیست در من که گاه در بغداد
میکند سیر و گه بملک ری است
از دلم نوش کن که خم می است
خشت بر لب خمش ستاده چو خم
می چو سر جوش گشت وقتی قی است
جام ما چون تهی شود از می
نقش وارونه از کلاه کی است
من که لب بر لبی نهان دارم
زان من نیست ناله، زان وی است
شیخ گودم مزن بموسم دی
که دمش سخت سردتر ز فصل دی است
کیست در من که گاه در بغداد
میکند سیر و گه بملک ری است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از زلف سیاهت که همه چین و شکنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
نوبت عشرت است و وقت صبوح
میزند مرغ صبح یا سبوح
طاب وقت الشراب والاطراب
اشرق الصبح و النسیم تفوح
می بگیر از کف غزالی مست
ان قرن الغزال کادیلوح
صبح زاهد بود دعای صباح
صبح عارف بود شراب صبوح
بحر اندیشه گشته طوفان زای
چنگ زن در رکاب کشتی نوح
گو بناصح که لب فرو بندد
ما شکستیم توبه های نصوح
باده را راح کرده نام عرب
که بود روح قلب و راحت روح
میزند مرغ صبح یا سبوح
طاب وقت الشراب والاطراب
اشرق الصبح و النسیم تفوح
می بگیر از کف غزالی مست
ان قرن الغزال کادیلوح
صبح زاهد بود دعای صباح
صبح عارف بود شراب صبوح
بحر اندیشه گشته طوفان زای
چنگ زن در رکاب کشتی نوح
گو بناصح که لب فرو بندد
ما شکستیم توبه های نصوح
باده را راح کرده نام عرب
که بود روح قلب و راحت روح
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تو را مسجد مرا میخانه ای شیخ
تو را سبحه مرا پیمانه ای شیخ
تو را ورد سحرگاهی و ما را
همه شب ناله مستانه ای شیخ
زنخ کم زن که در گوش من آید
همه افسون تو افسانه ای شیخ
مکن عیب من از ویرانه گردی
مرا گنجی است در ویرانه ای شیخ
زبانی آتشین چون شمع دارم
مپر گردم تو چون پروانه ای شیخ
تو را کوه و مراکانی است در کوه
تو را دانه مرا دردانه ای شیخ
مرا بر گردش پیمانه پیمان
تو را با سبحه صد دانه ای شیخ
مرا با بیدل و دیوانه خوشتر
تو را با عاقل و فرزانه ای شیخ
عجایب ها ببینی گر نهی چشم
یکی بر روزن این خانه ای شیخ
یک امشب را بکوی میفروشان
شوی مهمان برندان یا نه ای شیخ؟
تو را سبحه مرا پیمانه ای شیخ
تو را ورد سحرگاهی و ما را
همه شب ناله مستانه ای شیخ
زنخ کم زن که در گوش من آید
همه افسون تو افسانه ای شیخ
مکن عیب من از ویرانه گردی
مرا گنجی است در ویرانه ای شیخ
زبانی آتشین چون شمع دارم
مپر گردم تو چون پروانه ای شیخ
تو را کوه و مراکانی است در کوه
تو را دانه مرا دردانه ای شیخ
مرا بر گردش پیمانه پیمان
تو را با سبحه صد دانه ای شیخ
مرا با بیدل و دیوانه خوشتر
تو را با عاقل و فرزانه ای شیخ
عجایب ها ببینی گر نهی چشم
یکی بر روزن این خانه ای شیخ
یک امشب را بکوی میفروشان
شوی مهمان برندان یا نه ای شیخ؟