عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
عزلت گزیده ایم به عزت رسیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
گاه روباه گهی شیر و گهی خرگوشیم
گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم
سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید
باده تا هست در این میکده می می نوشیم
گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است
دیگ آبیم که از آتش خس در جوشیم
سعی ما در راه جانان نه به امداد کسی است
تا در این تن رمقی هست به جان می کوشیم
سر کونین نهان در دل خون گشتهٔ ماست
آن حبابیم که دریای قدم می پوشیم
در خرابات سرودیم به مسجد تسبیح
پیش گل دیده و در صحبت بلبل گوشیم
ما گل باغ جهانیم و رقیبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران می پوشیم
ما ز مردان نهراسیم که خود بر سر خویش
خاک کردیم سعیدا و کفن بر دوشیم
گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم
سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید
باده تا هست در این میکده می می نوشیم
گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است
دیگ آبیم که از آتش خس در جوشیم
سعی ما در راه جانان نه به امداد کسی است
تا در این تن رمقی هست به جان می کوشیم
سر کونین نهان در دل خون گشتهٔ ماست
آن حبابیم که دریای قدم می پوشیم
در خرابات سرودیم به مسجد تسبیح
پیش گل دیده و در صحبت بلبل گوشیم
ما گل باغ جهانیم و رقیبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران می پوشیم
ما ز مردان نهراسیم که خود بر سر خویش
خاک کردیم سعیدا و کفن بر دوشیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
چگونه کس کند آرام در سرای جهان
که کرده اند به آب و هوا بنای جهان
چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع
به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان
کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند
گذشتگان ره عشق بر قفای جهان
چو گندمیم در این آسیا فتاده به رقص
وگرنه جای طرب نیست تنگنای جهان
چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن
هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان
ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم
کبود کرده به بر آسمان، قبای جهان
ز طبع ارض کدورت چسان رود که زمین
فتاده است غباری ز گرد پای جهان
نشسته روز و شبم با خدای خود مشغول
یکی است گرچه خدای من من و خدای جهان
مناسبت به تو بس این قدر سعیدا را
که پادشاه جهانی تو او گدای جهان
که کرده اند به آب و هوا بنای جهان
چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع
به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان
کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند
گذشتگان ره عشق بر قفای جهان
چو گندمیم در این آسیا فتاده به رقص
وگرنه جای طرب نیست تنگنای جهان
چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن
هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان
ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم
کبود کرده به بر آسمان، قبای جهان
ز طبع ارض کدورت چسان رود که زمین
فتاده است غباری ز گرد پای جهان
نشسته روز و شبم با خدای خود مشغول
یکی است گرچه خدای من من و خدای جهان
مناسبت به تو بس این قدر سعیدا را
که پادشاه جهانی تو او گدای جهان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هیچ در کفر و خیال کار مشکل نیستی
در دلی اما خبردار از دل دل نیستی
در کنار ما و ما را از کنار بهره نیست
همچو دریا واقف از احوال ساحل نیستی
عاقبت باید از این ویرانهٔ تن رخت بست
هیچ در فکر دیار و راه منزل نیستی
با وجود حشمت و جاهی که در ظاهر تو راست
شکرلله از من درویش، غافل نیستی
صحبت ناقص سعیدا شد دلیل نقص تو
از چه با جاهل نشینی گر تو جاهل نیستی
در دلی اما خبردار از دل دل نیستی
در کنار ما و ما را از کنار بهره نیست
همچو دریا واقف از احوال ساحل نیستی
عاقبت باید از این ویرانهٔ تن رخت بست
هیچ در فکر دیار و راه منزل نیستی
با وجود حشمت و جاهی که در ظاهر تو راست
شکرلله از من درویش، غافل نیستی
صحبت ناقص سعیدا شد دلیل نقص تو
از چه با جاهل نشینی گر تو جاهل نیستی
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۲
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
به سودای تو خوش حالیم و دلشاد
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
تو جام جمی، اما در جام نمیدانی
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو زنان،مباش قانع،ز جهان برنگ و بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۸