عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وانگه مدام در ده مست مدام گردان
بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی
بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان
دارالغرور ما را دارالسرور کردی
دارالملام ما را دارالسلام گردان
خامند و پخته مانا تو دو شراب داری
در خام پخته گردان در پخته خام گردان
ناهید زخمهزن را از لحنه سیر کردی
بهرام تیغزن را از جام رام گردان
ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی
یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان
اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی
از عکس روی می را بیجاده فام گردان
خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد
از جزع دانه کردی از مشک دام گردان
گمنام کرد ما را یک جام بادهٔ تو
در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز
پیش غلام و دربان او را غلام گردان
وانگه مدام در ده مست مدام گردان
بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی
بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان
دارالغرور ما را دارالسرور کردی
دارالملام ما را دارالسلام گردان
خامند و پخته مانا تو دو شراب داری
در خام پخته گردان در پخته خام گردان
ناهید زخمهزن را از لحنه سیر کردی
بهرام تیغزن را از جام رام گردان
ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی
یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان
اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی
از عکس روی می را بیجاده فام گردان
خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد
از جزع دانه کردی از مشک دام گردان
گمنام کرد ما را یک جام بادهٔ تو
در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز
پیش غلام و دربان او را غلام گردان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
ای ز آب زندگانی آتشی افروخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسهها بردوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته
ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته
ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسهها بردوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته
ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته
ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا
چون عندلیب بیدل همواره میسرایی
خورشیدوار کردی چون ذرههای عقلی
دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی
یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را
از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی
ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین
منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی
روحالقدس ندارددر خوبی و لطافت
با خاک کف پایت یکذره آشنایی
بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی
گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی
گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم
در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی
بگشای بند مرجان تا همچو طبع بیجان
بندازد از جمالت جان تاج کبریایی
ای تافته کمالت از چار سوی ارکان
پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی
بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد
منزل به کوی رندی یا راه پارسایی
ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن
در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی
گیرم که بار ندهی ما را درون پرده
کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی
بی روی تو نگارا چشم امید ما را
باید ز نقش نامه نام تو توتیایی
نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت
بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی
نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی
در نظمهای عالی وصف ترا سنایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا
چون عندلیب بیدل همواره میسرایی
خورشیدوار کردی چون ذرههای عقلی
دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی
یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را
از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی
ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین
منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی
روحالقدس ندارددر خوبی و لطافت
با خاک کف پایت یکذره آشنایی
بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی
گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی
گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم
در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی
بگشای بند مرجان تا همچو طبع بیجان
بندازد از جمالت جان تاج کبریایی
ای تافته کمالت از چار سوی ارکان
پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی
بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد
منزل به کوی رندی یا راه پارسایی
ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن
در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی
گیرم که بار ندهی ما را درون پرده
کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی
بی روی تو نگارا چشم امید ما را
باید ز نقش نامه نام تو توتیایی
نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت
بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی
نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی
در نظمهای عالی وصف ترا سنایی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در زهد و موعظه
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا
که آه عاشقان از بتکده بیتالحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بیکس نیست با هر ناکس از کوری
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمهای دادش
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه میگویم که داند این مگر آن کز دل صافی
سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا
که آه عاشقان از بتکده بیتالحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بیکس نیست با هر ناکس از کوری
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمهای دادش
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه میگویم که داند این مگر آن کز دل صافی
سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سیف الحق محمد منصور
ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیهگاه عاشقانش دیدههای حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیکتر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیهگاه عاشقانش دیدههای حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیکتر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مذمت عافیت جویی
در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی
رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار
نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست
زان که میبینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر
شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق
ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی
ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل
از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود
داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان
حجت تهدید با اهل ارچه بیتاوان بود
این چنینست ار برانی تعبیه در راه عشق
هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن
آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته
کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین
بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو
هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد
دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست میآرد پیام
در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بیبکا از شوق دوست
چند بنوازند او را دیدهاش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد
گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد
زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی
رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار
نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست
زان که میبینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر
شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق
ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی
ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل
از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود
داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان
حجت تهدید با اهل ارچه بیتاوان بود
این چنینست ار برانی تعبیه در راه عشق
هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن
آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته
کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین
بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو
هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد
دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست میآرد پیام
در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بیبکا از شوق دوست
چند بنوازند او را دیدهاش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد
گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد
زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در آرزوی مرگ
کی باشد کین قفس بپردازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵
بخ بخ اگر این علم برافرازم
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱
خیز تا خود ز عقل باز کنیم
در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست
در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم
خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست
خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم
آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن
خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم
در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی
ملکالموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن
هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم
چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را
آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را
حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم
در جهان بیجهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم
چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را
به یکی باده درد باز کنیم
در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست
در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم
خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست
خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم
آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن
خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم
در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی
ملکالموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن
هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم
چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را
آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را
حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم
در جهان بیجهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم
چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را
به یکی باده درد باز کنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
دست اندر لام لا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانهوار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کمزنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بینوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانهوار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کمزنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بینوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶
ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو
دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو
گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی
سوزن تمهید را در چشم این طرار زن
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو
آتش درویشی اندر عالم غدار زن
منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل
با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق
شو پیاده آتش آندر زین و زینافزار زن
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود
طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن
در خرابات خرابی همچو مستان گوشهگیر
خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه
نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن
جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن
پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی
چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو
دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو
گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی
سوزن تمهید را در چشم این طرار زن
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو
آتش درویشی اندر عالم غدار زن
منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل
با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق
شو پیاده آتش آندر زین و زینافزار زن
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود
طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن
در خرابات خرابی همچو مستان گوشهگیر
خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه
نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن
جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن
پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی
چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن
سنایی غزنوی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیفالحق ابوالمفاخر محمدبن منصور
ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن
دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست
جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان
ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار
خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او
نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز
وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست
زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش
جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست
گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی
و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو
تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات
یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن
خاک در چشم هوسناکان دعویدار زن
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی
خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی
حد ناخوردن کنون بر جان زیرکسار زن
از برای آبروی عاشقان بردار عشق
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان
اشک عاشقوار پاش و نعره عاشقوار زن
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان
شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار
چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست
چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین
یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست
پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی
آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین
سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر
رایت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین
روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور
کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پردهوار
صادقان را علم او چون صبح صادق پردهدر
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل
آفتاب سایهدار و سایهٔ خورشیدفر
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک
آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک
و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن
وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
رتبت سامیش چون بسمالله آمد نزد عقل
ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
او و بسمالله تو گویی دو درند از یک صدف
او و بسمالله تو گویی دو برند از یک شجر
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین
حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن
هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار
ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات
تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت
هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان
ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت
مهرهای کش میندید اندر هه دریا سپهر
یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود
آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش
چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش
هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:
یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود
رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد
حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت
برد آب روی بد دینان صفای رای او
تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر
باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی
از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه
عشق روحانیست کامد قابل آب حیات
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین
بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان
گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست
این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را
این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه
تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین
گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد
نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بیعصا
دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بینگین
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست
کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک
عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی
«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را
از شتاب در چدن گردد گریبان آستین
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس
زهره را بیسبحه ننگارد همی نقاش چین
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست
ورنه از پند تو کروبی شدی روحالامین
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو
بوذر دیگر همی خواند کرامالکاتبین
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر
وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر
از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت
هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست
حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح
نام کردند آسمانها را خراسانی دگر
در حق خود هم ز حق تشریف او چون میرسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند
نیز مر روحالقدس را هیچ پنهانی دگر
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را
نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود
میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر
از ورای پردههای کن فکان در علم عشق
گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را
از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر
تا کنون از استواری علت اولا نیافت
زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح
نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
تنت بیجنبش نخواهد بود و جانت بیثبات
ای به همت بوده بیسعی سپهر و آفتاب
خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب
ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک
دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک
با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب
گر نهای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا
ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم
سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی
دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک
چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد
خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او
پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او
رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود
وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب
زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر
وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب
حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر
قابل مدحی نداری چون خط اول همال
قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بیمعنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای پارهای نان برد نتوان آبروی
وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران
از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز
عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی
بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی
کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب
گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست
وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار
پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»
ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان
در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد
تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد
سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست
سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد
آب دستت در دماغ یافهگویان مشک گشت
خاک پایت در مزاج کافران کافور باد
خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد
در دوام بینیازی بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد
و آنکه سابقتر به ابداع تو با منشور باد
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری
از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد
ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد
گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد
تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد
گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد
حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات
همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
ای بیوفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
چندین چرا داری فغان ای بیوفا ای پاسبان
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان
افتاد کار من به جان ای بیوفا ای پاسبان
همراه عاشق گشتهای با عاشق سرگشتهای
هم یار دیرین گشتهای ای بیوفا ای پاسبان
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو
گشت این تنم چون موی تو ای بیوفا ای پاسبان
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش ای بیوفا ای پاسبان
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام
زار و گرفتار توام ای بیوفا ای پاسبان
خاک درت را بندهام دایم ترا جویندهام
هستم بدین تا زندهام ای بیوفا ای پاسبان
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن
جور و زبردستی مکن ای بیوفا ای پاسبان
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی
از او بدین حالم همی ای بیوفا ای پاسبان
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد
بر جان او این بسته شد ای بیوفا ای پاسبان
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان
تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی
بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان
معشوق خود را بندهام در عالمش جویندهام
هستم برین تا زندهام ای سنگدل ای پاسبان
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی
نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
من روز و شب گریانترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان
دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست
جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان
ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار
خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او
نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز
وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست
زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش
جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست
گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی
و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو
تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات
یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن
خاک در چشم هوسناکان دعویدار زن
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی
خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی
حد ناخوردن کنون بر جان زیرکسار زن
از برای آبروی عاشقان بردار عشق
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان
اشک عاشقوار پاش و نعره عاشقوار زن
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان
شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار
چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست
چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین
یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست
پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی
آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین
سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر
رایت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین
روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور
کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پردهوار
صادقان را علم او چون صبح صادق پردهدر
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل
آفتاب سایهدار و سایهٔ خورشیدفر
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک
آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک
و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن
وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
رتبت سامیش چون بسمالله آمد نزد عقل
ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
او و بسمالله تو گویی دو درند از یک صدف
او و بسمالله تو گویی دو برند از یک شجر
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین
حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن
هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار
ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات
تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت
هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان
ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت
مهرهای کش میندید اندر هه دریا سپهر
یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود
آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش
چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش
هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:
یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود
رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد
حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت
برد آب روی بد دینان صفای رای او
تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر
باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی
از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه
عشق روحانیست کامد قابل آب حیات
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین
بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان
گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست
این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را
این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه
تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین
گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد
نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بیعصا
دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بینگین
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست
کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک
عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی
«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را
از شتاب در چدن گردد گریبان آستین
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس
زهره را بیسبحه ننگارد همی نقاش چین
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست
ورنه از پند تو کروبی شدی روحالامین
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو
بوذر دیگر همی خواند کرامالکاتبین
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر
وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر
از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت
هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست
حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح
نام کردند آسمانها را خراسانی دگر
در حق خود هم ز حق تشریف او چون میرسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند
نیز مر روحالقدس را هیچ پنهانی دگر
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را
نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود
میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر
از ورای پردههای کن فکان در علم عشق
گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را
از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر
تا کنون از استواری علت اولا نیافت
زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح
نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
تنت بیجنبش نخواهد بود و جانت بیثبات
ای به همت بوده بیسعی سپهر و آفتاب
خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب
ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک
دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک
با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب
گر نهای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا
ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم
سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی
دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک
چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد
خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او
پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او
رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود
وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب
زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر
وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب
حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر
قابل مدحی نداری چون خط اول همال
قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بیمعنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای پارهای نان برد نتوان آبروی
وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران
از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز
عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی
بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی
کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب
گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست
وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار
پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»
ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان
در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد
تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد
سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست
سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد
آب دستت در دماغ یافهگویان مشک گشت
خاک پایت در مزاج کافران کافور باد
خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد
در دوام بینیازی بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد
و آنکه سابقتر به ابداع تو با منشور باد
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری
از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد
ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد
گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد
تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد
گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد
حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات
همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
ای بیوفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
چندین چرا داری فغان ای بیوفا ای پاسبان
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان
افتاد کار من به جان ای بیوفا ای پاسبان
همراه عاشق گشتهای با عاشق سرگشتهای
هم یار دیرین گشتهای ای بیوفا ای پاسبان
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو
گشت این تنم چون موی تو ای بیوفا ای پاسبان
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش ای بیوفا ای پاسبان
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام
زار و گرفتار توام ای بیوفا ای پاسبان
خاک درت را بندهام دایم ترا جویندهام
هستم بدین تا زندهام ای بیوفا ای پاسبان
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن
جور و زبردستی مکن ای بیوفا ای پاسبان
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی
از او بدین حالم همی ای بیوفا ای پاسبان
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد
بر جان او این بسته شد ای بیوفا ای پاسبان
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان
تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی
بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان
معشوق خود را بندهام در عالمش جویندهام
هستم برین تا زندهام ای سنگدل ای پاسبان
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی
نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
من روز و شب گریانترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۴
نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد
نیاز بوالهوس همچون نماز بیوضو باشد
ز مستی آنکه میگوید اناالحق کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد
نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد
از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد
به خون غلتیدم از عشق تو، صد چون من نگرداند
به یک پیمانه آن ساقی کش این می در سبو باشد
نه صلحت باعثی دارد نه خشمت موجبی، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد
بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی
چه میدانی تو؟ شاید در ته خاطر نکو باشد
نیاز بوالهوس همچون نماز بیوضو باشد
ز مستی آنکه میگوید اناالحق کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد
نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد
از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد
به خون غلتیدم از عشق تو، صد چون من نگرداند
به یک پیمانه آن ساقی کش این می در سبو باشد
نه صلحت باعثی دارد نه خشمت موجبی، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد
بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی
چه میدانی تو؟ شاید در ته خاطر نکو باشد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
سرآغاز
الاهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانهٔ مرغان روحانی بخواه
یک دو جام از راه مخموری بخور
یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پریروی سلیمانی بخواه
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه
جام خم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه
دست برکن، زلف بترویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه
از سفالین گاو سیمین آهوان
عید جان را خون قربانی بخواه
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه
دانهٔ مرغان روحانی بخواه
یک دو جام از راه مخموری بخور
یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پریروی سلیمانی بخواه
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه
جام خم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه
دست برکن، زلف بترویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه
از سفالین گاو سیمین آهوان
عید جان را خون قربانی بخواه
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق کند و باز شرح منازل و مناسک راه کعبه دهد از بغداد تا مکه
شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیدهاند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیدهاند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیدهاند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیدهاند
خواندهاند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیدهاند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسجهای سلطان دیدهاند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیدهاند
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیدهاند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیدهاند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاسوار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیدهاند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیدهاند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیدهاند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشتهاند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیدهاند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیدهاند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیدهاند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیدهاند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کردهاند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیدهاند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیدهاند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کردهاند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیدهاند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیدهاند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیدهاند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیدهاند
خواندهاند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیدهاند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسجهای سلطان دیدهاند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیدهاند
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیدهاند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیدهاند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاسوار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیدهاند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیدهاند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیدهاند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشتهاند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیدهاند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیدهاند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیدهاند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیدهاند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کردهاند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیدهاند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیدهاند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کردهاند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیدهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار
ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - مدح شیخ امام جمالالاسلام
ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام
بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن
تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان
سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب
با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین
لطف خدای و روح هنر مایهٔ دول
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود
ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بیصورت و بیحروف
نطقی بود معاینه بینحو و بیعلل
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست
اندر فتد به سجده که سبحان لمیزل
رایش فرو گشاده سراپردهٔ فلک
قدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین
در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور
با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او
بیتالشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین
وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو
برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافیترست جوهرت از روح در صفا
عالیترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو میرود
بیبادبان عشوه و بیلنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول
در سمع خاطرت نشود عشوهٔ امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان
نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آنکس که با محاسب جلد از کمال جهل
نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر
زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح
قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آری به قوت و مدد تربیت شوند
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل
این در جوار خاک شتابان و تیزرو
چون مرغ زخم یافته در حالت وجل
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام
چون بر زمین آینهگون ناقه و جمل
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر
گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ
دست سپهر در مدد حاسد تو شل
وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام
بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن
تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان
سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب
با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین
لطف خدای و روح هنر مایهٔ دول
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود
ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بیصورت و بیحروف
نطقی بود معاینه بینحو و بیعلل
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست
اندر فتد به سجده که سبحان لمیزل
رایش فرو گشاده سراپردهٔ فلک
قدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین
در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور
با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او
بیتالشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین
وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو
برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافیترست جوهرت از روح در صفا
عالیترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو میرود
بیبادبان عشوه و بیلنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول
در سمع خاطرت نشود عشوهٔ امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان
نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آنکس که با محاسب جلد از کمال جهل
نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر
زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح
قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آری به قوت و مدد تربیت شوند
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل
این در جوار خاک شتابان و تیزرو
چون مرغ زخم یافته در حالت وجل
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام
چون بر زمین آینهگون ناقه و جمل
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر
گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ
دست سپهر در مدد حاسد تو شل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت
چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
با چشم تو چو گردی رطلاللسان به یادش
از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا
از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را
داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
در کعبه میگذاری بوجهل و بولهب را
ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم
بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را
دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش
ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟
گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را
ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همیکش
چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را
و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت
چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
با چشم تو چو گردی رطلاللسان به یادش
از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا
از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را
داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
در کعبه میگذاری بوجهل و بولهب را
ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم
بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را
دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش
ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟
گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را
ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همیکش
چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را