عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
بیچاره دل از فلک جفا برده بسی
جز لطف توأم در دو جهان نیست کسی
من منتظرم نشسته بر راه امید
فریادرسم که نیست فریادرسی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
تا بمن از ناز ساقی سرگران افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
خواهش دنیا دگر در دل نمی گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه زلفش نمی گیرد قرار
همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است
تا بسیر گلستان برخاست آن رشگ بهار
گل زبیقدری ز چشم باغبان افتاده است
از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی
دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
بسکه دیدم سست عهدی از تو دل برداشتم
از تو ای پیمان شکن امید دیگر داشتم
داشتم امید وصل اکنون بهجران خوشدلم
عاقبت بر دل نهادم آنچه در سر داشتم
سرکشی ای شاخ گل از بلبل خود تا بچند
کاشکی من آشیان بر شاخ دیگر داشتم
در خیالت سر بزانو دوش خوابم برده بود
یارب از آن خواب خوش بهر چه سر برداشتم
ای خوش آن شبها که در هجر فروزان اختری
مردمان در خواب و من چشمی باختر داشتم
مردم از افسردگی افسوس از آن عهدی طبیب
کآستین را هر زمان بر دیده تر داشتم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ببخشا ای که میر کاروانی
بواپس مانده ای بر ره روانی
درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی
فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی
تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی
جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی
پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی
طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چنین که باغم گرفته ام خو مخوان ببزمم به میگساری
که ظلم باشد میی که آن را کشد حریفی بناگواری
زتیغ جورت ستیزه کارا مرا چو کشتی تو خونبها را
پس از هلاکم بود خدا را که شرح حالم بخون نگاری
بباغ جنت برم چه حسرت ز تاج و دولت کشم چه منت
در آستانت گرم سپاری زبندگانت گرم شماری
دلم چه کاوش کنی بمژگان ز کرده ترسم شوی پشیمان
نظر چو داری بدلفگاران خوشم از آنرو بدلفگاری
طبیب از انده زروزگارم اگر بمستی کشیده کارم
مکن ملامت مرا که دارم بسی شکایت ز هوشیاری
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مهر تو هرگز ز جانم نگسلد
یاد تو هیچ از زبانم نگسلد
از توام بگسست گردون اینت درد
چون کنم تا از جهانم نگسلد؟
هجر بدنام تو هم نیک است اگر
از جهان نام و نشانم نگسلد
غرقه ام در خون وزین بدتر شوم
گر سرشگ از دیدگانم نگسلد
وصل خود پیوند جانم کن مگر
رشته یکتای جانم نگسلد
اندرین میدان که دانی با غمت
می دوانم گر عنانم نگسلد
صبر من هر روز گوید کای مجیر!
بگسلم زنجیر و دانم نگسلد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای رای رفعیت آسمان را
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای دل بنشین که یار بر خواهد خاست
در کار تو دوست وار بر خواهد خاست
از راه غباری که میان من و اوست
خوش باش که چون غبار بر خواهد خاست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
من تنگدل و تو تنگ خوئی
من خوب سخن، تو خوبروئی
با من بکن آن که لطف یزدان
با روی تو کرد، از نکوئی
برتنگ دلی من به بخشای
کز، دل همه گرد غم بشوئی
آخر بکنار من رسی باز
چون گرد همه اثیر پوئی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
دارم ملکا چو ریگ و باران دشمن
بر من شده جمله دوستاران دشمن
در خانه تو بزینهار آمده ام
یک دوست توئی و صد هزاران دشمن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
روزی که پیش خویش نبینم حبیب را
دارم هزار شوق که بینم رقیب را
در پیش گل مشاهده ی خار می کند
چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
دانسته ام که عارضه عشق بی دواست
بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
امید نیست منقطع از وصل دوست لیک
صبری نمانده است من ناشکیب را
گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت
خندید و گفت منفعت اینست سیب را
از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ
یارب نصیب بخش من بی نصیب را
گفتم جان دهم به تو جانی نداشتم
دادم فریب آن صنم دل فریب را
جز کوی یار نیست فضولی مراد ما
خاک وطن به از همه عالم غریب را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ز درد دل سختی از زبان من بشنو
مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو
منه بقول رقیبان سست پیمان گوش
سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو
ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش
دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو
گرت هواست که فیض مسیح دریابی
حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو
بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت
بهم مباحثه سنبل و سمن بشنو
ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی
بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو
فضولی از غم دل کرد قصه بنیاد
بیا بتازگی این قصه کهن بشنو
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟!
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن کس که براز عشق شد محرم من
اکنون خواهم شبی شود همدم من
تا من غم او بشنوم و او غم من
من ماتم او گیرم و، او ماتم من
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست