عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴
جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۵ - در صلح انداختن ارمک میان کمخا وصوف
چو ننمود رو هیچ فنح و فلاح
بشد ارمک آنجا زبهر صلاح
دری چند از دگمه با خود ببرد
که نتوان شمردن چنین کار خورد
وزآنجا خبر شد که ارمک رسید
بسی جامه کمخا بپایش کشید
گرفت او همی دامنش زانبساط
کشید آستین وی این ازنشاط
مقرر نمودند با یکدیگر
که هر یک بفصلی بود تا جور
شود آن یکی شاه رخت بهار
بود در خزان این یکی شهریار
ولیکن لباسات قلب از میان
زدندی گره هر دم از ریسمان
که جائی نخواهد رسید این سخن
نخواهد شد این گفتگوها کهن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
در کوی دوست با غم و باشیون آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آشکارا، روز طعن و لعن زندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۰ - حکایت
شبی یاد دارم که پروانه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۵ - حکایت
یکی چاکر خویش را زد به سر
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۶ - قویدست در شکار
با دو شکار بست نظامی دل و هوس
فتراک او نه بیند بی صید هیچ کس
گشته است بر شکار چنان دست او قوی
کز کوه خود همی برباید همی مگس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمی‌دانم چه‌سان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانه‌تر بایست کشتن بسمل خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته‌تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیّاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
سوخت هر جا خسته‌ای ما بی‌محابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوه‌ها کردیم و پرها سوختیم
دادِ‌ ما را خضر کی از چشمة خود می‌دهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای شعله ز دست خوی بیدادگرت
می‌سوزم و هیچ نیست از من خبرت
گفتی که چو پروانه چه گردی گردم
می‌گردم قربان سرت گرد سرت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۷ - در مدح نجم الدین لقبی و درخواست دو چیز از او
ایا نجم دین گر تو احسان کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۹ - در غزل است
دل عاشق ز بیم جان نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۵ - کهنه روز
کهنه دوز امرد که دارد دایما کارش برار
هر که دید از دور او را گفت هست این کهنه کار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۵ - میخچه گر
نگار میخچه گر ساخته ز آهن ما
نشسته است به سودای میخ در یکجا