عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید عربی
رقعه
ابا جعفر یشتافک السمع والبصر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آخر ای ایرانیان ای مردمان باشرف
از چه رو دادید اینسان ملک ایران را ز کف
مر نمی خواندید ایران را همی مام وطن
ای وطن خواهان چه شد آن حرفهای نشر و لف
خود ندانستیم رندانه چه بود این قیل و قال
در کجا شد آن متینگ وهای و هوی و کف و دف
اف بر آن نااهل مردم کز برای نفع خویش
ملک را کردند ویران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول کان بهایم سیرتان
صورتی بودند و بد مقصودشان آب و علف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خویش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم ز پای
در تماشای من آوردید دشمن صف بصف
جز شما مادرفروشان هیچ دیدستی کسی
مادر خود را فروشد در عوض گیرد خزف
شرمتان بادا که ننگ من شدید از آنکه نیست
هیچ عرقی در بدن از جنگجویان سلف
وین عجبتر ز آنکه چون هنگام فرصت در رسید
جای کیفر خواستن خواندید خود را بیطرف
عبرتی باید شما را از جوانان پروس
کز برای حفظ مادر سینه کردندی هدف
قصه فرعون و موسی را مگر ناخوانده اید
که حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
از چه رو دادید اینسان ملک ایران را ز کف
مر نمی خواندید ایران را همی مام وطن
ای وطن خواهان چه شد آن حرفهای نشر و لف
خود ندانستیم رندانه چه بود این قیل و قال
در کجا شد آن متینگ وهای و هوی و کف و دف
اف بر آن نااهل مردم کز برای نفع خویش
ملک را کردند ویران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول کان بهایم سیرتان
صورتی بودند و بد مقصودشان آب و علف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خویش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم ز پای
در تماشای من آوردید دشمن صف بصف
جز شما مادرفروشان هیچ دیدستی کسی
مادر خود را فروشد در عوض گیرد خزف
شرمتان بادا که ننگ من شدید از آنکه نیست
هیچ عرقی در بدن از جنگجویان سلف
وین عجبتر ز آنکه چون هنگام فرصت در رسید
جای کیفر خواستن خواندید خود را بیطرف
عبرتی باید شما را از جوانان پروس
کز برای حفظ مادر سینه کردندی هدف
قصه فرعون و موسی را مگر ناخوانده اید
که حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - عید قربان
بیا که عید عرب جفت شد بعید عجم
رسید لشکر نوروز واضحی از پی هم
دو روز فرخ توأم بیکدیگر گشتند
چنانکه دولت و دین شد بیکدیگر توأم
لوای آل خلیل و درفش افریدون
فراشتند بیکجا برآسمان پرچم
ز استقامت این هر دو آشکارا بین
قوام دین عرب را ز شهریار عجم
نخفتم ای گل سیراب دوش تا بسحر
ز جور گیتی و از ترکتاز لشکر غم
بگوشم آمد از آهنگ مؤذن سحری
که ای ز دور جهان تن نژند و حال دژم
گرت شکنجه کند آسمان، مدار شکن
ورت خماند پیکر، منه برابر و هم
بگیر باده و بر چرخ دل منه که نماند
نه تاج بر سر کسری نه جام در کف جم
غمین مباش ز اوضاع روزگار و ببر
پناه بر در سالار دین و کهف امم
خدایگان خراسان علی بن موسی
جهان داد و دهش آسمان فضل و کرم
بآسمان و جهانش چسان کنم تشبیه
سیاه باد ورق سربریده باد قلم
که آسمان بدرش ذره ایست در بر مهر
جهان به حضرت وی قطره ای برابر یم
رسید لشکر نوروز واضحی از پی هم
دو روز فرخ توأم بیکدیگر گشتند
چنانکه دولت و دین شد بیکدیگر توأم
لوای آل خلیل و درفش افریدون
فراشتند بیکجا برآسمان پرچم
ز استقامت این هر دو آشکارا بین
قوام دین عرب را ز شهریار عجم
نخفتم ای گل سیراب دوش تا بسحر
ز جور گیتی و از ترکتاز لشکر غم
بگوشم آمد از آهنگ مؤذن سحری
که ای ز دور جهان تن نژند و حال دژم
گرت شکنجه کند آسمان، مدار شکن
ورت خماند پیکر، منه برابر و هم
بگیر باده و بر چرخ دل منه که نماند
نه تاج بر سر کسری نه جام در کف جم
غمین مباش ز اوضاع روزگار و ببر
پناه بر در سالار دین و کهف امم
خدایگان خراسان علی بن موسی
جهان داد و دهش آسمان فضل و کرم
بآسمان و جهانش چسان کنم تشبیه
سیاه باد ورق سربریده باد قلم
که آسمان بدرش ذره ایست در بر مهر
جهان به حضرت وی قطره ای برابر یم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب بمیرزا حیدر علی کمالی اصفهانی
ابوالکمال کمالی خدایگان سخن
به پیکر قلمت جای جان کرده سخن
اگر نه کلک تو طرح سخن درافکندی
بر اوفتادی ازین مملکت نشان سخن
توئی که کلک تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوری ببوستان سخن
چو خامه در پی مدحت بنامه پویه کند
کجا گرفت تواند کسی عنان سخن
بگاه ذکر تو اندر مشام خلق رسد
شمیم مشک تتار از گلابدان سخن
چو خواستی ز رهی قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوی آسمان سخن
منم که بر صفت مرد آسمان پیما
روم بعرش معارف زنردبان سخن
ز من بگیر و مدون کن این صحیفه نو
که قادری و ادیبی و قدردان سخن
حدیث فتنه صد ساله را درافکندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنیان سخن
هزار نقش زموج پرند ساده کنم
پدید بر رخ سیمین پرنیان سخن
ز یوسف بن ابی الساج و جیش بوطاهر
دراز گشت درین وقعه داستان سخن
کنون بحضرتت این چامه را فرستادم
که دوخت سوزن کلکم بریسمان سخن
به پیکر قلمت جای جان کرده سخن
اگر نه کلک تو طرح سخن درافکندی
بر اوفتادی ازین مملکت نشان سخن
توئی که کلک تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوری ببوستان سخن
چو خامه در پی مدحت بنامه پویه کند
کجا گرفت تواند کسی عنان سخن
بگاه ذکر تو اندر مشام خلق رسد
شمیم مشک تتار از گلابدان سخن
چو خواستی ز رهی قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوی آسمان سخن
منم که بر صفت مرد آسمان پیما
روم بعرش معارف زنردبان سخن
ز من بگیر و مدون کن این صحیفه نو
که قادری و ادیبی و قدردان سخن
حدیث فتنه صد ساله را درافکندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنیان سخن
هزار نقش زموج پرند ساده کنم
پدید بر رخ سیمین پرنیان سخن
ز یوسف بن ابی الساج و جیش بوطاهر
دراز گشت درین وقعه داستان سخن
کنون بحضرتت این چامه را فرستادم
که دوخت سوزن کلکم بریسمان سخن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو سیف الدوله از سلسال باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - حسبحال آذربایجان و خراسان هنگام تعدیات و بمباردمان سپاهیان روس تزاری
سحرگاهان که مهر عالم آرا
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶ - ذیل تصویر خود در مدح نقش نقاش نوشته
حبذا نقشی که بنمود آشکارا
میر خضر آساز کلک چون مسیحا
میرزین العابدین نقاش ایران
کش همی خوانند مردم میر آقا
آنکه کلکش ناسخ ارژنگ مانی
وانکه نقشش برشکسته تنگلوشا
گر عصا را اژدها کرده است موسی
ور ز آب و گل بسازد مرغ عیسا
بندگان حضرت نقاش باشی
کلک بی جانش کند صد مرده احیا
بر ستاره خط و بر گردون سطاره
برنهد تا راستی سازد هویدا
گوئیا پرگار او را دیده گردون
اقتباس از وی نموده شکل جوزا
خامه اش بر آب اگر نقشی فشاند
ثبت گردد نقش چون بر سنگ خارا
خصم اگر آغاز فرعونی نماید
کلک موئینش بر آید چون چلیپا
صفحه ای آراست از خوبی و پاکی
روشن و دلکش چو صفحه طاق مینا
نقش من بر وی چنان بنمود ثابت
کاندر اورنگ چهارم رنگ بیضا
صورت این بنده را بنگاشت نوعی
که شرافت یافت آن صورت به معنا
رغم مشائی و اشراقی گمانم
کاید این صورت مقدم بر هیولا
الحق از کلک متینش داد جانی
بر تن بی جانم آن فرخنده مولا
گر ندانی کیستم بشنو که گویم
نام خود با نسبت اجداد و آبا
نام میمونم محمد صادق آمد
بن حسین بن محمد صادق اما
در حقیقت گر نژادم باز خواهی
شبل احمد سبط حیدر نجل زهرا
مسکنم داین شد از ملک فراهان
مولدم در گازران از ملک شرا
گاه میلادم شب نیمه محرم
کوکبم شمس است و طالع برج جوزا
زاده قائم مقامم لیک باشد
خامه ام قائم مقام کلک قسطا
تا رقم زد کلک نقاش خجسته
بر ورق این نقشه میمون والا
خامه بر تاریخ تصویرش رقم زد
نقش نقاشی نمود این صنع زیبا
میر خضر آساز کلک چون مسیحا
میرزین العابدین نقاش ایران
کش همی خوانند مردم میر آقا
آنکه کلکش ناسخ ارژنگ مانی
وانکه نقشش برشکسته تنگلوشا
گر عصا را اژدها کرده است موسی
ور ز آب و گل بسازد مرغ عیسا
بندگان حضرت نقاش باشی
کلک بی جانش کند صد مرده احیا
بر ستاره خط و بر گردون سطاره
برنهد تا راستی سازد هویدا
گوئیا پرگار او را دیده گردون
اقتباس از وی نموده شکل جوزا
خامه اش بر آب اگر نقشی فشاند
ثبت گردد نقش چون بر سنگ خارا
خصم اگر آغاز فرعونی نماید
کلک موئینش بر آید چون چلیپا
صفحه ای آراست از خوبی و پاکی
روشن و دلکش چو صفحه طاق مینا
نقش من بر وی چنان بنمود ثابت
کاندر اورنگ چهارم رنگ بیضا
صورت این بنده را بنگاشت نوعی
که شرافت یافت آن صورت به معنا
رغم مشائی و اشراقی گمانم
کاید این صورت مقدم بر هیولا
الحق از کلک متینش داد جانی
بر تن بی جانم آن فرخنده مولا
گر ندانی کیستم بشنو که گویم
نام خود با نسبت اجداد و آبا
نام میمونم محمد صادق آمد
بن حسین بن محمد صادق اما
در حقیقت گر نژادم باز خواهی
شبل احمد سبط حیدر نجل زهرا
مسکنم داین شد از ملک فراهان
مولدم در گازران از ملک شرا
گاه میلادم شب نیمه محرم
کوکبم شمس است و طالع برج جوزا
زاده قائم مقامم لیک باشد
خامه ام قائم مقام کلک قسطا
تا رقم زد کلک نقاش خجسته
بر ورق این نقشه میمون والا
خامه بر تاریخ تصویرش رقم زد
نقش نقاشی نمود این صنع زیبا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
شنیده ام که ازین خطه دیر گاهی علم
سفر گزید و سبک رخت عافیت بربست
گسست رشته پیوند خود ز مشرقیان
به باختر شد و با اهل غرب در پیوست
ز شمع چهره وی بزم غیر روشن شد
چنانکه در غم وی پشت راستان بشکست
خدا یگانا شاها ز درد بی هنری
چنان شدند بزرگان شرق تیره و پست
که کش از ایشان گفتار راست نشنودی
کجا نیوشد گفتار گوش مردم مست
سپس شدند به درگاه کردگار بزرگ
به آه و ناله مگر چاره ای کنند بدست
ز کردگار جهانبان ترا رسید الهام
که در کمان بری آن تیر کو گذشته ز شست
تو نیز ای هنری شه نکو جدا کردی
ز لاله خار وز در خاره وز شهد گبست
چو باب علم گشودی تو، بسته شد در جهل
چو باد پیش سلیمان وزید پشه بجست
دو کار کردی الحق کز این دو کار شگرف
دوباره صید سعادت فتادت اندر شست
وزین دو کار سرافراز گشت و خرم شد
سری که سود به خاک و دلی که از غم خست
نخست شرکت اسلامیان ز همت خویش
پدید کردی وز آن گشت نیستها همه هست
ز شرکت است همه کار ملک بر سامان
که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست
خدای یار جماعت بود ولی به خلاف
نظام سبحه پراکنده شد چو رشته گسست
سپس ز مدرسه آن گوهری که گم شده بود
بدست کردی و گستردی از کرامت دست
ز نور این گهر تابناک رایت داد
بپا ستاد و خداوند دین به تخت نشست
فضیلتی که تو بنموده ای که بنماید
کرامتی که تو کردی کسی کجا یارست
بلی ز نیروی اعجاز بگسلد نیرنگ
چنانکه بازوی فرجود بشکند فرهست
کنون دعای تو فرض است بر همه گیتی
که راستکاری و دین پرور و خدای پرست
هزار شکر که از مهر ظل سلطانی
برست تخم هنر وز هزار آفت رست
سفر گزید و سبک رخت عافیت بربست
گسست رشته پیوند خود ز مشرقیان
به باختر شد و با اهل غرب در پیوست
ز شمع چهره وی بزم غیر روشن شد
چنانکه در غم وی پشت راستان بشکست
خدا یگانا شاها ز درد بی هنری
چنان شدند بزرگان شرق تیره و پست
که کش از ایشان گفتار راست نشنودی
کجا نیوشد گفتار گوش مردم مست
سپس شدند به درگاه کردگار بزرگ
به آه و ناله مگر چاره ای کنند بدست
ز کردگار جهانبان ترا رسید الهام
که در کمان بری آن تیر کو گذشته ز شست
تو نیز ای هنری شه نکو جدا کردی
ز لاله خار وز در خاره وز شهد گبست
چو باب علم گشودی تو، بسته شد در جهل
چو باد پیش سلیمان وزید پشه بجست
دو کار کردی الحق کز این دو کار شگرف
دوباره صید سعادت فتادت اندر شست
وزین دو کار سرافراز گشت و خرم شد
سری که سود به خاک و دلی که از غم خست
نخست شرکت اسلامیان ز همت خویش
پدید کردی وز آن گشت نیستها همه هست
ز شرکت است همه کار ملک بر سامان
که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست
خدای یار جماعت بود ولی به خلاف
نظام سبحه پراکنده شد چو رشته گسست
سپس ز مدرسه آن گوهری که گم شده بود
بدست کردی و گستردی از کرامت دست
ز نور این گهر تابناک رایت داد
بپا ستاد و خداوند دین به تخت نشست
فضیلتی که تو بنموده ای که بنماید
کرامتی که تو کردی کسی کجا یارست
بلی ز نیروی اعجاز بگسلد نیرنگ
چنانکه بازوی فرجود بشکند فرهست
کنون دعای تو فرض است بر همه گیتی
که راستکاری و دین پرور و خدای پرست
هزار شکر که از مهر ظل سلطانی
برست تخم هنر وز هزار آفت رست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
حامی دین پیمبر حاج زین العابدین
ریخت صهبای سعادت در ایاغ مردگان
مکتبی بهر زراعت ساخت در آن ناحیت
تا شود گیتی منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از این سعادت تن زدند
زانکه زور می فزون بود از دماغ مردگان
این زمان بیدار گشتندی و خواهند از هنر
طوطی و بلبل شود جغد و کلاغ مردگان
بار دیگر برگشودند آن در دولت که علم
آید از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوی را بنده مهمان بودمی
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر این تارخ جستم از امیری نکته ای
گفت تاریخش بجو از «باب باغ مردگان »
ریخت صهبای سعادت در ایاغ مردگان
مکتبی بهر زراعت ساخت در آن ناحیت
تا شود گیتی منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از این سعادت تن زدند
زانکه زور می فزون بود از دماغ مردگان
این زمان بیدار گشتندی و خواهند از هنر
طوطی و بلبل شود جغد و کلاغ مردگان
بار دیگر برگشودند آن در دولت که علم
آید از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوی را بنده مهمان بودمی
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر این تارخ جستم از امیری نکته ای
گفت تاریخش بجو از «باب باغ مردگان »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۲
عمید سلطنه سردار امجد آنکه ندید
دو چشم گیتی چون او یکی سپهبد راد
دو چیز بنده فرمان اوست خامه و تیغ
دو چیز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چیز شود پایه هنر ستوار
ازین دو چیز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بیداد را زند آتش
بدین دو بنگه فرهنگ را نهد بنیاد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده زبند ستم کند آزاد
امیدوار چنانم ز کردگار جهان
که جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
دو چشم گیتی چون او یکی سپهبد راد
دو چیز بنده فرمان اوست خامه و تیغ
دو چیز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چیز شود پایه هنر ستوار
ازین دو چیز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بیداد را زند آتش
بدین دو بنگه فرهنگ را نهد بنیاد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده زبند ستم کند آزاد
امیدوار چنانم ز کردگار جهان
که جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۵
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۶
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - نگارش عهدنامه
سپس بهر تاراج این تاج و تخت
نشستند و پیمان به بستند سخت
که در خاک ایران سپارند راه
به روز سپید و به شام سیاه
دلیرانش را خوار و خیره کنند
چراغ شبش تار و تیره کنند
به هر جا پرستش گه ایزدی
بکوبند یکسر ز نابخردی
نمانند از رازداران دین
تن زنده بر جا در آن سرزمین
بدان سان که اندر سمرقند و سغد
سپردند جای هزاران بجغد
چنان چون بفرغانه و دشت چاچ
مساجد شده پر ز ناقوس و خاج
به ایران زمین نیز غوغا کنند
مساجد بدل بر کلیسا کنند
نشستند و پیمان به بستند سخت
که در خاک ایران سپارند راه
به روز سپید و به شام سیاه
دلیرانش را خوار و خیره کنند
چراغ شبش تار و تیره کنند
به هر جا پرستش گه ایزدی
بکوبند یکسر ز نابخردی
نمانند از رازداران دین
تن زنده بر جا در آن سرزمین
بدان سان که اندر سمرقند و سغد
سپردند جای هزاران بجغد
چنان چون بفرغانه و دشت چاچ
مساجد شده پر ز ناقوس و خاج
به ایران زمین نیز غوغا کنند
مساجد بدل بر کلیسا کنند
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۴ - سرود وطنی
مال دنیی و مذهبی وطنی
من به عزتی به سکنی
اذا انتمی منتم الی احد
فانتی منتم الی وطنی
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ای وطن نازنین و قصر کیان
قصر کیانی و رفته میان
طعمه گرگان شدی و شیر ژیان
گریه کنند از غم تو پردگیان
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
این انوشیروان حارسنا
این ابوذرجمهر سائسنا
و این اسفندیار فارسنا
زها به جیلنا و فارسنا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
قدرت جمشید و کیقباد چه شد
حشمت فیروز و مهرداد چه شد
دولت شاهان پیشداد چه شد
رایت عدل و لوای داد چه شد
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
کلهموا قد مضوا و ما رجغوا
و بد دو الشمل بعد ما اجتمعوا
مضوا و با دوا و حبلهم قطعوا
و فی شراک الهلاک قدر قعوا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یک تن از آن خسروان نمانده بجا
جمله برفتند از این سپنج سرا
نیست کسی در زمانه حامی ما
جز نظر اهل بیت و فضل خدا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یا وطنی انت منتهی شرفی
فیک مآلی و فیک مختلفی
بطمع فیک العدو والاسفی
کعاویات طمعن بالحیف
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
سخره غول است رخش رستم تو
در کف دیو است خاتم جم تو
کلک ادیب الممالک از غم تو
کرده ورق را سواد اعظم تو
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
من به عزتی به سکنی
اذا انتمی منتم الی احد
فانتی منتم الی وطنی
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ای وطن نازنین و قصر کیان
قصر کیانی و رفته میان
طعمه گرگان شدی و شیر ژیان
گریه کنند از غم تو پردگیان
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
این انوشیروان حارسنا
این ابوذرجمهر سائسنا
و این اسفندیار فارسنا
زها به جیلنا و فارسنا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
قدرت جمشید و کیقباد چه شد
حشمت فیروز و مهرداد چه شد
دولت شاهان پیشداد چه شد
رایت عدل و لوای داد چه شد
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
کلهموا قد مضوا و ما رجغوا
و بد دو الشمل بعد ما اجتمعوا
مضوا و با دوا و حبلهم قطعوا
و فی شراک الهلاک قدر قعوا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یک تن از آن خسروان نمانده بجا
جمله برفتند از این سپنج سرا
نیست کسی در زمانه حامی ما
جز نظر اهل بیت و فضل خدا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یا وطنی انت منتهی شرفی
فیک مآلی و فیک مختلفی
بطمع فیک العدو والاسفی
کعاویات طمعن بالحیف
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
سخره غول است رخش رستم تو
در کف دیو است خاتم جم تو
کلک ادیب الممالک از غم تو
کرده ورق را سواد اعظم تو
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲ - بند دوم
بت من چه این داستان می سرود
ببحر تقارب تقرب نمود
فعولن فعولن فعولن فعول
چه خوش باشد این سنجه با چنگ و رود
گریوه بود پشته و نهر رود
زبر از فراز است و زیر از فرود
چو بر بت بود بربط م و چنگ صنج
کمانچه غژک دان و عود است رود
ربابه رواده بود و جد م و شت
طرب را مشستی و خنیا سرود
سیاه آبه زاگاب و آمه دوات
سلام است زندش تحیت درود
حسد تیورک غبطه پژمان بود
جگر خون دل دان و اندوه دود
همان مرده ریگ است میراث وارث
زیان است خسران و نفع است سود
چو نیروی پنداره شد واهمه
همان مکر و اندیشه دان نیرنود
زره پوش و خفتان و خرپشته شد
دگر ترک و گبر است هم نام خود
جماد و گیا بسته و رسته دان
بسیط است کامود و ضد اشکیود
چو خدیه مضاف است و مطلق بود
همان موکده بشنو این نکته زود
«سبک موکده » عنصر آتش است
«گران موکده » عنصر خاک بود
گران خدیه آب و سبک خدیه باد
سبب رون و اندیشه و بهره بود
کشک عقعق و سعوه سنگانه دان
بود غاز خربت قطاع اسفرود
هزار است بلبل م غراب است زاغ
کلنگ است گرگی عقاب است مود
صنوبرم بود ناژو و کاژو توژ
تبر خون چو عناب توت است تود
بشین و گهر ذات و وصف است زاب
چو اویش هویت وجود است بود
همان گبر و ترسا و تیداک را
مجوس و نصاری شمر با جهود
بسودن بسفتن چو سائیدن است
خراشیدن رخساره گوئی شخود
بلارک پرند است و آتش زنه
بود زند و غودان خف و پود و هود
هنایش اثر حاجت آیفت دان
فلیوه بود هرزه غره فنود
تمطی است فنجا و خمیازه خاژ
فلانه لود تار و پوده است پود
چو ناویژ مغشوش و بیژه است ناب
نبهره بود قلب و نو نابسود
بنفشه بود فرمه شاهسپرم
چو ریحان و سنبل بود آبرود
ببحر تقارب تقرب نمود
فعولن فعولن فعولن فعول
چه خوش باشد این سنجه با چنگ و رود
گریوه بود پشته و نهر رود
زبر از فراز است و زیر از فرود
چو بر بت بود بربط م و چنگ صنج
کمانچه غژک دان و عود است رود
ربابه رواده بود و جد م و شت
طرب را مشستی و خنیا سرود
سیاه آبه زاگاب و آمه دوات
سلام است زندش تحیت درود
حسد تیورک غبطه پژمان بود
جگر خون دل دان و اندوه دود
همان مرده ریگ است میراث وارث
زیان است خسران و نفع است سود
چو نیروی پنداره شد واهمه
همان مکر و اندیشه دان نیرنود
زره پوش و خفتان و خرپشته شد
دگر ترک و گبر است هم نام خود
جماد و گیا بسته و رسته دان
بسیط است کامود و ضد اشکیود
چو خدیه مضاف است و مطلق بود
همان موکده بشنو این نکته زود
«سبک موکده » عنصر آتش است
«گران موکده » عنصر خاک بود
گران خدیه آب و سبک خدیه باد
سبب رون و اندیشه و بهره بود
کشک عقعق و سعوه سنگانه دان
بود غاز خربت قطاع اسفرود
هزار است بلبل م غراب است زاغ
کلنگ است گرگی عقاب است مود
صنوبرم بود ناژو و کاژو توژ
تبر خون چو عناب توت است تود
بشین و گهر ذات و وصف است زاب
چو اویش هویت وجود است بود
همان گبر و ترسا و تیداک را
مجوس و نصاری شمر با جهود
بسودن بسفتن چو سائیدن است
خراشیدن رخساره گوئی شخود
بلارک پرند است و آتش زنه
بود زند و غودان خف و پود و هود
هنایش اثر حاجت آیفت دان
فلیوه بود هرزه غره فنود
تمطی است فنجا و خمیازه خاژ
فلانه لود تار و پوده است پود
چو ناویژ مغشوش و بیژه است ناب
نبهره بود قلب و نو نابسود
بنفشه بود فرمه شاهسپرم
چو ریحان و سنبل بود آبرود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۷ - بند هفتم
زهی بچین دو زلف از حبش گرفته خراج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج