عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا مسکراتی به تخصیص هست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
اگر دوست با ما بود باک نیست
طریق محبت خطرناک نیست
سرا پای عاشق به خون است غرق
ولیکن به خونی که ناپاک نیست
گریز از ثعابین عشق ای پسر
که این زهر را هیچ تریاک نیست
بپالود مغزم ز سودای دوست
سویدای من مار ضحاک نیست
چو زر باد در خاک تیره سری
که زر پیش چشمش کم از خاک نست
سخی باش زیرا که در آدمی
نکوهیده عیبی چو امساک نیست
گران مایه نقدی است در آدمی
که در کان و ارکان و افلاک نیست
ظهورش بود در زمان و مکان
ولیکن در اقسام ادراک نیست
زلال خضر از سکندر مخواه
چه می جویی ای ابله آنجا ک نیست
حبیب خدا راست این مرتبه
ابو جهل در خورد لولاک نیست
چو دیدی نزاری به عین الیقین
پس آنجا مجال شک و شاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ایبها العشّاق این کار به آسانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت
به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت
رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید
قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت
مریض را که اجل می برد مترسانید
ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت
مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند
به تیغ از آن قد چون تیر باز نتوان داشت
به روز اگر ز در دوست باز دارندم
به شب ز آه جهان گیر باز نتوان داشت
خوشا ز کار نزاری که از چنین سوداش
به عرضه کردن توفیر باز نتوان داشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
اگر فراق نباشد چه دوزخ و چه بهشت
چو اصل صورت معنی بود چه خوب و چه زشت
اگر نه بی تو بمانم چه ترسم از دوزخ
وگر نه روی تو بینم چه می کنم ز بهشت
نه واقفم متقبل نه جاهلم منکر
نه اهل مسجد و محراب و کعبه و نه کنشت
کنشت و کعبه تعلق به وجه صدق کند
رواست از همه جانب نیاز پاک سرشت
کجاست خواجه مجال تصرف اندر غیب
که داند آن که قضا بر سر من و تو نوشت
به آن که آمده ای رغبتت بر آن دارد
به جهد تو نشود مهره ی بلور انگشت
طمع مکن که به کوشش درست باز آید
به جای خویش چو از کالبد برون شد خشت
ولی شرایط ما نیست نا امید شدن
که هیچ بنده به یک بار نا امید نگشت
نزاریا به نفس تازه دار جان امید
که صد هزار درود و یکی ز جمله نکشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
موذّن فالق الاصباح می گفت
گمان بردم که هات الراح می گفت
بر افکندم ز خواب آن دل ستان را
که می را مونس الرواح می گفت
سر ده را مسیح وقت میخواند
طلوع صبح را صبّاح می گفت
بدو گفتم چه می گوید موذّن
مگر رمزی در این اصلاح می گفت
قدح پر کن که چون کردی قدح پر
نباشد حاجت مصباح می گفت
به لفظی دیگرش می خواند جان بخش
به دیگر قوّت اشباح می گفت
وجوهی نقد می باید که بگشاد
در می خانه بی مفتاح می گفت
نمی گفت از طلوع صبح باری
همه در لمعه ی اقداح می گفت
در افکن کشتی ای در بحر مجلس
که پندارم تورا ملّاح می گفت
نزاری گفت قیدی هست در راه
ولی مقری هوالفتاح می گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
گر بیایی به سر چشمه ی حیوان برمت
پای کوبان به تماشا گه رضوان برمت
شرط آن است ولیکن که هم از گام نخست
دست بر دست رضا با سر پیمان برمت
چشم بر هم نه و بر بند زبان از سر صدق
جان به شکرانه بده تا بر جانان برمت
آرزومند وصالی و به غایت محروم
به من آ تا به در از ورطه ی هجران برمت
بارکش مور صفت باد چه می پیمایی
گر بیایی به سر تخت سلیمان برمت
جبرئیلم نه من و نه تو رسولی اما
رخت بر تخت گه سدره نشینان برمت
زهره داری که بیندیشی و رخصت یابی
گر نه من بر سر گنجینه ی سلطان برمت
گر سر بندگی آل محمّد داری
تا بیاموزمت اول بر سلمان برمت
ور تمنای مقیمان سماوات کنی
بی نزاری چو بیایی بر ایشان برمت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
مصحف به فال باز گرفتم ز بامداد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
گر دگر باره مرا با تو ملاقات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر تو را سر ما نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
جانم فدایِ قاصدی کز دوست مکتوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
گو خادمی را حکم کن تا شاهدِ خوب آورد
تا هم چنان با خود رود طالب به مقصد کی رسد
هم رهروِ صاحب نظر این پی به مطلوب آورد
این پارسا را بین که چون انکارِ رندان می کند
بر ریشِ خود خندد کسی کو عیبِ معیوب آورد
این دم نزاری زنده شو پیش از قیامت جهد کن
این کز لحد خاکت صبا با کویِ محبوب آورد
نیک و بد و پاک و پلید از زاهدان عارف برد
گر عشقِ ظاهر تاختی بر عقلِ محجوب آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
دولتِ آن کس که ترکِ جاه بگیرد
یوسفِ جان را ز قعرِ چاه بگیرد
هم چو من از طاعت و گناه نپرسد
ترکِ خرابات و خانقاه بگیرد
دل به جگر گوشه یی دهد که دو چشمش
مملکتِ جان به یک نگاه بگیرد
ای که به جز غمزۀ تو باک ندارد
زلفِ تو هر دل که در پناه بگیرد
چند رقیب از برابرِ تو یه استد
راست چو فرزین که پیشِ شاه بگیرد
او چو سپر گو حجاب شو که به فرصت
تیرِ نظر خود نشانه گاه بگیرد
دام برافکن ز چشم و روی مپوشان
رسم نباشد که روز ماه بگیرد
بوسه به من می دهوبه گردنِ من کن
هرچه خدایت بدین گناه بگیرد
می کُشی و می روی بترس که ناگه
مظلمه ی عاجزی ات راه بگیرد
دامنِ آلودۀ تو خونِ نزاری
روزِ قیامت به داد خواه بگیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
این چنین صورتی از خاک زمین برخیزد
نه همانا مگر از خلد برین برخیزد
نطفه امر الاهی چه تعلق دارد
با موالیدی کز ماء معین برخیزد
که نه هر حامله یی همچو مسیحی زاید
شنعت از مریم بی شوی از این برخیزد
معترض حوصله رمز ندارد چه کند
پیر بیچاره ضرورت به سرین برخیزد
عقل اینجا چو فرو ماند به عزلت بنشست
هرکه با عشق درافتاد چنین برخیزد
نتوانم به جفا از سر پیمان برخاست
دلم آن مهر ندارد که به کین برخیزد
هر کجا عکس خیالش بنشیند حالی
ناله زار نزاریِ حزین برخیزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ایل چیِ بادِ صبا می رسد
پیکِ سلیمان ز کجا می رسد
زهره ندارم که بریدِ صبا
راست بگویم ز کجا می رسد
مُنهیِ عشق است که جبرئیل وار
دم به دم از غیب فرا می رسد
تا به که دادند زمامِ مراد
ورنه به تخصیص که را می رسد
نیک به بد می نرسد بد به نیک
زان که سزا هم به سزا می رسد
جاذبۀ سابقۀ فطرتت
هرچه به اخوانِ صفا می رسد
بر که عیان است بهشتِ برین
تا که به سر وقتِ رضا می رسد
هر نفس از سدره به گوشِ دلم
بی لغت و حرف ندا می رسد
زار همی نال نزاری که زار
نالۀ عشقِ تو به ما می رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرا در سینه گر رازی بود هم رازم او باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مقری صبوح کرده بر مناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چه خواهی دید جز خود را گرت در پیش بنشاند
به چشم خود کسی او را تواند دید نتواند
خیال محض می دانی چه باشد ، خویشتن بینی
نمی داند که نادان است و پندارد که می داند
در آن معرض که مردان خدا بین اند خودبین را
به یک جو بر نمی آید اگر صد جان برافشاند
ارادت چیست تسلیم و مسلم کیست ؟ مستغرق
به طوفانت دهد تسلیم و وز تکلیف برهاند
در آن کشتی نشین یارا در آن دریای بی پایان
که نه بیمش ز طوفان است و نه موجش بگرداند
نه بر ساحل نه بر دریا قضا دیگر نخواهد شد
توکل بر خدا چون ناخدا کشتی فرو راند
ز کثرت در گذر ار نه ابالیس از تو نشکیبد
به رغبت جان بده ار نه عزازیل از تو بستاند
من و تو مشترک باشد موحد کی شود مشرک
مگر وقتی که لوح من علیها فان فرو خواند
اگر خواهی که جمله حشر و نشر بشناسی
نزاری را طلب تا او قیامت با تو بشناسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
کسانی که ما را ندانسته اند
زبانها به ما درکشانسته اند
دورویی حوالت به ما می کنند
عداوت بدانجا رسانسته اند
ندانسته ای آنکه مردان حق
تصرف در اکوان توانسته اند
ز هر دو جهان سوزناکان عشق
دل و جان خود را رهانسته اند
چه گویی در ایشان که رخش جهاد
به کون و مکان در جهانسته اند
نیارست مجنون به خویش آمدن
مرا هم ز من واستانسته اند
عفاریت اگر آدمی صورتند
حقیقت به مردم نمانسته اند
بگو بال منکر برون آورند
خیالی که در سر نشانسته اند
نزاری به مقصد کسانی رسند
که مقصود خود را ندانسته اند
منه بر عنان گروهی عنان
که بیهوده مرکب دوانسته اند