عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
درین گلشن ز بدخوئی گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - شکوه از ناتوانی اسب
خدایگانا اسبی که داده ای به کلیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش کشتی است در آب
شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم
برای رفتن هر گام خوش کند ساعت
زرگ کشیده بر اندام جدول تقویم
ز بسکه کاهل طبعش ز راه ترسیده
رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم
اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون
چنین دلیر نگفتی که عالمست قدیم
سکندری خور و گه گیر و بدلجام و حرون
کسی ندارد زینگونه اسب خوش تعلیم
بکون نشست چو سر از سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته است کلیم
چه تازیانه که ازو صنع ایزدی خورده
بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریکی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش کشتی است در آب
شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم
برای رفتن هر گام خوش کند ساعت
زرگ کشیده بر اندام جدول تقویم
ز بسکه کاهل طبعش ز راه ترسیده
رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم
اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون
چنین دلیر نگفتی که عالمست قدیم
سکندری خور و گه گیر و بدلجام و حرون
کسی ندارد زینگونه اسب خوش تعلیم
بکون نشست چو سر از سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته است کلیم
چه تازیانه که ازو صنع ایزدی خورده
بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریکی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - تعریف انگشتری
بدستم آمده انگشتری که گردیده
ز درد رشگش عیش دهان خوبان تنگ
ز بسکه انگشت از ذوق آن بخود بالید
برون نیاید از دست من بصد نیرنگ
بدست کار حنا می کند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ
بدست هر که چراغی ازین نگین دادند
دگر براه طلب پا نمی زند بر سنگ
برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم
همیشه کان بفراقش بسینه کوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ
ز درد رشگش عیش دهان خوبان تنگ
ز بسکه انگشت از ذوق آن بخود بالید
برون نیاید از دست من بصد نیرنگ
بدست کار حنا می کند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ
بدست هر که چراغی ازین نگین دادند
دگر براه طلب پا نمی زند بر سنگ
برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم
همیشه کان بفراقش بسینه کوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۱
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
پیکان غمزه را چو بتان آب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢ - ایضاً قصیده در مدح امیر تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب
تا ابد نتوان ادای شکر این کردن که باز
مسند عزت مشرف شد بشاه کامیاب
خسرو آفاق تاج ملک و دین کز رأی او
ذره نازلترین است آفتاب تبر تاب
آن سکندر مملکت کز لطف حق گر بایدش
چشمه آب خضر گردد ز بهر او شراب
از شب قدرست نقش فرخی بر روز عید
آنچه کلکش میکشد از مشک بر یاقوت ناب
آفتاب عدل او چون سایه بر گیتی فکند
کرد کوتاه از کتان دست تعدی ماهتاب
هم ز عدل شاملش بینم که از تأثیر چرخ
شیر میجوید ز قصد گاو شیری اجتناب
بر سپهر مردمی در خشکسال مکرمت
از کفش باشد بهر فصلی خزانرا فتح باب
گوهری شهوار گردد هر یکی از قطره هاش
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
چشم حزم او چو از خواب عدم بیدار شد
فتنه بیداری نبیند در وجود الا بخواب
برفکند آئین مستی در جهان حزمش چنانک
بهر هشیاری خورند اکنون خردمندان شراب
میکند با جان خصمان رمح او در روز رزم
آنچه در شب میکند با پیکر دیوان شهاب
دشمنش چون دید بر دل با رغم نالید و گفت
وای من با اینچنین مشکل خراجی از خراب
تا بپوشد حاسدش زردی روی خویش را
میکند رخسار خود دایم بخون دل خضاب
لطف و عنف او چو دید ابن یمین در بزم و رزم
آنچنان با روح و راحت اینچنین با سوز و تاب
خاطر وقاد او از گفته های خویش کرد
حسب حالش این دو بیت از بهر تضمین انتخاب
گر نسیم لطف او بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد زکام شیر غاب
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
خسروا مهر و سپهر از بدو فطرت آمدند
زیر دستت چون عنان و پایبوست چون رکاب
نور رأی عالم آرای ترا خورشید دید
رخ نهان کرد از حیا حنی تورات بالحجاب
تا نگردد خاطر عاطر ملول این مدح را
ختم خواهم کرد ازین پس با دعای مستجاب
تا نماید صبح سیمین پیکر از مشرق جمال
تا کند خورشید زرین تن سوی مغرب شتاب
از برای بارگاه جاه تو آماده باد
زان یکی سیمین عمود و زین دگر زرین طناب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢١ - قصیده
جهان پیر را دولت جوانست
که ارغونشاه نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشاه عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
ز روی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
که ارغونشاه نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشاه عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
ز روی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٢ - قصیده گوهر
زهی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر
ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر
ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٠ - قصیده در طیبت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٣
مرا که طوطی شکر فشان گلشن قدس
چو پیش بلبل نطق اوفتد پر اندازد
عروس این تتق سبز زرنگار ز شرم
چو بکر فکر مرا دید زیور اندازد
فریب و ریو ز سودائیان بیمایه
بدان رسید که سود و زیان بر اندازد
ولی مهابت ان افضل زمین و زمان
که منشی فلکش زیر پا سر اندازد
غیاث دولت و ملت که بحر خاطر او
گه تلاطم امواج گوهر اندازد
فلک شود همه تن آفتاب اگر رایش
بلطف سایه بر این سبز منظر اندازد
چنان ببست زبانشان که پیش کس پس ازین
که راست زهره که رمزی از آن در اندازد
همیشه تا دم باد خزان چو اهل کرم
بروی خاک پر از شاخها زر اندازد
مباد حاسد جاهت جز آنچنان که ز جزع
فراز صفحه زر گوهر تر اندازد
چو پیش بلبل نطق اوفتد پر اندازد
عروس این تتق سبز زرنگار ز شرم
چو بکر فکر مرا دید زیور اندازد
فریب و ریو ز سودائیان بیمایه
بدان رسید که سود و زیان بر اندازد
ولی مهابت ان افضل زمین و زمان
که منشی فلکش زیر پا سر اندازد
غیاث دولت و ملت که بحر خاطر او
گه تلاطم امواج گوهر اندازد
فلک شود همه تن آفتاب اگر رایش
بلطف سایه بر این سبز منظر اندازد
چنان ببست زبانشان که پیش کس پس ازین
که راست زهره که رمزی از آن در اندازد
همیشه تا دم باد خزان چو اهل کرم
بروی خاک پر از شاخها زر اندازد
مباد حاسد جاهت جز آنچنان که ز جزع
فراز صفحه زر گوهر تر اندازد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٨
منم ابن یمین که مرکب نطق
چون بقصد کسی برانگیزم
بزبان چو آب و آتش خویش
آتش از آب کوثر انگیزم
داورانرا برآورم بر داو
وز سر داو داور انگیزم
چون زند موج بحر طبعم ازو
بصدف در و گوهر انگیزم
وز برای غذای طوطی جان
از نی خامه شکر انگیزم
گربدی بینم از کس ار نیکی
زودش از طبع کیفر انگیزم
وز پی شهسوار هر صیتی
مرکب از باد صرصر انگیزم
چون بقصد کسی برانگیزم
بزبان چو آب و آتش خویش
آتش از آب کوثر انگیزم
داورانرا برآورم بر داو
وز سر داو داور انگیزم
چون زند موج بحر طبعم ازو
بصدف در و گوهر انگیزم
وز برای غذای طوطی جان
از نی خامه شکر انگیزم
گربدی بینم از کس ار نیکی
زودش از طبع کیفر انگیزم
وز پی شهسوار هر صیتی
مرکب از باد صرصر انگیزم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٢
ای تو هر نقش که با خویش مصور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر گرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن برد یمن دیبه ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر گرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن برد یمن دیبه ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴