عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۳
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همیگفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۸
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۳
یکی از فضلا تعلیم ملک زادهای همیداد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد
حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست
گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن
موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست
جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم
گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم
صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل، به لب آب همان میباشد
حسرت تیر در آغوش کمان میباشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشیست
گفتگو صرصر تمهید خزان میباشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران میباشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان میباشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن
موج جزو بدن آب روان میباشد
چه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بالفشان میباشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشهگران میباشد
سر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست
جنس ما را به کف دست دکان میباشد
بلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم
گل این باغ ز رنگینقفسان میباشد
کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان میباشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم
صورت آیینهٔ دامن به میان میباشد
صافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل، به لب آب همان میباشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۷
گو ز من دل جمع دار آن کس که با من دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
نقابی بر افکن ز پی امتحان را
که تا بینی از جان لبالب جهان را
چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی
برقص اندر آری زمین و زمان را
بروی زمین مهروار ار بخندی
بزیر زمین درکشی آسمان را
من از حسرت رویش از هوش رفتم
خدایا شکیبی تماشاکنان را
به دل زان نداریم یک مو گرانی
که بر سر کشیدیم رطل گران را
بهارت دلا کس ندانست چون شد
بهر حال دریاب فصل خزان را
فراموش کردند از مهربانی
چه افتاد یاران نامهربان را
از آن نام تو بر زبان می نراندم
که میسوخت نام تو کلام و زبان را
رضی این چه شور است در نالهٔ تو
که از هوش بردست پیر و جوان را
که تا بینی از جان لبالب جهان را
چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی
برقص اندر آری زمین و زمان را
بروی زمین مهروار ار بخندی
بزیر زمین درکشی آسمان را
من از حسرت رویش از هوش رفتم
خدایا شکیبی تماشاکنان را
به دل زان نداریم یک مو گرانی
که بر سر کشیدیم رطل گران را
بهارت دلا کس ندانست چون شد
بهر حال دریاب فصل خزان را
فراموش کردند از مهربانی
چه افتاد یاران نامهربان را
از آن نام تو بر زبان می نراندم
که میسوخت نام تو کلام و زبان را
رضی این چه شور است در نالهٔ تو
که از هوش بردست پیر و جوان را
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای کاش که سجاده به زنار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۳
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۹
صد غم دمی بزاید، کانرا سبب نباشد
ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود
در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد
از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش
کاندر نهاد ایشان، ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کان را، بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
گو سلسبیل و رضوان، می باش و می دهنده
در مجلس شرابی، کان نوش لب نباشد
روزی به قتل عرفی، گر پرسدت فضولی
گو دوستدار من بود، تا بی سبب نباشد
ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود
در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد
از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش
کاندر نهاد ایشان، ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کان را، بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
گو سلسبیل و رضوان، می باش و می دهنده
در مجلس شرابی، کان نوش لب نباشد
روزی به قتل عرفی، گر پرسدت فضولی
گو دوستدار من بود، تا بی سبب نباشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۴
دم مردن ز شوق آن که یار دلنواز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۰
به جان خسته ندانیم که آن بلا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند
آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند
هر چند برق شعله زند از نگاهشان
یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنند
بر جوهر حیا نپسندند انفعال
صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند
شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق
گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنند
افسون جاهشان نکند غافل از ادب
دریا اگر شوند کمین گهر کنند
تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی
از یار شکوهای که محال است سر کنند
از انفعال نامهبران رموز عشق
رنگ پریده را به عرق بال تر کنند
بزم حضورشان نکشد انتظار شمع
اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند
تا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان
مانند شبنم آبله را بال و پر کنند
چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند
فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند
خورشید منظری که بر آن سایه افکنند
فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند
پای ثبات مرکز پرگار دامنست
هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند
سعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک
شاید ز نقش پای کسی سر به در کنند
آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند
هر چند برق شعله زند از نگاهشان
یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنند
بر جوهر حیا نپسندند انفعال
صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند
شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق
گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنند
افسون جاهشان نکند غافل از ادب
دریا اگر شوند کمین گهر کنند
تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی
از یار شکوهای که محال است سر کنند
از انفعال نامهبران رموز عشق
رنگ پریده را به عرق بال تر کنند
بزم حضورشان نکشد انتظار شمع
اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند
تا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان
مانند شبنم آبله را بال و پر کنند
چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند
فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند
خورشید منظری که بر آن سایه افکنند
فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند
پای ثبات مرکز پرگار دامنست
هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند
سعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک
شاید ز نقش پای کسی سر به در کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ
تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذ
کس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد
گر آتش وگر آب بود دشمنکاغذ
بیکسب هنر فیض قبولی نتوان یافت
تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ
هر نامهٔ بیمطلب ما جای رقم نیست
قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ
گر آگهی، آیینهات از زنگ بپرداز
ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذ
سهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن
دارد نم آبی شرر خرمن کاغذ
هر نقطهکه از شوخی خال تو نویسند
آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبینم
خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ
تسلیم من از آفت گردون نهراسد
بر هم نخورد حرف به پیچیدنکاغذ
ثبت است جواب خط عاشق به دریدن
درباب صریر قلم از شیون کاغذ
فریادکه در مکتب بیحاصل امکان
یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذ
بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد
اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذ
تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذ
کس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد
گر آتش وگر آب بود دشمنکاغذ
بیکسب هنر فیض قبولی نتوان یافت
تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ
هر نامهٔ بیمطلب ما جای رقم نیست
قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ
گر آگهی، آیینهات از زنگ بپرداز
ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذ
سهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن
دارد نم آبی شرر خرمن کاغذ
هر نقطهکه از شوخی خال تو نویسند
آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبینم
خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ
تسلیم من از آفت گردون نهراسد
بر هم نخورد حرف به پیچیدنکاغذ
ثبت است جواب خط عاشق به دریدن
درباب صریر قلم از شیون کاغذ
فریادکه در مکتب بیحاصل امکان
یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذ
بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد
اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف
در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف
هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
یاران اگر لبی به تامل رساندهاند
خمیازه خورده است گره درکمین لاف
لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه
چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف
پیوندها به روی گسستن گشودهاند
گو وهم، تار و پود خیالات ننگ باف
چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبهایست اشارتگر لحاف
دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار
ای صاحب دماغ نهای شخص موشکاف
آخر همه به نشئهٔ تحقیق میرسیم
پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف
بییار زیستن ز تو بیدل قیامت است
جرمی نکردهای که توان کردنت معاف
در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف
هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
یاران اگر لبی به تامل رساندهاند
خمیازه خورده است گره درکمین لاف
لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه
چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف
پیوندها به روی گسستن گشودهاند
گو وهم، تار و پود خیالات ننگ باف
چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبهایست اشارتگر لحاف
دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار
ای صاحب دماغ نهای شخص موشکاف
آخر همه به نشئهٔ تحقیق میرسیم
پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف
بییار زیستن ز تو بیدل قیامت است
جرمی نکردهای که توان کردنت معاف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
زین باغ گذشتیم به احسان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم
شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم
شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز
خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد
چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز
خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد
چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱