عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۷
دوش از غمکده هجر نجاتم دادند
مرده بودم بوصال تو حیاتم دادند
از خطت بر ورق او رقم حسن زدند
بر در میکده عشق براتم دادند
می توحید بجام از خم عدلم کردند
نشأه ذات ز صهبای صفاتم دادند
حاجت خویش بر برهمنان کرم عرض
منصب سلطنت لات و مناتم دادند
رفتم از نشأه زهاد بخوردم قدحی
شربت مرگ ز جام سکراتم دادند
خانه نیستی آباد که از دولت آن
نقد گنجینه هستی بزکواتم دادند
شکر لله که چون نور علی در ره عشق
ببلایا و محن صبر و ثباتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۷
هرکه در بحر جان نظر دارد
قصد غواصی گهر دارد
چون ز دریا برآورد گهری
طلب گوهر دگر دارد
جز گهر نیست در نظر او را
هرکه آن نور در بصر دارد
مهر من تا نقاب مه بسته
قرص خورشید در قمر دارد
داده سر در ره و شده مسرور
هرکه سودای او بسر دارد
وانکه او حاصل اناالله دید
آتش عشق در شجر دارد
تا که نور علی شده ساقی
باده اش مستی دیگر دارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۹
تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد
برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد
از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان بخیالش نگران شد
بی عشق دلی زنده جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد
گفتی که در آئینه بجز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد
میخواست که خود را بنماید بخود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد
چون نور علی رالب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۷
کسی جز چشم بینای قلندر
ندیده روی زیبای قلندر
خم گردون که در جوش است دایم
بود در وی ز مینای قلندر
فروزان شمع ماه و مشعل مهر
شده از پرتو رای قلندر
نباشد خالی از وی گرچه جائی
ندیده هیچکس جای قلندر
دو عالم را بیکدم در رباید
بجوش آید چو دریای قلندر
شهان ملک را بر سر در تاج
بود خاک کف پای قلندر
نگشته چون الف فرد و جریده
کجا بینی تو بالای قلندر
دلم کآئینه گیتی نما شد
زده جامی ز صهبای قلندر
بجز نور علی آن رند قلاش
کرا دل گشته مأوای قلندر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۷
ما ابر گهر باریم هی هی جبلی قم قم
ما قلزم ز خاریم هی هی جبلی قم قم
گر نور خداجوئی بیهوده چه میپوئی
ما مشرق انواریم هی هی جبلی قم قم
اسرار نهانی را گر فاش و عیان خواهی
ما مخزن اسراریم هی هی جبلی قم قم
این روز تو همچون شب گر تیره و تاریکست
ما شمع شب تاریم هی هی جبلی قم قم
با قافله وحدت گر زانکه سری داریم
ما قافله سالاریم هی هی جبلی قم قم
ما رند قدح نوشیم از نام و نشان رسته
در میکده خماریم هی هی جبلی قم قم
در روز ازل با حق چون قول بلی گفتیم
ما بر سر اقراریم هی هی جبلی قم قم
با جنت و با دوزخ ما را نبود کاری
ما طالب دیداریم هی هی جبلی قم قم
ما باقی باللهیم فانی ز خودی خود
منصور سر داریم هی هی جبلی قم قم
در اول و در آخر در ظاهر و در باطن
ماپرتو دلداریم هی هی جبلی قم قم
در طور لوای حق رب ارنی گویان
مستغرق دیداریم هی هی جبلی قم قم
ای زاهد افسرده رو طعنه مزن مار ا
ما آه شررباریم هی هی جبلی قم قم
در میکده وحدت چون نور علی دایم
مست می جباریم هی هی جبلی قم قم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۵
چون ز دار فنا بقا گشتم
محرم سر اولیا گشتم
تا شدم پادشاه کشور جان
طبل الا زدم ولا گشتم
درد و صافش تمام نوشیدم
تا که جام جهان نما گشتم
پرتو حسن او بدل دیدم
عاشق مست بیریا گشتم
بهر اظهار کبریائی او
مظهر خاص کبریا گشتم
عاشق ورند ولاابالی وار
در ره عشق مبتلا گشتم
همچو نور علی شدم باقی
تا ز دار خودی فنا گشتم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۳
ساقی بیا و میکده را فتح باب کن
مینای می برآر و بمجلس شتاب کن
تا زآب دیده سرخ کنم رنگ زرد خویش
از خون دل بساغر چشمم شراب کن
بگشا نقاب زلف ز رخسار مهوشت
وز اشک خویش ماه فلک را نقاب کن
صبحست و آخر شب و خور در نقاب مه
گر وصل یار میطلبی ترک خواب کن
تا ز آب دیده بر کشی از موج خیز دهر
سیلاب دیده سرکن و عالم خراب کن
مردانه وار دل بکن از مهر این عجوز
وز عشوه های دمبدمش اجتناب کن
اوراق زهد را بمی انداز دفتری
از گفته های نور علی انتخاب کن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۷
دیوانه شو دیوانه شو از خویشتن بیگانه شو
از خویشتن بیگانه شو دیوانه شو دیوانه شو
مستانه شو مستانه شو بین چشم مست آن صنم
بین چشم مست آن صنم مستانه شو مستانه شو
پروانه شو پروانه شو شمع جمال او نگر
شمع جمال او نگر پروانه شو پروانه شو
ویرانه شو ویرانه شو گنج وصال او طلب
گنج وصال او طلب ویرانه شو ویرانه شو
دردانه شو دردانه شو در قعر بحر جان نشین
در قعر بحر جان نشین دردانه شو دردانه شو
بتخانه شو بتخانه شو در لامکان بگزین مکان
در لامکان بگزین مکان بتخانه شو بتخانه شو
افسانه شو افسانه شو در عشق چون نور علی
در عشق چون نور علی افسانه شو افسانه شو
آماده شو آماده شو هنگام کوچست از جهان
هنگام کوچست از جهان آماده شو آماده شو
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۲
نیست لایق منزلش در هر دلی
گرچه او دارد بهر دل منزلی
زورق افکندیم در بحری که نیست
غیر طوفان بلایش ساحلی
وه چه خوش میگفت رند میکده
با فقیه مدرسه در محفلی
ای ز گفتت زینت هر انجمن
حیف کز درک معانی غافلی
نیست جز این هستی موهوم تو
در میان جان جانان حائلی
با صفا از پرتو نور علیست
روشن ار بینی در این منزل دلی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷
نخستین دم که عالم آفریدند
پی ایجاد آدم آفریدند
بود تا هیکل او را حمایل
در اسمااسم اعظم آفریدند
برخ گنج مسما را ز اسماء
طلسمی سخت محکم آفریدند
بحرز جان ز روی آن نگارم
عجب نقشی معظم آفریدند
ز وصل او دلم را شاد کردند
ز هجرش مسکن غم آفریدند
زند تا گودی دلها را بچوگان
برویش زلف پرخم آفریدند
لبش دیدند بر احیای اموات
مسیحا را ز مریم آفریدند
سلیمان را ز لعل آن پریروی
نگین نقش و خاتم آفریدند
لبم از تشنگی چون خشک دیدند
از آنرو دیده پرنم آفریدند
منال ای نور پیش یار زاغیار
که گل با خار توام آفریدند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲
ای لعل می آلودت از جوش شکر فیاض
چون بهر کف جودت هر سوز گهر فیاض
گرباد برانگیزد خاکی ز سر کویت
در دیده بود ما را چون کحل بصر فیاض
بس آب گهر کرده در جوی سخن جاری
گردیده لب خشکم چون دیده تر فیاض
امساک فقیران را با بخل مده نسبت
نخل ار چه غنی طبعست آمد بثمر فیاض
معیوب که میکوشد در عیب هنرمندان
چون خود همه عیبست نبود چه هنر فیاض
منعم که بود خوانش از نعمت الوانش
باید گهر کانش چون معدن زر فیاض
هرگز بجهان فیضی ظاهر نشد از ظلمت
نور است که میباشد چون شمس و قمر فیاض
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
ای خدایت زهر بلاحافظ
من برفتم ترا خداحافظ
غیر حق حافظی نمی بینم
حق ترا باد دائما حافظ
حافظ کشتی ار خداست ببحر
چه غم ار نیست ناخدا حافظ
ساقیا می ده و ز کس مندیش
زانکه باشد خدای ما حافظ
دیگر از مدعی چرا ترسم
شد حفیظم بمدعا حافظ
آنکه حفظش زمین بپا دارد
دائما هست در سما حافظ
نظم حافظ شنید نور و بگفت
مرحبا نظم و مرحبا حافظ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷
مرا اتفاق از هجوم مخالف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آئینه صافی
بکشف ضمائر همه هست کاشف
سردلاف عرفان بگیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل زیار مؤالف
خداراست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
بتوصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلمرا که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در اینموقع نیک واقف
بحق رسولت بآل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۱
سالها شد که بدل نقش مرادی دارم
دیده جان برخ حور نژادی دارم
طره عقد گشایش چو ببندد گرهی
از گره بستن آن طره گشادی دارم
گرچه غم ها بود از دوری وصلش بدلم
هر دم از یاد رخش خاطر شادی دارم
کیسه دوست چو غم گر ز زر و سیم تهیست
صاحبی ذوالکرم و شاه جوادی دارم
شکر ایزد که ز لخت جگر و پاره دل
در بیابان غمش توشه و زادی دارم
نه سر صلح بکس باشدم و نه دل جنگ
تا دراین معرکه با نفس جهادی دارم
صد رهم گر کشد از خنجر بیداد چه نور
رهی از وی تو مپندار که دادی دارم
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۴
رو وصال خدا طلب ای یار
بگذر از خویش و بگسل از اغیار
چشم جان برگشا ببین در دل
متجلی است جلوه دلدار
جان حجابست در ره جانان
خویشتن را از آن حجاب برآر
روبه پای حریف سرمستان
خوش بینداز این سرو دستار
دور بر دور نقطه توحید
خط کشان می درآی چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه یکیست
جز یکی نیست اندک و بسیار
وحده لاشریک له خواهی
خوش بشو گوش و بشنو اینگفتار
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
زاهدا چند باشی اندر خواب
رو وصالش بجان و دل دریاب
خوش بگو بر در سرای مغان
افتتح یامفتح الابواب
چشم دل باز کن ببین در دل
آفتاب منیر در مهتاب
یکزمان نزد ما درآ و نشین
در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقی باقی
یکدو ساغر بنوش باده ناب
خوش درآ در کنار بحر و ببین
عین یکدیگرند موج و حباب
دل ز ظاهر چو رو بباطن کرد
آمد آندم بگوش جانش خطاب
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
هرکه از خویشتن شود یکتا
ره برد در حریم او ادنی
گر کسی نور حق عیان بیند
دیده از دیدنش شود بینا
جمله او گشت و از خودی برخاست
هرکه بنشست یکزمان با ما
غرقه بحر بیکران گردید
هر حبابی که شد از آن دریا
تا بکی بند دی و فردائی
دی گذشت و نیامده فردا
ظاهر و باطن اول و آخر
یک مسماست این همه اسما
بزبان فصیح و لفظ ملیح
سر توحید میکنم انشا
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
در دلم عکس یار پیدا شد
سرپنهان همه هویدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
چون بدریا رسید دریا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود
دل حریم خدای یکتا شد
بی نشانش همه نشان گردید
دل ز صورت چو سوی معنا شد
غیر نور خدا نخواهد بود
دیده کو بنور بینا شد
لذت درد ما اگر جوئی
از دل دردمند شیدا شد
چون بذکر خدا شدم مشغول
در زبان این مقال گویا شد
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
چون نهان تو در عیان دیدم
بی نشان تو در نشان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
این منزه ز جسم و جان دیدم
از حجاب خودی شدم بکنار
بارها پرده درمیان دیدم
نور معنی واحد مطلق
درهمه صورتی عیان دیدم
میر سرمست لاابالی را
سرور جمله عاشقان دیدم
چون بذکر خدا شدم بینا
سرتوحید در زبان دیدم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
شاه دلدل سوار می بینم
صاحب ذوالفقار می بینم
دمبدم در تجلیات ظهور
جلوه روی یار می بینم
عکس صانع بجان و دل دیدم
صنعت کردگار می بینم
جز خدا نیست در نظر ما را
گر یکی در هزار می بینم
مذهب عاشقان قرار گرفت
دین خود برقرار می بینم
دوستان غرقه درمیان محیط
دشمنان در کنار می بینم
چون بدریای جان شدم پنهان
هر نفس آشکار می بینم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
ما مرایای عین اشیائیم
مظهر سر جمله اسمائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
گاه پنهان و گاه پیدائیم
ما حریفان سید سرمست
بردر دیر باده پیمائیم
گاه عاشق شویم و گه معشوق
گاه مطلوب و گاه جویائیم
در خرابات عشق مست و خراب
فارغ از عیش دی و فردائیم
گه نشیب و گهی فراز شویم
گاه پستیم و گاه بالائیم
که همه صورتند معنی او
وحده لااله الا هو
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۶ - حکایت
وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲
در نماز درآمدم، به اللّه نظر می‌‌کردم؛ چنانکه صفت کنند حور را، نیمه‌اش از کافور است و نیمه‌اش از زعفران و مویش از مُشک؛ و یا گویند فلان کس را سریست از شرم و پاییست از صدق و غیر وی، همچنان اللّه را می‌‌بینم همه رحمت و جلال و عظمت و کرم و قدرت و حکمت و قدم و حیات و اعطای مزه‌ها. اکنون در اللّه و در این صفات بی‌کرانهٔ اللّه نظر می‌‌کنم تا مزهٔ نوع‌نوع را در وی مشاهده می‌‌کنم و طمع می‌‌دارم که این همه را به من دهد، و می‌‌بینم که می‌‌دهد.
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه می‌‌نماید که مرا نظر می‌‌دهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را می‌‌بینم و همه صفاتش را می‌‌بینم، یعنی هیچ جای بی‌قدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود می‌‌بینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشم‌هاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشم‌ها در اللّه می‌‌نگرم و می‌‌بینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را می‌‌بینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشی‌های جهان می‌‌باشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیده‌ای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب می‌‌کنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل می‌‌شود. در سر مجموع مرادها نظر می‌‌کنم، هریک مراد را تمام نظر می‌‌کنم و می‌‌بینم که اللّه آن را چگونه زنده می‌‌کند و چگونه مدد می‌‌کند و هست می‌‌کند، و در این میان اللّه را و عین مزه‌های اللّه را و جمال اللّه را مشاهده می‌‌کنم و می‌‌بینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشی‌ها نظر می‌‌کنم، می‌‌بینم که از اللّه مزه در خوشی‌ها چگونه می‌‌آید که هست‌کنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعل‌ِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب می‌‌کنم و در اللّه نظر می‌‌کنم، مزه‌ها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه می‌‌کنم، می‌‌بینم که هم در من و در اجزای من این مزه‌های صفات اللّه چنان فروآید که من گران می‌‌شوم و عین مزه می‌‌شوم‌
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳
در شب برخاستم، گفتم تا در اللّه می‌‌نگرم؛ گفتم تا در خود می‌‌نگرم که اللّه از من چه زنده می‌‌کند بعد از آن که مرده بودم، و از اللّه می‌‌خواهم تا آن زندگیم را زیاده کند، چون زنده کردن اللّه را نهایت نیست. و اللّه را ثنا می‌‌گویم و می‌‌ستایم، در مخاطبه در وی می‌‌نگرم تا زندگی نوع دیگرم دهد، چو این نعمت جز از وی از کسی دیگر حاصل نمی‌‌شود.
اکنون نظر می‌‌کنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه می‌‌گویم و می‌‌ستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و می‌‌بینم که اینچنین چشمه‌های عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزه‌های عجب از آن چشمه‌ها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه می‌‌نگرم، می‌‌بینم که از وی در این چشمه‌هاام زیاده می‌‌شود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّه‌ام خواب می‌‌دهد و آب راحتم زیاده می‌‌گرداند. و باز من در اللّه می‌‌نگرم، می‌‌بینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده می‌‌گرداند.
اکنون چون نظر به اللّه می‌‌کردم، همه رحمانی و ربوبیّت می‌‌دیدم و علم و حکمت می‌‌دیدم و قدرت و عظمت می‌‌دیدم یعنی ذات مرکّب از این‌ها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدح‌ها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر می‌‌کنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی می‌‌بینم و با وی سخن می‌‌گویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشی‌ها و تربیت‌ها می‌‌یابم از اللّه، اللّه را ثنا می‌‌گویم و می‌‌ستایم، می‌‌بینم که او را خوش می‌‌آید و مرا خوشی و تربیت بیش می‌‌دهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴
اعوذ و الحمد للّه می‌‌خواندم، چنانکه کسی پیش خداوندگار خود نشسته باشد و صد هزار ثنا و دعا می‌‌گویدش و می‌‌ستایدش و می‌‌زارد و می‌‌نالد و عشق‌ها عرضه می‌‌دارد، همچنان گویی این حرف‌ها که می‌‌خوانم و این نظرهای من به مودّت همچون اغانی و چنگ و رباب و دف و سرناست با معشوق خود، و من همه جای گردانم، چنانکه کسی رباب می‌‌زند و در شهر می‌‌رود.
و می‌‌بینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی می‌‌کند و من به وجهِ کریم او نوش می‌‌کنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر می‌‌کند، چنانکه همه اجزام می‌‌شکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه می‌‌نگریستم، صد هزار سر می‌‌دیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر می‌‌بینم صد هزار رود و جام‌ها و اغانی و بیت و غزل‌ها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دسته‌های جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و می‌‌دیدم که همه روح‌ها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شده‌اند و بر اللّه می‌‌نشینند و از اللّه می‌‌خیزند و از اللّه می‌‌پرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بی‌قرار باشند.
و می‌‌دیدم که کالبدها همچون بستانی‌‌ست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی می‌‌دهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحت‌ها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه می‌گفتم و بر این اندیشه می‌گفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو می‌کنی، و این نظر من به تو می‌رود و به کرم تو می‌رود و در پی تو می‌رود و من زود آن را محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم می‌آید زود محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم. و می‌گویم: ‌اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست می‌شود و باز هم به تو محو می‌شود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه می‌گویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبح‌دم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی‌ و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر می‌کنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت می‌گرداند، سماء می‌گرداند و ارض می‌گرداند و مَلَک می‌گرداند و نبی می‌گرداند و ولی می‌گرداند، و کافر می‌گرداند و مؤمن می‌گرداند و شقّ‌های ادراک مرا به مشرق می‌رساند و به مغرب می‌رساند، و به سمرقند می‌رساند. تا چند عدد آدمی‌ و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من می‌آید، چون تاتار موی حقایق و تفاوت‌ها اللّه در ادراک من پدید می‌آرد. اکنون نظر می‌کنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه می‌گرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع می‌دار، تا ناگاه از اللّه متحیّر می‌شوم و از مکان به لا مکان می‌روم، و از حوادث به بی‌چون می‌روم، و از مخلوق به خالق می‌روم، و از خودی به بیخودی می‌روم، و می‌بینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو داده‌ام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه می‌نگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهاده‌ای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس‌،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او می‌نگرم که در جان کندن چه می‌کند و کی می‌میرد...
دیدم که پاره‌پاره فکرتم کمتر می‌شد و خواب بر من مستولی می‌شد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمی‌کنم و در اندیشه می‌آیم تا در خواب می‌شوم؛
و چون در خواب می‌شوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی‌خبر می‌شوم گویی در عدمم، و چون بیدار می‌شوم گویی سر از خاک برمی‌آورم و چون پاره در خود نظر می‌کنم، گویی بلند می‌شوم، و چون به چشم نظر می‌کنم و به اندام حرکت می‌کنم، گویی شاخ‌ها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ می‌کنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون می‌آرم، و چون به ذکر به زبان برمی‌آیم گویی میوه بیرون می‌آرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجب‌تر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.