عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلبل بیا که ناله ارزان غنیمت است
ابر بهار و صحبت یاران غنیمت است
از هر لبی نوای دگر می توان شنید
تعبیر خوابهای پریشان غنیمت است
عمر عزیز کینه عبث می رود به باد
فرصت غنیمت است عزیزان غنیمت است
گلبازی اشاره و ایما شکفته تر
در سنگلاخ سیر گلستان غنیمت است
یک جلوه مهربانی احباب و صد بهار
از ابر خشک شوخی باران غنیمت است
هر یک طراز جیب و کناری است گل بچین
گلهای خیر صحبت یاران غنیمت است؟
هر یک خدیو دهری و هریک امام شهر
وحشت بیا که الفت ایشان غنیمت است
راه گریز هیچ ندانی خوش است اسیر
بودن در این مجادله نادان غنیمت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
نه همین دام و نه دانه بسیار است
در هوا آشیانه بسیار است
لب خاموش و خلق بدنامند
گفتگو پر بهانه بسیار است
راستیها به کیش پیر جنون
یک کمان را دو خانه بسیار است
خون خود ریختن مروت نیست
خلق را هم بهانه بسیار است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گر به دست آید گل داغ از گلستان خوشتر است
بر خورد گر زخم ناسور از نمکدان خوشتر است
در نظر حسن پری دارد تماشای نهان
وادی حسرت ز طرف نرگسستان خوشتر است
می کند چون نقش پای دل گلی در آستین
جاده شوق از خیابان گلستان خوشتر است
بستر ریگ روان همراه داری منعمی
خواب اگر آید به دامان بیابان خوشتر است
گر چه دارد قطره نیسان گهر در آستین
سنگ اگر بارند بر دیوانه طفلان خوشتر است
هر بیابانی که جولان غزالی دیده است
سایه خارش به چشم ما ز مژگان خوشتر است
گفتگو در پرده کردن صد طرف دارد اسیر
پیش من از یار عریان حرف عریان خوشتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
الفت آباد محبت را خراج دیگر است
گریه را سوز دگر غم را رواج دیگر است
مسند جم تکیه گاه گرد نسیان است و بس
پادشاه بیکسی را تخت و تاج دیگر است
عاشق بیچاره گه پروانه گاهی بلبل است
هر گلی را در گلستانش مزاج دیگر است
گوشه ای داریم و سیر دشت و صحرا می کنیم
الفت ما را به وحشت امتزاج دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ممنون خویش بودن دل قوت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
پیش او اظهار غمهای نهانی مشکل است
همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است
زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق
تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است
گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان
خضر اگر باشیم بر ما زندگانی مشکل است
ساغر دل از نگاهی چشمه سیماب شد
بعد از این در عشق لاف سخت جانی مشکل است
عشق چون دیوانگان بی اختیارم کرده است
ور نه بر من گفتن راز نهانی مشکل است
چین پیشانی بود نقش شکست دل اسیر
زیستن در زیر سقف سرگرانی مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست
چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست
پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور
از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست
رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست
دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست
چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست
جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست
صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش
شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست
صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب
در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست
دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند
در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست
از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر
هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی سبزه نوبهار ندانم چکاره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بهار عمر و نوروز جوانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گرچه از سامان حیرانی نظر درویش نیست
جلوه بسیار است دل را یک تماشا بیش نیست
سیر کردم عالم الفت خوشا بیگانگی
هجر و وصل دوستان خواب و خیالی بیش نیست
نکهت گلدسته قسمت نمی سازد به کام
هیچ اگر نبود کسی را در جهان درویش نیست
هر میی دارد خماری گرچه صاف حیرت است
کامجویان کامجویان نوشها بی نیش نیست
رفتگان بیهوده از گردون شکایت کرده اند
خانمان برهم زنی چون عشق کافر کیش نیست
لب اگر بر هم زنی مجنون جوابت می دهد
تا عدم از ملک هستی راه حرفی بیش نیست
گشت معلومم نگاهش هرزه گردی کرده است
هیچکس در پیش چشمش چون تغافل کیش نیست
سینه صافم گشته ام در کوچه دلها اسیر
هیچکس را دشمنی بدخواه تر از خویش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خرقه پوشی است خودنمایی نیست
عشقبازی است میرزایی نیست
گل خورشید اگر به سر زده ای
همچو خار برهنه پایی نیست
حال مجنون ز گرد مجنون پرس
دور گردی است آشنایی نیست
خون دل جرعه جرعه نوشیدن
کار رندی و پارسایی نیست
نمک آباد کشور دگر است
حسن شهری و روستایی نیست
دست یابد به خون بشوید مرد
کار با پنجه حنایی نیست
شیشه قدر شکست می داند
چشم بر راه مومیایی نیست
ما و بیگانگی یار اسیر
قرب در بند آشنایی نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
هر دم ز گریه فیض نوی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
فقر هم خودنمایی ای دارد
بی نیازی گدایی ای دارد
دست کوتاه یاس را نازم
نارسایی رسایی ای دارد
برده کشتی شکسته ها به کنار
موج هم ناخدایی ای دارد
انتقامی است بیزبانها
عجز زور آزمایی ای دارد
گشت مطلب روا ز یأس اسیر
با دلم آشنایی ای دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
به بزم شیخ و برهمن نشستنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
تماشای بهار عافیت گل چیدنی دارد
اگر در خواب باشد روی مطلب دیدنی دارد
دل دریا دو نیم است از امید و بیم پنداری
ز جذر و مد نفس دزدیدنی بالیدنی دارد
ز شمع وگل بلای گریه رنج خنده می پرسی
گدا از بیزبانی هم غلط پرسیدنی دارد
نگشتی بوی گلشن دود گلخن می توانی شد
به هر رنگی که باشد در جهان گردیدنی دارد
به هر عنوان تسلی می دهد دل را اسیر او
خیال گریه چون زور آورد خندیدنی دارد