عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - فی المدیحه
آدینه و مهرگان و ماه نو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
آن را که همی جست و دلم بخت بمن داد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷
ای بند بلا دیده و از بند بجسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
ای جان بدسگالان جفت گداز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خیز تا دست طرب یکدم، بجام می زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
گر چه گردد برای ما افلاک
ورچه باشد به کام ما ارکان
هیچ بزمی بود چنان خرم
هیچ طیفی بود چنان شادان
که دوم روز عید ما را بود
نزد صدر زمین و زین زمان
حسن احمد آن جواد کریم
آن قضا قدرت و قدر امکان
کام دل یافتیم روز شوال
کین همی خواستیم از رمضان
اسب عشرت کشیده اندر زین
گوی رامش فکنده در میدان
گشته با الفت قنینه قرین
کرده با کوکب پیاله قرآن
مجلسی چون بهشت پر نعمت
باده چون گلاب اصفاهان
ساقیانی انیس همچون دل
مطربانی لطیف همچون جان
یارب آن دلگشای بزم چه بود
که همی طیره گشت زهره از آن
ابر احسان چو خواست گشت مطیر
من سرگشته از میان جهان
از چنان مجلسی بیفتادم
همچو آدم ز روضه رضوان
نیم شب چون در آمدم از خواب
نیک رنجور گشتم و حیران
تا در این بودم آمد آوازی
کی سبق برده از همه اقران
غافلی زانکه صاحب مکرم
کرد مسعود مر ترا ز احسان
گاه انعام عام دانکه نکرد
نام تو در جریده نسیان
دل من آن چو خواب بنمودت
برگفته است آفت حرمان
ای خداوند من نجیب الدین
این سخن را پدید کن برهان
خبری کان ازو نه بس عجب است
جهد کن تا رسد به تو به عیان
تا بود اوج شمس در جوزا
تا بود خانه قمر سرطان
باد همواره یاورش گردون
با پیوسته ناصرش یزدان
ورچه باشد به کام ما ارکان
هیچ بزمی بود چنان خرم
هیچ طیفی بود چنان شادان
که دوم روز عید ما را بود
نزد صدر زمین و زین زمان
حسن احمد آن جواد کریم
آن قضا قدرت و قدر امکان
کام دل یافتیم روز شوال
کین همی خواستیم از رمضان
اسب عشرت کشیده اندر زین
گوی رامش فکنده در میدان
گشته با الفت قنینه قرین
کرده با کوکب پیاله قرآن
مجلسی چون بهشت پر نعمت
باده چون گلاب اصفاهان
ساقیانی انیس همچون دل
مطربانی لطیف همچون جان
یارب آن دلگشای بزم چه بود
که همی طیره گشت زهره از آن
ابر احسان چو خواست گشت مطیر
من سرگشته از میان جهان
از چنان مجلسی بیفتادم
همچو آدم ز روضه رضوان
نیم شب چون در آمدم از خواب
نیک رنجور گشتم و حیران
تا در این بودم آمد آوازی
کی سبق برده از همه اقران
غافلی زانکه صاحب مکرم
کرد مسعود مر ترا ز احسان
گاه انعام عام دانکه نکرد
نام تو در جریده نسیان
دل من آن چو خواب بنمودت
برگفته است آفت حرمان
ای خداوند من نجیب الدین
این سخن را پدید کن برهان
خبری کان ازو نه بس عجب است
جهد کن تا رسد به تو به عیان
تا بود اوج شمس در جوزا
تا بود خانه قمر سرطان
باد همواره یاورش گردون
با پیوسته ناصرش یزدان
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ما فراغ از غم بیش و کم عالم داریم
غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم
نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند
همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم
غم عشق است که دل را فرحی می بخشد
فرحی در دل ما هست که این غم داریم
شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی
که دل سوخته و دیده پر نم داریم
گرد خاک رهت از دیده ما می شوید
ناله دم بدم از اشک دمادم داریم
باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست
اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم
شاد ازانست درین دور فضولی دل ما
که غمی در دل ازان گیسوی پرخم داریم
غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم
نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند
همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم
غم عشق است که دل را فرحی می بخشد
فرحی در دل ما هست که این غم داریم
شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی
که دل سوخته و دیده پر نم داریم
گرد خاک رهت از دیده ما می شوید
ناله دم بدم از اشک دمادم داریم
باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست
اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم
شاد ازانست درین دور فضولی دل ما
که غمی در دل ازان گیسوی پرخم داریم