عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۵ - آمدن هارون الرشید به شکارگاه و پناه بردن آهوان به تربت پاک حیدر صفدر
روزی از بغداد از بهر شکار
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱
این نسخه ز گفته بلند اقبال است
مطبوع وپسندیده اهل حال است
گر چه سخن از بلبل وگل گفته ولی
عیبش منما که احسن الاقوال است
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند عرش عظیم
که بر بندگانست لطفش عمیم
به هر کار دانا و بیننده اوست
سخن در دهان آفریننده اوست
نباشد به جز او خدای دگر
به جز درگهش نیست جای دگر
برون آرد از سنگ فیروزه را
مهیا کند رزق هر روزه را
رطب ارد از خار و از نی شکر
پر از نعمت او بود بحر وبر
نگردیده کس آگه از ذات او
شه است او ولیکن همه مات او
بود او خداوند بالا وپست
شد از امر او هستی از نیست هست
رحیم است و رحمان رئوف و رشید
ولی است و والی ودود و وحید
معین است و معطی مبین ومجیر
قدیم است و قادر قوی وقدیر
به فضل وکرم ای خداوند پاک
بیا بگذر از جرم این مشت خاک
بلند از تو گشته است اقبال من
نظر کن ز رحمت بر احوال من
مطبوع وپسندیده اهل حال است
گر چه سخن از بلبل وگل گفته ولی
عیبش منما که احسن الاقوال است
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند عرش عظیم
که بر بندگانست لطفش عمیم
به هر کار دانا و بیننده اوست
سخن در دهان آفریننده اوست
نباشد به جز او خدای دگر
به جز درگهش نیست جای دگر
برون آرد از سنگ فیروزه را
مهیا کند رزق هر روزه را
رطب ارد از خار و از نی شکر
پر از نعمت او بود بحر وبر
نگردیده کس آگه از ذات او
شه است او ولیکن همه مات او
بود او خداوند بالا وپست
شد از امر او هستی از نیست هست
رحیم است و رحمان رئوف و رشید
ولی است و والی ودود و وحید
معین است و معطی مبین ومجیر
قدیم است و قادر قوی وقدیر
به فضل وکرم ای خداوند پاک
بیا بگذر از جرم این مشت خاک
بلند از تو گشته است اقبال من
نظر کن ز رحمت بر احوال من
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳ - در وصف مولای متقیان علی (ع)
زبان ها به وصف علی الکن است
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴ - بهاریه
بهار آمد و رفت فصل خزان
جهان بازگردید از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط یار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمین گشت خاکش ز بس عنبرین
تو گوئی زمین شدبهشت برین
نسیم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهی شکوفه شکفت
شنیدم که با بی زبانی بگفت
که درخانه منشین چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگیر
مکان جز به باغ و گلستان مگیر
که شاید نبینی دگر نوبهار
مجو یکدم از عمر خود اعتبار
غنیمت شمر عمر را یک نفس
به کاری برس تا بود دسترس
بسی روز و شب هفته وماه و سال
بیاید که باشد گل ما سفال
بیاید گل اندر گلستان بسی
که آثاری از ما نبیند کسی
جهان بازگردید از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط یار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمین گشت خاکش ز بس عنبرین
تو گوئی زمین شدبهشت برین
نسیم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهی شکوفه شکفت
شنیدم که با بی زبانی بگفت
که درخانه منشین چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگیر
مکان جز به باغ و گلستان مگیر
که شاید نبینی دگر نوبهار
مجو یکدم از عمر خود اعتبار
غنیمت شمر عمر را یک نفس
به کاری برس تا بود دسترس
بسی روز و شب هفته وماه و سال
بیاید که باشد گل ما سفال
بیاید گل اندر گلستان بسی
که آثاری از ما نبیند کسی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۵ - شگفتن گل در گلشن
پس از فرودین آمد اردیبهشت
گلستان ز گل گشت رشک بهشت
به امر خدا گل به گلشن شکفت
چوگل در چمن روح در تن شکفت
به تخت زمرد شه گل نشست
در باغ را باغبان سخت بست
که هر کس نباید بر شه رود
کز اسرار شه شاید آگاه شود
بلی کس اگر محرم شاه شد
چه باک ار ز راز شه آگاه شد
چو در پیش گل گشت سوسن کنیز
کنیزش بنفشه شد از شوق نیز
چو بر سرو حکم غلامی بداد
به یک پا برش چون غلام ایستاد
به نرگس که از درد بیمار بود
به دردش دمادم پرستار بود
به گلزار زن خیمه در نوبهار
در آنجا مکان گیر همچون هزار
مشودرشبستان دگر منزوی
بباید که سوی گلستان روی
بهار وگلستان شراب ونگار
خوش است ار میسر شود این چهار
گلستان ز گل گشت رشک بهشت
به امر خدا گل به گلشن شکفت
چوگل در چمن روح در تن شکفت
به تخت زمرد شه گل نشست
در باغ را باغبان سخت بست
که هر کس نباید بر شه رود
کز اسرار شه شاید آگاه شود
بلی کس اگر محرم شاه شد
چه باک ار ز راز شه آگاه شد
چو در پیش گل گشت سوسن کنیز
کنیزش بنفشه شد از شوق نیز
چو بر سرو حکم غلامی بداد
به یک پا برش چون غلام ایستاد
به نرگس که از درد بیمار بود
به دردش دمادم پرستار بود
به گلزار زن خیمه در نوبهار
در آنجا مکان گیر همچون هزار
مشودرشبستان دگر منزوی
بباید که سوی گلستان روی
بهار وگلستان شراب ونگار
خوش است ار میسر شود این چهار
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۱ - تعریف کردن گل از صفت عشاق
اگر درحقیقت کسی عاشق است
به عذرا عذاری دلش وامق است
نیاید به جز دلبرش در نظر
نه سر داند از پا نه پا را ز سر
به دنیا نه خور باشد او را نه خواب
به عالم نداند گناه از ثواب
لبی باشدش خشک و چشم تری
رجوعش نباشد بخیر و شری
ظلام آورد چشمش از روی یار
زکام آورد مغزش از بویی یار
شودکور ازچشم واز گوش کر
به تیر ار زنندش نگردد خبر
دهد طالعش جا اگر پیش دوست
شودنقش دیوار در پیش دوست
به دیدار جانان همه جان شود
ز سر تا به پا محو جانان شود
به جائی رسد آخر از عشق یار
که گوید چو منصور اناالحق به دار
مگر عشق کاری بود سرسری
نه خبازی است ونه آهنگری
کس از بیشه عشق نتوان گذر
که هست اندرین بیشه بس شیر نر
به عذرا عذاری دلش وامق است
نیاید به جز دلبرش در نظر
نه سر داند از پا نه پا را ز سر
به دنیا نه خور باشد او را نه خواب
به عالم نداند گناه از ثواب
لبی باشدش خشک و چشم تری
رجوعش نباشد بخیر و شری
ظلام آورد چشمش از روی یار
زکام آورد مغزش از بویی یار
شودکور ازچشم واز گوش کر
به تیر ار زنندش نگردد خبر
دهد طالعش جا اگر پیش دوست
شودنقش دیوار در پیش دوست
به دیدار جانان همه جان شود
ز سر تا به پا محو جانان شود
به جائی رسد آخر از عشق یار
که گوید چو منصور اناالحق به دار
مگر عشق کاری بود سرسری
نه خبازی است ونه آهنگری
کس از بیشه عشق نتوان گذر
که هست اندرین بیشه بس شیر نر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۷ - پشیمان شدن بلبل از گله خود
چوبشنید بلبل زگل این سخن
توگوئی که روحش برون شد زتن
بسی شد پشیمان ز گفتار خویش
خجل گشت بیحد ز رفتار خویش
همی گفت ای وای برحال من
نسوزدچرا بخت واقبال من
کنم گفتگو از چه با فاخته
به من دوست باشد کجا فاخته
به من همدم ومحرم راز شد
عجب دشمنی کرد وغماز شد
بزد تیشه از کینه بر ریشه ام
زجا کنده شد ریشه زآن تیشه ام
کبابم نمود او که گردد کباب
نصیبش نگردد دمی فتح باب
شود یا رب آتش به جان فاخته
که آتش به جان من انداخته
به من خصمی آن سنگدل کرده است
که گل را زمن تنگ دل کرده است
نباید به حرف کسی گوش داد
که پندی است ز استاد نیکونهاد
نباید به دست همه داد دست
که همصورت آدم ابلیس هست
توگوئی که روحش برون شد زتن
بسی شد پشیمان ز گفتار خویش
خجل گشت بیحد ز رفتار خویش
همی گفت ای وای برحال من
نسوزدچرا بخت واقبال من
کنم گفتگو از چه با فاخته
به من دوست باشد کجا فاخته
به من همدم ومحرم راز شد
عجب دشمنی کرد وغماز شد
بزد تیشه از کینه بر ریشه ام
زجا کنده شد ریشه زآن تیشه ام
کبابم نمود او که گردد کباب
نصیبش نگردد دمی فتح باب
شود یا رب آتش به جان فاخته
که آتش به جان من انداخته
به من خصمی آن سنگدل کرده است
که گل را زمن تنگ دل کرده است
نباید به حرف کسی گوش داد
که پندی است ز استاد نیکونهاد
نباید به دست همه داد دست
که همصورت آدم ابلیس هست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۰ - نصیحت کردن تاک به بلبل
به بلبل نصیحت کنان گفت تاک
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفای گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زیب گلستان بود
گل ار نیست عیب گلستان بود
چرا فاخته زد چنین گول تو
چرا اندر این راه شد غول تو
بود فاخته از دل ودیده کور
نمی باشد او را شعیری شعور
نمی بیند او سرو خود را به باغ
که کو کو همی می زند در سراغ
تو گر عاشقی کور شو ازنظر
توگرعاشقی لال می باش و کر
تو گرعاشقی محو دیدار باش
توگر عاشقی نقش دیوار باش
ندانسته ای این که هر بی ادب
رسد هر دم از درد جانش به لب
چرا بی ادب باشی و یاوه گو
فضولی نمائی چرا پیش او
توکردی به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گویم در این ماجرا
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفای گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زیب گلستان بود
گل ار نیست عیب گلستان بود
چرا فاخته زد چنین گول تو
چرا اندر این راه شد غول تو
بود فاخته از دل ودیده کور
نمی باشد او را شعیری شعور
نمی بیند او سرو خود را به باغ
که کو کو همی می زند در سراغ
تو گر عاشقی کور شو ازنظر
توگرعاشقی لال می باش و کر
تو گرعاشقی محو دیدار باش
توگر عاشقی نقش دیوار باش
ندانسته ای این که هر بی ادب
رسد هر دم از درد جانش به لب
چرا بی ادب باشی و یاوه گو
فضولی نمائی چرا پیش او
توکردی به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گویم در این ماجرا
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۲ - دلداری دادن تاک بلبل را
به بلبل چنین پاسخ آمد ز تاک
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۳ - گفتگوی تاک با گل
به گل گفت تاک ای گل تازه رو
که شرمنده است از تو عنبر ز بو
چه رو داده است از چه ای در غضب
بفرما ز کار که ای در غضب
لباس غضب درتنت بهر چیست
کسی کو تو را خشمگین کرده کیست
بگوتا سرش را زتن برکنم
غلامی که داری به گلشن منم
تو امروز درنیکوئی شهره ای
به برج صفا خوشتر از زهره ای
بنفشه یکی از کنیزان توست
چه گویم ز سوسن که نیز آن توست
گل سنبل از توست در پیچ و تاب
مگر عرض او را ندادی جواب
گل آتشین آتش افروز توست
زآتش کنان شب و روز توست
به مسکینی افتاده نرگس از آن
که می خواست گردد تو را همعنان
ز رشک تو دارد به دل لاله داغ
تو را منکری نیست در راغ و باغ
تو سلطان گلهائی اندر چمن
اگر خدمتی هست فرما به من
که شرمنده است از تو عنبر ز بو
چه رو داده است از چه ای در غضب
بفرما ز کار که ای در غضب
لباس غضب درتنت بهر چیست
کسی کو تو را خشمگین کرده کیست
بگوتا سرش را زتن برکنم
غلامی که داری به گلشن منم
تو امروز درنیکوئی شهره ای
به برج صفا خوشتر از زهره ای
بنفشه یکی از کنیزان توست
چه گویم ز سوسن که نیز آن توست
گل سنبل از توست در پیچ و تاب
مگر عرض او را ندادی جواب
گل آتشین آتش افروز توست
زآتش کنان شب و روز توست
به مسکینی افتاده نرگس از آن
که می خواست گردد تو را همعنان
ز رشک تو دارد به دل لاله داغ
تو را منکری نیست در راغ و باغ
تو سلطان گلهائی اندر چمن
اگر خدمتی هست فرما به من
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۵ - اظهار ارادت و اخلاص تاک به گل
به گل گفت تاک ای تو اندر چمن
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۶ - جواب گل به تاک
بگفتا گل ای تاک نیکو سرشت
که هرجا توئی باشد آنجا بهشت
توئی مصلح وخیرخواه همه
به درماندگی ها پناه همه
شفاعت زبلبل کنی پیش من
نداری خبر از دل ریش من
به زخم دلم ار نهی مرهمی
چرا بر غمم می گذاری غمی
دلم تنگ تر گشته از چشم مور
عجب کاندرو خفته یک شهر شور
توگوئی که بلبل بود یاوه گو
گرفتم که بگذشتم از جرم او
ولی با غم دل بگو چون کنم
پس آن به که رو سوی هامون کنم
به جان تو بیرون روم از چمن
چمن را چه باک ار ندارد چومن
به فرمایش بلبل وقول او
روم پیش مستان پر هادی وهو
که تا آن مرا بوسد این بویدم
به بلبل بگو آید و جویدم
به حرف بد از دل گریزد قرار
پس از حرف بدگو بباید فرار
که هرجا توئی باشد آنجا بهشت
توئی مصلح وخیرخواه همه
به درماندگی ها پناه همه
شفاعت زبلبل کنی پیش من
نداری خبر از دل ریش من
به زخم دلم ار نهی مرهمی
چرا بر غمم می گذاری غمی
دلم تنگ تر گشته از چشم مور
عجب کاندرو خفته یک شهر شور
توگوئی که بلبل بود یاوه گو
گرفتم که بگذشتم از جرم او
ولی با غم دل بگو چون کنم
پس آن به که رو سوی هامون کنم
به جان تو بیرون روم از چمن
چمن را چه باک ار ندارد چومن
به فرمایش بلبل وقول او
روم پیش مستان پر هادی وهو
که تا آن مرا بوسد این بویدم
به بلبل بگو آید و جویدم
به حرف بد از دل گریزد قرار
پس از حرف بدگو بباید فرار
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۷ - استدعای تاک از گل برای بخشیدن جرم بلبل
به گل گفت تاک ای گل نازنین
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۸ - جواب گل به تاک
بگفتا گل ای تاک روی چمن
سیه گشته در پیش چشمان من
دلم بسکه سیر از گلستان شده است
گلستان به پیشم چو زندان شده است
برآنم که بیرون روم از چمن
خوش است ار نباشم در این انجمن
ز سیاره بدهد منجم خبر
نه از ثابت آن اختران دیگر
شنیدم که فرموده پندی حکیم
که شادان بود روح او در نعیم
به هر جا که گشتی بر خلق خوار
به عزم سفر خیز وبربندبار
درخت ار نمی داشت یک جا مقر
کی ازاره وتیشه بودش خطر
وگر آب می بود جاری به جو
نمی شد بدوگنده از رنگ و بو
چرا رنگ وبو راکنم گند و زشت
شوم از چه دوزخ که هستم بهشت
بهل تا ز گلزار بیرون روم
ازین بیشتر از چه دل خون شوم
بلی در دیاری که کس گشت خوار
همان به که بیرون رود زآن دیار
سیه گشته در پیش چشمان من
دلم بسکه سیر از گلستان شده است
گلستان به پیشم چو زندان شده است
برآنم که بیرون روم از چمن
خوش است ار نباشم در این انجمن
ز سیاره بدهد منجم خبر
نه از ثابت آن اختران دیگر
شنیدم که فرموده پندی حکیم
که شادان بود روح او در نعیم
به هر جا که گشتی بر خلق خوار
به عزم سفر خیز وبربندبار
درخت ار نمی داشت یک جا مقر
کی ازاره وتیشه بودش خطر
وگر آب می بود جاری به جو
نمی شد بدوگنده از رنگ و بو
چرا رنگ وبو راکنم گند و زشت
شوم از چه دوزخ که هستم بهشت
بهل تا ز گلزار بیرون روم
ازین بیشتر از چه دل خون شوم
بلی در دیاری که کس گشت خوار
همان به که بیرون رود زآن دیار
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۲ - مناجات کردن گل
ز بس گل ز بلبل بد اندوهناک
طلب کرد حاجت ز یزدان پاک
به درگاه ایزد همی رو نمود
طلب ارزوی دل از او نمود
همی گفت ای کردگار قدیر
که از حاجت بندگانی خبیر
تو دانی چه با جان من کرده اند
نه خوارم همی درچمن کرده اند
مرا ز این گلستان نجاتی بده
به آزادی من براتی بده
ترحم به حال من خسته کن
ز قیدگلستان مرا رسته کن
وسیع است ملک تو ای دادگر
ده ازگلشنم جا به جای دگر
به جای دیگر ساز آبشخورم
چرا درچمن مانم وغم خورم
مرا از چمن یارب آواره کن
به درد دل خسته ام چاره کن
توای کردگار خبیر بصیر
هم از فاخته داد من را بگیر
بکن تیری از غیب او را نصیب
اجب سؤلنا یا اله المجیب
طلب کرد حاجت ز یزدان پاک
به درگاه ایزد همی رو نمود
طلب ارزوی دل از او نمود
همی گفت ای کردگار قدیر
که از حاجت بندگانی خبیر
تو دانی چه با جان من کرده اند
نه خوارم همی درچمن کرده اند
مرا ز این گلستان نجاتی بده
به آزادی من براتی بده
ترحم به حال من خسته کن
ز قیدگلستان مرا رسته کن
وسیع است ملک تو ای دادگر
ده ازگلشنم جا به جای دگر
به جای دیگر ساز آبشخورم
چرا درچمن مانم وغم خورم
مرا از چمن یارب آواره کن
به درد دل خسته ام چاره کن
توای کردگار خبیر بصیر
هم از فاخته داد من را بگیر
بکن تیری از غیب او را نصیب
اجب سؤلنا یا اله المجیب
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۳ - آمدن گلچین به باغ و چیدن گل و بردن او را
سحر پیشتر ز انکه از کوهسار
شود چهر مهر منیر آشکار
به تخت زمرد گل اندرفراغ
که ناگاه گلچین درآمد به باغ
به گل چیدن افتاد از هر کنار
نپرداخت بر حال زار هزار
که بیچاره خواهد شد اندوهناک
شود آخر از غصه وغم هلاک
همی پر زگل کرد جیب وکنار
همی آفت گل شد از هر کنار
سرانگشت هر دم که بر گل زدی
تو گفتی که تیری به بلبل زدی
نه اوزخم می زد همی بر هزار
که خودزخمها خوردی از نوک خار
نمی بودش از حال بلبل خبر
نمی کرد ز آه دل او حذر
چو غارتگران غارت گل نمود
نه رحمی به گل نه به بلبل نمود
بدانگونه خالی شد ازگل چمن
که ازعشق جانان تن من زمن
غرض گل ز رفتن به مطلب رسید
کس از درگه حق نشد ناامید
شود چهر مهر منیر آشکار
به تخت زمرد گل اندرفراغ
که ناگاه گلچین درآمد به باغ
به گل چیدن افتاد از هر کنار
نپرداخت بر حال زار هزار
که بیچاره خواهد شد اندوهناک
شود آخر از غصه وغم هلاک
همی پر زگل کرد جیب وکنار
همی آفت گل شد از هر کنار
سرانگشت هر دم که بر گل زدی
تو گفتی که تیری به بلبل زدی
نه اوزخم می زد همی بر هزار
که خودزخمها خوردی از نوک خار
نمی بودش از حال بلبل خبر
نمی کرد ز آه دل او حذر
چو غارتگران غارت گل نمود
نه رحمی به گل نه به بلبل نمود
بدانگونه خالی شد ازگل چمن
که ازعشق جانان تن من زمن
غرض گل ز رفتن به مطلب رسید
کس از درگه حق نشد ناامید
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۶ - در صفت باری تعالی جل جلاله
مرا حیرت از عشق بلبل بود
که حیوان چنین عاشق گل بود
که این حسن را در رخ گل نهاد
که این عاشقی را به بلبل بداد
که این آسمان را به پا کرده است
که این نه طبق را بنا کرده است
که از غره مه را کشاند به سلخ
که این حنظل وصبر راکرده تلخ
که شادی وغم را دهد ره به دل
که گل را برویاند از زیر گل
که زنبور را داده حکمت چنین
که سازد چنین خانه وا نگبین
که پروانه راکرده عاشق به شمع
که در خلق افکنده تفریق وجمع
که درتن دهد جان وگیرد که جان
که نطق و تکلم نهد بر زبان
همه صنعت پاک یزدان بود
که بودو وجود همه زآن بود
بهجز او قلم نیست در دست کس
همه نقش ها کار اوهست وبس
ز صانع به هر صنعتی پی ببر
به تاک و عنب هم پی از می ببر
که حیوان چنین عاشق گل بود
که این حسن را در رخ گل نهاد
که این عاشقی را به بلبل بداد
که این آسمان را به پا کرده است
که این نه طبق را بنا کرده است
که از غره مه را کشاند به سلخ
که این حنظل وصبر راکرده تلخ
که شادی وغم را دهد ره به دل
که گل را برویاند از زیر گل
که زنبور را داده حکمت چنین
که سازد چنین خانه وا نگبین
که پروانه راکرده عاشق به شمع
که در خلق افکنده تفریق وجمع
که درتن دهد جان وگیرد که جان
که نطق و تکلم نهد بر زبان
همه صنعت پاک یزدان بود
که بودو وجود همه زآن بود
بهجز او قلم نیست در دست کس
همه نقش ها کار اوهست وبس
ز صانع به هر صنعتی پی ببر
به تاک و عنب هم پی از می ببر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۷ - در صیدشدن فاخته
به مظلوم ظلمی که ظالم کند
کجا خودبردجان وسالم کند
چو بلبل هلاک ازغم یار گشت
ببین تا که بر فاخته چون گذشت
به ناگاه صیادی آمد به باغ
زهرسو پی صیدی اندر سراغ
بیفتاد چشمش چو برفاخته
که بر سرو بنشسته خود ساخته
کمین کرد و او را بشد روبرو
بینداخت از دور تیری بر او
چو آن تیر آمد برفاخته
سپر شد به پیشش سرفاخته
نگون گشت ناگه ز بالای سرو
بیفتاد و جان داد بر پای سرو
ببین فاخته ز آه بلبل چه دید
ز بس آتشین آه از دل کشید
ز آه دلخسته باید حذر
که بر آسمان می رساند شرر
کس از راه دل آتش افروزدا
دل سنگ خارا از او سوزدا
به در می رود تیر آه از فلک
چون سوزن که بیرون رود از قدک
کجا خودبردجان وسالم کند
چو بلبل هلاک ازغم یار گشت
ببین تا که بر فاخته چون گذشت
به ناگاه صیادی آمد به باغ
زهرسو پی صیدی اندر سراغ
بیفتاد چشمش چو برفاخته
که بر سرو بنشسته خود ساخته
کمین کرد و او را بشد روبرو
بینداخت از دور تیری بر او
چو آن تیر آمد برفاخته
سپر شد به پیشش سرفاخته
نگون گشت ناگه ز بالای سرو
بیفتاد و جان داد بر پای سرو
ببین فاخته ز آه بلبل چه دید
ز بس آتشین آه از دل کشید
ز آه دلخسته باید حذر
که بر آسمان می رساند شرر
کس از راه دل آتش افروزدا
دل سنگ خارا از او سوزدا
به در می رود تیر آه از فلک
چون سوزن که بیرون رود از قدک
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۹ - مناجات
خدایا بزرگی تو داری و بس
نباشد به غیر از تو کس دادرس
شریکی تو را نیست درکارها
به یکتائیت دارم اقرارها
کنی ابر را بر چمن آبیار
دوباره خزان را کنی نوبهار
برآری ز گل گل ز گل رنگ و بو
به بلبل دهی عشق از حسن او
دهی پشه را بر سرپیل زور
کنی شیر را عاجز از دست مور
ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری
توئی درهمه جا به هر کس عیان
ولی لایرائی ولی لامکان
چه قدرت بودبا خیال وخرد
که آن یا که این ره بسویت برد
توئی آفریننده این وآن
شتر را توئی صاحب وساربان
توگفتی بگوآنچه من گفته ام
ندانم چه میگویم آشفته ام
غرض اینکه درجمع وخرج جهان
تویی باقی و بس نه این و نه آن
نباشد به غیر از تو کس دادرس
شریکی تو را نیست درکارها
به یکتائیت دارم اقرارها
کنی ابر را بر چمن آبیار
دوباره خزان را کنی نوبهار
برآری ز گل گل ز گل رنگ و بو
به بلبل دهی عشق از حسن او
دهی پشه را بر سرپیل زور
کنی شیر را عاجز از دست مور
ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری
توئی درهمه جا به هر کس عیان
ولی لایرائی ولی لامکان
چه قدرت بودبا خیال وخرد
که آن یا که این ره بسویت برد
توئی آفریننده این وآن
شتر را توئی صاحب وساربان
توگفتی بگوآنچه من گفته ام
ندانم چه میگویم آشفته ام
غرض اینکه درجمع وخرج جهان
تویی باقی و بس نه این و نه آن