عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۸
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة حسن رضی اللّه عنه
نور چشم مصطفی و مرتضی
شمع جمع انبیاء واولیا
جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ
در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید
جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی
این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد
زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او
شمع جمع انبیاء واولیا
جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ
در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید
جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی
این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد
زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
زین گدائی بر ایاز آشفته شد
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی همایی میپرید
لشکر محمود هرکورا بدید
سر بسر در سایهٔ او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند
تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایهٔ محمود شد
پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایهٔ پرهمای
گفت سلطانم همای من بسست
سایهٔ او رهنمای من بسست
چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس
سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پاو سر در راه او
لشکر محمود هرکورا بدید
سر بسر در سایهٔ او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند
تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایهٔ محمود شد
پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایهٔ پرهمای
گفت سلطانم همای من بسست
سایهٔ او رهنمای من بسست
چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس
سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پاو سر در راه او
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی بود مجنون را بخواند
پیش تخت خویش بر کرسی نشاند
گفت چندین درجهان صاحب جمال
تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال
پس بتان را خواند از هر سوی او
عرضه شان میداد پیش روی او
گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار
هست نیکوتر ز چون لیلی هزار
لیک مجنون سرفکنده بود و بس
ننگرست از سوی یک بت یک نفس
پادشاهش گفت آخر درنگر
پس ببین چندین نگار سیمبر
تا زهم بگشاید آخر مشکلت
عشق لیلی سرد گردد بر دلت
از سر دردی زفان مجنون گشاد
از دو چشم سیل بارش خون گشاد
گفت شاها عشق لیلی سرفراز
در میان جانم استادست باز
پس گرفته برهنه تیغی بدست
میخورد سوگند کای مغرور مست
گر بغیر ما کنی یک دم نظر
خون جان خود بریزی بی خبر
روی یوسف دیدن و بر زیستن
وانگهی سوی دگر نگریستن
چون بود دیدار یوسف ماحضر
در نیاید هیچ پیوندی دگر
گر تو خواهی بود مرد اهل راز
تا ابد منگر بسوی هیچ باز
زانکه گر جائی نظر خواهی فکند
در کنار خویش سرخواهی فکند
پیش تخت خویش بر کرسی نشاند
گفت چندین درجهان صاحب جمال
تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال
پس بتان را خواند از هر سوی او
عرضه شان میداد پیش روی او
گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار
هست نیکوتر ز چون لیلی هزار
لیک مجنون سرفکنده بود و بس
ننگرست از سوی یک بت یک نفس
پادشاهش گفت آخر درنگر
پس ببین چندین نگار سیمبر
تا زهم بگشاید آخر مشکلت
عشق لیلی سرد گردد بر دلت
از سر دردی زفان مجنون گشاد
از دو چشم سیل بارش خون گشاد
گفت شاها عشق لیلی سرفراز
در میان جانم استادست باز
پس گرفته برهنه تیغی بدست
میخورد سوگند کای مغرور مست
گر بغیر ما کنی یک دم نظر
خون جان خود بریزی بی خبر
روی یوسف دیدن و بر زیستن
وانگهی سوی دگر نگریستن
چون بود دیدار یوسف ماحضر
در نیاید هیچ پیوندی دگر
گر تو خواهی بود مرد اهل راز
تا ابد منگر بسوی هیچ باز
زانکه گر جائی نظر خواهی فکند
در کنار خویش سرخواهی فکند
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
بود جامی لعل در دست ایاس
قیمت او برتر از حد و قیاس
شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش
بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش
شور در خیل و سپاه افتاد ازو
کان همه کس را گناه افتاد ازو
هرکسش میگفت ای شوریده رای
قیمت این کس نداند جز خدای
تو چنین بشکستی آخر شرم دار
عزتش بردی و افکندیش خوار
شاه از آن حرکت تبسم مینمود
خویش را فارغ بمردم مینمود
آن یکی گفت این جهان افروز جام
از چه بشکستی چنین خوار ای غلام
گفت فرمان بردن این شه مرا
برتر از ماهی بود تا مه مرا
تو بسوی جام میکردی نگاه
لیک من از جان بسوی قول شاه
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
جام چبود چون سخن درجان رود
بندهٔ او باش تا باشی کسی
ور سگ او باشی این باشد بسی
قیمت او برتر از حد و قیاس
شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش
بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش
شور در خیل و سپاه افتاد ازو
کان همه کس را گناه افتاد ازو
هرکسش میگفت ای شوریده رای
قیمت این کس نداند جز خدای
تو چنین بشکستی آخر شرم دار
عزتش بردی و افکندیش خوار
شاه از آن حرکت تبسم مینمود
خویش را فارغ بمردم مینمود
آن یکی گفت این جهان افروز جام
از چه بشکستی چنین خوار ای غلام
گفت فرمان بردن این شه مرا
برتر از ماهی بود تا مه مرا
تو بسوی جام میکردی نگاه
لیک من از جان بسوی قول شاه
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
جام چبود چون سخن درجان رود
بندهٔ او باش تا باشی کسی
ور سگ او باشی این باشد بسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
زهر فراق نوشم تا کام من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کردهام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر رهزنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کردهام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر رهزنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حرف بیگانگی یار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
ز عشق تو نرهیدم که گفت رست دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالودهام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفتهاند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست میپرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالودهام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفتهاند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست میپرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
گر دل بعش من دهی بهر تو دلداری کنم
ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم
مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستتت کنم
مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم
یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس
خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم
چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود
چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم
یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم
دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم
درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم
عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم
خیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم
بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم
چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم
تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم
فیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفت
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم
مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستتت کنم
مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم
یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس
خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم
چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود
چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم
یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم
دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم
درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم
عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم
خیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم
بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم
چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم
تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم
فیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفت
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
به آستین ملالم مران، که من به ارادت
نهادهام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت
من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت
به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟
زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را
به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت
دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی
که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت
بیان عشق، میسر نمیشود به حکایت
که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت
حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت
مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم، از پیش میبرد به جلادت
جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان
تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت
نهادهام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت
من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت
به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟
زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را
به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت
دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی
که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت
بیان عشق، میسر نمیشود به حکایت
که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت
حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت
مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم، از پیش میبرد به جلادت
جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان
تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست
چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست
آنچ از تو میرسد به من احسان و مردمی است
و آنها که میرسد، به تو از من دعای توست
موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست
مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست
گر بنده مینوازی، ور بند میکنی
ما بندهایم، مصلحت ما، رضای توست
ور قطع میکنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست
چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست
آنچ از تو میرسد به من احسان و مردمی است
و آنها که میرسد، به تو از من دعای توست
موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست
مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست
گر بنده مینوازی، ور بند میکنی
ما بندهایم، مصلحت ما، رضای توست
ور قطع میکنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار
که فلان باز همان یار فلان است که بود؟
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جان رخم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود
بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان شدهای دور و درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طرهات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار
که فلان باز همان یار فلان است که بود؟
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جان رخم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود
بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان شدهای دور و درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طرهات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آنکه از جان دوستتر میدارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش
دل بدو دادم ز من رنجید و رفت
میدهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن میدارمش
قالبی بیروح دارم میبرم
تا به خاک کوی او بسپارمش
میدهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پیش اگر در کارمش
روی در پای تو میمالم مرنج
گر به روی سخت میآزارمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه میدارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
گرچه او یار منست من یار او
من نمییارم که گویم یارمش
با دل خود گفتم او را چیستی؟
گفت سلمان او گل و من خارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش
دل بدو دادم ز من رنجید و رفت
میدهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن میدارمش
قالبی بیروح دارم میبرم
تا به خاک کوی او بسپارمش
میدهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پیش اگر در کارمش
روی در پای تو میمالم مرنج
گر به روی سخت میآزارمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه میدارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
گرچه او یار منست من یار او
من نمییارم که گویم یارمش
با دل خود گفتم او را چیستی؟
گفت سلمان او گل و من خارمش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنیتر دارم؟
گفتهای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنیتر دارم؟
گفتهای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۲
ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن
موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است
کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر
ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است
دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت
مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است
جز خیالت کس نمیآید به پرسش بر سرم
خواب دست از من به آب دیده من شسته است
هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی
در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است
تا به گوش من خروش کوس عزمت میرسد
هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است
جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار
دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است
دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی
گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است
دیرتر گر میرسد چشمم به گرد موکبت
خسروا معذور میفرما که چشمم خسته است
موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است
کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر
ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است
دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت
مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است
جز خیالت کس نمیآید به پرسش بر سرم
خواب دست از من به آب دیده من شسته است
هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی
در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است
تا به گوش من خروش کوس عزمت میرسد
هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است
جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار
دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است
دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی
گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است
دیرتر گر میرسد چشمم به گرد موکبت
خسروا معذور میفرما که چشمم خسته است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۱
سپهر فضل و هنر شمس دین که شمس و قمر
جز از غبار درت توتیا نخواهد کرد
صفای نیت و صدق تو صبح اگر بیند
ز شرم دعوی صدق و صفا نخواهد کرد
برید باد بهاری به بوی نافه مشک
به عهد خلق تو فکر خطا نخواهد کرد
خجسته رای تو گویی ز روی لطف هنوز
نظر به حال پریشان ما نخواهد کرد
طبیب خلق تو دردی که در درون من است
به حسن تربیت آن را دوا نخواهد کرد
در تو ملجا فضل است و بنده جز به درت
به هیچ جای دگر التجا نخواهد کرد
اگر چه این قدرم خود محقق است که کس
به سعی کار خلاف قضا نخواهد کرد
ولی رضای تو جویم از آنکه میدانم
قضا خلاف رضای شما نخواهد کرد
گرفتم آنکه دعاگو برای ساز سفر
حدیث خیمه و اسب و قبا نخواهد کرد
قراضهای که درین مدت از مسلمانان
ستانده است رهی تا ادا نخواهد کرد
یقین بدان که غریم مشنع بی شرم
به هیچ راه رهی را رها نخواهد کرد
محقری که بنامم مقرر است امروز
بوجه هیچ معامل وفا نخواهد کرد
روا مدار که حاجات بنده را به کسی
کنی حواله که دانی روا نخواهد کرد
جهان به کام تو بادا که بنده تا زنده
بود همیشه جز اینت دعا نخواهد کرد
جز از غبار درت توتیا نخواهد کرد
صفای نیت و صدق تو صبح اگر بیند
ز شرم دعوی صدق و صفا نخواهد کرد
برید باد بهاری به بوی نافه مشک
به عهد خلق تو فکر خطا نخواهد کرد
خجسته رای تو گویی ز روی لطف هنوز
نظر به حال پریشان ما نخواهد کرد
طبیب خلق تو دردی که در درون من است
به حسن تربیت آن را دوا نخواهد کرد
در تو ملجا فضل است و بنده جز به درت
به هیچ جای دگر التجا نخواهد کرد
اگر چه این قدرم خود محقق است که کس
به سعی کار خلاف قضا نخواهد کرد
ولی رضای تو جویم از آنکه میدانم
قضا خلاف رضای شما نخواهد کرد
گرفتم آنکه دعاگو برای ساز سفر
حدیث خیمه و اسب و قبا نخواهد کرد
قراضهای که درین مدت از مسلمانان
ستانده است رهی تا ادا نخواهد کرد
یقین بدان که غریم مشنع بی شرم
به هیچ راه رهی را رها نخواهد کرد
محقری که بنامم مقرر است امروز
بوجه هیچ معامل وفا نخواهد کرد
روا مدار که حاجات بنده را به کسی
کنی حواله که دانی روا نخواهد کرد
جهان به کام تو بادا که بنده تا زنده
بود همیشه جز اینت دعا نخواهد کرد