عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
درد دل مرا نکند به دوای خلق
بیماری خدای بهست از شفای خلق
رنج از خداست راحت و راحت ز خلق رنج
قربان یک بلای خدا صد عطای خلق
صحرا و کوه خوشترم آید ز شهر و ده
صد ره صدای کوه بهست از ندای خلق
هر یک ترا بدام بلای دگر کشد
ای چشم بسته روی مکن در قفای خلق
گویند خلق راه حق ایسنت زینهار
مشنو مرد بسوی جهنم بپای خلق
میکن حذر ز پیروی دیو سیرتان
زنهار سیلی نخوری ز ابتلای خلق
بار گرانشان بدل و جان به و برو
میکش برای حق دو سه روزی بلای خلق
آزار خلق روی دلت سوی حق کند
راهیست سوی معرفت حق جفای خلق
دانی تو فیض آنکه نیاید ز خلق هیچ
بگذر ز گفتگوی ملالت فزای خلق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
در دلم تا جای کرد از لطف آن رشگ ملک
غیر او تا ثبت کردم غیرت او کرد حک
گفت فارغ ساز بهر من فان القلب لی
گفتمش از جان برم فرمان فان الامر لک
رو بوصل تو نبردم چند گشتم کو بگو
ای دل سرگشته خون شووزره چشمم بچک
اشگ خونین از جگر میریز بر روی زمین
آه آتشناک ار جان میرسان سوی فلک
در جحیم نفس باشی چند با شیطان قرین
در بهشت جان در آی و همنشین شو با ملک
گر تو مردی با هوای نفس میکن کارزار
ور نه مانند زنان چادر بسر بند و لچک
بگذر از دنیای دون وسعی کن بهر جنان
بهر حورالعین گذر کن زین عجوز مشترک
او بدور تو محیطست و توئی غافل ازو
در میان آب و غافل ز آب میباشد سمک
آب و تابی در سخن باید که تاثیری کند
اشک و آهی بایدت ای فیض آوردن کمک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
آن روی در نظر چو نداری ببار اشک
چون حق بندگی نگذاری ببار اشک
از بهر کار آمدهٔ یا به ساز کار
ور نه بعذر بیهده کاری ببار اشک
از پای تا بسر همه تقصیر خدمتی
در عذر آن بگریه و زاری ببار اشک
ریزند اشک‌های ندامت مقصران
جانا مگر تو چشم نداری ببار اشک
روز شمار تا نشوی از خجالت آب
بشمار جرم خویش و بزاری ببار اشک
آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت
در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک
چون وقت کار رفت فغان نیز می‌رود
اکنون که هست فرصت زاری ببار اشک
خلق از حجاب گریه شود مر ترا برون
بر روز خویش در شب تاری ببار اشک
بی‌شمع روی دوست چو شب میکنی بروز
چون شمع سوزناک به زاری ببار اشک
تا هست آب در جگر و چشم تر بسر
بر کردهای خویش بزاری ببار اشک
تخمی چو کشت دهقان آبیش می‌دهد
تخم عمل تو نیز چو کاری ببار اشک
سوی جحیم تا نروی از ره نعیم
آهی بکش چو فیض و بزاری ببار اشک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
گذر کن ز بیغولهٔ نام و ننگ
بشه راه مردان درآبی درنگ
رسوم سفیهان ابله بمان
که رسم سفیهان کند کار تنگ
فراخست و هموار راه خرد
در اینراه نه خار باشد نه سنگ
بدست آوری گر تو میزان عقل
نباشد ترا با خود و غیر جنگ
چو آهنگ جان تو آرد هوا
به حبل هوای خدا زن تو چنگ
هوس بر سرت چون نزول آورد
فرو بر هوس را بدم چون نهنگ
بقدر ضرورت ز دنیا بگیر
مکن بار بر خود گران و ملنگ
کمی مال افزونی راحت است
کمی جاه آسایش از نام و ننگ
پذیرفتی این نکته را گرچه فیض
وگرنه سر خالی از عقل و سنگ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
نشود کام بر دل ما رام
پس بنا کام بگذریم از کام
چون که آرام میبرند آخر
ما نگیریم از نخست آرام
عیش بیغش بکام دل چون نیست
ما بسازیم با بلا ناکام
آنکه را نیست پختگی روزی
گر بسوزد که ماند آخر خام
جاهلان نامها برآورده
عاقلان کرده خویش را گمنام
عاقلانرا چه کار با نامست
چکند جاهل ار ندارد نام
کوری چشم جاهلان ساقی
باده جهل سوز ده دو سه جام
تا چه سرخوش شویم زان باده
بر سر خود نهیم اول گام
بگذریم از سر هوا و هوس
عیش بر خویشتن کنیم حرام
نفس را با هوا زنیم بدار
دیو را با هوس کنیم بدام
سالک راه حق نخواهد عیش
عاشق روی حق نجوید کام
بیدلان را مجال عیش کجا
سالکانرا بره چه جای مقام
دام روح است این سرای غرور
مرغ را آشیان نگردد رام
خویش را وقف کوی حق سازیم
مقصد صدق حق کنیم مقام
بهرهٔ از لقای حق ببریم
پیشتر از قیام روز قیام
نیست آنرا که حق شناس بود
جز بخلوت سرای حق آرام
ای صبا چون بعاشقان برسی
برسان از زبان فیض سلام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بخوشی بگذریم از هر کام
بر سر خود نهیم اول گام
رای باش برای آن حق رای
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستی ز خود رسی در خود
کام یابی چو بگذری از کام
نشوی هست تا نگردی نیست
نشوی مست تا تو بینی جام
در فکن خویش را در آتش عشق
تا نسوزی تمام خامی خام
بیخ غم را نمیکند جز عشق
ظلمت شام کی برد جز نام
بند عشقت گشاید از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سرّ کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پیغام
مرغ معنی شکار کی شودت
تا نگردی تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنک و بو گروی
ننهی در حریم مردان گام
بچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشق
تا نگردی چو جام خون آشام
خویشتن را بحق سپار ای فیض
جز بحق دل نگیردت آرام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
از کش مکش خرد بتنگ آمده‌ام
وز نام پسندیده بننگ آمده‌ام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمده‌ام
تا دیو فکنده‌ دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمده‌ام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمده‌ام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمده‌ام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمده‌ام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمده‌ام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
درین گلشن من بیدل ببوی یار میگردم
پی گنجی درین ویرانه همچون مار میگردم
سپهر عالم جانم طرار نقش امکانم
بگرد مرکز توحید چون پرگار میگردم
بلی گوی و بلا جویم قضا چوگان و من گویم
برای خود نمی‌پویم بحکم یار میگردم
بری زین باغ تا چینم هزاران جور می‌بینم
برای آن گل خود رو بگرد خار میگردم
نه پیچم روی از تیرش نپرهیزم ز شمشیرش
سر از بهر فدا دارم پی این کار میگردم
قرار و صبر برد از من تمنای وصال او
هوای آشیان دارم که چون طیار میگردم
بنزد دوست خواهم شد برای تحفه مجلس
دُری شایسته میجویم درین بازار میگردم
دوای درد عاشق را مگر یابم نشان از کس
درین بازار در دکان هر عطار میگردم
نیاید بر منش رحمی طبیب عشق را هرچند
درین بازار عطاران من بیمار میگردم
قلندر نیستم گرچه در صورهٔ لیک در معنی
و رای عالم صورت قلندر وار میگردم
عزیز هر دو عالم میشوم چون خاک ره گردم
چو عزت جو شوم در هر دو عالم خوار میگردم
جهان بر من شود حاکم چو او را دوست میدارم
برد فرمان من عالم چو زو بیزار میگردم
زنم بر عالم استغنا قناعت چون کنم پیشه
شوم محتاج هر ناکس چو بر دینار میگردم
بغفلت عمر خواهد رفت بس کن گفتگو ای فیض
چو از دستم نیامد کار بر گفتار میگردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عشق تو کوتا که حرز جان کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم
همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم
هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم
شکر لله دید سرم داده‌اند
سر فرازم سیر در قرآن کنم
طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم
اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم
سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم
فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم
پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم
غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی
بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم
کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند
رنج راحت شمرند از پی دلداری هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار
حامل بار گران بهر سبکباری هم
همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل
تنگدل از خود و خندان بهواداری هم
رنجه کردند که راحت برسانند بهم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم
از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم
نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم
این می و ساقی آن و طرب و مستی این
جام سرشار هم و منبع سرشاری هم
سرشان ز آتش سودای محبت پر شور
پای پر آبله در راه طلبکاری هم
خواب غفلت نگذارند که غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بیداری هم
راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند
یار تیمار هم و صحت بیماری هم
همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند
همه پشت هم و آسان کن دشواری هم
فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی
خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
از حضور قدس جانرا در سفر افکنده‌ایم
در سفر هم خویش را در شور و شر افکنده‌ایم
در کف نفس و هوا و دیو اسیر افتاده‌ایم
تا بلذات جهان بیجا نظر افکنده‌ایم
بهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهان
خویشتن را چون گدایان دربدر افکنده‌ایم
راه دوزخ پیش داریم و بسرعت میرویم
بی محابا خویشتن را در خطر افکنده‌ایم
راه جنت را بما بنموده حق با صد دلیل
از ضلالت خویش را ما در سقر افکنده‌ایم
سوی ما از یار ما با آنکه می‌آید خبر
ما درین ره خویشتن را بی‌خبر افکنده‌ایم
دوست را با ما نظرها هست پیدا و نهان
ما چو کوران آن نظرها از نظر افکنده‌ایم
جان ما را تیر باران حوادث کرد چرخ
ما به پیش تیر بارانش سپر افکنده‌ایم
تا نپنداری که ما اینراه را خود میرویم
پیش چوگان قضا چون گوی سر افکنده‌ایم
جان شد این تن وعدهٔ‌ دیدار جانان تا شنید
چشم شد در گوش تا ما این خبر افکنده‌ایم
حرف او بشنیده دل هر جا که گوشی داده‌ایم
روی او دیده است جان هر جا نظر افکنده‌ایم
تا بکی در عرض ره خواهیم گشتن عمر شد
بهر کاری فیض خود را در سفر افکنده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
بیائید یاران بهم دوست باشیم
همه مغز ایمان بی پوست باشیم
نداریم پنهان ز هم عیب هم را
که تا صاف و بیغش بهم دوست باشیم
بود عیب ما و شهادت برابر
قفا هم بطوری که در روست باشیم
بود دوستی مغز و اظهار آن پوست
چه حیفست ما حامل پوست باشیم
مکافات بد را نکوئی بیاریم
اگر بد کنیم آنچنان کوست باشیم
بکوشیم تا دوستی خوی گردد
بهر کو کند دشمنی دوست باشیم
نداریم کاری به پنهانی هم
همین ناظر آنچه در روست باشیم
ز اخلاق مذمومه دل پاک سازیم
بر اطوار یاری که خوشخوست باشیم
بود سینها صاف و دلها منوّر
چو آئینه کان مظهر روست باشیم
گریزیم ز اهل شقاق و شقاوت
طلبکار یاری که نیکوست باشیم
نداریم از دامن یار حق دست
بکوشیم تا آنچنان کوست باشیم
اگر خود سک کوی جانان نباشیم
سک کوی آن کو در آن کوست باشیم
خدا را اگر دوست داریم باید
کجا در حقیقت خدا دوست باشیم
نباشیم تا با خدا دوستان دوست
کجا درحقیقت خدا دوست باشیم
بیائید تا ناظر روی حق بین
از آنرو که آئینهٔ اوست باشیم
بیائید خود را بدریا رسانیم
چرا پستهٔ آنچه در جوست باشیم
بر آئید چون فیض از پوست یاران
که تا جمکی مغز بی پوست باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهرهٔ تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم
حیاه یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
برنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
بجمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم
وین درد خویش را ز در او روا کنیم
امید بگسلیم ز بیگانگان تمام
زین پس دگر معامله با آشنا کنیم
سر در نهیم در ره او هرچه باد باد
تن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیم
چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم
از دشمن حسود شکایت چرا کنیم
او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر
پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم
چون امر و نهی او همه نهی صلاح ماست
فاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیم
فرمانبریم گفتهٔ حق را ز جان و دل
هرچه آن نکرده‌ایم ازین پس قضا کنیم
آنرا که حق نکرده قضا چون نمیشود
هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم
بیهوده است خوردن غم بهر قوه هیچ
شادی بیا ز دل گره غصه وا کنیم
تغییر حکم چون سخط ما نمیکند
کوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیم
راضی شویم حکم قضای قدیم را
چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم
بر کارها چو بند مشیت نهاد حق
ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم
از خویش میکشیم جفائی که میکشیم
بر خویش میکنیم چو بر کس جفا کنیم
ای فیض گفتهٔ تو همه محض حکمت است
کوشیم تا به پند تو دردی دوا کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
وقت آنست که جوینده اسرار شویم
بگذاریم تن کار و دل کار شویم
روح را پاک بر آریم ز آلایش تن
پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم
چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم
بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم
عشق را کاش بدانیم کدامست دکان
تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم
جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم
قابل مرحمت یک نظر یار شویم
گره دل نگشاید بسر انگشت خرد
کار عشقست بیا از پی این کار شویم
علم و تفوی و عبادت همه مستی آرد
جرعهٔ کو ز می عشق که هشیار شویم
افسر عشق پی زیور جان دست آریم
تا یکی در پی آرایش دستار شویم
آتش عشق درین پردهٔ ناموس زنیم
هرچه هستیم بر خلق نمودار شویم
بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم
به از آنست که در پرده پندار شویم
فوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم
از پی مائده عشق به بازار شویم
چند چندان بت عیار فریبند ما را
خیز تا رهزن هر جابت عیار شویم
گر ز آزاد گرانان بدرائیم از پای
به از آنست که خود بر سر بازار شویم
شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید
چشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
هر که میخواهد سخن گستر بود در انجمن
اولش باید تامل در سخن آنگه سخن
هر سخن هر جا نتوان گفت با هر مستمع
پاس وقت و جا و گوش و هوش باید داشتن
هر که میخواهد که باشد در شمار عاقلان
لب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدن
گه سخن خالی کن دلهای اندوه پر است
گاه در دلهاست اندوه پشیمانی فکن
گاه میریزد چو باران از سحاب معرفت
تا دلی کان مرده باشد زنده گردد از سخن
گه چو آبی در چهی یا شیر در پستان بود
تا کشش نبود برون ناید ز جای خویشتن
گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لب
ور به بینی بسته‌اش زنهار نگشائی دهن
گر دری در دل نهان داری برون آر از صدف
ور نداری حرف نیکی لب فروبند از سخن
حاجتی داری بگو یا سائلی را ده جواب
حکمتی داری بیان کن ور نداری دم مزن
حرف بسیار است در عالم ولی نیکش کمست
هر که گوید حرف نیک ای فیض ازو بشنو سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
میکشد بهر گل جان خارهای جور تن
اینجهان و آنجهان از جان گریبان چاک کرد
تا دهد جا جان ما را در درون خویشتن
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده آرد جان ما را ز آنکه شد جانرا وطن
خاک ما دارد شرف بر جان ابلیس لعین
ز آنکه این تن داد حق را آن ز حق دزدید تن
نور حق پنهان شد اندر خاک از چشم عدو
نور آتش دید در خود گفت کی باشد چومن
اجر چندین ساله طاعت رفت از دستش برون
چونکه پا بیرون نهاد از انقیاد ذوالمنن
چون حسد برد و تکبر کافر شد رجیم
در پناه حق گریزای فیض زین دو همچو من
سعیها دارد بسی ابلیس در اهلاک ما
تاتوانی سعی میکن در نجات خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
گاه شود جلوه‌گر مهر رخش در کسان
صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان
گفت نبی اطلبوا جاحتکم عندهم
قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان
زاهد کی خیره سر منع کند از نظر
چشم ندارد مگر آه از این ناکسان
چهره دلها کند ریش بچنگال پند
کرده زره ریش را کرده سپر طیلسان
ترس خدا کن سپر عشوهٔ دنیا مخر
صیغه و مرد خدا جیفه و این کرکسان
پیرو غولان مشو و ز پی دیوان مرو
دست بدار از هوس پای بکش از خسان
ای خنگ آنکو گرفت بار کسان را بدوش
وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان
گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار
کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان
فیض بهستی گرو همچون کرانان مشو
بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتن
یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن
از راه دوری آمدی هم راه دوری میروی
زآغاز کار خود به بین انجام کار خویشتن
حق را بجو از راه دین و ز شرع خیر المرسلین
حیران چرائی اینچنین در کار و بار خویشتن
از تست دردورنج تو وز تو دوا و گنج تو
گنج نهان خود خودی هم خود تومار خویشتن
در دل زعشق آتش فروز خود را در آن آتش بسوز
آتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خوشتن
در راه حق منصور باش از هرچه جز‌حق دور باش
در راه عشق حق فکن از خویش بار خویشتن
جانم فدای آنکه او جانرا فدای عشق کرد
چون فیض شد در عید وصل قربان یار خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن
در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن
هرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدل
در دوزخ نقد اوفتاد دید او جزای خویشتن
با عشق خوبان خو مکن جز جانب حق رو مکن
کین غم چو افروزد دلت بینی سزای خویشتن
غم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شو
شاگردی شیطان مکن بهر بلای خویشتن
نی‌نی چو شیطان خود روی‌بینی چو دانه سوی دام
استاد شیطان میشوی در ابتلای خویشتن
رو رسم نو بنیاد کن خود را ز خود آزاد کن
تا وارهی زین بندگی باشی برای خویشتن
چون فیض روحانی شوی زاقندهٔ ثانی شوی
یابی بقای جاودان اندر فنای خویشتن