عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر سر تو را چو طره کاکل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطره‌ها که می‌چکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
روز اول چون حباب از هم‌نشینی‌های موج
خانه ما را بنا کردند در بالای موج
سربلندی چیست راضی شو به پستی چون خزف
تا نیفتی همچو خس دائم به دست و پای موج
قلزم عشق است ود پایان به اندک سرکشی
جامه از زنجیر می برّند بر پهنای موج
تا بود جان در تلاطم دل خطر دارد ز خویش
در محیط عشق جای من بود یا جای موج
هر چه با دل کرد چین ابروی دلدار کرد
کشتی‌ام قصاب طوفانی شد از دریای موج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خط چو سر زد عارض دلدار می‌یابد فرح
سبزه چون پیدا شود گلزار می‌یابد فرح
بی ‌کدورت نیست با اغیار دیدن یار را
بیشتر دل از گل بی‌خار می‌یابد فرح
رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست
خال چون موزون فتد رخسار می‌یابد فرح
هست پنهان پرتو انوار در دل‌های شب
زان تجلی دیده بیدار می‌یابد فرح
دیده‌ام قصاب کی بیند ز گرد توتیا
آن‌قدر کز خاک پای یار می‌یابد فرح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی می‌بندد فلک
بر رخ هرکس دری یک ‌بار بگشاید صباح
می‌دهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچه‌ای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
می‌نشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تنها در این هوا نه همین آب کرده یخ
شیر فلک به کاسه مهتاب کرده یخ
در کنج غنچه لب شیرین گل‌رخان
از سردی آب بوسه چو عناب کرده یخ
بیدار دانی از چه نگردند گل‌رخان
در رهگذار دیده‌شان خواب کرده یخ
در آتش تنور جهان‌سوز کله‌پز
قلاب آب و دیزی سیراب کرده یخ
استاد و کاسه‌شور و خریدار مانده خشک
دیگ حلیم و کاسه قنداب کرده یخ
باغ و درخت و چشمه و بستان و باغبان
کشت و زمین و حاصل ارباب کرده یخ
چوپان و چوب و لاشکش و گوسفند و گاو
ساطور و سنگ و مصقل قصاب کرده یخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای با رخ تو خال سفید و سیاه و سرخ
چون دیده غزال سفید و سیاه و سرخ
عکس رخ تو و آن خط شبرنگ کرده است
آیینه را جمال سفید و سیاه و سرخ
بنما به رنگ چون شفق از زیر ابر زلف
ابروی چون هلال سفید و سیاه و سرخ
گردیده دست و جوهر تیغت ز خون خصم
در عرصه جدال سفید و سیاه و سرخ
سنبل شکفت و لاله دمید و شکوفه ریخت
بر پای هر نهال سفید و سیاه و سرخ
بیچاره زرپرست ز غم مرد تا که برد
یک پاره وبال سفید و سیاه و سرخ
قصاب عید شد که چو طاووس گل‌رخان
سازند روی و بال سفید و سیاه و سرخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
به عشقی کرده‌ام در بحر مأوا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیده‌ام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی‌خور موجم
سراسر می‌روم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتاده‌ام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش می‌کنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری می‌کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لاله‌گون قصاب در هجرش
پر از خون می‌کنم دامان صحرا تا چه پیش آید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد
بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد
به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا
شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد
ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد
برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را
ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد
گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم
که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد
نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم
که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد
بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر
در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خورشید تف از عارض تابان تو دارد
مه روشنی از شمع شبستان تو دارد
تمکین و سرافرازی و رعنایی و خوبی
سرو سهی از قدّ خرامان تو دارد
خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد
آن مور که ره بر شکرستان تو دارد
آفاق ز رخ کرده منوّر گل خورشید
پیداست که رنگی ز گلستان تو دارد
هنگام تبسّم ز غزل‌خوانی بلبل
رمزی است که گل از لب خندان تو دارد
گر طعنه زند بر چمن خلد عجب نیست
آن دل که گل غنچه پیکان تو دارد
برکش ز میان تیغ و به قصاب نظر کن
چون گردن تسلیم به فرمان تو دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن
که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش
برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی
محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی
قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
صدای بال جبریل است آواز پر تیرش
چراغ خانه دل‌ها است عکس برق شمشیرش
رفیق ماه و خورشید است زآن‌رو می‌توان گفتن
که همزاد رخش ماه است و خورشید است همشیرش
رسد چون بر میان نازکش باریک‌بین گردد
مصور موشکافی می‌کند هنگام تصویرش
دل غم‌دیده‌ام داند خرابی به ز آبادی
عجایب منزلی دارم که ویرانی است تعمیرش
کند چون ابروی صیدافکنش عزم کمان‌داری
دو زنجیر است بی‌مانند یک‌سر بر دم تیرش
شبی قصاب در بستر به زلفش هم‌سخن بودم
چنین خوابی که من دیدم پریشان است تعبیرش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
چون سبزه از کنار گلستان دمیده خط
یا هاله گرد عارض ماهت کشیده خط
افتاده سایه پر طوطی بر آینه
یا قدرت‌آفرین به رخت آفریده خط
بس نازک است پشت لبت را کبود کرد
گردانده سنگ لعل تو را نامکیده خط
سربرزد از کنار گلستان حسن تو
گل تا ز باغ عارض ماه تو چیده خط
بیرون چو خضر کرده سر از چشمه بقا
آب حیات از لب لعلت چشیده خط
قصاب گرد چشمه جان سبزه رسته است
یا در کنار لعل لب او دمیده خط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
تنها نه دل لاله کباب است در این باغ
مرغ سحری در تاب و تاب است دراین باغ
هر برگ گلی دست حنابسته ساقی اس
هر گل قدحی پر ز شراب است در این باغ
هر جنبش اشجار چمن موجه دریا است
هر غنچه سربسته حباب است در این باغ
هر سرو خدنگی است که رو کرده به افلاک
هر ریشه او بال عقاب است در این باغ
هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است
از باد صبا مست و خراب است در این باغ
مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند
اطراف چمن عالم آب است در این باغ
بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم
هر قطره که بینی تو گلاب است در این باغ
قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست
خندیدن تو کفر و غذاب است در این باغ
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
به هر دستی جدا پیمانه‌ای دارد گل رعنا
عجایب جلوه مستانه‌ای دارد گل رعنا
نشسته همچو مینا غنچه در هر دامن برگش
ز حق مگذر عجب میخانه‌ای دارد گل رعنا
میان گل‌رخان دست از دو رنگی برنمی‌دارد
عجایب طور معشوقانه‌ای دارد گل رعنا
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴
گویی که در آغوش نسیم است غبارم
پوشید نظر هرکه نگاهش به من افتاد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
تا نیافتد پرتو خورشید بر رخسار گل
با خود از دیبای ابری سایه‌بان دارد بهار
ناله‌ای کز ابر می‌آید صدای رعد نیست
عالم آب است از مستی فغان دارد بهار
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - خجلت گفتار
چندان که صبا عطرفشان است در این باغ
چندان که چمن فیض‌رسان است در این باغ
چندان که ز اشجار نشان است در این باغ
چندان که بهار است و خزان است در این باغ
چشم و دل شبنم نگران است در این باغ
برخیز که افتاده در این مرحله غلغل
رنگین شده از سیلی دی چهره سنبل
از همرهی شبنم و از گریه بلبل
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است در این باغ
دنیا نبود منزل و مأوای نشیمن
کوتاه کن از دامن او پای نشیمن
زنهار مکن بیهده دعوای نشیمن
معموره امکان نبود جای نشیمن
استادگی سرو از آن است در این باغ
ادراک کن از دست به سر برزدن گل
وز آمدن و ماندن و بر در زدن گل
بیجا نبود چون شکفد پر زدن گل
پیدا است ز دامن به میان برزدن گل
کآماده پرواز خزان است در این باغ
خامش منشین کز بر جانان رُسلی هست
حیران ز چه‌ای! بر سر هر چشمه پلی هست
بس راز نهان بر لب هر جام ملی هست
صد رنگ سخن بر لب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است در این باغ
مست می وحدت ز پی باده نگردد
زوّار توکل ز پی جاده نگردد
دانا پی جمعیت آماده نگردد
غم گرد دل مردم آزاده نگردد
پیوسته از آن سرو جوان است در این باغ
ریزش چو کند ابر گهربار تو صائب
از لفظ کم و معنی بسیار تو صائب
قصاب بود طالب اشعار تو صائب
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای، زبان است در این باغ
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی ولادة مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام
بوی گل و سنبل است یا که هوای بهار؟
زمزمۀ بلبل است یا که نوای هزار؟
نفحۀ روح القدس می رسد از بزم انس
یا که نسیم صبا می وزد از کوی یار؟
صفحۀ روی زمین همچو بهشت برین
از چه چنین عنبرین؟ وز چه چنین مشکبار؟
لالۀ خودرو برست، ژاله برویش نشست
بوی خوشش کرد مست هر که بدی هوشیار
چرخ مرصع کمر چتر ملمع بسر
گوهر انجم کند بر سر مردم نثار
هم به بسیط زمین، پهن بساط نشاط
هم به محیط فلک، سور و سرور استوار
صبح ازل میدمد که افق لم یزل
شام ابد می رمد از دم شمس النهار
مظهر غیب مصون مظهر مافی البطون
از افق کاف و نون سر زده خورشیدوار
مالک ملک وجود، شمع شبستان جود
شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار
از افق لا مکان عین عیان شد عیان
قطب زمین و زمان کون و مکان وامدار
روح نفوس و عقول اصل اصیل اصول
نفس نفیس رسول خسرو و الاتبار
دافع هر شک و ریب، پاک ز هر نقص و عیب
فالق اصباح غیب از پس شبهای تار
ناظم سر و علن بت فکن و بت شکن
غرۀ وجه الزمن درۀ رأس الفخار
شاخۀ طوبی مثال، در چمن اعتدال
ماه فروزان جمال، در فلک اقتدار
قبۀ خرگاه او قبلۀ اهل کمال
پایۀ درگاه او ملتزم و مستجار
طفل دبستان اوست حامل وحی اله
بلبل بستان اوست بیک خداوندگار
قاسم ارزاق کیست؟ ریزه خود خوان او
قابض ارواح کیست؟ بندۀ فرمانگذار
صاحب تیغ دو سر، طور تجلای حق
برد بیک جلوه از سینۀ سینا قرار
نیر انجم خدم تافت ز اوج حرم
شد ز حضیض عدم نور وجود آشکار
گوهر بحر قِدم از صدف آمد برون
فلک محیط کرم در حرم آمد کنار
کعبه پر از نور شد، جلوه گه طور شد
سر «انا الله» ز «نور» گشت عیان، نی ز «نار»
مکه شد از بوی او رشک ختا و ختن
وز چمن روی او گلشن دارالقرار
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
بود هر گلی را بهار و خزانی
خزان گل من بهار جوانی
بود شاخ گل سبز در هر بهاری
گل من ز خون بدن ارغوانی
نه یک گل زمن رفته، یک بوستان گل
نه یک نوجوان، یک جهان نوجوانی
جوانا توانائی من تو بودی
بماندم من و پیری و ناتوانی
ترا نخل شکر بری پروردیم
نه پنداشتم زهر غم میچشانی
بگرد تو پروانه وش می دویدم
تو چون شمع سرگرم در سر فشانی
تو چون شاخ مرجان ز یاقوت خونی
من از اشک خونین عقیق یمانی
بمیقات دیدارت احرام بستم
که جانی کنم تازه زان یار جانی
سروش غمت گفت در گوش هوشت
که ای آرزومند من! لن ترانی
ز سر پنچۀ دشمن دیو سیرت
نمی یابی از اهرمن هم نشانی
جوانا نهالی نشاندم بامید
که در سایۀ او کنم زندگانی
دریغا که از گردش چرخ گردون
سر او کند بر سرم سایبانی
جوانا بهمت تو عنقاء قافی
برفعت همای بلند آشیانی
توئی یکه تمثال عقل نخستین
توئی ثانی اثنین سبع المثانی
نزیبد سرت را سر نیزه بودن
مگر جان من شمع این کاورانی؟
جوانا فروغ تو از مشرق نی
بود رشک مهر و مه آسمانی
ولی روز ما را سیه کرده چندان
که مردن به از عشرت جاودانی
فدای سر نازنین تو گردم
که از نازنینان کند دیدبانی
نظر بستی از عمر و از ما نبستی
کنی سرپرستی ز ما تا توانی
پس از این من و داغ آن لالۀ رو
که یک صورتست و جهانی معانی
پس از این من و سوز آن شمع قامت
که در بزم وحدت نبودیش ثانی
هر آن سر که سودای آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانی
دلی گر نسوزد ز سوز غم تو
نبیند بدنیا رخ شادمانی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۸ - فی رثاء علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان لیلی
نه عجب که گشته مجنون دل ناتوان لیلی
ز دو چشم روشن شاه برفت یک فلک نور
چه ز خیمه شد روان، با که ز تن روان لیلی
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نوای بانوان حرم و فغان لیلی
ز حدیث شور قمری بگذر که برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان لیلی
پر و بال طائر سدره نشین بریخت زین غم
چه همای عزت افتاد ز آشیان لیلی
چه فتاد نخلۀ طور تجلی الهی
بفلک بلند شد آه شرر فشان لیلی
چه بخون خضاب شد طرۀ مشگسای اکبر
بسرود مو کنان مویه کنان زبان لیلی
که ز حسرت تو ای شمع جهان فروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان لیلی
نه چنان ز پنجۀ گرگ دغا تو چاکچاکی
که نشانه جویم از یوسف بی نشان لیلی
بامید پروردیم چه تو شاخۀ گلی را
ندهد فلک نشان چون گل بوستان لیلی
که بزیر سایۀ سرو تو کام دل بیابم
اسفا سر تو بر نی شده سایبان لیلی
تو به نی برابر من، من اسیر بند دشمن
بخدا نبود این حادثه در گمان لیلی
من و آرزوی دامادی یک جهان جوانی
که برفت و دود برخاست ز دودمان لیلی
من و داغ یک چمن لالۀ دلگشای گیتی
من و سوز یک جهان شمع جهانستان لیلی
من و یاد سیرو اندام عزیز نامرادم
من و شور تلخی کام شکر دهان لیلی
نه عجب ز شور بانو بنوای غم نوازد
دل زار مفتقر بندۀ آستان لیلی