عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
در این خرابه نه دشمن نه دوست می‌باشد
به هرچه وارسی آنجاکه اوست می‌باشد
به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق
در آن جریده‌ که بی‌پشت و رو‌ست می‌باشد
غم جدایی اسباب می‌خورد همه کس
همیشه نان تعلق دو پوست می‌باشد
تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست
دماغ آبله آماس دوست می‌باشد
ز بس‌که نسخهٔ تحقیق ما پریشان است
نظر به‌کاشغر و دل به خوست می‌باشد
غبار معبد تقوا به باده ده‌ کانجا
کمال صدق و صفا تا وضوست می‌باشد
تو لفظ‌، مغتنم انگار، فکر معنی چیست
که مغزها همه محتاج پوست می‌باشد
جبین ز سجده ندزدی ‌که سربلندی شرم
به عالمی‌که زمین روبروست می‌باشد
ز تازه‌رویی اخلاق نگذری بیدل
بهار تا اثر رنگ و بوست می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد
آب این آینه چون باد روان می‌باشد
شعله‌ها رنگ به خاکستر ما باخته است
شور پرواز درن سرمه نهان می‌باشد
سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم
زینت ما به متاع دگران می‌باشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع
موج این‌گوهر خون‌گشته زبان می‌باشد
حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار
خواب پا در ره ما سنگ‌نشان می‌باشد
بی‌گهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست
تا نم آب بگو شست‌گران می‌باشد
کینهٔ خصم بداندیش ملایم‌گفتار
نیش خاری است ‌که در آب نهان می‌باشد
ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود
آب تیغ آفت قعرش به‌کران می‌باشد
تیره‌بختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان می‌باشد
ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا
نتوان یافت که آیینه چسان می‌باشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل
تیغ‌ کین را سخن سخت فسان می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی ‌کاسهٔ طنبور شد
برق آفت‌گر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص می‌شود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس می‌کند
شعله‌ای‌ کز دود فارغ ‌گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیده‌ها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی می‌ساختم
بسکه سعی ما رسایی‌کرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون می‌زد ومنصورشد
چون سحر کم نیست‌ گر عرض غباری داده‌ایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته‌ام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمی‌دارد دل اهل صفا
صبح‌ ، زخم خویش را خود مرهم‌کافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند
دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی می‌سوختند
یک شرر ازپرده بیرون‌زد چراغ طور شد
دل چه سامان‌کز شکست آرزو بر هم نچید
بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بی‌تعمیریی صرف بنای کاینات
دل خرابی‌کرد کاین ویرانه‌ها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست
بسکه چشم از معنی‌ام پوشید حاسد،‌کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست
از شکست پل نترسد سیل چون‌ پر زور شد
زبن همه حسرت‌که مردم در خمارن مرده‌اند
جمع شد خمیازه‌ای چند و دهان گور شد
آبله بی‌سعی پامردی نمی‌آید به دست
ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیری‌ست بیدل حاصل عیش شباب
هرکه ‌شب ‌می خورد خواهد صبحدم‌ مخمور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
شب حسرت دیدار توام دام ‌کمین شد
هر ذره ز اجزای من آیینه‌نگین شد
خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد
دل سف‌رخت به رنگی‌که‌کبابم نمکین شد
عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است
چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد
برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت
صد ناله تمنا نفس بازپسین شد
زنداز نیرنگ خیالم چه توان‌کرد
رحم است بر آن شخص‌که او آینه‌بین شد
انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد
جوهربه‌رخ‌آینه روشنگرچین شد
موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست
چون سایه نباید کلف روی زمین شد
ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم
وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد
گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست
ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد
بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد
جزگرد خیالی‌که نه آن بود و نه این شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
دل باز به جوش یارب آمد
شب‌ رفت و سحرنشد شب‌ آمد
اشک از مژه بسکه بی‌اثر پخت
رحمم به زوال‌ کوکب آمد
بی‌ روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی‌ که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام
قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم
دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید
اخلاق کجاست‌، منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر
هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن‌، رسم‌ به‌ گوشی
هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود
از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق
آیینه به دست من شب آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به‌ گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل
ز خار منتش عمری ‌گریبان چاک بنشاند
درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر
ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون‌ صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی
چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمی‌ام‌، بیتابی‌ام دارد تماشایی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند
اگر از موج‌ گوهر می‌توان زد آب بر آتش
عرق هم‌ گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم
ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم
مرا این آرزو تا کی ‌گریبان ‌چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط‌ گریهٔ عاشق
غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن
تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس ‌بیدل
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای ‌پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال ‌است یا رب دود سودای محبت را
که ‌شمع از رشته‌ای‌ کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس‌ می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم
که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش می‌شود آبی‌ که ‌کس بسیار جوشاند
به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت‌ شهادت صورت زنهار جوشاند
به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن
گریبان ‌گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان ‌وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
در گلستانی‌ که چشمم محو آن طناز ماند
نکهت‌گل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها به‌گرد نارسایی بازماند
یک جهان انجام‌، خجلت‌پرور آغاز ماند
نغمه‌ها بسیار بود اما ز جهل مستمع
هرقدر بی‌پرده شد در پرده‌های ساز ماند
حسن‌در اظهار شوخی رنگ‌تقصیری ند!شت
چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
این زمان، حسرت‌، تسلی‌خانهٔ جمعیت است
بی‌خیالی نیست آن آیینه ‌کز پرداز ماند
نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوه‌اش
حیرتی ‌گل ‌کرده بودم لیک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر می‌کند اجزای من
یارب این‌گرد پریشان از چه دامن باز ماند
شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد
برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند
صافی د‌ل شبههٔ هستی به عرض آوردن است
عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت
عالمی انجامها طی‌کرد و در آغاز ماند
یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش
با من از هر جلوه‌ای آیینه‌داری باز ماند
خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود
با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند
ازگداز صد جگر اشکی به عرض آورده‌ام
بخیه‌ای آخر ز چاک پرده‌های راز ماند
بیدل از برگ و نوای ما سیه‌بختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
گرد عجزم‌، خوشخرامان سرفرازم کرده‌اند
سجده‌واری داشتم گردون‌طرازم کرده‌اند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینه‌ام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کرده‌اند
صافی دل بیخودی پیمانه‌ای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بی‌نیازم کرده‌اند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم‌ کرده‌اند
پیش از این صد رنگ، رنگ‌آمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بی‌درد سازم‌ کرده‌اند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم‌ کرده‌اند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کرده‌اند
از هجوم برق‌تازیهای ناز آگه نی‌ام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کرده‌اند
بیدلی‌ها‌یم دلیل امتحان بیغشی‌ست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کرده‌اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲
کوی عشق است و همه دانه و دام است این جا
جلوه ی مردم آزاده حرام است این جا
هر که بگذشت در این کوی به بند افتادست
طایر بی قفس و دام کدام است این جا
آن که هر گام بلغزید در این کوی برفت
صنعت راه روان لغزش گام است این جا
عشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جا
برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه ی بازیچه حرام است این جا
شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
مشعل طور کمندافکن بام است این جا
در حرم ذکر بتی دیر نشین خاص من است
لله الحمد که این زمزمه عام است این جا
عشق بنشست ز پا در ره ی جویایی قرب
زاغ اندیشه همان کبک خرام است این جا
سر تقدیر در آن نشأ رسد شحنه به گوش
سر این مسأله نگشای که خام است این جا
عرفی از هر دو جهان می رمد الا در دوست
همه جا وحشی از آن است که رام است این جا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۰
دریا فراخ و کشتی ما بی معلم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
آنان که لاف مرتبه ی قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزم است
مردم اگر چه نقل ز فیض خرد کنند
ما دشمنیم با خرد، اندیشه حاکم است
هر نکته ای که هست به وجهی توان شناخت
تاوان جهل بی خردان بر معلم است
ما خود ز کبر تکیه به همت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعم است
هر چند شرم دوست خلافش قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرم است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۸
کوی عشق است این که در هر گام صد عاقل گم است
تا قیامت جان فراموش است و این جا دل گم است
خود چه راه است این که در صد سال یک منزل نیافت
آن که در هر نیم گامش طی صد منزل گم است
لذت جان دادنم بنگر که در روز جزا
ننک قتلم در هجوم لذت قاتل گم است
یار در دل هست اگر دل نیست ایمن گو مباش
کعبه گر محمل نشینم نیست از محمل گم است
این که می گویند دریا می گشاید دست بخت
تا در دل می شنو اما کلید دل گم است
در هجوم چاره اندیشی عرفی گشته گم
عقل رهبر هم درین اندیشه ی هایل گم است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۶
زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
کسی که محرم باد صبا ست می داند
که با وجود خزان بوی یاسمن باقی است
ز شکوه های جفایت دو کون پر شد، لیک
هنوز رنگ ادب بر رخ سخن باقی است
نماند قاعده ی مهر کوهکن به جهان
ولی عداوت پرویز و کوهکن باقی است
مگو که هیچ تعلق نماند عرفی را
تعلقی که نبودش به خویشتن باقی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۸
یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست
نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
اینک اصحاب حرم ، جرعه زنی، نزع و صلاح
کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست
گر چه از هم نفسان جمله وفا می بینم
آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
هست هشیاری آسوده دلان قابل راز
این قدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست
گفتی ام عیب تو عرفی، به چه پوشیم، بگو
هر لباسش که تو پوشی از آن بهتر نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۱
از کوتهی، ار عمر درازت هوس است
جاوید اگر شوی همان یک نفس است
خر تیره ای ای الاغ، تا کی شرمی
درمانده ی این مزبله تا چند بس است؟
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۰
نی در غم فرزند و زن و خویشم من
نی خویش به قید مذهب و کیشم من
رفتم که حساب خود کنم هیچ نبود
شاید اگر از هیچ نیندیشم من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۳
گر دَرِ عشق زنی تاب ملامت باید
دل آمادهٔ آشوب قیامت باید
در قبول نظر عشق هزاران شرط است
اول از عافیت رفته ندامت باید
تا به کی شاهد معنی بکشد بند نقاب
عمر ها بر در اندیشه اقامت باید
حسن سلمی ز تماشاگه هر بوالهوس است
چشمی از دیدن جز وِی به سلامت باید
طاقت سایه نداریم، چه اندیشه کنیم
پنجه در پنجهٔ خورشید قیامت باید
عرفی از رمز ملامت نشود دعوی عشق
همه صاحب نظرانیم، علامت باید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می‌کند
اقتضای جلوه دارد این‌قَدَر تمهید رنگ
تا پری بی‌پرده‌ گردد شیشه پیدا می‌کند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه‌ کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا می‌کند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می‌کند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا می‌کند
یأس‌ دل‌ کم‌ نیست‌ گر خواهی ز خود برخاستن
نشئه‌واری از شکست این شیشه پیدا می‌کند
حسرت پیکان او بی‌ناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا می‌کند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون‌، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می‌کند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نی‌گره از تنگی این بیشه پیدا می‌کند
بیدل از سیر تأمل‌خانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا می‌کند