عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۸ - دهقان زاده
مدح دهقان زاده طبع از زنگ بزداید مرا
تا نگویم مدحت او، طبع نگشاید مرا
تا نکوخواه ویم، دولت نکو خواهد مرا
تا ستایم مرورا، ایام بستاید مرا
شب چو بندیشم که فردا سر نهم بر آستانش
بامدادان از شرف سر بر فلک ساید مرا
گر صلت گیرم ز دست دیگران بسیار چیز
تا نگیرم اندکی زو، کار برناید مرا
اندکش بسیار به باشد ز بسیار کسان
من همی دانم که خود اندک نفرماید مرا
از برای آنکه زو عیدی بیابم روز عید
بر تن این سی روز، روزه هیچ نگزاید مرا
از گراینده نباشد سیم او در جیب من
از سبکباری به ناگه باد برباید مرا
هست ارزانی بدان آن مهتر آزاده خلق
کز ثنای او زبان در کام ناساید مرا
جز ثنای او مبادا زینتی در شعر من
تا بدان گاهی که از خاطر سخن زاید مرا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
اگر به جود تو ای مجد دین نشد حاصل
به جد نمودن بی‌حد وجوه دستارم
دو کهنه دارم حالی اگر نوم باید
چو هردو کهنه فروشم، نوی به دست آرم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مطایبه
در جستن وصل آن بت چینا
بر اسب امید برنهم زینا
وندر ره عشق او بپویانم
باشد که رسم بکام دل زینا
یکچند بوصل او شدم شادان
دشمن ز وصال ما دوغمگینا
جان و دل من بوصل آن دلبر
چون باغ ارم پر از ریاحینا
ناگاه بما رسید چشم بد
بربود مرا ز من شیاطینا
گویم که سبب چه بود هجران را
پنهان نکنم ز خلق چندینا
من بودم و من یقولکی با من
در هجر گلی برسم و آئینا
در پیش نهاده رطل جام می
رنگین چون ریحان آن نگارینا
اندر رخ آن صنم نگه کردم
آن خوبتر از بتان تکسینا
گفتم صنما چو روی خوب تو
نی هست به کافری نه در دینا
لیکن بتو مرمرا بد این حاجت
گفتا که صدت رواست درحینا
گفتم که از ارگ تو بگشایم
گفتا که گشاده کن هلاهینا
بگشادم تا بدیدمش آن . . .
چون سوسن و یاسمین و نسرینا
. . . بمثل چو گنبد سیمین
چون سفره خائنی پر از چینا
من نیز برون کشیدم از . . .
این لنگ روان و کور ره بینا
چوبش کردم . . . بدین روغن
بی کنجد و بی جو ازو کوبینا
ز آهستگی که اندر او . . .
خندید . . . و کرد هین هینا
گفتا که زهی نجیب سلمانی
خوش میدانی کشید سرگینا
صد ره اگرم کنی بروزی در
هر بار به آید از نخستینا
چون نوبت مایقول پیش آمد
از خرده بلا در بلا گینا
بگرفت بدست . . . و میگفتی
این طرفه نوا یک نو آیینا
ای . . . من ای عیار جنگ آور
چون تو نه بچین و نه بما چینا
بالای دراز تو بچه ماند
ماند بمناره قستتینا
گر با تو ز خانه سوی کو آیم
بندند چو اژدها و آدینا
گویند که میربوالعمید آمد
آن صاحب طبل و گرز و میتینا
کز اسب پیاده خانه اندازد
صد مرد سوار شهره بزمینا
این گفت و بکرد روی زی کودک
هین بر سر . . . من تو بنشینا
تا . . . کنم بدین عمود خود
چون چنبر موکب سلاطینا
با . . . تو آن کنم کجا نکند
بر سینه کبک ماده شاهینا
کودک چو شنید از وی این دعوی
گفت آه من غریب مسکینا
ایدون که درست گردد این دعوی
شد نامه عمر من هبابینا
بر قصد هلاک جان من بودی
کس با کس نکرد چو نینا
ز امین من و دعای آن کودک
در حال شد آن عمود پستینا
باز از پس آن ستودن بیحد
بگشاد زبان خود بنفرینا
آژنگ میان ابروان افکند
رخ کرد ترش بسان رخبینا
کی . . . دروغ میکنی لافم
مانند کنی مرا بعینا
آنست که از برای او هر شب
می . . . زدی نه خمسه بل خمسینا
امروز که دست یافتی بروی
نامرد شدی و خر و ننگینا
برخیز و . . . مرد را اکنون
یا سرت بدون برم بسکینا
گفتا نکنم بامر تو کاری
بگذار بفضل خود بمن اینا
بیمارم و زار و . . . بالینم
بگذار که سر نهم ببالینا
ور من بمرم ز تو طمع دارم
در گور کنی مرا تو تلقینا
نرسید و رمید از من آن کودک
کاین کند بجای من کند کینا
خیر است همیشه دشمن مردان
کافر همه ساله دشمن دینا
هجران مرا سبب همین بود است
زین دورم از آن لبان شیرینا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - بدو گفتم
در راه مرادی صنمی در گذر آمد
رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد
شوخی شکری سروقدی قحبککی چست
کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندر گذر آمد
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد
گفتم که بمهمان برم آئی تو مرا گفت
از خانه مرا رای بجای دگر آمد
گفتم که بتقدیر کجا ماند تدبیر
هر رای که اندر قضا و قدر آمد
گر بر سر ما هست قصائی که بباشد
آن مرد قضا جوید کو بی خبر آمد
رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم
کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد
نرد است و شرابست و کبابست و ربابست
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد
شیرین سخنم دید و بدین چرب زبانی
زان سنگدلی پاره ککی نرمتر آمد
قصه چکنم بردم تا خانه چنان ماه
آنماه که پیرایه شمس و قمر آمد
زان پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد
رطلی دو منی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده کش و باده خور آمد
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد
از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم
هم حضل بهفده شد و هم داوسر آمد
برداشت رباب از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت وزو جمله نواها هدر آمد
در پرده نوروز بدین وزن غزل گفت
وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد
اشک و رخ من در غم تو سیم و زر آمد
چشم و دل من در هوست خشک و تر آمد
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هر چند که در نزد تو این ماحضر آمد
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در نزد تو بس مختصر آمد
شیرین بکن این تلخ دل سوخته من
زان قند که سرمایه شهد و شکر آمد
بنهاد رباب و سخن شعر درافکند
یک نکته او مایه عقد گهر آمد
از وزن و قوافی وز ایهام سخن گفت
الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد
من واله و حیران شده از گفتن آنماه
زان لفظ که آرایش اهل هنر آمد
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سرما هر دو ز مستی اثر آمد
فارغ ز بد و نیک گشادم ره شلوار
وندر کفلش دست و هی چون کمر آمد
برجستم و چابک بمیان رانش نشستم
مولع شدم از حرص و مرا صد نفر آمد
لیکن چکنم آه که خرگوش فروخفت
ماننده مستی که سرش پر خمر آمد
جنبیدم و افتادم و برخاستم از جای
او خفت و نجنبید و نه کاریم برآمد
چون ابر مرا در حرکت سست پئی دید
از زیر برون جست و مرا بر زبر آمد
آمد شد بسیار همی کرد بر آن سر
یک چشم مرا کور شد او هر دو کر آمد
جنبید مرا بر زبر و خفت در آن زیر
بر جانم از آن غصه هزاران بتر آمد
از شرم بدو گفتم ای ماه گرامی
حمدان مرا میل بسوی پسر آمد
در گرد . . . س و گرد زنان هیچ نگردد
. . . ن جوید و از . . . س همه سالش حذر آمد
خندید و مرا گفت که آری سره . . . ریست
کش راه و روش جمله بکوه و کمر آمد
برگشت و درآورد یکی طاق بقیوق
کز دیدن او نور بسی در بصر آمد
گل بود که با یاسمن آمیخته بودند
یا لاله که بر گرد شکوفه ببر آمد
من باز دگر باره بر آن دنبه بخفتم
چندان حرکت رفت که خون جگر آمد
یک رگ نه بجنبید از آن جمله رگها
در سیر چگویم که عجب بدسیر آمد
چون دید که حمدان مرا نیست حیاتی
یک تیز فرو داد و یکی گند برآمد
تر گشت زهارم ز گهش تا سر زانو
بر جانم ازین واقعه صد شور و شر آمد
گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال
ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد
گفتا برو ای شاعر مأبون که بدیدم
خود لایق تو بی سخنی . . . ر خر آمد
در خوردن ریش تو چنین کار سزا شد
کاین . . . ر نخوانند که نقش صور آمد
بر بسته بناموس دوالی بمیان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد
چادر بسر آورد و فرو بست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظم و سمر آمد
اینست جواب سخن میر معزی
مه بین که ز نو در خط آن خوش پسر آمد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - سوزنیم
سوزنیم، موم دل و خاره . . . ر
پیرترین روی شکر پاره . . . ر
قاضی دعوی مرا نشنود
تا نبرم سوی زنش پاره . . . ر
هر که به بیاعی من . . . ن فروخت
سود کند هر شب صد باره . . . ر
زیر کتان آنگه چون دانگ سنگ
خایه همیدارم چون یاره . . . ر
هرکه عمل کرد بدیوان من
خایه برو جامگی و واره . . . ر
طفل بدم خفته بگهواره در
خاسته چون دسته گهواره . . . ر
برزمی اکنون چو بغلطم، ستان
ساید بر کوکب سیاره . . . ر
از در نظاره نیم من ولیک
هست مرا از در نظاره . . . ر
از پی تازان غریب آزمای
کرده مرا از وطن آواره . . . ر
عاجز و بیچاره من گشته یار
کرده مرا عاجز و بیچاره . . . ر
تاز نماندست که نسپوختم
در گذر تیزش صد باره . . . ر
بوی دهان نوش کند مغز پاک
هین که حکیم آمد و سرباره . . . ر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - تار و نزنگ
به می خواران فتادم از قضا دوش
نبود اندر میان تار و ترنگی
بناگه تا ترنگان از درآمد
یکی کنگی فرو ژولیده دنگی
ربابی در برش چون کشتی نوح
برویش برکشیده خام چنگی
بریشمها بر او همچون کبستها
بدستش زخمه ای مانند کنگی
نشست و زود ما را ساخت چنگی
ولیک از سیم ناشد باز چنگی
ترنگ او بگوش ما چنان بود
چو بر دندان مفازخم سنگی
ترنگ او به جان آوردمان کار
بجان آورد ترنگ تا ترنگی
شکسته بر سر و دست و زبانش
به خایسکی و سنگی و کدنگی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ای هجو مهی بار بداد برد خسوک
بر چو ماری و چو ماهی همه سوک
شست طلب ترا شکستم حم و لوک
جای تو در آب تیره باد و گل سوک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا برده‌ایم
سایه بر بالای خود می‌افکند دیوار ما
دوستان مرهم‌گذار و دشمنان الماس‌ریز
کس نمی‌داند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله ی لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هر یک از پود نفس در دستِ تارِ ناله‌ایست
دیگر ای حسرت چه می‌خواهی ز جان زار ما!
زهد زاهد شعبه‌ای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت می‌رود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون می‌آید امروز از در و دیوار ما
ما ز اوج آسمان بر آستان افتاده‌ایم
از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ناید به دراز سینه ز تنگی نفس ما
ای ناله بیا دود برآر از قفس ما
امیدِ که سر در پی این قافله دارد؟
کز ناله خراشیده گلوی جرس ما
بگذشت چو برق از سر ما تیغ تو ای وای
کاین شعله نگنجید در آغوش خس ما
از دولت دیدار تو محروم بماند
در خلد اگر روزه گشاید هوس ما
هر چند ضعیفیم ولی از مدد عشق
در جلوه ز سیمرغ نماند مگس ما
جان پیشکش تست به شرطی که دم نزع
بر روی تو باشد نگه باز پس ما
فیّاض، که در قافله بر هم زن هوشست؟
کامشب همه مستانه سراید جرس ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آتش چکد چو آب ز طرز بیان ما
گویی که شعله‌ایست زبان در دهان ما
از عکس چهره هر دو قدم در دیار عشق
طرح بهار ریخته رنگ خزان ما
امشب که داشتیم حدیث رخت نبود
دلسوزتر ز شمع کسی همزبان ما
چون خامة شکسته‌نویسان به وصف زلف
حرف درست سر نزند از زبان ما
هرگز کسی ز ضعف به ما ره نمی‌برد
گاهی ز ناله پرس چو خواهی نشان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
صلای می‌زنم امروز مه‌وش خود را
به دست خویش برافروزم آتش خود را
خیال زلف تو سودا اگر بیفزاید
کنم چه چاره دماغ مشوّش خود را!
به یک نگاه توان قتل عام عالم کرد
چرا تهی کنی از تیر ترکش خود را
به نیم جلوه جهانی ز دست و پا رفتند
عنان کشیده نگه‌دار ابرش خود را
اگر مضایقه در نیم جان کنم فیّاض
چه‌گونه رام کنم شوخ سرکش خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیین‌بندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشة چشمی که پنهان دیدنش
گلّة آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیّاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای کرده سرمه از ناز چشم غزاله‌ها را
عکست برشته در حسن رخسار لاله‌ها را
مهر بتان نوشته در سینه‌های عشّاق
وز داغ عشق کرده مُهر این قباله‌ها را
از درد کرده درمان دل‌های دردمندان
وز ضعف داده قوّت پرواز ناله‌ها را
هنگامه‌ساز عشقست هر جا که مجلس آراست
کرد از نگاه ساقی پر می پیاله‌ها را
تا از کتاب عشقت کردم سواد روشن
هم در خوی خجالت شستم رساله‌ها را
در مغز سنبلستان پیچیده دود سودا
یارب که شانه کرده مشکین کلاله‌ها را؟
تا چهره‌های سبزان خوی کرده دید از شرم
نیلوفر فلک ریخت بر خاک ژاله‌ها را
حسن از که نشئه دارد یارب که دست پیچد
یک طفل هفت ساله هفتاد ساله‌ها را
با بوی دوست فیّاض امشب به باغ و صحرا
از رشک داغ کردم گل‌ها و لاله‌ها را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بی‌لبت ساغر می‌ آب ندارد امشب
شمع در مجلس ما تاب ندارد امشب
دل ندانم که دگر در چه خیالست که باز
اشک در دیدة ما خواب ندارد امشب
موج طوفان بلد و وعدة ساحل نزدیک
کشتیم لنگر گرداب ندارد امشب
شمع روی که برافروخته یارب! که فلک
رنگ بر چهرة مهتاب ندارد امشب
از سرشکم نه همین پنجة مژگان جگریست
این حنا، کیست که در آب ندارد امشب
تیرت از پهلوی ما پای کشیدست که دل
تکیه بر بستر سنجاب ندارد امشب
خبری هست که اشکم نه چو هر شب فیّاض
پنجه در پنجة سیماب ندارد امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در عشق تو ناله پیشة ماست
گریه ورد همیشة ماست
از یک نگهش ز دست رفتیم
چشم تو هزار پیشة ماست
تا شیشة دل زدیم بر سنگ
هر جا پری‌یی به شیشة ماست
بی‌ریشه شدیم سبز لیکن
هرجا نخلی ز ریشة ماست
صد کوه به نیم ناله کندیم
این معجز کار تیشة ماست
با ما تا عشق کار دارد
بیکاری کار و پیشة ماست
ماییم هزبر عشق فیّاض
عالم، دربسته بیشة ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
جلوة قد تو از چاک دل ما پیداست
این شکافی‌ست که تا عالم بالا پیداست
گر چه از ناز ز هر دیده نهان می‌گردی
عکس روی تو در آیینة دل‌ها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
پی دیوانگی از دامن صحرا پیداست
کشتی ما که سلامت رویش در خطرست
عاقبت خیریش از سوزش دل‌ها پیداست
چشم حیران خبر از جلوة پنهان دارد
معنی این سخن از صورت دیبا پیداست
ظرف پر نیست میّسر که تراوش نکند
قطره هم‌چشمی دریاش ز سیما پیداست
هیچ‌کس آتش پنهان نتوانست افروخت
عشق پوشیده مدارید که پیدا پیداست
قتل پنهانی من نرگس مخمور ترا
هست از هر مژه پیدا و چه رسوا پیداست
مهربانی طبیب آینة حال نماست
شدّت این مرض از رنگ مسیحا پیداست
گر بر آیینة امروز نظر بگشایی
بی‌کم و بیش درو صورت فردا پیداست
زود رفتی ز در میکده بیرون فیّاض
از تو در مجلس این دردکشان جا پیداست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چو موج بر سر آبیم و حال سخت خرابست
خوشا امید جگر تشنه‌ای که محو سرابست
بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد
که از حرارت می در میان آتش و آبست
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید
بیا که رشتة کارم گره به بند نقابست
حدیث شوق ترا خامه سرسری ننویسد
که رقعه‌ؤاری ازین مایة هزار کتابست
درآ به میکده فیّاض انتظار چه داری
که دیده پُرنم اشک است و جام پُر ز شرابست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
منم که مرغ دلم صید عشوه و نازست
پریدن دل کبکم به بال شهبازست
چنان به کنج قفس خو گرفته‌ام که دگر
به یاد خاطر من آنچه نیست پروازست
ز صید دوستی آن نگاه پنداری
که ترکش مژه‌اش آشیان شهبازست
ز ناله بس نکند با وجود ضعف که هست
نفس به سینه‌ام ابریشمی که برسازست
ز مهر روی تو دم می‌زنم، از آن باشد
که ناله‌ام ز نفس‌های صبح ممتازست
به ساحریست مثل گرچه لعل پرشورش
ولی تبسّم او سحر نیست اعجازست
به این امید که مشرق شوم خیال ترا
درِ دلم همه شب چون درِ سحر بازست
به اشک و آه سپردم غمش چه دانستم
که اشک پرده در راز و آه غمّازست
به کشور دلم امنیّتی نمی‌باشد
همیشه غمزه درین ملک در تک و تازست
به زاغ همنفسم عمرها و در رشکم
ز بلبلی که به او بلبلی همآوازست
اگرچه «بلبل آمل» فغان کند فیّاض
ولی نه همنفس عندلیب شیرازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تو سروری سرفرازی بر تو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
بنازم بی‌نیازی بر تو ختم است
به تیرم گه نوازی که به تیغم
بتا عاشق‌نوازی بر تو ختم است
ز سعیت برگذشت از چاره کارم
سپهرا چاره‌سازی بر تو ختم است
چو شمعم دید شب، فیّاض خوش گفت
که الحق جان‌گدازی بر تو ختم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
درون پرده نه پنهان عذار جانانست
که زیر ابر نهان آفتاب تابانست
به سیر لاله و گل دل نمی‌کشد هرگز
دلم ز غنچة پیکان او گلستانست
بدامنم نرسد هیچ‌گه ز کوتاهی
همیشه دست مرا کار با گریبانست
ز بس که آب نماندست در جهان خراب
ز چشمه‌ای که توان آب خورد پیکانست
درین جهان پر آشوب دون به خاطر جمع
به گوشه‌ای که توان بود کنج زندانست
گمان خاطر جمعی به غنچه نیز نماند
به عهد زلف بتان عالمی پریشانست
همیشه ناله به یک طرز می‌‌کنم فیّاض
مرا نه عادت مرغ هزار دستانست