عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
جیحون که بهره میکده میخواری اوست
بی پردگیش امید ستاری اوست
گر زشت بود گناه بردن سوی حشر
پس مهمل صرف نام غفاری او است
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بی ذکر علی صومعه و دیری نیست
کس را پی درک ذات او سیری نیست
گوینده که از غیر علی چشم بپوش
هرجا نگرم علی بود غیری نیست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷ - در مرثیت امام زاده گفته
میر امام زاده که چون او نیافرید
تا از عدم خدای همی بنده آورد
از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست
گر جویبار سرو سرافکنده آورد
دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی
ای طرفه مرده ای که خبر زنده آورد
مرد آن بود که روز بلا پیش دوستان
بر درد دوست دل به غم آکنده آورد
بنگر چه صعب درد بود درد قتل اوی
کان تیره شب ز روز درفشنده آورد
آرد به زعفران جا هر سال گریه ها
آن زعفران که خاصیتش خنده آورد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۴ - در مدح گوید
خداوندا سرور جود دستت
چو طوقی گشت و اندر گردن افتاد
پدید آمد جواهر در معادن
چو ظل گوهرت بر معدن افتاد
شد آهن مایه سهم و سیاست
چو نام تیغ تو بر آهن افتاد
حدیث رمح لرزانت برآمد
ز هیبت لرزه بر مرد و زن افتاد
ز نعت چربدستیهات اعظم
چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد
عدورا آن گهی پیمانه پرشد
که مسکین با تو اندر مسکن افتاد
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پرده کرا تن افتاد
تو را در پیش ناوکهای پران
دل مریخ چونین جوشن افتاد
مرا بر عاشر طالع بمدحت
شعاع زهره بربط زن افتاد
چو خورشیدت برآمد دوستان را
ز دولت سایه بر پیرامن افتاد
چو با تو پای در گلشن نهادم
حسودم سرنگون درگلخن افتاد
چراغی بود بی روغن روانم
چو عکس شمع رایت بر من افتاد
به حمدالله مرا در دولت تو
برآمد نام و نان در روغن افتاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۸ - در مدح و مطالبه پرداخت حوالتی
ای مهی کز تو نور دین زاید
شخص تو قدر و قدرت افزاید
پیش رای تو رایت خورشید
از فلک روی بر زمین ساید
بسته دارد ز شوق تو کمری
کان کمر طوق آسمان شاید
قلم از دست تو نگارگری است
که سرش روی دولت آراید
تا بود با تو آن قلم ما را
حاصل آید هر آنچه می باید
هر که با خدمت تو پیوندد
از همه رنجها برآساید
باد بر جایگاه دولت تو
تا ز خورشید روشنی زاید
چون فرامرز خط نبشت به تو
تا مرا کار بسته بگشاید
خط او با منست و من بی سیم
رای سامی درین چه فرماید؟
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۳ - در مدح و اظهار خلوص و عرض صمیمیت
ای بزرگ ملک و دین از حشمت درگاه تو
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۲ - در مدح قوام الدین ابوالقاسم ناصربن علی گزینی انسابادی گوید دراین مدیحه اشارت به وفات سلطان محمود و تسلیت برای سلطان سنجر نیز هست
ایا در حکم تو کرده جهانبان
جهان چندان که هست آباد و ویران
وزیر شرق و غرب و صدر اسلام
پناه ملک و دین و پشت ایمان
تو را آن پیرهن پوشید دولت
که دارد هفت چرخ اندر گریبان
همه خلق جهانت چاکرانند
فلک بنده ستاره آفرین خوان
به نزدیک دل تو صعب تنگ است
ز روی عقل طول و عرض دو جهان
سرائی را که سازد دولت او را
فلک در باشدش خورشید دربان
دویت از قرصه خورشید زیبد
سزای خامه تو روز دیوان
کز آن زرین شهاب آسا قلمهات
مجره هست چون سیمین قلمدان
اگر چه رای تو بر هفت کشور
همی تابد چو خورشید درفشان
پیمبروار خواهد کرد از این پس
براق بخت تو بر عرش جولان
ز جرم ماه داری طوق مرکب
زخم چرخ سازی طاق ایوان
بدان کز جود تو پوشیده گردد
همی زاید ز مادر خلق عریان
اگر با کین تو کودک خورد شیر
ببندد دایه را رگهای پستان
خراسان و عراق ارچه بزرگ است
بود با همت تو خوار و آسان
دو سائل گر به نزدیک تو آیند
عراق آن را دهی این را خراسان
به گردون بر یکی برج کمان است
که تیر او شکافد سنگ و سندان
که تا زو ناوک انداز حوادث
بدوزد بدسگالت را دل و جان
تو در باران اقبالی و خصمت
به باران در ولی در تیر باران
ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر
نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان
بهشت از بهر آن آراست ایزد
که خواند دوستانت را به مهمان
جهنم زان سبب را تافت جبار
که دارد دشمنانت را به زندان
دم بدخواه تو چون باد دی گشت
که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان
از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست
که بستان خوش نباشد در زمستان
وزیرانی که بودستند از این پیش
کفایت ورز و هشیار و سخندان
ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه
وزارت بر همه بود است تاوان
تو را در کاروانهای کفایت
سزد چون صاحب کافی شتربان
ز بالای وزارت پایه ای نیست
ولیکن زو تو را بستود نتوان
بر آن درگه که آب دولت توست
وزارت هست خاک پای دربان
جهان در حکم سلطان جهان است
ولیکن هست در حکم تو سلطان
قوام الدین تو را زیبد که خوانند
به حق نعمت دارای دوران
که در دینی نظام ملک عالم
که در ملکی قوام دین یزدان
روانت را مبادا هیچ اندوه
به ملک اندر روانت باد فرمان
در آن فترت که شد سلطان ماضی
ز لشکرگه بدارالملک رضوان
طناب خیمه عمرش گسستند
از این آفت سرای تنگ میدان
برفت آثار او از دین و دولت
چو فر نو بهار از باغ و بستان
ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت
که لعنت باد بر کردار کیهان
بقای شاه اعظم باد با تو
که هست از عمرتان آفاق عمران
اگر نه رای تو بودی در آن وقت
ز خون دریاصفت گشتی بیابان
سپاهی بر مثال کوه آهن
به زور زال و سهم پور دستان
حمایل کرده زهرآلود شمشیر
زره را داده خون آلود خفتان
چتو تیغ سیاست برکشیدی
بگشت از هول رنگ چرخ گردان
کمان بر قلب تن بشکست قبضه
خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان
به بحر کین نهنگان بلا را
ز سهم تو فرو ریزید دندان
یکی طوفان نشاندستی به تدبیر
که بگسستی ز هم گردون و ارکان
اگر طوفان به عهد نوح برخاست
تو آن نوحی که کردی دفع طوفان
خداوندا قوامی بس قدیم است
که دارد حق خدمتها فراوان
رسیده پیش از این در دولت تو
ز خدمتها به نعمتهای الوان
کنون گر دورم از خدمت عجب نیست
که باغ وصل دارد داغ هجران
مرا گر فر تو بر سر نبودی
نه دل بودی نه جان بودی نه جانان
به حمدالله نیم در خدمت تو
ازین مشتی هوس پیمای نادان
ز باد طبعم از دریای خاطر
بخیزد موجهای گوهرافشان
به ایوان تو در چون شعر خوانم
فرود آید ز کیوان آب حیوان
گلستان سعادت درگه تو است
قوامی بلبل آهسته دستان
به فضل خویشتن نزدیک دارش
که بلبل دور ماند است از گلستان
سلیمان واری اندر ملک و چاکر
طلب کرد است هدهد را سلیمان
الا تا از خدای اندر زمانه
بود دولت دلیل و بخت برهان
خدایت یار باد و بخت هم پشت
زمانه یاور و دولت نگهبان
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
نرم شد از خواب غفلت بستر سنگین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
نیست کم از غنچه گل دامن پرچین ما
خصم را بر خاک عاجز نالی ما می کشد
سرخ رو آید به میدان خنجر چوبین ما
سیر چشمی های ما از دانه های اشک ماست
آسمان را داغ دارد خوشه پروین ما
نفس سرکش عاقبت انداخت ما را در بلا
کرد آخر کار خود را دشمن شیرین ما
بر سر منبر بود آواز ناصح را اثر
نیست همچون واعظان ته چوبکاری دین ما
در پس آئینه دل سیدا تا خفته ایم
چشم پوشیدست از ما دشمن خودبین ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
یارب از دارالشفای خود دوایی ده مرا
لطف کن افتاده ام از پا عصایی ده مرا
مشت گل را داده جان و مرغ عیسی کرده ایی
قوت اعضا کرم کن دست و پایی ده مرا
بر زبان ناتوانی غنچه باشد ناله ام
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
می زند نبضم بر انگشت طبیبان پشت دست
با تو روی آورده ام یارب دوایی ده مرا
می کنی از تنگنای خاک گلشن ها برون
غنچه ام امروز باغ دلگشایی ده مرا
سینه را وا کرده برخیزم ز جا مانند گل
از نسیم عافیت باد و هوایی ده مرا
بی کسم از کعبه مقصود دور افتاده ام
جز تو غمخواری ندارم رهنمایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
بی ریا توفیق کنم پشت دوتایی ده مرا
آرزو دارم که ایثارت کنم چون سیدا
یا کریم الاکرمین دست رسایی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خدایا تازه کن چون شمع مغز استخوانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خداوندا مده از جوی غفلت آب تاکم را
ز دست معصیت کوتاه کن دامان پاکم را
کند پرهیز انگشت حکیم از جنبش نبضم
نباشد چاره یی غیر از تو جان دردناکم را
تنم را همچو گل کردی به داغ آلوده صبری ده
دهان شکرگویان ساز زخم سینه چاکم را
به خدمت بندگان تقصیر سازند از گرانجانی
ز باد و آتشم مالی کرم کن آب و خاکم را
مرا چون سیدا کین کسی در دل نمی باشد
گرفتار بلا کن هر که می خواهد هلاکم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
از خزان محفوظ کن یارب گلستان مرا
آب ده از جویبار خضر بستان مرا
بند بند من ز سستی از پی پاشیدنیست
استخوان بندی کرم فرما نیستان مرا
کلبه ام را ماهتابی ده ز نور معرفت
روشن از صبح سعادت کن شبستان مرا
تندرستی و حیات و قوت طاعت بده
پر ز نعمت های الوان کن سر خوان مرا
همچو گل سودا حواسم را مشوش کرده است
جمع کن چون غنچه اوراق پریشان مرا
پنجه ام را کامیاب از دامن امید کن
دور کن ازدست نومیدی گریبان مرا
نامه ام را شستشویی ده ز دریای کرم
کرده چشمم حلقه گرداب دامان مرا
بندگان نام تو را خوانند ستارالعیوب
روز محشر هم بکن پوشیده عصیان مرا
ای شفاده با تو روی آورده ام چون سیدا
درد را چون داده یی خود ساز درمان مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چمن آرا خزان گشتم بهاری ده مرا
سبز گردان همچو سرو برگ و باری ده مرا
چون خضر گردان مرا میراب آب زندگی
گلشنم تا سبز گردد جویباری ده مرا
می برم بر آستان اهل دل روی نیاز
تا نگردم منفعل زان در براری ده مرا
خاطرم اکثر بود از نفس بی پروا ملول
تا ز غفلت ها کند آگاه یاری ده مرا
سرخرویی ده مرا و دشمنان را داغ کن
از بهار تندرستی لاله زاری ده مرا
از پریشانی دلم را نیست در یکجا قرار
خاطرم را جمع گردان و قراری ده مرا
تا شود روحم چو شبنم تازه از نظاره اش
چون خط روی جوانان سبزه زاری ده مرا
در گلستان سخن کلک مرا ممتاز کن
چون گل سوسن زبان آبداری ده مرا
سال‌ها چون سیدا ایمن شوم از حادثات
از لباس عافیت یارب حصاری ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نرگس و بادام بی او چشم بد باشد مرا
گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا
می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک
ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا
هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم
خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا
بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد
خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا
هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است
کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا
دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند
خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا
چین پیشانی منعم پرده قفل دل است
حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا
بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند
چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا
پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت
در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا
سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم
خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا
رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج
هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا
سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان
وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا
سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند
کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا
نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن
بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا
در جوار مردم آزاده بسیار است فیض
آرزوی سایه سرو قد باشد مرا
روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد
گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گل نیم در بر لباس محترم باشد مرا
سرو و باغم جامه از برگ کرم باشد مرا
اهل دنیا گر به سوی خانه تکلیفم کنند
قطع ره کردن بیابان عدم باشد مرا
چون صدف با قطره آبی قناعت می کنم
از فلک سالی اگر امید نم باشد مرا
سفره منعم بود زنجیر پای آرزو
بام زندان خانه اهل کرم باشد مرا
هر که بر سر وقتم آید می کنم او را نثار
همچو گل گر دامنی پر از درم باشد مرا
نامه ام را حاجیان با دیده خود می برند
خامه از مژگان آهوی حرم باشد مرا
می کشد شرمندگی حمال از پشت دو تا
سد راه آرزوها قد خم باشد مرا
غنچه ام کردم به اندک التفاتی تازه روی
انتظاری بر نسیم صبحدم باشد مرا
شاخ نخل پرثمر در بوستان باشد دو تا
روز حشر امیدها از پشت خم باشد مرا
احتیاج شاه از درویش باشد بیشتر
کاسه دست گدایی جام جم باشد مرا
از چمن گر بوی گل آید نمی جنبم ز جا
همنشین تا خامه مشکین رقم باشد مرا
پیرو آزادگان آسوده است از زخم خار
در بیابان کفش پا نقش قدم باشد مرا
غنچه خسبم خود ز جا برخیزم و خود وا شوم
تا کی امداد از نسیم صبحدم باشد مرا
دست خود از قطعه تاریخ کوته کرده ام
شاهد روز جزا لوح و قلم باشد مرا
می برم ای سیدا حسرت به دست برگ تاک
دیدن اهل کرم اسباب غم باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
می کند سرو از حد غماز بازار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
لطف کن یارب ازین سودا رهایی ده مرا
مرحمت فرما به صحبت آشنایی ده مرا
نخل امید مرا لبریز گردان از ثمر
بی تردد چون شجر رزق هوایی ده مرا
خانه بر دوشم ولیکن متکای من تویی
هر چه خواهی در لباس بینوایی ده مرا
پنجه ام در آستین از کوتهی پیچیده است
همچو دست صاحب احسانان رسایی ده مرا
بیستون را رفته بردارم ز جا چون گردباد
دست و بازو داده ای زورآزمایی ده مرا
از در دلها کنم در ویزه نور معرفت
بر کف از خورشید و مه طاس گدایی ده مرا
پیکرم تا از شکست حادثات ایمن شود
از طبیعت ها مزاج مومیایی ده مرا
عقده چون غنچه در هر دل که باشد وا کنم
چون نسیمم ناخن مشکل گشایی ده مرا
پا گذارم هر کجا در دیده ها باشم عزیز
در نظرها اعتبار توتیایی ده مرا
ناملایم طینتان را تا به سوی خود کشم
زیر گردون جذبه آهنربایی ده مرا
پیرم و افتاده ام کاری نمی آید ز من
روزیی هر روزه از بیدست و پایی ده مرا
از کدورت می نماید صبح در چشمم سیاه
کلبه تاریک دارم روشنایی ده مرا
می توانی کرد کوه کهربا را کان لعل
زعفران گردیده ام رنگ حنایی ده مرا
دامن عصمت به کف آورده ام چون سیدا
استقامت در لباس پارسایی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
با یار و دوست شیوه عهد و وفا نماند
بر برگ کاه رابطه کهربا نماند
مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک
در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند
مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش
امروز روزیی ز برای هما نماند
بستند اهل جاه در خانهای خود
در کوچه های شهر صدای گدا نماند
سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص
جذبی که بود در دل آهن ربا نماند
نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند
دل گرمی که بود به باد صبا نماند
کردند جا بدیده مردم غبارها
در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند
در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی
بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند
مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم
آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند
رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر
امروز اعتبار به رنگ حنا نماند
از شمع انجمن دل پروانه سرد شد
از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند
این بار سیدا به خدا تکیه می کنم
در روزگار بس که مرا متکا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
فرهاد ناله می کند از تیشه ام هنوز
آید صدا ز تربت همپیشه ام هنوز
پیمانه ها به محتسبان آشنا شدند
پنهان درون سنگ بود شیشه ام هنوز
گلها خزان شدند و چمن ماند از نشاط
نشکفته است غنچه اندیشه ام هنوز
لب تشنگان ز سایه من بهره می برند
آبی نخورده است رگ و ریشه ام هنوز
ساغر به کوی باده فروشان نبرده ام
بیرون نرفته است می از شیشه ام هنوز
ای برق پا منه به نیستان خانه ام
آسودگی ندیده ام از بیشه ام هنوز
از خاک کوهکن شب و روز آید این صدا
در آرزوی آب دم تیشه ام هنوز
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ام
گلچین رسید و رفت در اندیشه ام هنوز
عمریست سیدا ز می انکار کرده ام
ساقی دهد قسم به سر شیشه ام هنوز