عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۲
بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو
می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو
خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست
تا نفس داری رهین منت احسان مشو
تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را
زینهار از صحبت آیین روگردان مشو
مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو
جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است
جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو
نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب
دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو
در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب
تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۳
ای دل غافل از اسباب جهان دست بشو
از ثبات قدم ریگ روان دست بشو
همچو اوراق خزان پا به رکاب است حواس
از وفاداری اوراق خزان دست بشو
تا به آن کان ملاحت نمکی تازه کنی
اول از مایده بی نمکان دست بشو
دست اگر از خودی خود نتوانی شستن
مشت آبی به کف آر از دگران دست بشو
تخم چون سوخت برومند نگردد هرگز
برو ای عقل ازین سوخته جان دست بشو
آنقدر باش درین بوته که دل آب شود
آب چون شد دلت از هر دو جهان دست بشو
پیشتر زان که بشویند به خون رخسارت
داغ بر دل نه، ازین لاله رخان دست بشو
تا به شیرین جهان چون شکر و شیر شوی
کوهکن وار ز شیرینی جان دست بشو
هست تا در جگر از اشک ندامت آبی
صائب از دامن ابنای زمان دست بشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۳
ای دل ز اوضاع جهان بیگانه شو بیگانه شو
با آن نگار خانگی همخانه شو همخانه شو
از اهل دنیا نیستی در فکر عقبی نیستی
دست از دو عالم برفشان دیوانه شو دیوانه شو
یک چند در خواب گران بردی بسر چون غافلان
چندی دگر در عاشقی افسانه شو افسانه شو
از دیده هر روشنی در غیب باشد روزنی
هر جا به شمعی برخوری پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ویرانه جوید در بدر
تا جهد داری ای پسر ویرانه شو ویرانه شو
خواهی ز دست یکدگر گیرند میخواران ترا
دست از گرانجانی بشو پیمانه شو پیمانه شو
از هوشیاری نقل پا سد سکندر می شود
چون سیل در راه طلب مستانه شو مستانه شو
تا در حریم زلف او گستاخ گردی همچو بو
با صدزبان در خامشی چون شانه شو چون شانه شو
در پله دیوانگی فرش است سنگ کودکان
مرد ملامت نیستی فرزانه شو فرزانه شو
خود را نسوزی پاک اگر از عیب خود را پاک کن
دریا چو نتوانی شدن دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نیستی با مهر تابان شد یکی
جان را به جانان برفشان جانانه شو جانانه شو
از عارف رومی شنو گر حرف صائب نشنوی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۹
بمیر تشنه، منه پای بر کناره چاه
که خم کند قد استاده را نظاره چاه
مجوی آب مروت ازین تهی چشمان
که تشنگی نبرد از جگر نظاره چاه
به رهنمایی کوته نظر ز راه مرو
که پیش پا نتوان دید با ستاره چاه
ز کاهلان بگسل تا به منزلی برسی
که نقش پای گرانان بود قواره چاه
سخن چو تازه برآید ز کلک، بی قدرست
چو یوسفی که فروشند بر کناره چاه
به وادیی که منم رهنورد آن صائب
بود ز نقش قدم بیشتر شماره چاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۸
هر کجاگیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی
سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی
هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی
پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی
هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی
در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی
حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی
دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟
تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی
نیست در آیینه دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی
در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی
فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا ز سر خود عقده کار خودی
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی
نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۷
در عمارت زندگانی چند باطل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی
عاقبتاین خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی
دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی
نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی
در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی
می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره نانی اگر در کار سایل می کنی
عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی
راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی
پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی
می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی
با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی
عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!
تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۲
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری
مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری
نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری
به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری
دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بیداری
نگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری
ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری
مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری
دل روشن بود از دیده بی خواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری
شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری
ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری
مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۴
ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری
به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری
نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری
توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری
ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه خود کور را کوری
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشائه صهبای منصوری
نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۹
اگر از موج خطر چشم به ساحل داری
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۳
کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۹
به خبر چند تسلی ز رخ یار شوی؟
سعی کن سعی که شایسته دیدار شوی
چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری
به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟
این که از داغ جدایی جگرت می سوزند
غرض این است که لب تشنه دیدار شوی
نیست چون حوصله دیدن بی پرده ترا
به که قانع به نگاه در و دیوار شوی
تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید
به غم عشق محال است سزاوار شوی
بادپیمایی گفتار ندارد ثمری
لب فرو بند که گنجینه اسرار شوی
چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر
در ره سیل همان به که خس و خار شوی
گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید
نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی
وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار
مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی
مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار
که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی
پرده بردار ز پیش نظر کوته بین
مگر از عاقبت خویش خبردار شوی
نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت
جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی
گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب
بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۵
ز برگریز، دل بی قرار ازان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری
برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری
جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟
سپهر سایه جان بلند پایه توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری
سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری
ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری
ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۱
اگر به جسم درین تیره خاکدان باشی
تلاش کن که به دل فارغ از جهان باشی
چونی به خوش نفسی وقت خلق را خوش دار
ترا که نیست میسر شکرستان باشی
ز خنده رویی صبح است تازه رویی مهر
مبر ز پیر خرابات تا جوان باشی
ترا که دیده منزل شناس در خواب است
همان به است به دنبال کاروان باشی
اگر تو از دل شبها چو شمع سرمه کنی
همیشه چشم و چراغ روندگان باشی
حجاب دست تهی ساز تازه رویی را
که همچو سرو سرافراز بوستان باشی
رود محیط گرانمایه در رکاب ترا
اگر چو موج سبکروح خوش عنان باشی
اگر چه چون خط پرگار می روی به کنار
به دل چو نقطه پرگار در میان باشی
چو ماهیان دهن بی زبان به دست آور
که بی زبان چو شوی بحر را زبان باشی
به شکر این که زمین گیر نیستی چون کوه
چنان مباش که بر خاطری گران باشی
به مور وقت سخن دست طرح ده صائب
گرت هواست سلیمان این جهان باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۰
تا کی ز جهل چاره حرص از طلب کنی؟
از خارخار چند علاج جرب کنی؟
هرگز نمی رسد به طباشیر استخوان
پیش حسب مباد حدیث نسب کنی
شب راز آه زنده دلان روز می کنند
داری تو جد و جهد که روزی به شب کنی
انداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتاب
آن به که خصم را به مدارا ادب کنی
نان گرسنه چشم فزاید گرسنگی
از چون خودی مباد که روزی طلب کنی
در بحر صاحب گهر از ابر شد صدف
چون غافلان مباد که ترک سبب کنی
بارست سایه بر دل آزادگان و تو
بهر سفر رفیق موافق طلب کنی
صائب به غمگسار ز غم می توان رسید
حیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۶
زین گریه دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیراز سر تزویر می کنی
زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را
چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی
از سیر نیست مانع عمر سبک خرام
موی خود از خضاب اگر قیر می کنی
مویت سفید و نامه اعمال شد سیاه
در توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟
کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است
تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی
طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب
تو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟
در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش
تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟
این خانه را که طعمه سیلاب می شود
ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟
کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست
تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟
آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع
غافل مشو که تربیت شیر می کنی
سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش
تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟
آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست
در پرده است هر چه تو تصویر می کنی
چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو
در خانه کمان حذر از تیر می کنی
صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض
بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷۱
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر اعتدال لیل و نهار اعتماد نیست
در چارسوی جسم مزن خیمه ثبات
بر ابر و برق و باد و غبار اعتماد نیست
ایمن مشو ز فتنه آن حسن در نقاب
بر ابر و آفتاب بهار اعتماد نیست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۵۳
خار پیراهن مشو آسودگان خاک را
تا پس از مردن نگردد بر تنت هر موی مار
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۰۸
اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو
برون نمی رود این باد نخوت از سر تو
ز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنه
به لای نفی بنا کرده اند پیکر تو
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۴
عمر چون از چل گذشت از وی وفاجستن خطاست
در نشیب از آب خودداری طمع کردن خطاست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۳۸
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست
این رشته را مسوز که چندان دراز نیست