عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که پیری را مقرب
بسختی درد دندان خاست یک شب
فغان می‌کرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه
که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین
دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند
از آن دردش جگر می‌سوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر
یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری می‌کنی ساز
عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود
گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی
فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که می‌ریزد گهی خلط و گهی خوی
بدستی می‌خورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز می‌شوید ز خود باز
اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد
فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز
اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب می‌کوبد بهاون
کفن از کرم مرده می‌کند باز
که من ابریشمین می‌پوشم از ناز
بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد
همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود
اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را
اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی
بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم
نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری
چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار
بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم از یکی صاحب کرامات
که شد روزی جهودی در خرابات
درون می‌کده ویرانهٔ بود
که رندان را مقامر خانهٔ بود
گرفته هر دو تن راه قماری
ببرده سیم و زر هر یک کناری
جهود اندر قمار آمد بیک بار
که تا در باخت آپخش بود دینار
سرایی داشت و باغی هر دو در باخت
نماندش هیچ با افلاس درساخت
چو شد دستش ز زر و سیم خالی
بشد یک دیده را در باخت خالی
چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمی را بباخت و کور شد او
بدوگفتند ای مانده چنین باز
مسلمان گرد و دین خویش درباز
چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم
مسلمان را بزد یک مشت بر چشم
که هر چیزی که می‌خواهی بکن تو
مگوی از دین من با من سخن تو
جهودی در جهودی این چنین است
ندانم چونست او کو اهل دین است
هر آن خش بود تا یک دیده درباخت
ولیکن دل ز دین خود نپرداخت
الا یا در مقامر خانهٔ خاک
همه چیزی چنین در باخته پاک
گهی روی چو مه در باختی تو
گهی زلف سیه در باختی تو
جوانی را و آن بالای چون تبر
درین ره باختی و آمدی پیر
دل پر نور خود را چشم روشن
بغفلت باختی در کنج گلخن
بیالودی بشهوت خویشتن را
بیالودی بغفلت جان و تن را
اگر وقت آمد ای مرد خرافات
سری بیرون کن از کوی خرابات
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقاله الثامنه عشر
دریغا دیدهٔ ره بین نداری
بغفلت عمر شیرین می‌گذاری
بسر بردی بغفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری
الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که می‌ترسی که مرگت ناگهانست
بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی
ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تاکی
نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر
چو مویت شیر شد ای پیرخیره
مکن آلوده شیرت را بشیره
بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله
چو می‌شویی بآب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را
مکن روباه بازی و بیارام
که پیه گرگ در مالیدت ایام
نمی‌ترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت
تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده
تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد
چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاریست این کاکنون کرستی
چه کارست این که در دنیاء فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست
غم خود خور که کس را از تو غم نیست
چه می‌گویم ترا حقا که هم نیست
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از تو باری
ز مرگت گر کسی دل ریش دارد
ز خود ترسد که آن در پیش دارد
کسی کز مرگ تو بسیار گرید
ز مرگ خود بترسد زار گرید
زمانی لب زخندیدن بندد
بصد لب یک زمان دیگر بخندد
ترا افتاد کار ای پیرخون خور
بایمان گر توانی جان برون بر
نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه
نترسی زانک فرداهم درین سوز
همه با خود گذارندت چو امروز
کنون من گفتم و رفتم بزودی
بکشتم می ندانم تا درودی
کنون با گفت افتادست کارم
که گر طاعت کنم طاقت ندارم
کنون آن بادها از سر برون شد
که زیر خاک می‌باید درون شد
کنون چون زندگانی رخت دربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
کنون گر شاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم
جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد
غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز ز فانی هیچ بر کار
بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم
همه مویم تا سپیدی جایگه کرد
جهان بر من سر پستان سیه کرد
چنان افتاده‌ام از پای پیری
که از کس می‌نیابم دست گیری
جوانان طعنه خوش می‌زنندم
بطعنه در دل آتش می‌زنندم
ولیکم هست صبپر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقاله التاسعه عشر
ترا در ره بسی ریگست ای دوست
ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست
ز یک یک ریگ اگر تو می‌کشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار
همه سر در کمینت می‌شتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین می‌دان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست
اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست
خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه
قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
درآمد آن فقیر از خانقاهی
نهاده بر سر از ژنده کلاهی
یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار می‌فروشی قیمتش چند
جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را
بسی خلقم خریدار کلاه‌اند
بکل کون از من می بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد
چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم
دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت
گرفتم جملهٔ عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی
ترا تا کی ز تو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم برخیز از پیش
بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
بکن هرچت همی باید کژ و راست
اگر این را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
ز خاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ
گهی فریاد می‌کرد و گهی جنگ
چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر می‌کند بانگ ارچه دانگیست
ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد
اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی
الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی
چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی
چرا داری طریق کافران رت
که تو زر می‌پرستی کافران بت
بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار
برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشاید زر به جز بت ساختن را
نشاید بت به جز انداختن را
اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
سؤالی کرد آن دیوانه شه را
که تو زر دوست داری یا گنه را
شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت
شکی نبود که زر رادو ستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داری
گناهت می‌بری زر می‌گذاری
گنه با خویشتن در گور بردی
همه زرها رها کردی و مردی
ترا چون جان ببایدکرد تسلیم
چه مقصود از جهانی پر زر و سیم
تو با دنیا نخواهی بود انباز
برو با لقمهٔ و خرقه می‌ساز
اگر بر خاک و گر بر بوریایی
چو با دنیا نیفتی پادشایی
چو تو بی محنتی نانی نیابی
چو تو بی رنج خلقانی نیابی
چرا خود را بسختی درفکندی
بدست تیره بختی درفکندی
ترا چون خرقه و نانی تمامست
فزون جستن ز بهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقی باز مانده
جگر پر خون و دل پر آزمانده
شوی از یک جو زر دل بدونیم
که تا گویند او مردیست با سیم
برای نیم نان ای مرد غمناک
چه ریزی آب روی خویش برخاک
عزیزا کاه برگی بار منت
گران تر آمد از صد کوه محنت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیزی که دیگر می‌دهندم
بجز دشنام منت می‌نهندم
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست
نگیرد کس بیک جو زرترادست
اگر از جوع گردی نیم مرده
برای تکیه کردن نیم گرده
اگر روزی بباشی بهر دو، نان
ترا از پای بنشانند دو نان
ببین تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازی چند بارت
ترا چون چشم برجانست وجانان
دلت را کی سرجانست و جانان
چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم
که بی‌شک خوان بیش از نان بود شوم
چه گردی گرد خوان و شاه چندین
که مشتی عاجزند و خوار و مسکین
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بر دیوانهٔ بی دل شد آن شاه
که ای دیوانه از من حاجتی خواه
چو خورشیدست تا جم چرخ و رخشم
چرا چیزی نخواهی تا ببخشم
بشه دیوانه گفت ای خفته در ناز
مگس را دار امروزی ز من باز
که چندان این مگس در من گزیدند
که گویی در جهان جز من ندیدند
شهش گفتا که این کار آن من نیست
مگس در حکم و در فرمان من نیست
بدو دیوانه گفتا رخت بردار
که تو عاجزتری از من بصد بار
چو تو بر یک مگس فرمان نداری
برو شرمی بدار از شهریاری
بگرد خواجه و شه چند گردی
گریزی جوی زین خلقان بمردی
چو می‌بینی که دایم خلق بسیار
بماندند از پی دنیا طلب کار
همه بنشسته یک یک دم بغم در
همی بندند یک یک جو بهم بر
کجا چون طبع مردم خوی گیرست
ز هر کس آدمی عادت پذیرست
چو ایشان حال ایشان باز دانی
تو نیز از جهل خود در آزمانی
ترا گرچه توانگر سیم دارست
و یا درویش در صد اضطرارست
ترا از هر دو چون سود و زیان نیست
چرا پس در تنت زین غصه جان نیست
ز درویش و توانگر در ره آز
ببین تا خود چه می‌گردد بتو باز
اگر کم گردد از عمر تو ده سال
غمت نبود گر افزونت شود مال
ترا مالت ز عمر و جان فزونست
ندانم کین چه سود او جنونست
الا ای بی خبر تا کی نشینی
قناعت کن اگر مرد یقینی
چو بالش نیست با خشتی بسربر
چو خوبی نیست با زشتی بسربر
چو دادی نیم نان این نیم جان را
فرا سر بر چنان کاید جهان را
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شبی خفت آن گدایی در تنوری
شهی را دید می‌شد در سموری
زمستان بود و سرما بود بسیار
گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
تو گرچه بی‌خبر بودی ز سرما
فرا سرآمد این شب نیز بر ما
عزیزا در بن این دیر گردان
صبوری و قناعت کن چو مردان
بمردی صبر کن بر جای بنشین
بسر می در مدو وز پای بنشین
حکیمی در مثل رمزی نمودست
که صبر اندر همه کاری ستودست
همه خذلان مردم از شتابست
خرد را این سخن چون آفتابست
شتاب ازحرص دارد جان مردم
نگه کن حرص آدم بین و گندم
اگر نه حرص در دل راه داری
کجا از جنت الماوی فتادی
ز آدم حرص میراثست ما را
درازا محنتا آشفته کارا
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بگوش خود شنودستم ز هر کس
که موری را بسالی دانهٔ بس
ز حرص خود کند در خاک روزن
گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
اگر بادی برآید از زمانه
نه او ماند نه آن روزن نه دانه
چو او را دانهٔ سالی تمام است
فزون از دانهٔ جستن حرام است
مثال مردم آمد حال آن مور
که نه تن دارد و نه عقل و نه زور
شده در دست حرص خود گرفتار
بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
همی ناگاه مرگ آید فرازش
کند از هرچ دارد خوی بازش
هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت
دلش باید ازو ناکام برداشت
چو بستاند اجل ناگاه جانش
سر آرد جملهٔ کار جهانش
نه او ماند نه آن حرصش که بیش است
کدامین خواجه صد درویش پیش است
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی تیز دیده
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
براهی بود چاهی بس خجسته
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر می‌شد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که می‌شد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو می‌رو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود می‌برد
که گفتی باد صرصر دود می‌برد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه می‌کرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر آن گربه در بریانی آویخت
ربود از سفره بریانی و بگریخت
یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد
مگر آن گربه را ناگه بگیرد
عزیزی آن بدید از دور ناگاه
که می‌زد گربه را آن مرد در راه
بدو گفت ای ز دل رفته قرارت
بیفتادست با این گربه کارت
تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز
که بریانی ستاند گربه را باز
زهی خوش با سگی تازی نشسته
بپیش سگ بدمسازی نشسته
بپیش سگ بسوزن دادن آیند
چو سوزن داده شد تیغ آزمایند
بکار سگ بسی گردی تو شیری
هنوز این سگ نیاوردست سیری
تو سگ را بند کن روزی نهاست
که گردن بستهٔ با سگ گشادست
فرو ماندی همی چون مبتلایی
که چون قوتی بدست آری ز جایی
تو بر رزاق ایمن باش آخر
صبوری ورز وساکن باش آخر
ز کافر می‌نگیرد رزق خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
حکایت کرد ما را نیک خواهی
که در راه بیابان بود چاهی
از آن چه آب می‌جستم که ناگاه
فتاد انگشتری از دست در چاه
فرستادم یکی را زیر چه سار
که چندانی که بینی زیر چه بار
همه در دلو کن تا برکشم من
بود کانگشتری بر سر، کشم من
کشیدم چند دلو بار از چاه
فراوان بار جستم بر سر راه
یکی سنگ سیه دیدم در آن خاک
چو گویی شکل او بس روشن و پاک
برافکندم که تا سنگی گران هست
ز دستم بر زمین افتاد وبشکست
دو نیمه گشت و کرمی از میانش
برآمد سبز برگی در دهانش
زهی منعم که در پروردگاری
میان سنگ کرمی را بداری
بچاه تیره در راه بیابان
میان سنگ کرمی را نگه بان
حریصا لطف رزاقی او بین
عطا و نعمت باقی او بین
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
زنی بد پارسا، شویش سفر کرد
نه شویی و نه برگی داشت در خورد
یکی گفتش بتنهایی و خواری
نه نانی نه زری چون می‌گذاری
زنش گفتا که تنها نیستم من
که اندر قربت مولیستم من
مرا بی شوی روزی به شود راست
که روزی خواره شد روزی ده اینجاست
تو ای مرد از زنی کم می‌نمایی
چنینی و آی تو در وا چرایی
زناشایست و شایست من و تو
بلاست این بیش وایست من و تو
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
من این نکته ز درویشی شنودم
که گفت اندر طواف کعبه بودم
یکی سرگشتهٔ بسرشته از نور
شده تیرش کمان و مشک کافور
مرا از هرچه باشد بیش یا کم
یکی مسواک بود از مال عالم
بدو گفتم که ای پیر کهن زاد
کزین مسواک می‌خواهی ترا باد
جوابم داد آن پیر سخن ساز
که من وایست را در چون کنم باز
که گر گردد در بایست بازم
نیاید تا ابد دیگر فرازم
فرو بستم من این در را بصد سال
کنون چون برگشایم آخر حال
تو نامرده نگردد حرص تو کم
که درد حرص را خاکست مرهم
نشیب حرص شیبی بی فرازست
درازی امل کاری درازست
بکرم قز نگر کاندر جوانی
کند زیر کفن خود را نهانی
ز حرص خویش و سرگردانی خویش
بسی چپ راست برگردد پس و پیش
چو از گشتن نماند در تنش روز
نهد خود را بدست خویش در گور
بهر چیزی که گرد آورد صد بار
بیک ره در میان گردد گرفتار
مرا آید زبوتیمار خنده
لب دریا نشسته سرفکنده
فرو افکند سر دردرمحنت خویش
نشسته تشنه و دریاش در پیش
همیشه با دلی تشنه در آن غم
که گر آبی خورم دریا شود کم
درین معنی تو بو بیمار خویشی
کزین محنت ز بوتیمار بیشی
تو بوتیمار با آبی در آتش
بخور تو اینچ داری این زمان خوش
دمی خوش باش غوغا را که دیدست
بخور امروز فردا را که دیدست
ز دنیا رشته تاری را بمگذار
که شد از سوزنی عیسی گرفتار
سخاوت کن که سرهای بخیلان
نمی‌زیبد مگر در پای پیلان
چنان بندیست برجانشان نهاده
که ابروشان نبیند کس گشاده
بخیلان را ز بخل خویش پیوست
نه دنیا و نه دین در هم زند دست
ز خر طبعیست این کز چوب بسیار
جوی ندهی و جان بدهی زهی کار
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بشهر ما بخیلی گشت بیمار
که نقدش بود پنجه بدره دینار
ز من آزاد مردی کرد درخواست
که او را کرد باید شربتی راست
مرا نزد بخیل آورد آن مرد
یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد
ژ بیماری درد آز خفته
همه مدهوشی ببستر باز خفته
دلش با مرگ نزدیکی گرفته
همه سوییش تاریکی گرفته
فتاده بر رخش عکس بخیلی
لبش از ناخورایی گشته نیلی
گلابش یافتم یک شیشه در بر
بگل بگرفته محکم شیشه را سر
یکی را گفتم آن گل درفکن زود
گلاب از شیشه بر بیمار زن زود
بزد از بیم بانگی مرد بیمار
که آن گل برمکن از شیشه زنهار
که گر آن شیشه را گل برکنی تو
بتر زان کز تنم دل برکنی تو
چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش
مزن از آب گل جانم در آتش
بگفت این وزین عالم برون شد
نمی‌دانم دگر تا حال چون شد
چو آن بیچاره دل را پاک کردند
بصد زاری بزیر خاک کردند
بیاوردند زان پس شیشه در پیش
گلی کردند ازو سر خاک درویش
چو زاب گل گل آن خاک تر شد
دل آن کور مدبر کورتر شد
نمی‌دادش گل آن شیشه دل بار
که باشد خاک او زان شیشه گل زار
چو برنامدش از آن یک قطره از دل
برآمد زاب گل صد خارش از گل
سرنجام بخیلان باز گفتم
ببین تا خود چه نیکو راز گفتم
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقاله العشرون
چو خواهد شد دورخ در خاک ریزان
دورخ در خاک مالید ای عزیزان
براندیشید از آن ساعت که در خاک
فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک
در آن ساعت نه بتوانید نالید
نه رخ در پیش او در خاک مالید
کنون باری شما را قدرتی هست
شبان روزی بدین سان حضرتی هست
چرا در کار حق سستی نمایید
اگر مردید پس چستی نمایید
بمردی آنگه آید افتخارت
که تو کاری کنی کاید بکارت
تو خواهی تا بسی طاعت کنی تو
ولی از جهل یک ساعت کنی تو
نخواهد ماند با تو هیچ هم راه
مگر سوز دل و آه سحرگاه
تو خود هرگز شبی در درد این کار
نداری خویش را تا روز بیمار
مخسب ای دوست تا بیدارگری
مگر شایستهٔ اسرار گردی
چرا خفتی تو چون در عمر بسیار
نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار
بروبا گورت افکن خواب خود را
مگر بیدار گردانی خرد را
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
گرت چون آفتاب این درد باشد
ز بی خوابیت رویی زرد باشد
الا ای روز و شب در خواب رفته
برآمد صبح پیری و تو خفته
نمی‌ترسی که مرگت خفته گیرد
دلت را خفته و آشفته گیرد
تو درخوابی و بیداران برفتند
عزیزان وفاداران برفتند
تویی در کیسهٔ این دهر خود رای
بمانده هم چو سیم قلب برجای
ز غفلت بر سر غوغا بماندی
سری پر لاف و پر سودا بمانده
گرفتم شب نخفتی صبح گاهان
خراخفتی چو خفتی دیرگاهان
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
که داری ایمنی و تن درستی
چو پیدا شد نسیم صبح گاهی
در آن ساعت بیابی هرچ خواهی
هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چوآید صبح دم آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه درگوش
درآید ذرهای خاک درجوش
دلی کو از حقیقت بوی دارد
ببیداری آن دم خوی دارد
ترا گر سوی آن درگاه راهیست
بوقت صبح خون آلود آهیست
دلا آن دم دمی از خواب دم زن
بآهی حلقهٔ را بر حرم زن
برآر از سینهٔ پرخون دمی پاک
که بسیاری دمد صبح و تو در خاک
بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر
دل شوریده را درکش بزنجیر
و یا بنداز دل دیوانه بر گیر
خوشی فریاد مشتاقانه برگیر
زفان بگشای با حق رازی می‌گوی
غم دیرینهٔ دل باز می‌گوی
خوشی بگری چو باران در عتابی
مگر برخیزدت از دل حجابی
در آن دم گر شود آهی میسر
ز دنیا و آنچ در دنیاست خوشتر
عزیزا عمر شد در یاب آخر
شبان روزی مشو در خواب آخر
بشب خواب و بروزت خواب غفلت
که شرمت باد ای غرقاب غفلت
مخسب ای خفته آخر از گنه بس
چرا خفتی که گورت خوابگه بس
هزاران جان پر نور عزیزان
فدای سجده گاه صبح خیزان
رهی لذت که در شبهای تاری
نیاز خویش بر حق عرضه داری
خوشی در خاک می‌مالی رخ خویش
بزاری می‌گزاری پاسخ خویش
همه آفاق آرامی گرفته
ره تو با حق انجامی گرفته
گشاده پیش او دست نیازی
گهی در گریهٔ گه در نمازی
بنه پایی که در پیش چنان کس
خلایق خفته و تو باشی و بس
ببستر غافلان باز اوفتاده
تو و حق هر دو هم راز اوفتاده
چنین شب گر کند یزدان کرامت
نیاری گفت شکرش تا قیامت
خوشا با حق شب تاریک بودن
ز خود دور و بدو نزدیک بودن
ازین بهتر چه کار و بار داری
که یک شب او بیدار داری
چو صد شب از هوا بیدار بودی
بشهوت ریزهٔ در کار بودی
شبی بیدار دار آخر خدا را
چو صد شب داشتی نفس و هوا را
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که پیری بود کامل
نه چون پیران دیگر مانده غافل
نه شب خفتی و نه روز آرمیدی
بروز و شب کسش خفته ندیدی
کسی پرسید کای پیر دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز
بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش در شیب و بالا
یکی پیوسته می‌تابند در شیب
دگر را می‌دهند آرایش و زیب
میان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آید در میانه
نیاوردست کس خطی بنامم
که تا من زین دو جا اهل کدامم
دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب
چگونه یابد آخر چشم من خواب
چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگوساری من درخواب باشد
هزاران جان پاک نامداران
فدای خلوت بیدارداران
عزیزا چند خسبی چشم کن باز
پس زانوی خود خلوت کن آغاز
مباش آخر از آن مستی پریشان
که شب مهتاب بنماید بدیشان
چرا خفتی شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زین خواب آخر
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو آید بگورت ماهتابی
براندیشد کسی چون خواب یابد
که در گورش بسی مهتاب تابد
شب مهتاب چون می‌آیدت خواب
که عاشق خواب کم یابد بمهتاب
نکو نبود چه گوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
چه معشوق و چه عاشق این چه لافست
بخاکی کی رسد پاکی گزافست
تو مرد گلخن نفس و هوایی
کجا مردان عشق پادشایی