عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کثرت غم در دلم بر یاد او جا تنگ کرد
کار بر خود تنگ کرد آن کو دل ما تنگ کرد
هم زما فرهاد درر شکست و هم مجنون به تاب
نالة ما بر عزیزان کوه و صحرا تنگ کرد
با شکوه دل فلک گنجایش جولان نیافت
آخر این یک قطره، جا بر هفت دریا تنگ کرد
گر به قدر درد دل در ناله پیچم خویش را
می‌توانم آسمان را بر مسیحا تنگ کرد
از گزند نشتر غم پهلوی آسایشم
جا به روی بسترم بر نقش دیبا تنگ کرد
عاقبت با زاهدم ذوق مدارا صلح داد
وسعت مشرب دگر خوش کار بر ما تنگ کرد
فکر آسایش غلط باشد چو دل بر جای نیست
بیدلی فیّاض بر من عیش دنیا تنگ کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به آن قد سرفرازی می‌توان کرد
به آن رخ عشقبازی می‌توان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بی‌نیازی می‌توان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی می‌توان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی می‌توان کرد
تظلّم می‌کند بیچارگی‌ها
که گاهی چاره سازی می‌توان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی می‌توان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیّاض
چو زلف غم درازی می‌توان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمی‌گیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمی‌گیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بی‌حاصل نمی‌گیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمی‌گیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهی‌ها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمی‌گیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بی‌تابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمی‌گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بهشت عدن به حسن رسیده می‌ماند
بهار خلد به خطّ دمیده می‌ماند
بهوش‌تر ز حبابی، به مجلس تو چرا
حدیث شکوة ما ناشنیده می‌ماند!
حیا ز شرم تو خوی گشت و در بهار خطت
به شبنم به بنفشه چکیده می‌ماند
ضعیف نالی من آنقدر سرایت کرد
که خنده بر لب او نارسیده می‌ماند
به بزم عیش ز بیم خلاف وعدة تو
شکفتگی به حنای پریده می‌ماند
ز دست سنگدلی‌های گوشِ ناله شنو
خراش سینه به جیب دریده می‌ماند
ز کیست نشئه دگر صحبت ترا فیّاض
که بزم ما به دماغ رسیده می‌ماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون خوی دلبران ز عتابم سرشته‌اند
همچون تبسّم از شکرابم سرشته‌اند
شیخم ولیک شوخی طفلانه می‌کنم
کز رنگ و بوی عهد شبابم سرشته‌اند
تا نالة حزین مرا گوش کرده‌اند
مرغان چراغ زمزمه خاموش کرده‌اند
کبکان ز نازکی سبق جلوة ترا
صد بار خوانده‌اند و فراموش کرده‌اند
اطفال گل چو گوهر شبنم ز نازکی
حرف ترا خریده و در گوش کرده‌اند
خوبان که گِرد چهره برآورده‌اند خط
این شعله را خوشند که خس‌پوش کرده‌اند
فیّاض از بتان نتوان چشم خیر داشت
آیینه را ببین که چه مدهوش کرده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
هر کاروان که راه به کوی تو ساختند
بازارها به مصر ز بوی تو ساختند
در بند دین نماند کس از کفر زلف تو
زنجیرها گسست چو موی تو ساختند
رشک آیدم، چه چاره کنم! عاشقی بلاست
زان محرمان که راه به کوی تو ساختند
چرخ و ستاره با دل ما بر نیامدند
تا اتفاق کرده به خوی تو ساختند
گل بویی از تو دارد و باغ از تو نکهتی
بیچاره بلبلان که به بوی تو ساختند
غافل بنوش باده که گیتی به جم نماند
صد جام خاک شد که سبوی تو ساختند
شهری ز غمزة تو چو فیّاض بیدلند
تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
بیدلان دور از لبش چون جام گلگون می‌خورند
چون به یاد آرند آن لب ساغر خون می‌خورند
راضی از فرهاد شیرینش به جوی شیر بود
وای کاین شیرین لبان در عهد ما خون می‌خورند
دودمان عشق از هم کم فراموشی کنند
بیدلان تا حشر خون بر یاد مجنون می‌خورند
حیف واقف نیستی کاشفتگان شوق دوست
ساغر لبریز زهر غصّه را چون می‌خورند
با تو فیّاض ار حریفان دم زنند از جام فکر
عرض معنی می‌برند و خون مضمون می‌خورند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گریة خونین نداند هر که چشمی تر کمند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسه‌ای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بی‌او ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان می‌چکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون می‌خواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه خوش آنکه ناوک غمزة تو به سینه میل وطن کند
دل خسته را ز شکفتگی تر و تازه‌تر ز چمن کند
دل غنچه خون شود از حسد سحری که از ره امتحان
به چمن نسیم سحر گهی صفت تو غنچه دهن کند
چه گره که از دل پر گره بگشاید و فتدت به زلف
لب گفتگوی مرا اگر نگه تو گرم سخن کند
تو به هر طرف که به رغم من فکنی خدنگ ستیزه را
همه جا به بال و پر ستم کششی به جانب من کند
ز نزاکت تن نازکت فکند به پیرهن تو خار
به مثل نسیم صبا به دامنت ار چه برگ سمن کند
ز نسیم طرّة حور عین نشود شکفته دماغ او
ز غبار رهگذر تو هر که عبیر جیب کفن کند
دل فیّاض ز غم لب تو چه شد که غوطه به خون زند
که جفای لعل لب تو خون به دل عقیق یمن کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
به جفا چون بتان قرار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیره‌تر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط می‌کشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گم‌گشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمه‌های ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خورده‌ای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی می‌زن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریه‌های آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بسته‌ام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشته‌ام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ز هر لبی که برآمد سخن کلام تو بود
به هر چه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوة طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ‌ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوخته‌تر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیّاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
آیینه از عکس رخ یارم گلستان می‌شود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان می‌شود
من بلبل آن غنچة نشکفته‌ام کز خرّمی
هر گه تبسّم می‌کند عالم گلستان می‌شود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان می‌درد، خمیازه عریان می‌شود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر می‌شود، کافر مسلمان می‌شود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان می‌شود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بی‌وقت باران می‌شود
هر روز هجر روی او روز مرا شب می‌کند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان می‌شود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان می‌شود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا می‌رسد غم در دلم با عیش یکسان می‌شود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان می‌شود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان می‌شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بر سر شیشه نبود پنبه، که بی‌روی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
بیا به مجلس و کام دل از شراب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیده‌ام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت می‌رود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ،‌ سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیاله‌ای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه می‌بندد دلم ز آشفتگی‌های دماغ
در سر شوریده‌ام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار ناله‌ام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزل‌هایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامه‌ام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
ناله‌ام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارسایی‌های طالع سرگرانی‌های یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
ناله‌ام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بی‌تابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمی‌سوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمی‌پیچد
هنوز از مشت خونی می‌توانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانی‌ها بجز نامهربانی‌ها
دعاگوی ویم آخر که می‌ترسم زنفرینش
چه شوخی‌های فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موج‌های زلف پرچینش
چه می‌خواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه می‌گوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته می‌خواهم
که شوخی‌ها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمت‌ها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
امشب غریب نوسفری می‌کند وداع
خو کردة به خاک دری می‌کند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پارة جگری می‌کند وداع
جز خیر بادِ زندگی خود نمی‌کند
در پیش شعله چون شرری می‌کند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری می‌کند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافری‌ست
تا می‌رسد یکی، دگری می‌کند وداع
در عیدگاه جلوة شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری می‌کند وداع
فیّاض، مرغِ جانِ ز پرواز مانده‌ام
امروز مشت بال و پری می‌کند وداع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
با این همه گل‌ها که عیانست درین باغ
من بلبل آن گل که نهانست درین باغ
یک جلوه نمودی و قرار از همه کس رفت
تا خاک چمن آب روانست درین باغ
کو جلوة دیدار که مهتاب شود دهر
عمریست که هر برگ کتانست درین باغ
چیدیم گل کام ز هر شاخ، چه حاصل!
یک گل که نچیدیم همانست درین باغ
با آنکه دو نوباوة یک باغ و بهارند
گل پیر شد و سرو جوانست درین باغ
خاموشی گل نیست کم از نالة بلبل
خمیازة آغوش فغانست درین باغ
گل مست وفا لاله دورو، سرو هوایی
بر روی که نرگس نگرانست درین باغ؟
یک عمر به حال دو جهان گریه توان کرد
بر روی که گل خنده زنانست درین باغ؟
گل خاصة بلبل بود و سرو ز قمری
فیّاض ز خمیازه کشانست درین باغ