عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - مطایبه
قصه ملک سلیمان دی بخواندم در سیر
راست همچون قصه دوش من آمد سربسر
کامدندم دو پری پیکر پسر مهمان چنانک
خاتمی بودی دهان هر یک از لعل و شکر
تا بدو پیکر برآمد روشنی در تیره شب
از جمال و چهره آن دو پری پیکر پسر
همچو مرغان در هوا بر روی گردون اختران
از برای سایه داری در فکنده پربپر
چند ازین ریش آوران با چند دیوان گرد بام
خفته بی بالین یکایک سربزیر و . . . ن زبر
غلت غولی میزدندی همچو غولان هر سوی
جامگی حلاج و درزی موزه دورو کفشگر
جنگ مار و خارپشت آغاز کرده یک گروه
مار آنرا خارپشت این همی خائید سر
یک گره نظار گشته جنگ را در زیر دلق
چون کشف از زیر کاسه خیره بیرون می نگر
همچو آصف بود اندر صف ایشان زیرکی
رأی ما افتادش از تدبیر و فرهنگ و هنر
با پری و دیو و مرغان و اصف و خاتم همی
دیده سلمانی بچه خود را سلیمان دگر
نخوت ملک سلیمان رسته شد در شعر من
هر زمان مالج من پخته تر و من خامتر
آرزوی تخت و باد آمد که بردند مرا
در غدا و در عشا هر روز یکماهه سفر
کاندر آمد باد و چون تخت سلیمان برگرفت
جای خواب ما همی یک نیزه تا بالای سر
گرنه باد بوق من کم گشته بودی بیم بود
باد بردی مرمرا با کودکان وقت سحر
مرمرا با جمله همخوابان من زان جایگاه
خواست تا برتر برد با خویشتن گفتم اگر
باد بشناسد که من دیوم سلیمان نیستم
رنج من گردد هبا امید من گردد هدر
گر همه یکساله رهمان برده باشد بفکند
نه زمن یابد نشان کس نه زیارانم خبر
باد را گفتم که بادا اینچنین تندی مکن
گر مرا فرمانبری یکساعت این فرمان مبر
باد سردی کردن آغاز بد با تندی چنانک
گفتم از دوزخ نشان ز مهریر آمد مگر
تا بدو گفتم که مسخرگی همی کردم بلی
من سلیمان نیستم سلمانم از من درگذر
چاکر عین دهاقینم که هست از قدر و جاه
نایب صدر اجل والاصفی دین عمر
چاکر عین دهاقین را زبر پوشیدنی
گر قبائی بودی از صرصر نیفکندی پسر
وان قبائی را کجا دهقان سپهسالار داد
غرق شد با بخیه و با مردورزی و استر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در هجو خواجگی ادیب
کیست آن ستوده برده برون از فسار سر
وان آدمی که کرد بر او افتخار خر
این یک همی منم دگر آن خواجگی ادیب
آن تازباز مرد گل افزوش خار خر
من طبع شعر دارم و او تازی ادیب
پر کرده از هوا و هوس باد سار سر
من شعرهای بیمزه گویم گران بوزن
او تازی غریب بیان کالخدار ذر
آواز شعر کرکر من هر که بشنود
گوشش شود ز بانگ من زشت کارگر
در آینه ببایدمان هر دو بنگرید
چونانکه درنگاشته خود نگارگر
من شعر بد سرایم و کس خواستار نی
ور هست نیست کس ز منش خواستارتر
او اندر آب تیره رید و من در آینه
بی پیرهن رید نکند پود و تار تر
بی نفع و بی ضرر دو کلوکیم خر فشار
زو کرده نفع نافع و برده زضار ضر
جائی که بگذریم ز دیدار ما شود
صد کار خیر از من وزان خر فشار شر
ای خواجگی ادیب گرانمایه اصیل
بود آنگهی که بود بحال صغار غر
اکنون شد از کبار و همی بر گرد بطبع
از مازنه خوید وز گند کبار بر
من چون لحام کورم و او چون کلنگ لنگ
آورده من بدین و بدو کنده باربر
او هست تازباز و خوهد نر و ماده نی
چون گاو و خر شده زپی تاز باربر
آن تازباز را که نباشد بکیسه سیم
با آن دگر که نیست به بند ازار زر
هر جا که بگذرد بسوی تاز بنگرد
آید ز تاز تیز بدان تازباز بر
چاریم هردو آن بیکی هجو مضمر است
تا هجو از که کرد خوهد زین دوچار چر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در هجاء خمخانه گوید
خر سر خمخانه ای بریش ترا تیز
کل را کوز است و ترکمانرا مونیز
ریش تو روزی هزار گوز کند کسب
. . . ن ترا وجه نی بسالی یک تیز
آنچه به . . . ن تو کرده میره با سهل
کرته بدرید تا بدامن و تیریز
کند زمیتین گوشتین بمیان رانت
میره با سهل کارزاری کاریز
برد در کاریز . . . ن مناره ببالا
تا بشب انداز سر چو مهره زر ریز
شاعر دهلیزئی نه شاعر صدوی
بگذر و دهلیزبان فرو برو که بیز
هر که ترا دید صدرخانه گرفته
پای کشان آردت ز صدر بدهلیز
ای سر خر شاعری که خایه بطان را
خرج شوی از برای خوشه پالیز
چون کدوی اریجی سرت بکلانی
مغز درونی بقدر نیمه گشنیز
دعوی دانش کنی و هیچ ندانی
وآنچه بدانی بنزد دانا ناچیز
هجو و مدیح و دوبیتی و غزل تو
با تو کم ارزد بیک جو و بدو پشیز
پنبه بگوش اندر آکند زتو ممدوح
پنبه چگویم که از ره ریزد و از ریز
شعر تو باید بآبریز درانداخت
گر بود از مشک بر نوشته باریز
غول بجای تو هست میرک سینا
دیو بجای تو هست لعبت خر خیز
کاغذ ساز از هزار دسته کاغذ
کاغذ هجو تو می برآرد ترویز
گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوج
گنده دهانی کرفس خای نه کنگیز
ریزه خو خوان شعرائی و آئی
چون ز لب طبع خویش بختی کف ریز
مردم منم در مصاف شعر و تو حیزی
حیز به از تو چنانکه مرد به از حیز
از من و هجو تو بوی شونیز آید
دانا داند چه بوی دارد شونیز
یعنی شونیز گو خر سر را هجو
در سرت از هیچ عقل داری و تمیز
در دل تو کین سید رسل استی
راست بدانسان کجا سنائی ترشیز
نه چو تو یک خارجی است در همه راوند
نه چو تو یک ملحدیست در همه ترشیز
تیز درفش است در عبارت ترکی
سوزن هجوم ترا خلیده تر از تیز
تازه بود خوب دست و من بدرستی
تازه هجو و دو دسته بر سر تو نیز
گیز نمد باشد و مصحف او . . . ر
. . . ر به . . . ن تو باد و خفته تو برگیز
پیر شدی زیر بار هجو من ای عز
کردمت آزاد چو خر کره بشبکیز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید
ز بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ
سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم
خرلنگ شد بمیرد خر مرده چو لنگ
ابیات خر سر است شتر گربه خوشترک
نام و لقب گرفت لقب قلب و نام ننگ
خر بنگ خورد گوئی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ
گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ
در باب شاعری که مبادا نه وی نه شعر
بی سنگ خر سریست بکوبم سرش بسنگ
خر شاعریست پرسم یا شاعریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم پالهنگ
آن خربغا که از شره منکیاگری
کو را بدو مجاهد کردی گرو بمنگ
زین خواهد و زیاری و از حلقه لگام
تا گوشه زیاری زنار پالهنگ
که جیش با کلاله بسر درکشد فسار
وز گور دی کند جل و . . . ن پوش هفت رنگ
بس . . . ن گشادگی که به . . . ن پوش او درست
آنگاه . . . ن گشاد که بستد بآزرنگ
در زیر بار زنگ همانا بکودکی
کردند . . . نش را ادب از باده زرنگ
گوید خرامیره با سهل دیلمم
او کرد بند پاردم من فراخ و تنگ
بر یاد بوق میره با سهل هر شبی
سازد ز چین سفره . . . ن چنبر پلنگ
با دیلمان پلاس گری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ
گفتم رسید میره بتو گفت بار بار
گفتم که زر و سیم چسان گفت تنگ تنگ
تا اسب تنگ بسته بگیر و بمدح میر
بگشایم از خرک جرس هجو چنگ چنگ
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار رنگ
هم بیدریغ بخشد و هم بی مضایقه
دینار بدره بدره و دیهای تنگ تنگ
فرهنگ دان دبیری در ملک شاه شرق
بیمثل و بی نظیر بتدبیر و هوش و هنگ
مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
بر روی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آئین کلک شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه علم و عقل زنگ
بی باده چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه قدح باده چو زنگ
از دست چنگ زلفان بستان و نوش کن
چون وعد با رباب ببانگ رباب و چنگ
نبود عجب ز دولت شاه ار بنام تو
گردد رحیق محتوم انگور برد بنگ
ناظر بتست دیده افراسیاب وقت
دارای ملک توران از پور و از پشنگ
انصاف و عدل شاه بتدبیر ورای تو
برداشت از جهان ستم و جور آذرنگ
در دشت و کوه و بیشه بهم شیرگی برند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و زنگ
در استنگ هیئت مردم نهاد حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ
گر لطف و مردمیت بمردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ
بدخواه تست مردم و جز مردم از قیاس
از پیل تا بیشه و از صعوه تا کلنگ
پیکان غم بسینه بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ
جود تو شد خزانه ارزاق اهل فضل
کردی در خزانه ارزاق بیدرنگ
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود زرق و ریو و رنگ
ملاح خاطرم نکند مرمرا رها
تا برکشم سفینه مدح ترا ز کنگ
تضمین کنم بقافیت کنگ بیتکی
از شعر خویش کان بخوشی چون بهشت کنگ
در مدحت تو لؤلؤ شهوار با شبه
همرشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ
شکر بکام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در هجو خمخانه
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
تا عاقبت کجا رسد اینکار بنگرم
آن خر سری که شعر سراید بلحن خر
پالیز شاعری را گوید . . . ر خرم
یعنی ز من بجوشد هر شاعری که هست
این ظن برد بمن که بدو این گمان برم
هم خر سراست و هم سر خر هم خر دو سر
یعنی از این دو سر دو جهانست در سرم
زین سر خراست در سه وزان خر همین بود
جز خر سرش نخوانم و جز خرش نشمرم
آن خر سر ار بجای نماند سر خری
پرمغز خر شود همه دیوان و دفترم
یعنی دبوس هجو زنم بر سرش درست
تا کله بشکنم ز خر و مغز گسترم
افسار هجو بر سر خر سر کنم بجبر
تا از مدیح بخت بود بر سر افسرم
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن عنان همی بکشد سرخ اعورم
تا بر فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس سرم
با هیچکس نرفت مرا اینسخن که گفت
با سوزنی بشاعری اندر برابرم
گوید مرا که شعر تو در ریش تو بلی
کاندر خور عبیر خوش و مشک اذفرم
گوید که هیچ شعر تو بی . . . ن و . . . ر نیست
از صد هزار گفت وی اینست باورم
بی . . . ن و . . . ر اگر نبود شعر من رواست
زیرا که شعر من نر و من شاعر نرم
. . . نی و باز . . . نی و . . . ری و باز . . . ر
این گفت و این نوشت و درانداخت از درم
زان . . . ن و باز . . . ن همه بر ریش اوریم
زان . . . ر و باز . . . ر همه . . . ن او درم
تا . . . س لب و سلندز زبانست و رومه ریش
جز راه . . . ن او بسم پای نسپرم
ای خر پرست خر نسب خر سر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
اندر پلید زادگی و پاکزادگی
تو چغر حوض گلخن و من شیم کوثرم
تو از نژاد و تخمه سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا بسی پدر همه دیندار و دینورم
بر من کنی تکبر و گوئی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنین که تو
من از خران کتاب تکبر چرا خرم
تو زیر خسب میره باسهل دیلمی
من گر چه دیلمی نیم او را برادرم
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میره باسهل دیگرم
در شاعری هزار یک آن نه ای که گفت
زلف نگار گفت من از قیر چنبرم
وندر نسب کم از سگ آنی هزار بار
کو گفت میوه دل زهرا و حیدرم
هم زیر دست آنی در هر فنی که گفت
تا زیر دست نه فلک و هفت اخترم
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خر ترم
از لعن برسم تو زنم نعل جعفری
گر ظن بری بمن که من از دست جعفرم
. . . ری به . . . ن آنکه نگوید چو این شنید
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در هجو خمخانه و مدح قلج تمغاج خان مسعود
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
بنیش از سقبه آن ناسور در یکهفته بردارم
چو خر شاعر بود بیشک که بیطاری کند شاعر
چه داند آن خر شاعر که من شاعر نه بیطارم
ز تسعیر خر شاعر بسازم خمره مرهم
بریزم اندرو سیماب و زرچوبه برون آرم
بمستی و بهشیاری بجای خواب و بیداری
همی تا آرمش نالان می افشارم می افشارم
خر خمخانه را آزاد کردم گفت نپذیرم
دل خر کرگان را شاد کردم گفت نگذارم
مگر خواهد خر شاعر که از خر کرگان وی
بوهم خر فروشان پر شود دیوان اشعارم
خر خمخانه را سهل است آزادی و آزردن
روان میره باسهل را باید که بگذارم
عصائی چون دبه چوبی بکف کرده برآمد خر
ز بیماری همی لنگید و می پنداشت رهوارم
بخر گفتم تو بیماری و من با مارا گر خواهی
که بیماریت به گردد بخور زییین سرخ سرمارم
بگفت ای کور سوزنگر مرا آزاد کن آخر
که از جور تو افتادست با کیمخت گر کارم
بگفتم کای خر شاعر چو من هجوت خوهم کردن
زمین خر زهره رویاند چو از بهر تو جو کارم
نوار نیز بر گرد میان بسته است و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستادست زنارم
بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا
سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
بتیز آورده ام خر را و خارشگاه میخارم
بگرد پاردم گشتم بپیری خر حکیمی را
که در خر کرگی روزی نجست از پیچ شلوارم
حکیمان سر غزل گویند و من بس سر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از آلار و خربارم
بمداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم
چو اندر چنگ گرگان درفتاد از بره بیزارم
وزیر شاه سعدالملک مسعود بن اسعد را
ثنا و محمدت گوید زبان عذب گفتارم
خداوندی که صد برهان نماید گر کند دعوی
که مرارکان دولت را برتبه صدر و سردارم
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر خوبی سزاوارم
قلج تمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر ملکت آرائی کم آزار و کم آوارم
بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون
فلک را در وزارت چون نبی را صاحب غارم
بنوک کلک مشک افشان ز عدل و سیرت احسان
سمرقند چو جنت را بعون شاه معمارم
چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسند افروزم
جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم
چو جد خو بعدل و فضل و عبد و سید اکنون
جمال و سید اشراف و عون صدر احرارم
چو خورشید زرافشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم
بباغ ملکت و دولت بپاد افراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم
دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده
ازین ابر و ازین دریا بر اهل فضل دربارم
جهانرا فخر باشد خدمت من عارفی زانرو
که من از گوهر و اصل و نژاد فخر بی عارم
ندانم یار کس خود را و بی کس یار خود دانم
بنفس خود همی گویم که بی یارم پی یارم
خداوندا تو زینها شرم داری گفت و من بنده
زبان تو شدم تا از تو هم پیش تو نگذارم
گذارم وام طبع خود باندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر وام بسیارم
درین مقطع بسعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و هشیارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - دلم چه خواهد
شاعرکی تاز باز یافه درآیم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در هجو عمید کاسنی
عمید کاسنی آن کاسه سرش پنگان
که عاشق کله . . . ن بدی چو پابنگان
بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند
چنانکه ماند از جغد گوشه ویران
چنانکه مغ بستوران برند بردندش
بگندگی ستوران بجای آن غمدان
نهاده پای چپ اندر ستانه دوزخ
عمید کولته در زیر خانه هامان
گهی بهامان آرد رموده از فرعون
گهی سکاچه بافراسیاب زی هومان
گهی بمسخرگی لعنت از در ابلیس
همی برد سوابلیسک لعین علان
بحکم مسخرگی پیش زانوی فرعون
نشست و خاست که جا سازد از کنار مهان
از آن تکبر فرعون وزان تهور او
به پیش مجلس نمرود شد چوبه غلطان
نوای باربدی زد بمجلس نمرود
ببر بط کدوین بر بجوش خوش الحان
بگوش قارون آمد نوای بربط او
بدو سپرد کلید خزانه خذلان
بحرص خواسته ورزی قرین قارون شد
جز این خسیس نزیبد قرین آن کشخان
ز پشت مار شکنج شکنجه قارون
همی پشیزه برندش بناخن و دندان
بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی
ملوک بادیه را شاد کردنی پژمان
بقعر نار فرو میرود درک بدرک
چنانکه اینجا صرافگان دکان بدکان
نظامی ار که نمرده است مرده انگارم
همی بقعر درک برگشاده است زبان
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان
بزندگی نه بدانگونه بود گرسنه چشم
که شرح کردن آن تا بروز حشر توان
ببویه . . . ن سگ آسیا بلیسیدی
ببوی آرد که در آرد است شبهت نان
بوقت نزع همی گفت بر جنازه من
جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان
بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود
هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان
گدا زنست و گدا مرد و هم گدا خیزد
بمحشر آید وام کفن بر او تاوان
بدستخط اجل فخر دین چنان دیدم
که کاسبی ز جهان رفت جایع و عطشان
اگر بمرد نکو کرد ور نمرد بمن
ز زندگیش چه سود و زمردنش چه زیان
بقای عمر اجل فخر دین خوهم جاوید
که در بقاش بود مدت بقای جهان
اگر برون کند از هر فصول فصلی امید
همین که بشنود این مرثیت برآرد جان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در هجو شاعری
لنگ لنگاک من ای بلمه پیوسته برو
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در هجاء خمخانه
خری سبوی سرو روده گوش و خم پهلو
کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو
چو آمد آید با او سبوی و روده و خم
چو شد کماسه رود با وی و تگا و کدو
خری سرش ز خری چون کدوی بیدانه
ولی شکم چه کدو دانه چون کدو مملو
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصاره ثکبی و بخشم و شوشو
جواب گویم اگر پرسیم که او خر کیست
خر کری کش ابلیس و قوم قد لعنوا
خریست مخلص خر نامه خران بزرگ
که هست مطلع و مقطع ز . . . ایه وز خدو
خریست چون خر بوالاشعب طمع پیشه
بشعر کاو برنده بهر کس از هر سو
چو کاو ریختن آلوده طبع او از شعر
همی تراشد آلایش از سرین بسرو
بخر گدائی چون استر سپید بدن
مهار حرص به بینی زنان زنان زانو
خریست شاعر و تقطیع شعر او اینست
معالفن علفا تن معالفن علفو
سیه گلیم خری ژنده جل و پشما کند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو
بخر گدائی چون خم شوخش آب گرفت
نه هر بگوش درآرد از آن سپس نه چشو
چو سوزنی پس او گوش عرزدن گیرد
بخواب خرگوش اندر شود بعادت و خو
سنائیا بکجائی که تا بنالی زار
که سوزنی چه خری بست بر طویله تو
سنای مکی یا آلوی بخارائی
چو سوزنی بخود بر جغد قلاقلوز
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنیده بر او با دو صد هزار تفو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در هجو شاعری
بس ریش گاوی ای خر زنار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک محنقه
خر . . . ل و خربفائی نه عقل و نه خرد
اندر سرت بخر دله ای و بخر بقه
یک خر مخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخرت پر از علف کفر و زندقه
سالار بار مطران مهمرد جاتلیق
قسیس بار بر نه و ابلیس بدرقه
قوت و غذای باب تو و عم و خال تو
زاجال و از تکسک و جرایات و معسقه
آن احمقی که میرک سینا و جا حظ اند
اندر مقابل تو حجی و هنبقه
با عارف کواره و قاضی ز احمقی
اندر قمار خانه بتفضیل و تفرقه
کردی گرو دو بالش . . . نرا بر حقه سیم
با ریش همچو بسر نهالین و مرفقه
کر گشت گوش یا بر زان گاه کودکیست
ز آورد و برد میره دیلم بشقشقه
آوردت از رزان و بحمام برد و باز
وندر کفت نهاد حمام مطوقه
با آنچنان حماقت گوئی که شاعرم
سوگند خور که نیست مرا قول تو نقه
سوگند چون خوری بطلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه
کان قحبه را ز غبغبه بوق کام کس
اندر فتد چو حلق کبوتر به بقبقه
این هجو را جواب گو ار مرد شاعری
ای تو و شعرت از در محراق و محرقه
ورنه برو به . . . ن زن خویش پای پای
ای خر مادرت بسر خر مخرقه
تا بود هست نزد حکیمان روزگار
احکام شاعری و قوافی مغلقه
در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی
ابواب هجو تو نخوهد شد مغلقه
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بود
آخر همی بمثقبه اول بمطرقه
بادا ترا بمطرقه هجو سوزنی
تا جایگاه فرق بمثقب مشقشقه
خر را چو بت گرفت بمیرد باتفاق
ای هجو من ترا چو تب تیره محرقه
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در هجو قوامی
قوامی بگو از دل سهل و ساده
که با ماده نری و با نر ماده
بداد و به . . . اد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده
چو بز . . . ن بصحرا نهی وقت دادن
چو خر . . . ر بینی ز پس ایستاده
کند . . . ر خر . . . نت را بر بدانسان
که آسان شود خر بز اندر فتاده
پی . . . ر ساده زنخ . . . ن خود را
ز نوره کنی چون زنخدانش ساده
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
روانی پی نوره جستن چو حیزان
از این خانواده بدان خانواده
گروگان خوهی سرخ مرغوله رومه
بسختی چو خاره بتیزی چو خاده
ز بهر جماع خران خر کلوکان
خرامان بخانه بری پاده پاده
جماعت کنند و تو جامع نویسی
زهی . . . ن و دین هر دو بر باد داده
بده دانگ آن حق قرآن نداری
که مغ زند و پا زند را در نواده
نخواهی که خالی بود . . . ن و دستت
ز حمدان پر با دو از جام باده
کسی باید آنگه که تو باده خوردی
که آرد سوی مرز تو گرد باده
نخواهی که بر بستر مرگ خسبی
که هشیار خسبی تو با نیم گاده
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده است تا هست ازارت گشاده
ز احداث . . . ن تو این را و آنرا
زهی نان پخته خهی گاوزاده
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - من کیستم
من یکی شاعرم نه سامانی
نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
نه کنیزان بزمی و خانی
نه کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی بمائی و نانی
نه به گاید مرا همی داماد
نه من او را بهیچ ویرانی
از خسک تا هزار میخ کری
آنکه باشد ز ملک دهقانی
نیست سی آسیا بمن بر وقف
نه ز بی آبی و نه بی نانی
نه بمردیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر هم ز آبگه بانی
نه مرا چنبر رسن تابی
کرده بی پیرهن گریبانی
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی
تیز در ریش و سبیلت آن کل
خوه کلی باش خواه سامانی
کس نداند ازوچه بربخورند
ماورالنهری و خراسانی
ندهد از رنج آن کل کافر
هیچکس خلق را تن آسانی
جز مظفر مجیر دین بوبکر
آن چو بوبکر در مسلمانی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در هجو شاهری
من آن کسم که چو کردم به هجو گفتن رای
هزار مُنجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قربع و عمعق و حکاک قرد یافه‌درای
اگر به عهد منندی و در زمانه من
مراستی ز میانشان همه برای و درای
مرا به شاعری اندر بگو چه باک بود
زرومه سوز کل کور پای خانه گدای
فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است
کلخج . . . ر خر مغ ازو برای و درای
دو دیدگانش چون ماکیان برآمده تن
دویده . . . ایه در او خاه زای و خاه مزای
ز جغد و بوم به دیدار شوم‌تر صد ره
ولی به طعمه و هیچال حجر . . . ن همای
خبر ندارد از کار شاعری چیزی
جز آنکه مرده‌ستایی کند ز جای به جای
نهاده گوش بر آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد و تا از کجا برآید وای
کسی نهاده به بالین مرگ سر تا وی
ز جای شستن خود زود گردد اندر وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای
گهی معرف سازد ز ناکسی خود را
گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحه‌سرای
بسی بنالد بر مردهِ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای
لبی زنان خبازه به گورکن ندهد
وگرش باید با مرده خفت پایاپای
عذاب خلد و نهیب و قیامت و دوزخ
به جای مرثیتش مرده راست خلد نمای
به شعر مرثیت او عذاب کرده شود
کسی که نبود مستوجب عذاب خدای
خران دیزه به آواز پیش او نایند
چو او به خواندن شعر آید و به درد نای
بدو که گوید از من چنانکه فرمایم
که ای پلید بد بدسگال بدفرمای
به هجو من چو رسیدی و از چه فارغ شد
ز گور باب خود ای قلتبان مرده‌ستای
مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور
که گر برابر من شاعری و بزم‌آرای
بیا و گوی به میدان شاعری افکن
که تا که آید از ما به شعر گوی‌ربای
اگر من آیم دم را ز هجو من درکش
وگر تو آیی می‌گوی و هیچ‌گون ناسای
مسای با من پهلو به ابلهی چندین
که نیک ناید با پیل پشه پهلوسای
به آتش اندری از آبروی رفته خویش
مپاش بیش به سر خاک و باد کم پیمای
به پیش هجو من ای کور پایدار نه‌ای
مرا به خیره به یک دست گونه برمگرای
چو . . . ر هجو به باد اندر افکنم دانی
تو نونی و من نای و تو . . . نی و من گای
نصیحت است مرا بر تو گرچه خصم منی
به خصم خویش نمودن خطاست بندگشای
اگر طریق تو اینست و نظم شعر تو این
ز کار خویش به بیهوده خود برآری لای
به ریش خویش چرا . . . همی فرو بیزی
اگر نه ریش تو پرویزنی است . . . پالای
ترا بخواهم سوگند داد و دست به دست
گرفت خواهم آن خواه شای و خواه مشای
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای
به حق ریشت در . . . ن من که یافه مگوی
به حق . . . رم در . . . ن تو که ژاژ مخای
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - آنشب که مرا بود می وصل بکف بر
امروز منم . . . ر و خدو کرده بکف بر
چونان زده ام جلق، چو چخماق نجف بر
تا آب منی از سر نیمور برون جست
چونانکه جهد گربه بموش از پس رف بر
چون اشتر لوکست گروگانم ولیکن
از گه علف او و سر او به علف بر
پیر خر فرتوت که ما را جمعی داد
صد بار به از حور بهشتی به غرف بر
حیران زده بودند صف از بهر خراره
استاده یکی حیز ازیشان بطرف بر
بگرفتم و در بردم از آنگونه که آن حیز
از زیر برون جست و بر افکند بصف بر
حیزان چو بدیدند چنان زخم گروگان
دل زار زوی تیر هدف رفت بتف بر
از طاق میان پای هدف گشت بصحرا
مر تیر زنان راست بسوراخ هدف بر
طبع پسر مسعود از گفته ترفند
چون طبع پدر گشت باشعار طرف بر
مسعود اگر زنده بدی از پی این شعر
کردی زه و احسنت بمن شهره خلف بر
این خاطر و این طبع که من دارم در شعر
فخرم ببخارا و سمرقند و نسف بر
اینست محابات یکی شعر معزی
آن شب که مرا بود می وصل به کف بر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - رای بر آنست که بیرون زنم
سوزنیم، مرد گرانمایه . . . ر
پیر سبکروح گرانسایه . . . ر
با همه خلق از ره خوش صحبتی
خوش خوی و سازنده و با خایه . . . ر
باشد پیرایه پیران خرد
باز منم پیری پیرایه . . . ر
طفل بدم، دایه ببر در کشید
پر شد هر دو بغل دایه . . . ر
ماده نهادند بگهواره در
زانکه نگنجید در او مایه . . . ر
شش بچه گریان در هفت سال
سود همیدادم و سر مایه . . . ر
راست خوهی هیچ خر دیزه را
نیست بدین منزات و پایه . . . ر
دی ز در بام برای مزاح
عرضه زدم بر زن همسایه . . . ر
مانچه اندودن . . . س را بدوغ
خواست ز من عاریه ایرایه . . . ر
قلعه گورنگ بگیرم چو آک
دارم چون گر زبرین قایه . . . ر
رأی بر آنست که بیرون زنم
گردن این بدرگ خود رایه . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
یاقوتی کبیر فروش کباده خر
در جمله، با چهار پسر هست پنج خر
دو خر شهاب و منتخب است و عمر سیم
محمود گشت خر کره و پیر خر پدر
مرپنج لنگ لاشه در اتمه پوش را
خر بنده ام زمان بزمان خر سوارتر
در . . . ن خر شدن بستیزه مثل زنند
ایشان خر ستیزه کش و من ستیزه بر
دربار هجوشان کشم از گوش تا بدم
خواهم بچوب رانم و خواهم بهیر و هر
خر کره و خری را کردم ز بار هجو
آزاد بار، یعنی محمودک و عمر
بجای آندو بدین سر نهم بجبر
خر بنده را تصوف باشد بدینقدر
خر مردمند هرسه، نه مردم نه خر تمام
از هردو نام همچو شتر مرغ بهره ور
ای تیز صد هزار خر خر سپوز باد
در ریش آن پدر که تو هستی ورا پسر
وی صد هزار . . . ر به . . . ن برادری
کورا توئی برادر و این بود ماحضر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - جواب شعر شرف
منم کلوخ خر افشار کنگ خشک سپوز
حرامزاده و قلاش و رند و عالمسوز
چو گاو گمشده ام تا بشاخ برنخورم
بهرکجا که رسم در برم یکی بتیوز
بتاز بازی در شهر گشته ام شهره
بگونه گونه لباسات و حیله و درو روز
نه شعر تازی دانم نه علم و فضل و ادب
درست یاب بدیشان نبوده ام یکروز
ازین سپس من و مرد مواجران حرون
مح و فلاخن و گنجشک و کبک و . . . یه و گوز
من و دو پارک من تاز را بحجره بریم
همی کشیم و سپوز و همی کشیم و سپوز
چنان کشیم و چنان در بریم تا گه روز
که خواب ناید همسایه راز قوزا قوز
چو سر برآرد گنده، سرش فرو گیریم
بزخم سیلی و مور روند بر کافوز
دریغ از آن شرف وحشی و فضائل او
که عاشقست بر آن لاله روی لالک دوز
بنای مذهب تازان بفضل بربودی
بجز شرف نبود کس بناز بر، فیروز
جواب شعر شرف نیست این معاذالله
من آنکسم که مه دی کنم بدم نوروز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - ابوالعباس ترشروی
بخواهم گفت وصف سرخ کناس
چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس
ترشروئی، ابوالعباس نامی
نشسته بر بساط آل عباس
بتن ماننده روباه مسلوخ
بسر ماننده بیغور نسناس
بسان پاچه گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد دواس
نشان طوق بر گردن چنان چون
غلام ارمنی جسته زنحاس
کلاهی بر سرش، رسته کلاهی
برون در دست برد هیچ فلاس
چو مس از روی سرخی و ز سختی
چو روی و آهن و پولاد و الماس
همیشه سارق سرقین مهلع
کلید حجره فرماق و قیماس
صفات خواجه نیمور منست این
که گفتم پیش این یکمشت نسناس
چه نیمور و چه اشنان کوب بقال
چه نیمور و چه گندم کوب هراس
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم، یا ایها الناس
اگر نیمور من روزی بمیرد
کفن باید و راسی جامه کرباس
رفیقا کاف . . . ن بر . . . ر من نه
پس آنگه خوه بکف، خواهی بیاماس
چرا دزد سنائی از خطیری
نخواهم خورد زرق و هزل و وسواس
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - ای شادی روزی که برآری پسرا ریش
زنهار به هش باش که ناری پسرا ریش
تا نفکندت در غم و زاری پسرا ریش
کار کبش موی یگانه کن از آن پیش
کانبوه فرود آید و کاری پسرا ریش
بر گرد زنخدان تو، ناکشته بروید
هرچند که بدروی و نگاری پسرا ریش
برکن بسر ناخن تیز از دل بیرحم
از بیخ دو تاری و سه تاری پسرا ریش
با حیش بگرمابه رو و روی بدان خار
تا چون علم ناصری آری پسرا ریش
آخر گرمابه چه خاری زنخ از حیش
از شانه بدهلیز بخاری پسرا ریش
این هست بر آن قافیه شعر جمالی
ای شادی روزی که برآری پسرا ریش